سخنان خواجه عبدالله انصارى در تفسير قرآن كريم – به نقل ميبدى (قسمت دوم)

3 dervish

خداوندا! هر كه شغل وى تويى شغلش كى بسر شود؟ هر كه به تو زنده است هرگز كى بميرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده زندانى است، زنده اوست به حقيقت‏ كش با تو زندگانى است.

آفرين خداى بر آن كشتگان باد كه ملک مى‌گويد: «زندگانند ايشان».

الهى! شاد بدانيم كه اول تو بودى و ما نبوديم، كار تو درگرفتى و ما نگرفتيم، قيمت خود نهادى و رسول خود فرستادى!

الهى! هر چه بى‏ طلب به ما دادى به سزاوارى ما تباه مكن، و هر چه بجاى ما كردى از نيكى، به عيب‏ ما بريده مكن، و هر چه نه به سزاى ما ساختى، به ناسزايى ما جدا مكن.

الهى! آنچه ما خود را كشتيم به بر مى‏‌آر، و آنچه تو ما را كشتى آفت ما از آن بازدار!

من چه دانستم كه مزدور اوست كه بهشت باقى او را خط است؟ و عارف اوست كه در آرزوى يک لحظه است؟ من چه دانستم كه مزدور در آرزوى حور و قصور است، و عارف در بحر عيان غرقه نور است؟

من چه دانستم كه بر كشته دوستى قصاص است؟ چون بنگرستم اين معامله ترا با خاص است.

من چه دانستم كه دوستى قيامت محض است و از كشته دوستى ديت خواستن فرض!

سبحان الله! اين چه كار است چه كار؟ قومى را بسوخت، قومى را بكشت، نه يك سوخته پشيمان شد و نه يک كشته برگشت!

نور چشمم خاك قدمهاى تو باد!                               آرام دلم زلف به خمهاى تو باد!

در عشق تو داد من ستمهاى تو باد!                          جانى دارم فداى غمهاى تو باد!

يكى سوخته و در بى‌‏قرارى بمانده، يكى كشته و در ميدان افراد سر گشته، يكى در خبر آويخته، يكى در عيان آميخته. آن تخم كه ريخته؟ وين شور كه برانگيخته؟ يكى در غرقاب، يكى در آرزوى آب، نه غرقه آب سيراب، نه تشنه را خواب.

الهى! ما را بر اين درگاه همه نياز روزى بود كه قطره‌‏اى از آن شراب بر دل ما ريزى، تا كى ما را بر آب و آتش بر هم آميزى؟ اى بخت ما! از دوست رستخيزى!

در عشق تو بى‏‌سريم سر گشته شده‏                         و ز دست اميد ما سر رشته شده‏

مانند يكى شمع به هنگام صبوح‏                              بگداخته و سوخته و كشته شده‏

الهى! از نزديک نشانت مى‏‌دهند و برتر از آنى، وز دورت مى‏‌پندارند و نزديكتر از جانى، موجود نفسهاى جوانمردانى، حاضر دلهاى ذاكرانى.

ملكا! تو آنى كه خود گفتى و چنانكه گفتى آنى.

من چه دانستم كه اين دود آتش داغ است! من پنداشتم كه هرجا آتشى است چراغ است! من چه دانستم كه در دوستى كشته را گناهست! و قاضى خصم را پناهست! من چه دانستم كه حيرت به وصال تو طريق است! و ترا او بيش جويد كه در تو غريق است!

عالمى در باديه عشق تو سرگردان شدند                 تا كه يابد بر در كعبه‏‌ى قبولت بر و بار

الهى! چون از يافت تو سخن گويند از علم خود بگريزم، بر زهره خود بترسم، در غفلت آويزم، همواره از سلطان عيان در پرده غيب مى‌‏آويزم، نه كامم بى، لكن خويشتن را در غلطى افكنم تا دمى بر زنم.

لبيک عاشقان به از احرام حاجيان‏                             كانيست سوى كعبه و آنست سوى دوست‏

كعبه كجا برم چه برم راه باديه؟                              كعبه‌‏ست كوى دلبر و قبله‏‌ست روى دوست‏

دل رفت و دوست رفت، ندانم كه از پس دوست روم يا از پس دل؟

فردا برود هر دو گرامى بدرست‏                             بدرود كرا كنم ندانم ز نخست؟

گفتا: به سرم ندا آمد كه از پس دوست شو، كه عاشق را دل از بهر يافت وصال دوست بايد، چون دوست نبود دل را چه كند؟

چون وصال يار نبود گو دل و جانم مباش‏                              چون شه و فرزين نماند خاک بر سر فيل را

الهى! اى مهربان، فريادرس، عزيز آن كس كش با تو يک نفس، بادا نفسى كه درو نياميزد كس، نفسى كه آن را حجاب نايد از پس، رهى را آن يک نفس در دو جهان بس، اى پيش از هر روز و جدا از هر كس، رهى را درين سور هزار مطرب نه بس.

من چه دانستم كه پاداش بر روى مهرتاش است، من پنداشتم مهينه خلعت پاداش است، من چه دانستم كه مزدورست او كه بهشت باقى او را حظ است، و عارف اوست كه در آرزوى يک لحظ است.

الهى! گهى به خود نگرم گويم از من زارتر كيست؟ گهى به تو نگرم گويم از من بزرگوارتر كيست؟

گاهى كه به طينت خود افتد نظرم‏                           گويم كه من از هر چه به عالم بترم‏

چون از صفت خويشتن اندر گذرم‏                          از عرش همى به خويشتن در نگرم‏

همه آتشها تن سوزد و آتش دوستى جان، به آتش جانسوز شكيبايى نتوان.

گر بسوزد گو بسوزد ور نوازد گو نواز                 عاشق آن به كو ميان آب و آتش در بود

در دوستى غيرت از باب است و هر دل در آن دوستى و غيرت نيست خراب است.

اى سزاى كرم و نوازنده عالم، نه با وصل تواند و هست نه به ياد تو غم، خصمى و شفيعى و گواهى و حكم، هرگز بينما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده ز بند وجود و عدم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم؟

الهى! پسنديدگان ترا به تو جستند: بپيوستند، ناپسنديدگان ترا به خود جستند: بگستند، نه او كه پيوست به شكر رسيد، نه او كه گسست به عذر رسيد! اى برساننده در خود و رساننده به خود برسانم كه كس نرسيد به خود.

اى راه ترا دليل دردى‏                             فردى تو و آشنات فردى‏

الهى! اين همه نواخت از تو بهره ماست، كه در هر نفسى چندين سوز و نور عنايت تو پيداست، چون تو مولى كراست؟ و چون تو دوست كجاست؟ و به آن صفت كه تويى جز اين نه رواست، اين همه‏ نشان است، آئين فرداست، اين خود پيغام است و خلعت برجاست …

سيّارهٔ عشق را منازل مائيم‏                               ز اشكال جهان نقطهٔ مشكل مائيم‏

چون قصهٔ عاشقان بيدل خوانند                               سر قصهٔ عاشقان بيدل مائيم‏