توجه به عمق ايران – دكتر محمدعلی اسلامی ندوشن

dr eslami nadoshanاشاره:
«من در قعر ضمير خود احساسي دارم و آن اينکه رسالت ايران به پايان نرسيده است و شکوه و خرمي او به او باز خواهد گشت. من يقين دارم که ايران مي‌تواند قد راست کند و آن‌گونه که درخور فرهنگ تمدن و سالخوردگي اوست، نکته‌هاي بسياري به جهان بياموزد.» اين سخن دلنشين بزرگمردي است كه به عشق ايران مي‌‌زيد و مي‌نويسد. «شهرزاد قصه‌گو» مجموعه‌اي از مقاله‌هاي استاد اسلامي ندوشن است درباره ايران، ايران در جهان و تاريخ ايران‌زمين، به انضمام گفتگويي مفصل و بسيار خواندني كه تني چند از علاقه‌مندان و كوشندگان عرصه‌ی فرهنگ احتمالاً طي چند جلسه با استاد گفته و شنيده‌‌اند. آنچه در پي مي‌آيد، بخشهايي از آن گفتگوست كه با حذف پرسش‌ها در اختيار خوانندگان گرامي قرار مي‌گيرد. با آرزوي تندرستي دكتر اسلامي و بازگشت‌شان به ايران و برخورداري بيشتر دوستداران از مقاله‌هاي پرمطلب و خواندني ايشان.

***

اگر قرار بود دوباره به‌‌ جواني برگردم، همين‌گونه زندگي مي‌‌كردم كه كرده‌ام، البته با تصحيح چند مورد غفلت يا وقت تلف‌ كردن، مثلاً‌ اگر چنانچه برمي‌گشتم به دوراني كه مقداري سنجيده‌تر مي‌انديشيدم،‌ شايد به دانشكده‌ی حقوق نمي‌رفتم، دلم مي‌خواست قدري زبان‌هاي خارجي مثل آلماني، روسي، يا پهلوي و عربي مي‌خواندم. چيزهايي كه پايه‌هاي فكري را محكم‌تر مي‌كند، مي‌‌آموختم. خوب، سه سال را در دانشكده‌ی حقوق و چند سال در دادگستري، تلف كردم. البته آن موقع هم به كارهاي خودم مي‌پرداختم؛ اما نوع ديگرش شايد بهتر مي‌توانستم از وقت استفاده نمايم.

رضايت از زندگی

بيش از اين سهم من نمي‌شده. شايد قدري هم بيش از استحقاقم گرفته‌ام. دو چيز متضاد در من بوده است: بلندپروازي و قناعت. اين تركيب خوبي شد. نسبت به چيزهايي بلندپرواز بودم و حتي كمال‌طلب؛ هميشه مي‌خواستم فراتر از آنچه در دسترسم بود بروم. برعكس، در مواردي قانع. آنچه به آنها بي‌اعتنا بودم، عبارت بود از خواستني‌هاي رايج زندگي، چون پول، مقام و تعين و برو بياي اجتماعي. گرد اينها نگشتم. همواره بر زندگي مماس بوده‌ام. گمان مي‌كنم كه اين بهترين نوعش باشد اگر افزون بر احتياج باشد. خلاقيت روح را مي‌‌گيرد. كمتر از آن‌هم فاسد‌كننده است.

اعتراف مي‌كنم كه ثروت چيزي را مي‌دهد و چيزي را مي‌‌‌گيرد، كه آنچه را كه مي‌گيرد گرانبهاتر است. درآمد خانواده‌ی من از چند قطعه ملک موروثي، اجازه داد كه بتوانم تحصيل خود را به پايان برم. بعد از آن همين چند قطعه ملک فروخته شد و تبديل به خانه‌اي در تهران شد كه تنها دارايي من در جهان است.

پس از آنكه وارد زندگي شدم، حقوق ماهانه‌ام پشتوانه‌ی معاشم قرار گرفت، همراه با مبلغي حق‌التأليف. هرگز در شركت يا مؤسسه يا نشر يا خريد و فروشي مشاركت نداشته‌ام. نه توانايي‌اش را داشتم و نه تمايلش را.

از آغاز زندگي حد خود را شناختم. استعداد و ظرفيت خود را برآورده كردم. براي هچ كار ديگري خلق نشده بودم و در هيچ اشتغالي رضايت‌ خاطر نمي‌يافتم، جز همان كاري كه پيشه‌ام قرار گرفت؛ يعني «درس دادن» و «قلم‌ زدن». از بخت خود شكرگزارم كه گذران زندگي‌ا‌م از اين راه تأمين گرديد.

من اين خوش‌اقبالي را داشتم كه بر وفق دلخواه خود زندگي كنم. در دوران بسيار پرنوسان و پرتلاطمي كه دورانم بود، نلغزيدم. به هر چيز طلب كردم، كم و بيش رسيدم، و بيش از آنش نطلبيدم. هر چه دلخواهم بود كه بگويم و بنويسم، تا اندازه‌اي گفتم و نوشتم. هرگز آرزو نكرده‌ام كه از كشور ديگري جز ايران مي‌بودم، و خوشبختي بزرگي براي خود مي‌دانستم كه زبانم فارسي است. بر هيچ مقام و موقعيتي حسرت نخورده‌ام؛ هيچ ميزي بلندتر از ميزي كه در خانه‌ام پشت آن مي‌نشينم، نشناخته‌ام. در جامعه‌اي كه ما در آن زندگي كرديم، ناهمواري امور ارزش‌ها را مي‌آشفت؛ بنابراين مي‌بايست روي خط باريكي حركت كنم.

البته جوّ سياسي زمان بر وفق دلخواهم نبود، و غصه و كدورتي كه داشتم، از اين بابت بود. از اين رو محيط كشور را به‌گونه‌اي نديدم كه بخواهم وارد سياست عملي بشوم. ناظر بودم، ولي شريک نبودم. آنچه برايم مطرح بود، عمق ايران بود و دلخوشي‌هاي خود را از آن مي‌گرفتم.

راه و روش

چون عمر كوتاه است، جز اين راهي نبود كه در همه زمينه‌ها گزينش بكنم: كتاب، دوست، صرف وقت… سعي‌ام بر آن بوده كه بر سر آنچه ميانه‌حال، كم‌جوهر يا مشكوک است، توقف نكنم، حتي به قيمت دشمن‌تراشي. با كساني كه ارزش اجتماعي يا عيار قابل قبول انساني نداشتند، رابطه برقرار نكرده‌ام. اين حسابگري را كه چه كسي در زندگي به درد مي‌خورد و چه كسي نمي‌خورد، به خود راه نداده‌ام. از بخت خود شكرگزارم كه در معرض آزمايش يا احتياجي قرار نگرفتم كه ناگزير به تملق‌گويي بشوم، تصديق حرف مصلحتي بكنم، بر وفق مرادشونده سخن بگويم، تمجمج بكنم، به كسي به سبب مقامش احترام بگذارم، يا تعين‌هاي فاقد اخلاق چشمم را بگيرد.

اين را نمي‌گويم براي آنكه بُعد منزه‌طلبانه به خود ببندم؛ نه، از اين رو بود كه آن را به مصلحت خود نديدم. اين روش، آرامش خاطر بيشتري به من مي‌بخشيد. از تلخ‌كامي، نقش‌بازي و دوچهرگي معافم مي‌داشت؛ حالتي است كه چه بسا عده‌اي دشمنِ شناخته و ناشناخته برايم فراهم كرده باشد؛ ولي اعتنا نداشته‌‌ام. براي من مهم آن بوده كه مانند تک‌درخت قائم به خود بمانم.

اگر در زندگي چيزي به دست آورده‌ام،‌ به اعتبار خود بوده است. از دو چيز پرهيز داشته‌ام: يكي جلب‌نظر خواننده يا حرف‌ زدن بر وفق خوشايند او، ديگري جلب عنايت ارباب قدرت.

زندگی در غرب

برداشت من از غرب، برداشتي بود كه در آن زمان شيوع داشت. غرب به عنوان يک كانون پيشرفتگي و كانون هنرها و زيبايي‌ها شناخته مي‌شد. الان جوان‌هاي ما به نوع ديگري به اروپا و غرب نگاه مي‌كنند. بيشتر به عنوان جايي نگاه مي‌كنند كه امكانات درس خواندن و امكانات يافتن شغل و رسيدن به آزادي در آن است. در آن موقع اينها براي ما كمتر مطرح بود، بلكه دنياي وسيعي مي‌نمود كه آمده بود و كشف‌هاي تازه كرده و پنجره‌هاي نو به روي دنيا گشوده بود: تئاتر، سينما، روزنامه، آزادي اجتماعي… اينها جاذبه‌ی غرب براي ما بود.

آن شور و شوقي كه در شخص در آغاز يک مرحله‌ی زندگي يا يک مرحله‌ی فكري هست، طبعاً كهنه مي‌شود و براي من اكثر زرق و برق اين مسئله منتفي شد. ديگر غرب يک بهشت موعود به نظرم نمي‌آمد؛ امروز من به سن و وضعي رسيده‌ام كه اگر لازم باشد بروم در اروپا يا آمريكا زندگي بكنم، برايم كشش ندارد. ترجيح مي‌دهم كه در گوشه‌اي از ايران با كتاب‌هايم و عوالم خودم باشم تا اينكه بروم في‌المثل پاريس يا واشنگتن زندگي كنم.

در آنجا احساس ريشه‌كن شدگي از بنياد خود داريد: مانند درختي مي‌شويد كه آن را در گلدان زيبايي غرس كنند. پيوستگي با خاک، مرا پايبند ايران مي‌كند. براي اين كشور احساس حرمت و ترحم هر دو دارم؛ مانند كساني كه مي‌روند و بر سر گور عزيزشان مي‌نشينند و نوعي تسلّي خاطر پيدا مي‌كنند.

آرزوهای جوانی

هر جواني آرزوهايي دور و دراز دارد كه با واقعيات زندگي درست درنمي‌آيد. ما آرزوهايي داشتيم كه نتوانست عملي بشود؛ از جمله اينكه دوران اوج جوانیِ من مصادف بود با يک دوران به نسبت آزاد كشور در زمان جنگ [جهاني] دوم، و بعد از جنگ تا رسيدن مصدق؛ و ما در آن دوره فكر مي‌كرديم كه ايران در خط درستي افتاده كه جلو مي‌رود و مي‌تواند راه خودش را پيدا كرده باشد. مي‌تواند يک كشور آزاد و آباد براي مردمش باشد؛ اين آرزوهاي ما بود كه چون بعداً با زير و بم‌هاي زيادي روبرو شديم، ديديم كه نه، همه چيز آنقدرها هم خوش‌بينانه جلو نمي‌رود و حوادث ممكن است جريان‌هاي ديگري به خود بگيرد.

طبيعت و دوستان

دو چيز براي من ارزش داشت: يكي مقداري سر و كار داشتن با طبيعت، روي بردن به كوه و بيابان كه در يک دوراني خيلي زياد به آن مي‌پرداختم؛ ديگر مصاحبت با دوستان. پياده‌روي در دامنه‌هاي البرز جزو بزرگترين شادي‌هاي زندگي من بوده است. از آن نشاط و رويش يافته‌ام. شايد طي بيست سال (پيش از آنكه مشكل قلبي وادار به احتياطم بكند)، نشد كه صبحي روشن از خانه بيرون رفته باشم؛ هميشه، هفت روز هفته، در هواي گرگ و ميش با چند تن از آشنايان راه كُله‌چال يا پلنگ‌چال (دركه) را در پيش مي‌گرفتيم. در دمدمه صبحگاهي دو ساعتي پياده‌روي بود، مانند عبادتي. در برگشت، زير آبشار يا در حوضچه آب مي‌گرفتيم (به غير از چهار ماه زمستان). بخار از تنمان برمي‌خاست، مانند آهن داغي كه در آبش فرو كنند. آنگاه به دو، سرازير مي‌شديم. نشاط و نشئه‌‌اي وصف‌ناپذير بود. هم‌آغوشي مهرآميز با طبيعت. نظير اين نشئه را تنها در لحظات خاصي از زندگي مي‌توان يافت. چه ساعتي سرشارتر از صبح، به‌خصوص در اين نقطه از جهان، كه بشارت‌دهنده‌ی شفافيت، پاكيزگي و گشايش است؛ صبح آسمان‌هاي بي‌ابر.

آدم آن چيزي را كه ندارد، بيشتر دنبالش مي‌گردد. من ذاتاً موجود پُراحساسي هستم و درون من خود را مي‌كشاند به سوي چيز ديگري كه آنان نامش را «عقل» گذارده‌اند. طبايع مي‌شود گفت كه بر دو دسته‌اند: گرايش احساسي، گرايش عقلاني. من جزو طبيعت‌هايي هستم كه گرايش احساسي دارند، ولي سعي مي‌كنم آن را تحت مهار داشته باشم، چون اصولاً به چيزي كه در زندگي خيلي معتقد هستم، تعادل است.

منبع: روزنامه اطلاعات