مجلس صبح جمعه ۳۰-۴-۹۱ (عبرت گرفتن از اشتباهات-شرح حال حضرت یعقوب-پند گرفتن از قصص قرآن)

پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه 

 

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
خمیده پشت از آن گشتند پیران جهان دیده           کـه انـدر خــاک می جوینـد ایـام جـوانـی را

این شعر از یکی از شعرای مشهور (از لحاظ شعری مشهور) است واِلا فرض کنید از نظر من و شاید شما، اشعار استاد غلامرضا خیاط یا اشعار مهرعلی کرگانی که درویش بودند، خیلی دلچسب تر است، در حالی که اشعار سعدی و فردوسی و امثال اینها؛ خیلی ارزش دارد، مثل یک فرد لیسانسیه در مقابل آدم بیسواد، اینقدر تفاوت دارد. وقتی آدم چیزی را گم میکند، خُب روی زمین می افتد گم می شود روی زمین را می گردد تا پیدایش کند. شخصی که آن شعر را گفته، این را تشبیه کرده اند به اینکه وقتی پیرمردی یا پیر زنی که خمیده پشت اند، می گوید در خاک ایام جوانی را می جویند، برای اینکه آن شخص تازه فهمیده است که جوانیش را گم کرده است، یعنی در جوانی که زمان و محل تربیت تمام قوای انسان (قوای روحی و بدنی) است، توجه نکرده است، خودِ قوا مثل شاخه درختی که جنگلی باشد و از هر گوشه اش شاخه ای در می آید تا درختی که اهلی باشد مراقبت می کنند که شاخه های مختلف فرعی در نیاید. این است که این شعر، شعر بسیار جالبی است منتها این را نشان می دهد که جوانی را گم کرده اید واِلا به قول مشهور اگر از هر اشتباهی یا خطایی یک عبرت و پند بگیرید، در واقع ضرر نکرده اید. ولی در مقابل، آن ضرر تصمیمِ خطا را تحمل کردید ولی یک فایده و تجربه ای بدست آوردید و آن اینکه دیگر کار خطایی نکنید انشاالله.
هر شعری برای یک موقعی است این اشعار، اشعاری است که باید از آنها پند گرفت.

یکی پرسید از آن گم گشته فرزند         که ای روشن روان، پـیــر خـردمند

شخصی از حضرت یعقوب پدر حضرت یوسف سؤال کرد:

ز مصرش بوی پیراهن شنیدی

پیراهن یوسف را که از مصر فرستادند قافله که راه افتاد یعقوب گفت بوی یوسف را می شنوم.

ز مصـرش بــوی پیـراهـن شنیـدی           چرا (یا ولی) در چاه کنعانش ندیدی

خودش آن زمان در کنعان بود که یوسف را در آن چاه انداخته بودند ولی حضرت یعقوب ندید.

بگفت احوال ما برق جهان است

یعنی برقی که جهش می کند، جهان به این معنی.

دمی پیـدا و دیگر دم نهان است
دمی بر تـارک اعـلا نشـــــــینیم

(یعنی در بالای عرش و بالای آسمانها که مسلط بر همه چیز است)

گهی هم پشت پای خود نبینیم

البته همان زمان حضرت یعقوب هم، آن آقایانِ حضرات بر ایشان ایراد می گرفتند که چطور شد حضرت یعقوب این دو پسرش یعنی یوسف و بنیامین را بیشتر از همه دوست داشت، بچه های دیگر را برای چوپانی و گله داری می فرستاد ولی اینها را پیش خودش نگه می داشت و حال آنکه ما در تعلیمات شیعی مان ائمه گفتند و همینطور علم تربیت، می گوید چند تا بچه که داشتید باید نسبت به همه رعایت عدالت کنید.

حضرت یعقوب وقتی خواست همسر بگیرد بنا به توصیه مادرش یعنی همسر اسحاق به قبیله دایی خودش (در واقع قبیله مادر خودش) رفت، در آنجا دایی اش را دید، راحیل دختر کوچکتر را پسندیده بود او را خواستگاری کرد. دایی اش گفت: باید هفت سال برای من چوپانی کنی تا دخترم را به تو بدهم قبول کرد، هفت سال چوپانی کرد بعد کلاه سرش گذاشتند شب عروسی به جای راحیل خواهرش را به او دادند، بعد که فهمید خُب کار از کار گذشته بود. به دائی اش (پدر زنش) گفت: این چه کلاهی بود که به سر من گذاشتی؟ گفت: رسم ما این است که تا دختر بزرگتر هست، دختر کوچکتر را عروس نمی کنند و تو دختر کوچکتر را خواستی، حالا اگر دختر کوچکتر را میخواهی هفت سال دیگر هم باید برای او کار کنی، باز یعقوب قبول کرد، هفت سال دیگر هم برای او کار کرد که راحیل رو به او دادند، جمعاً چهارده سال چوپانی کرد.

البته معلوم می شود چوپانی کردن در شرایط آن زمان مزد خاصی دارد، و مهریه یا شیر بها یا هر چیز دیگر را باید به پدر عروس میدادند و این، نه اینکه بصورت خرید و فروش بود ولی بصورت این بود که آقا تو که میخواهی با این دختر ازدواج کنی من که پدرش هستم برای اینکه اجازه بدهم اینقدر باید به من بدهی. شاید آن زمان این حرف صحیح بود برای اینکه جمعیت کم بودند و هم مردها و هم زن ها توجه به تشکیل خانواده داشتند که یک واحد جدیدی ایجاد می شود. کما اینکه حضرت شعیب هم وقتی حضرت موسی به او پناهنده شد، حضرت شعیب به موسی فرمود: اگر میخواهی، هفت سال برای من کار کن، یکی از این دو دخترم را به تو می دهم، بعد هم صفورا را داد. می گویند تاریخ شعیب و موسی عیناً در شیعه تکرار شد، علی زنی که گرفت بعد موجب اختلافات شد، صفورا هم همینطور.

به هر جهت در این جا هفت سال دیگر یعنی جمعاً چهارده سال کار کرد. معلوم هست که یعقوب علاقه ی خاص و شاید معنوی به راحیل داشت. بعد البته اینجا روایت های خود یهودی ها مختلف است بعضی ها میگویند راحیل از پیش پدر و مادرش فرار کرد، بعضی ها میگویند نه، فرار نکرد، همینطوری آمد. به هر جهت لشگر کشی شد میخواست جنگی بشود، دایی حضرت یعقوب بر علیه او میخواست جنگی کند. که بعد صلح شد و آنها هم گفتند که حالا هفت سال برایش کار کن .خب حالا این هم دایی اش بود، غریبه نبود قبول کرد. به این جهت بود که چون در تشکیل این خانواده و یعنی در واقع بوجود آمدن این نسل مثل اینکه یک خواسته ی الهی هم بود، زحمت زیادی هم کشیده بود و برایش خیلی ارزش داشت .این است که یوسف را نگه داشت ولی خُب همین شاید خطایش بود برای اینکه موجب حسادت آنهای دیگر شد، حق هم داشتند نه اینکه کار خوبی کردند، نه! یعنی
قاعدتاً در دنیای ما هم اینطوری می شود. گفتند: چطور ما که جوان های نیرومندی هستیم و برای پدرمان کار می کنیم، ولی پدرمان یوسف را از همه بیشتر دوست دارد که داستانش هست. یکی پرسید از آن گم گشته فرزند، همین است .

یوسف وقتی برادران از او معذرت خواهی کردند، گفت که : در واقع شما تقصیر ندارید من شما را بخشیدم، خداوند خواست من را به این مقام برساند بوسیله شما این کار را کرد واِلا اگر این کارِ شما نبود که من را به یک قافله ای فروختید و به مصر آمدم، من هم در آن کنعان بزرگ می شدم، خداوند شما را واسطه کرد که در خود این بخشش هم نکاتی هست .منتها در این بخشش می بینیم که برادرها چون دسترسی به پدرشان بیشتر بود و چون می دانستند که پدر بواسطه جنبه ی معنوی بر همه، حکومت دارد، اول پیش پدر آمدند که ما را ببخش که ما همچنین کردیم و چنان شد .حضرت یعقوب گفت که من از شما ناراحتی ندارم «قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّيَ» )یوسف/۹۸) بزودی برای شما از خداوند استغفار خواهم خواست .چرا همان وقت نخواست؟ به احتمال قوی برای این بود که می دید در این قضیه ظلم در درجه اول به یوسف شده است، از او باید معذرت بخواهند. بعد که آنها از یوسف معذرت خواستند و او نیز قبول کرد. در همین یک داستان کوچک هزاران پند و اندرز نهفته است.

این است که در هر داستانی هم که قرآن ذکر میکند آن آخر می گوید این حرفها را گفتم شاید که بفهمید، شاید متوجه بشوید، شاید شکر خدا را بکنید و امثالهم. بنابراین ما که این داستانها را میخوانیم و حالا ماه رمضان است ما یک دوره خواهیم خواند انشاالله. باید این پندها را از داستانها بگیریم و در هر واقعه ای بررسی و تحلیل کنیم و ببینیم که پندش چیست، انشاالله .

Tags