پس از مرگش كتابهاي فراواني دربارهي او نوشته شد. بيگمان نويسندگان در يافتن چيزهاي گوناگوني پيرامون وي بياندازه احساس ناكامي كردهاند و در پي آن نوشتگان آنان هم دربر دارندهي لغزشهاي جدي درباره اوست.
آنچه از وي ميدانيم اين است كه در سال 1886 در شهر بلوا در فرانسه زاده شد و فرزند يك ساختمانساز و معمار بود. او از پرورش ديرينگرا و سنتي كاتوليك برخوردار گشت و هنگام دانشآموزي در زمينهي فلسفه و رياضي سرآمد همگان شد. هنگامي كه به 21 سالگي رسيد بيشتر در شهر پاريس، جايي كه هسته و كانون غيبباوري به شمار ميرفت و در آن روزگار ـ سالهاي 1906 تا 1908 ـ در اوج ناآرامي و بحران بود به سر ميبرد. آسيب و خطر آن روزگار براي او شايد با اين زمينه و واقعيت از ميان ميرفت كه ديدگاههاي گستردهتري فراروي او گشوده بود. گويا در پاريس پيرامون همين زمان بود كه وي با برخي از هندوهاي مكتب آدوايتا ودانتا (Advaita vedanta) برخورد پيدا كرد و يكي از پيروان اين مكتب نيز او را با روش مينوي يا معنوي شيوايي (Shivaite) خود آشنا كرد و او را به آن ميدان و جرگه كشانيد. دانستنيهاي ما دربارهي جا و زمان اين برخورد و آشنايي اندك است و خود او هم گويا دربارهي آن هندوها سخني بر زبان نياورده و چنين برميآيد كه بيش از يكي دو سال با آن برخورد و تماس نداشته است. با اين همه آنچه وي از آنان فراگرفته در نوشتگانش بازتاب پيدا كرده و به روشني ميبينيم كه ديدار او با آنان با خواست خدا انجام گرفته است. همچنين برخورد و رابطهي او با آنان از آغاز تا پايان بايد بياندازه ژرف بوده باشد. نوشتههاي وي گوياي موبهموي اين سخن است. روزگار ما به اين نوشتگان همچون پادزهر و نوشدارويي براي ناآرامي و بحران جهان نوين نياز دارد.
هوش چشمگير و خارقالعادهاش تا 30 سالگي اين توانايي را به او بخشيد تا نادرستيها و اشكالات باخترزمين نو را به درستي دريابد. آن هوش سرشار روي هم رفته وي را از دل سياه رمندهي آن زمان بيرون كشيد. من خود جهاني را كه رنه گنون نخستين نوشتههايش را در دههي آغازين پس از جنگ جهاني اول در آن و براي آن به نگارش درآورد به ياد دارم ـ جهاني هولناك كه با زمينه و احساس تند خوشبختي و شوري خرسندكننده رخنهناپذير گشته بود. جنگ جهاني نخست براي اين روي داد كه به جنگ پايان بخشد و بستر و شرايط بر اين پايه شد كه ديگر هرگز جنگ ديگري در كار نباشد و دانش هم اين بينش را جا انداخت كه ما از نژاد ميمون انساننما هستيم و ريخت و قيافهي پيشرفتهي اين جانور را پيدا كردهايم و اكنون هم اين تکامل همچنان پيش رفته و چيزي هم بازدار آن نيست و همه چيز رو به بهتر شدن ميرود. من در آن زمان دانشآموز بودم و به ياد دارم كه اين داستانها را هفتهاي يك ساعت به ما آموزش ميدادند و در آموزههاي ديني هم وارونه و ضد آن را ياد ميدادند، اما دين را در جهان نوين و معاصر بسيار پيشتر از آن به گوشهاي افكنده بودند. دين هم از همان گوشه در برابر احساس تند خوشبختي و شور و هيجان گرم مردم خردهگيري و اعتراض ميكرد و با اين همه سودي نداشت و كارش به جايي نميرسيد.
امروزه اوضاع هم بسيار بدتر و هم بسي بهتر است، بدتر است چون مردم بدتر شدهاند. اينك در برابر دههي 20 چهرههاي بدتري را ميبينيم. دستكم ميتوان گفت اين برداشت خود من است. بهتر است چون زمينهي تند خوشبختي و شورمندي گرمي در كار نيست. ساختمان بزرگ و زيباي جهان نوين رو به ويراني نهاده است. شكافهاي بزرگ در همه جاي پيكرهي سنگين آن ديده ميشوند و اينها روزنههاي رخنه هستند و اين چيزي است كه در گذشته ديده نميشد. اما بستر كنوني باز هم بدتر است چون كليسا كه دوست دارد از زمان پس نيفتد همدست گناه نوگرايي شده است.
اما اگر به جهان دههي 20 بازگرديم، به ياد دارم که سياستمداري مي گفت ـ همانگونه كه امروز هم دل گفتن آن را دارد ـ :«اكنون ما در سپيدهدم شكوهمند جهان هستيم» و گنون درست در همين زمان دربارهي اين جهان شگفتانگيز مينويسد:« زمانه و موقعيت روزگار ما مانند موجود زندهاي است كه سرش بريده شده و ميخواهد زندگي خود را ـ كه خشك و خشن و بيسامان است ـ دنبال كند».( خاور و باختر. چاپ نخست 1924)
گويا گنون ديگر برخورد بيشتري با هندوها نداشت و بيگمان آنها به هندوستان بازگشته بودند. افزون بر آن گنون به گروه درويشاني پيوسته بود كه گويا ميبايست حلقه آنان تا پايان زندگي، جاي آسماني و مينوي او باشد. يكي از گرفتاريهايي كه پيرامون او را پر كرده بود درگيري با خشكانديشي يا تعصب دينستيز فراگيري بود كه به ويژه در ميان روشنانديشانِ فرانسوي بازار گرمي داشت. با اين همه او آسودهدل و مطمئن بود كه شماري از آنان تا اندازهاي روشنانديش بوده و توانايي پاسخ دادن به راستي و حقيقت – چنان چه به روشني در برابر آنها باشد- را دارند. اين خشكانديشيِ دينستيز براي آن پديد آمد كه نمايندگان دين كمكم خرد و عقل خود را از دست داده و هرچه بيشتر روي زمينههاي عاطفي ژرفبيني و تمركز پيدا كردند، به ويژه در كليساي كاتوليك، جايي كه هميشه بر بخشبنديِ جامعه به كشيش يا روحاني و مردم ساده يا عادي پافشاري مي شود. كسي كه كشيش نبود ناچار بايد به كليسا دل ميبست و اعتماد ميكرد و ديگر انديشيدن درباره زمينههاي معنوي كار او نبود. مردم باهوش از كشيشها پرسشهايي را ميپرسيدند كه آنها نميتوانستند پاسخ دهند و به اين باور پناه ميبردند كه هوش و سربلندي باهم بسيار نزديك هستند. بر اين پايه، پي بردن به اين كه خشكانديشيِ دينستيز چگونه به ويژه در فرانسه پديد آمد دشوار نيست.
اكنون خود گنون اين پرسش را پيش ميكشد: از آن جايي كه مردم خود را از دين مسيح كنار كشيدهاند آيا ميتوانند راستي را – هنگامي كه به زبان تصوف اسلامي كه از جنبههاي فراواني همانندي نزديكي با زبان مسيحيت دارد – بپذيرند؟ سپس او به اين بينش رسيد كه اين كار شدني نيست و آنان خواهند گفت اين دين ديگري است و ما از اين چيزهاي ديني به اندازه خودمان داشتهايم. به هرگونه هندوگرايي كه كهنترين دين زنده ميباشد از ديد بيروني با اسلام و دين مسيح ناهمساني فراواني دارد و از اين رو وي بر آن شد تا به ياري راستي و حقيقتي كه بر پايه آيين هندو باشد با جهانِ باختر زمين برخورد كند. براي همين خواسته و مقصود بود كه كتابي به نام «ديباچه همگاني بر بررسي باورهاي آيين هندو» را نوشت. کتاب «فرانسويها» نيز در سال 1921 و سپس به دنبال آن در سال 1925 كتاب ديگرش كه شايد بزرگترين اثرش باشد به نام «انسان و شدنِ او» بر پايه نوشتگان ودانتا درآمدند.
گنون نتوانست زمينه بهتري را براي پيام راستين خود برگزيند تا به مردم باختر زمين نشان دهد. چون آيين هندو داراي روشني و صراحتي است كه زاييده رسيدنش به بشر در روزگار بسيار پيش است، هنگامي كه هنوز نيازي به آن نبود تا ميان درونگرايي (باطنگرايي) و برونگرايي (ظاهرگرايي) بازشناسي كنند. آن روشني داراي اين پيام است كه راستي و حقيقت نبايد پوشيده و پنهان ميگشت. آيينهاي پنهاني (Mysteries) كه همان درونگرايي است در روزگار باستان تنها براي گروه اندكي بود. به هر سان، اينها در آيين هندو سنجه و معيار بودند و همه ميتوانستند راست و مستقيم درباره بزرگترين پيامهاي راستين سخن بگويند. كسي درباره «سبزه را پيش گرگ نريز»1 و «زعفران را پيش خر نريز»2 پرسشي نميكرد. براي نمونه، دينهاي همريشه يا هم زادِ آيين هندو – كيش مردم يونان و رم- از زمانهاي بسيار دور نابود شدند. اما به واسطه دستگاه و نظام كاستِ برهمنها كه پاسداران دين هستند و با ياري آنان آيين هندو هنوز زنده است، در سده ما هم شكوفههاي پرهيزكاري و تقدس ميرويد.
يكي از چيزهايي كه بايد نخست از آن ياد كرد پرسمانِ بازشناسي و تمايزي است كه بايد آن را در پايه و سطح ديني و آسماني پيش كشيد كه آن را درباره همه درونگراييها هم ميپرسند. ولي نميتوان آن را برونگرايانه – در دينهايي كه وابسته و مربوط به مردمِ امروز است – بازشناسي كرد؛ بازشناسي ميان مطلق و سرآغازهاي آن كه با دگرپذيري و نسبيت پيوند دارد. فراگيري اينكه يكتا، بيپايان، هميشگي يا ابدي، دگرگون ناپذير، ناروشن و ناوابسته يا نامشروط در آيين هندو با اُم (Aum) تكبخشي پاك و مقدس نشان داده ميشود كه آن را آتما – خود – مينامند و برهما كه واژهاي بيكنش و خنثي است و براي اين پافشاري به كار ميرود كه در فراسوي هرگونه دوگانگي مانند نر و ماده باشد. همچنين آن را تات (آن) – مانند آنچه در تصوف داريم مينامند و گاه مطلق را هووا (او) ميخوانند. از اين رو چيزي داريم كه در كيشهاي ديگر با «ايشوارا» همان خداوند خودي يا شخصي كه هنوز سرآغاز دگرپذيري يا نسبيت بوده، چون دربارهي نمود يا تجلي است و به آن ميپردازد با واژهاي كه هندوها آن را براي آفرينش به كار ميبرند – و آفرينش هم روشن است كه آغازِ دوگانگي يا ثنويت (آفرينشگر و آفريدگان) ميباشد ـ سازگاري و همآهنگي دارد. ايشوارا در رده و سطح آسماني و ملكوتي بوده و با اين همه آغاز دگرپذيري است.
ما در همهي درونگراييها به باوري ساده ميرسيم. مايستر اِكهارت با كليسا درگيري پيدا كرد چون بر ناهمخواني ميان خداوند و خداوند انگاري پافشاري ميكرد. او واژهي دوم را براي مطلق به كار ميبرد و از واژهي پروردگار براي مطلق دگرپذير يا نسبي بهره ميگرفت. اين ميتوانست در ستيز با آن چه او ميانديشيد باشد و اين تنها براي آن بود كه او نياز داشت كمي ناهمساني بيافريند. در آيين تصوف پيرامون گوهر يا ذات ايزدي يا نامهاي گوهرين آفريدگار مانند يكتا، راستي، پاك يا قدّوس، زنده و خوب بيكران (رحمان) ـ كه داراي ريشههاي خوبي و نيكويي است و نامي از گوهر ايزدي است ـ سخن ميگويند و پايينتر از آن صفتها مانند آفريننده، مهربان ـ همان مهر و محبت داشتن در برابر ديگران ـ ميباشد كه به روشني سر آغاز دوگانگي است. اين ناهمساني و تمايز در همهي درونگراييها تا مرز دينشناسي و الاهيات هم دامن كشيده است. اين داستان به پايينتر از درونگرايي راه نمييابد چون به انديشه و باور دوخدايي كشيده ميشود و اين كار در ميدان خداشناسي و در دستِ تودهي مؤمنان بياندازه آسيبزا و خطرناك ميگردد. از يكپارچگي ديني بايد به هر بهايي نگاهداري كرد.
اكنون گنون در اين نوشتار آشكارا از درياي فراگير و مطلق، از گسترهي خداي يگانه يا فردي تا واژگان پاك و آسماني (Logos) كه همان بودي (buddhi) و در برابر خرد ميباشد و سه سويه دارد ـ برهما (اين بار واژهيِ ما نر يا مذكر است) ، و يشنو و شيوا ـ در پي پايگان يا مراتب هستي ميگردد. اين ياريگر غيبي ـ devas ـ (همان واژهاي كه از ديد زبانشناختي برابر با deus لاتيني است) در پايگان جهانها به زباني روشن، از رده و مرتبهاي برخوردارند كه ما آن را ردهي فرشتگان بزرگ ميناميم. به هر سان، آيين هندو تا آنجا باريك و ظريف است كه گرچه اين فرشتگان آفريده هستند اما ميتوان آنها را با نيايش همچون نامهاي فراگير فراخواند چون از جايگاهِ فراگير فرود آمدهاند و به آن بازميگردند. آنها را ميتوان با نيايش برابر با برهماي فراگير و نيز آتما(Atma) و اُم (Aum) فراخواند.
آيين و باورهاي هندو مانند كتاب پيدايش در كيش مسيح از دو آب سخن ميگويد. قرآن از دو دريا ـ آبهاي بالا و پايين ـ ميگويد.
آبهاي بالا نشاندهنده سويه والاترِ جهانِ آفريده شده ـ كه همان جهان آشكار ميباشد و با آسمانهاي گوناگون همخواني و همآهنگي دارد و پرديسهاي گوناگون در آن جاي دارند ـ است و از ديدگاه اين جهاني سراسر جهان پسين را ميسازد. آبهاي پايين نشانگرِ جهانِ تن و روان است كه روي هم نمودي از ناهمگوني است.
گنون در كتاب «آدمي و شدن او بر پايهي ودانتا» با پيگيريِ نمود انسان و نمايشِ بيكم و كاستِ چيستي او بر پايهي آيين هندو به جا انداختن و اثبات اين سخن ميپردازد كه بشر چگونه ميتواند به خاستگاهِ فراگير خود بازگردد. نوشتار او با پيوند تواناييِ درخشانِ والاگرا يا مينويِ يكتايي ـ گونهاي يكتايي كه هنوز هم ديده ميشود ـ پايان مييابد. يك پسر هشت سالهي برهمن با ياري پدرش به آن آيين مي گرود و پدر واژهها را در گوشش ميخواند: «تو همان هستي» يعني «تو مطلق هستي». اين نشان ميدهد ما تا چه اندازه آنگونه كه در جهان نوين ديده ميشود از دين دور شدهايم. اما اين راستي كه در تصوف راز يا سرّ ناميده ميشود امروزه در همهي درونگراييها بايستگي دارد و اگر اين نبود سزاوار نام درونگرايي هم نميشد.
سويهي ديگر هندوگرايي كه آن را ابزار بيكم و كاست و كاملي براي پيام گنون ساخته، گستردگيِ ساختارِ آن است. در كيشهاي جديد تر گويا پروردگار آفريدگانش را به درهاي باريك و باريكتر ميكشاند: اين همان رهگذري است كه به سوي بهشت ميرود اما جهانبيني افقي بسيار باريك و تنگ است چون نيروي كشش و جذب آدمي به پايان خود ميرسد. رويكرد يا مرام سامسارايِ آيين هندو همان رهيافتِ زنجيرهي بيپايانِ جهانهاي بيشماري كه نمايان شدهاند ـ چيزي كه نهادِ هستي آن را در خود دارد ـ که به سردرگمي و بيسامانيهاي گوناگون دست خواهد يافت. با اين همه هنگامي كه از فراگير ـ خداشناسي يا ربانيت جاويدان سخن ميگوييم اين انديشه كه آن بيكرانگي تنها يك جهان را براي آشكار كردنِ خود ميآفريند خرد آدمي را سيراب و ارضا نميكند و ديگر آن كه جهانهاي پيدا شده بيشمارند.
پيام و نكتهي ديگر گفتمان ما اين است كه آيين هندو از نرمش و انعطاف شگفتانگيزي برخوردار است. نخست آن كه اين آيين بر شالودهي سروش آسماني يا الهام ملكوتي نشسته است. وداها و اُپانيشادها وحي شدهاند. روي هم رفته، ميگويند «باگاواد گيتا (Bhagavad Gita) از آسمان فرو فرستاده شده و بر اين باورند كه همهي مهاباراتا ـ كه يك رزمنامه يا حماسهي سروشآميز است و باگاوادگيتا بخشي از آن ميباشد ـ آسماني نيست و از بالا نيامده است.
اين بازشناسي ميان وحي آسماني (sruti) و سروش يا الهام (smriti) در آيين هندو بسيار روشن انجام گرفته همانگونه كه در يهوديت و اسلام آشكار است. كتابهاي پنجگانه يا تورات (Pentateuch) كه همان پنج نوشتهي نخستين روزگار كهن يا عهد عتيق هستند به موسي، كتاب زبور (Psalms) به داوود و قرآن به محمد فرستاده شد. اين چيزي است كه مسيحيان آن را در نمييابند. براي نمونه آنان در عهد عتيق يا تورات هنگام بازشناسي ناهمگوني ميان نبشتگان پنجگانه و كتاب پادشاهان و تواريخ ايام (chronicles) كه دو بخش از تورات هستند و تنها سرگذشت آسماني يا مقدس ميباشند و بيگمان سروش آسماني بودهاند و به هيچ رو وحي نبودهاند و از آسمان فرستاده نشدهاند، سردرگمي دارند. در نزد آنان وحي همان عيسي مسيح ـ واژه به سان تن دگرگون ميشود، كه جان مايه و معناي واژه به سان نبشتار و كتاب دگرگوني مييابد ميباشد كه اين همانند وحي است و در بينش آنان جايي ندارد.
آيين هندو همچنين داراي آواتارا ـ همان نمودها و تبارهاي جهان بالا ـ است كه ترسايان به خوبي آن را در مييابند. روشن است كه ترسا نميتواند تبارهاي آواتاراهاي آيين هندو را از هم بشناسد چون ميانگين ترسايان تنها از يك تبار برخوردارند و آن هم خود عيسي ميباشد اما هندوگرايي نژاد و تبار را همچون توانايي و قابليتي پايانناپذير ميداند و از ده آواتارا نام ميبرد كه به پاسداري و حفظ زندگي و ماندگاري دين تا زمان كنوني ياري كردهاند. آواتاراي نهم كه آواتاراي بيگانه خوانده ميشود خود بوداست چون گرچه او در سرزمين هندوستان پيدا شد و ظهور كرد اما تنها براي هندوها نبود و روشن است كه براي مردم خاور زمين هم بود. گستردگي آيين هندو در اين هم ديده ميشود كه او پيامآور معنويت ـ كه بازشناخت سه راه و طريقت است ـ بود.
اين راهها راه بازگشت به يزدان ـ ماگراهاي (magras) سهگانه ـ هم به شمار ميآيند و آنها را آگاهي، راه دل باختگي و عشق و راه كنش يا عمل ـ سهراهي كه با خواستهها و پيوندهاي تنابندگان گوناگون همآهنگي دارند ـ هستند. چيز ديگري كه زبان و بيان آيين هندو را اين چنين درست و نيكو ميسازد تا پيام را به اروپاييها برساند اين است كه آنها مانند آرياييها پيوندي با هندوگرايي دارند چون ريشهي آنان در كيشهاي روزگار باستان است و اين كيشها هم ـ ريشه يا همزاد آيين هندو هستند. ساخت و بافت آنها هم به راستي همان ساخت و بافت هندوگرايي است. اينک اين كيشها از ارزش افتاده اند و سراسر نابود شده اند. با اين همه، دستامد و ميراث ما در سينهي آنهاست و ميتوان گفت گنون شدن و امكان يك نوزايي رازآلود ـ با پيامش از راستي و حقيقت زبان هندو ـ در چهارچوب جان مايهاي سراسر خوب نگر و مثبت را پيش چشمان ما مينهد. به هرسان از اين خويشاوندي و ارتباط نبايد پرگويي كرد و گنون تا آنجا كه ميدانم به كسي كه هندو نبود اندرز هندو شدن را نميداد.
پيام او هميشه يك درست ـ كيشي (orthodoxy) تند و شديد در ساختاره و قالب يك درونگرايي بود اما همان گاه شناخت برابر، همانند درست دينيهاي ديگر را هم با خود داشت و با اين همه به هيچ روي آرمان پژوهش نداشت. فرياد و شعارش اين بود: راستي بر همهچيز پيروز ميشود، اما فرياد پنهان و سربستهي او: جستوجو كن، خواهي يافت، آهنگ نواختن و كوبيدن كن كه درها به رويت باز خواهند شد. اين سخن بيگمان نيز در نوشتگان او سربسته ديده ميشود كه آنان به خواست خدا بركساني فرود ميآيند كه ارزش و شايستگي دريافت پيامش را دارند و آنها را وادار به جستوجو و در پيآن به يافتن راه ميكنند. گنون ميدانست كه او كار و وظيفهاي دارد و آگاه بود كه بايدها و نبايدهاي آن چيست. او دانا به اين سخن بود كه كارش پيرو پروري و مريدتراشي نيست و هيچگاه پيرواني هم نداشت. كار او آموزش دادن با انديشهي آمادهسازي مردم براي رسيدن به راه و چاه بود و اين آمادگي همان پر كردن شكافهايي است كه آموزش و پرورش نوين از خود به جا گذاشته است.
نخستين شكافها، كاستي در دريافت جانمايهي والاگرايي و پس از آن واژهي خرد ـ واژهاي كه هميشه به كار ميرود ـ است اما خرد در برداشت سنتي واژه كه با سانسريت بودي(sansrit buddhi) همخواني دارد ـ درست و حسابي در باختر زمين فراموش گشته است. گنون در نوشتگان خود پافشاري برآن دارد كه جانمايه و مفهوم راستين اين واژه را كه دريافتِ واقعيتهاي برين است ـ به آن برگرداند؛ و اين توانايي و استعدادي است كه ميتواند چيزها و كارهاي جهان پسين را دريابد، افزون اين كه گستردگيها و دنبالههاي آن در روان چيزي است كه ميتوان آن را دلآگاهي هاي خردمندانهاي ناميد كه پيش از رخ نمودنِ خردورزي يا تعقل فراگير و كامل سوسوهاي كوچك ميزنند.
برداشت ما اين است كه گنون بايد درست در آغاز جواني به روشنايي خردمندانه رسيده باشد. او بايد با خرد خويش يك راست و مستقيم حقائق مينوي را به معناي درست فهميد ه باشد. وي با باز نمود و شرح آيينها و تشريفات ديني و نمادها و پايگان يا مراتب جهانها همهي روزنهها را پر ميكند. جهان پسين در آموزش و پرورش نوين روي هم رفته كنار گذاشته ميشود اما دانش آموزان در سدههاي ميانه پيرامون پايگان تواناييها و به همان سان پايگان گيتي و عالم وجود آموزش ميديدند.
اينك بايد به پايه و سطح خوديتر يا شخصيتري پرداخت اما شايد اين كار بي خواست و علاقهي ما نباشد. هنگامي كه من نوشتههاي گنون را در آغاز 30سالگي ميخواندم گويا روشنايي و درخششي در من تابيدن گرفت و دريافتم كه آن همان راستي و حقيقت است. من در گذشته هرگز راستي را آن گونه كه در پيام گنون آمده نديده بودم و اين كه كيشهاي فراواني بودند و بايد با همهي آنها برخورد ارجمندانهاي ميشد. دينها نيز گوناگون هستند چون براي مردمان گوناگوني بودند. همه چيز درست و منطقي مينمود و نيز در راستاي پاك شمردن و تقديس پروردگار بود چون كسي دستكم با يك هوش خردپسند و معقول هنگامي كه در فرآيند آموزشهاي همگاني است ناگزير ميپرسد: خوب، دنبالهي اين زندگي و جهانِ ما چه ميشود؟ چرا همهي كارها اين گونه انجام ميگيرد؟چرا راستي در آغاز تنها به يهوديان داده شد و آن هم به يك تن؟ و سپس دين مسيح فرمان يافت تا در جهان بگسترد و چرا آن اندازه دير؟ روزگاران پيشين چه ميشود؟ اين پرسشها هرگز پاسخ نگرفتند اما هنگامي كه من انديشههاي گنون را ميخواندم دانستم و متوجه شدم كه آن چه او ميگويد راست و درست است و به آن رسيدم كه بايد در اين باره كاري كرد.
من به گنون نامه نوشتم ويكي از كارهاي او به نام خاور و باختر را به زبان انگليسي برگرداندم و در اين باره با او نامهنگاري مي كردم. گنون در سال 1930 پس از مرگ نخستين همسرش از پاريس به قاهره رفت و تا زمان مرگش در سال 1951 براي 20 سال در آن جا زندگي كرد. يكي از انديشههاي آغازين من پيرامون خواندن نوشتگان رنه گنون فرستادنِ رونوشت يا نسخههايي از آن به بزرگترين دوستم – همشاگرديِ من در آكسفورد ـ بود چون ميدانستم كه واكنش او هم در برابر اين نوشتهها مانند من خواهد بود. او به باختر زمين بازگشت و همان راهي را پيش گرفت كه من يافته بودم ـ راهي كه گنون هم در نوشتههايش از آن سخن ميگويد. سپس او به دنبال كار بود كه در دانشگاه قاهره به او پايه مربي آموزشي دادند ومن شمارهاي از ماهنامههاي گنون در پست را براي او فرستادم.
گنون بياندازه رازدار بود و نشاني خود را به كسي نميداد. او در فرانسه دشمناني داشت و گمان ميكرد آنان ميخواهند با افسون و جادو به او بتازند. من در اين باره آسوده دل و مطمئن نيستم اما ميدانم گنون بسيار ميترسيد كه برخي از مردم به او بتازند و دلش ميخواست ناشناس بماند تا خود را در مصر، جايي كه ميزيست و گاهواره اسلام بود، فرو برد. دوست من هم بايد زمان درازي درنگ ميكرد تا گنون او را براي ديدار بپذيرد. اما هنگامي كه سرانجام اين ديدار انجام گرفت گنون بيدرنگ به او دلبستگي پيدا كرد و به او گفت هرگاه دلش خواست ميتواند به خانهي او برود.
من در تابستان سال 1939 براي ديدن دوستم به قاهره رفتم و زماني كه آن جا بودم جنگ درگرفت. من آن هنگام در ليتواني، مربي آموزشي بودم و بازگشتم به آن جا، شدني نبود و ناچار بودم در مصر بمانم. دوستم كه مانند ما همگروه و عضوي از خانوادهي گنون شده بود و نامهها و بستههاي پيكي او را از اداره پست گردآوري ميكرد و كارهاي فراوان ديگري براي او انجام ميداد مرا به ديدن گنون برد. سال پس از آن با دوستم در بيابان اسبسواري ميكرديم كه ناگهان اسب او رم كرد و پا به گريز گذاشت و دوست من در پي آن رويداد كشته شد. من هرگز فراموش نميكنم آن هنگامي را كه ناچار شدم پيش گنون بروم و پيام مرگ او را به وي بدهم. او پس از شنيدن گزارش من ساعتي گريست، من هم ديگر راهي نداشتم جز آن كه جاي دوستم را پر كنم. چيزي نگذشت كه من آزادي يافتم تا به اندروني او راه پيدا كنم و بيدرنگ با خانوادهي ايشان همراه شدم. اين براي من برجستگي و امتياز بزرگي در آن زمان به شمار ميآمد.
همسر گنون توانايي خواندن نداشت و تنها به زبان عربي سخن ميگفت. من شتابان زبان عربي را آموختم و ديگر ميتوانستم با او گفتگو كنم. پيوند زناشويي آنان با خوشبختي همراه بود. آنان هفت سال بود كه با هم زندگي ميكردند و فرزندي هم نداشتند. گنون به مرز كهنسالي نزديك مي شد و بسيار از زنش بزرگتر بود و از زن نخست هم بچهاي نداشت. از اين رو هنگامي كه بر آن شدند تا داراي فرزندي شوند، پيشبينيناپذير و غيرمنتظره بود که آنان روي هم داراي چهار فرزند شوند. من كم و بيش هر روز به ديدن گنون ميرفتم و نخستين كسي بودم كه كتاب «سيطرهي كميت» را خواندم و اين تنها كاري بود كه در زمان آشنايي ما نگاشته بود چون نوشتگان ديگرش همگي پيش از آن نوشته شده بودند. او سيطرهي كميت را بخش به بخش به من ميداد. من نيز توانستم نخستين كتاب خود را پس از نگارش به ايشان بسپارم. نام آن هم كتاب «دلباوري» يا يقين بود كه من هم بخش بخش به ايشان واگذار ميكردم. اين برتري و امتياز بزرگي براي من بود كه چنان كسي را شناختم.
در گذر همين زمان پرسش بسيار چشمگيرتري گشوده شد. هندوهايي كه گنون در پاريس با آنها آشنايي و تماس پيدا كرده بود باور نادرستي را ـ كه سازگاري روشن و دقيقي هم با آيين هندو نداشت ـ دربارهي مكتب بودا به او داده بودند. آيين هندو بودا را همچون نهمين آواتاواي ويشنو ميشناسد اما گروهي از هندوها ميگويند او آواتارا نبود و تنها يك كاشاترياي شورشي ـ كه همگروه رده يا طبقهي پادشاهي است ـ در ستيز با برهمنها بود و همين ديدگاه و بينش پذيرفته شدهي گنون بود. از اين رو، او درباره آيين بودا چيزهايي نوشت هر چند كه آن از دينهاي بزرگ جهاني نبوده است. اكنون آناندا كوماراسوامي، فريتيوف شوان و ماركو پاليس همگي بر آن باور شدند كه پيرامون اين داستان به گنون خردهگيري و اعتراض كنند. گنون براي خرسند و قانع شدن آغوشِ گشادهاي داشت و من در سال 1946 ماركوپاليس را به ديدن او بردم با اين پي آمد كه او نادرستي و اشتباه خود را پذيرفت و گفت اين نادرستي بايد در نوشتگان او درست و اصلاح شوند. ماركو پاليس آغاز به فرستادن نمايه برگههاي فراواني كه به درستسازي و تصحيح نياز داشت نمود.
گنون كما بيش جز هنگامي كه به ديدار ما ميآمد از خانه بيرون نميرفت. من براي آمدن ايشان خودرو ميفرستادم و او سالي نزديك به دوبار با خانواده اش پيش ما ميآمد. ما هم در آن زمان درست نزديك هرمهاي سهگانه بيرون از قاهره زندگي ميكرديم. من تنها يك بار با او بيرون رفتم و آن هم براي ديدن مسجد «سيدنا حسين» نزديك دانشگاه الازهر بود. او حضوري پر شکوه داشت. برخورد ارجمندانهاي كه مردم با او ميكردند ديدني و شگفتانگيز بود. هنگامي كه به درون مسجد ميرفت بانگ درود و صلوات مردم بر پيامبر از هرگوشهاي بلند ميشد كه اين روشِ نمايش پاس داشت و احترام فراوان در برابر ديگران است. روشنايي و درخششي از سر و روي گنون ميباريد و چشمان زيباي او كه از ويژگيهاي برجستهاش بود اين درخشش را تا مرز آغاز كهنسالي نگاه داشته بودند.
اثر او دربارهي نمادها به نام «نمادهاي بنيادين» كه به جاي گاههاي ودانتا ميپرداخت: «زبان همگانيِ دانشِ مقدس» (Universal language of sacred science) كه پس از مرگش و همهي نوشتگانش پيرامون نمادها در ماه نامهي «پژوهشهاي سنتي » درآمدند. خواندن اين نوشتگان در اين ماه نامه بسيار پر شور بود، اما اين كار مانند كار ديگرش به نام «انسان و شدنِ او بر پايهِي ودانتا» ما را كم و بيش اما گستردهتر به روزگاران پيش از گذشته و تاريخ ميبرد. به راستي همه چيز نماد است و اگر نماد نبود همه چيز از ميان ميرفت اما نشانگان يا نمادگان بنيادين آنهايي هستند كه رسا و شيوا گوشههاي راستيِ والاگرا و راه برين را روشن ميسازند.
براي نمونه يكي از گوشهها و سويههاي اين راه راستين و حقيقت، «آسهيِ جهان» نام دارد ـ آسه و محوري كه از هستهيِ اين جايگاه به جايگاههاي بالاتر در جاهاي ديگر راه مييابد. اين جان مايه چيزي است كه درخت زندگي ناميده شده است. نماد درخت زندگي درختان ويژهي بسياري مانند بلوت، زبان گنجشك، انجير و درختان و ديگر در جهان هستند. آسه خودِ همان راه ـ راه بازگشت به مطلق ـ است. نماد آن نيز چيزهاي دست سازِ مردمان مانند نردبان، دكل، جنگافزار و سلاحهايي مانند نيزه و زوبين و ستونِ ميانگاني يا كانونيِ ساختمانهاي بزرگ كهن ميباشد. همانگونه كه ساختمانسازان و معماران ميدانند بسياري از ساختمان ها گرداگرد يك آسهي كانوني ساخته ميشوند كه به راستي چيزي نيست كه ديده شود و ريخت و سازهي بيروني داشته باشد آتشدان در خانههاي ديرين بيشتر در ميانهي خانه است و دودكش كه دود از آن بالا ميرود ريخت و شكل ديگري از آسه است و چيزهايي كه بيشتر افقي هستند نمادگان اين آسهاند، پل هم نشانه آسهي جهان است.
يك نماد بنيادي ديگر رود است. رود داراي سه سويه است: گذر رود هميشه نشانهي گذرگاهِ اين جهان به جهانِ برتر است اما در اين هنگام باز هم خود رود است كه ديده ميشود. سپس دردسرِ روندِ آبِ بالاي رود است كه نشانگر دشواريهاي راه برين ـ كه همان گرفتاري بازگشت به سرچشمهي خود در برابر روند روبهروست ـ ميباشد. نمادِ راه پويي در راهي ديگر به سوي اقيانوس همان بازگشتِ فرجامين به اقيانوس است، كه نماد ديگري از راه است. گنون نيز در اين كتاب ميان بسياري از نمادها پيرامون نمادگان كوه، غار و چرخهيِ ناپايدار يا موقت سخنورزي و بحث ميكند. اوج يا انقلاب تابستان و زمستان در چرخهيِ ناپايدار بر پايهي آيين هندو دروازهي خدايان است. دروازهي خدايان، اوج زمستاني در برجِ صورت فلكيِ جدي و دروازهيِ نياكان هم اوج تابستاني صورت فلكي سرطان است.
همانگونه كه گفتيم رنه گنون دوست نداشت دربارهي خويش چيزي بگويد و من هم با اين خودداري او برخورد ارجمندانهاي داشتم. در اين باره چيزي از ايشان نميپرسيدم و چنين ميانديشم كه او هم از اين برخورد خرسند بود. در سرهمبندي يا جمعبنديِ كار او ميتوان گفت اين كاركرد او بود در جهاني كه بيديني و ديننمايي در آن شتابان گسترش مييابد و مردمان سدهي 20 را به انديشهي نياز به ديني درست ـ كه نخست يك ميانجيگري يزداني و سپس آيين و سنتي كه وحي خداوندي را با پيمانداري و پشت به پشت به مردم برساند ـ فرو ميبرد. ما در اين باره وامدار و مرهون او هستيم چون واژهي درست ـ ديني (Orthodoxy) را با تيزبينيي فراگيرِ جان مايهيِ نخستينِ آن ـ كه همان درستيِ باور است ـ بازآفريني كرده؛ درستياي كه نه تنها انسان خردمند را واميدارد تا بيديني را به كناري نهد كه ارزش و اعتبارِ همهيِ آن دينها را ـ كه همآهنگي دارند با آن سنجهها و معيارهايي كه دين و باورِ خود او از ديدگاه راست ـ كيشي برپايهي آنهاست و به آنها بستگي دارد ـ نيز بازشناسي كند.
بر شالودهي اين كليت كه بيشتر آوازهي دين جاودان را يافته است كار و وظيفهي گنون يادآوريِ اين بود كه كيشهاي بزرگ جهان نه تنها راه رستگاري هستند كه فراسوي آن در هر دو جهان دو توانايي دروني هم ـ كه همآهنگي دارند با آن چه در روزگارِ باستانِ رم و يونان به نامِ «رازهاي بزرگ» و «رازهاي كوچك» شناخته ميشد ـ به ما ميدهند. رازهاي بزرگ راه بازگشت به بالندگي و كمال نخستين بوده كه هنگام فرود آمدن يا هبوط روي زمين ناپديد گشته و رازهاي كوچك كه رازهاي بزرگ را پيش گمان ميگيرد ميپذيرد و بر بافتِ آن مينشيند ـ راه رسيدن به شناختگري و عرفان ـ كه همان پاسخ دادن به فرمانِ «خويشتن را بشناس» است ـ ميباشد. اين پايان فرجامين و غايي در دين مسيح خداگونگي (deifcatio)، در آيين هندو همبستگي و رستگاري (يوگا و مُكشا) و در آيين بودا نيروانا يا همان نابودي هر آنچه پندارين و خيالي است ناميده ميشود كه از سويي ديگر آن را در شناختگريِ اسلامي كه همان تصوف امت «تحقق» ـ هستيپذيري كه «صوفي شيخ» آن را به خويشتنيابي يا خود ـ تحققي در خداوند بازپردازي و تفسير ميكند ـ مينامند. رازها و به ويژه رازهاي بزرگ آشكارا يا سربسته بنمايه و موضوعِ نوشتگان گنون حتي در كتاب «تنگنا يا بحران جهان نوين» و سيطرهي كميت ميباشند.
او نشان ميدهد كه گرفتاريهاي كنوني سرانجام زاييدهي نبودِ سويهي شناختگري كه همان سويهي رازهاي درونگرايي است ميباشد. او همهي گرفتاريهاي جهان نو را در فراموش نمودنِ سويههاي برتر دين پيگيري ميكند. او از پيشتاز بودن خويش آگاهي داشت و من نوشتارم را تنها با بازگويي سختي از گنون دربارهي خود به پايان ميبرم كه گفت: ما هرچه كنيم يا هرچه بگوييم به اين جا ميرسد كه تواناييها و آمادگيهايي را به آيندگان بسپاريم كه خودمان از آنها بيبهره بودهايم. اكنون همچون هميشه در آغاز راه هستيم كه از هميشه دشوارتر است.
پينوشتها:
1. نوشتهي زير رونوشت يك سخنراني است كه در پاييز سال 1994 در بنياد شاهزادهي ولز (Prince of wales) در لندن انجام گرفته و از سوي پژوهشگاه تمنُس (Temenos) پشتيباني شده است.
2. cast not pearls before swine.
3. Give not holy things to dogs.