حاجي فيروز مي‌گريد

زمستان با تمام سوز و سرمايش در مقابل جلوه‌گري‌هاي بهار در برابر ديدگان گذشت . شكوفه‌ها ، چرت درختان را پاره كرد و طبيعت را به لبخند وا داشت . شكوه شكفتن با قافله‌سالار بهار از راه رسيد و نبض جوانه‌ها تپيدن آغاز ‌كرد تا در گردش دوباره طبيعت ، رويش ديگر را از سر گيرند . صداي پاي آشنايي از كوچه و خيابان به گوش مي‌رسد .
زمستان با تمام سوز و سرمايش در مقابل جلوه‌گري‌هاي بهار در برابر ديدگان گذشت . شكوفه‌ها ، چرت درختان را پاره كرد و طبيعت را به لبخند وا داشت . شكوه شكفتن با قافله‌سالار بهار از راه رسيد و نبض جوانه‌ها تپيدن آغاز ‌كرد تا در گردش دوباره طبيعت ، رويش ديگر را از سر گيرند . صداي پاي آشنايي از كوچه و خيابان به گوش مي‌رسد .

درها و پنجره‌ها را مي‌كوبد. آرام و مهربان ، صداي پاي حاجي فيروز است . او ميهمان همه خانه‌ها است.  فرياد مي‌زند كه پنجره‌هاي مهرباني را به روي دلهايتان باز كنيد . گلدان‌هاي عاطفه و سخاوت را آبياري كنيد .  غبار كدورت‌ها را از دل بزداييد. همه براي نو شدن و شكفتن آماده شويد . ولي نه ! انگار كسي چشم به را حاجي فيروز نيست وكسي نمي‌خواهد از اين ميهمان پذيرايي كند . ميزباني ايرانيان كه زبانزد خاص و عام بود . اين رفتار عجيب برايش تعجب‌آور است . اوكه  روزي با پيراهن و شلوار قرمزرنگ، كفش نوك تيز، كلاه دراز منگوله‌دار و آن هيكل خنده‌آورش ،شادي و سرور را براي خانه‌ها به ارمغان مي‌برد ، براي كسي ديدني نيست . حاجي فيروز انگشت به دهان مانده كه  بوي بهار ، بوي عيدي نمي‌آيد . از هلهله ، شادي و رقص كودكان ، ماهي‌هاي قرمز و سفره هفت‌سين خبري نيست . حاجي فيروز انگشت به دهان از خود ‌پرسيد! اينجا چه خبر است ؟ چه شده؟چه كسي  خاك افسردگي بر سر و روي اين مردم پاشيده ؟ و بذر نااميدي را در دلشان كاشته است  ؟

 از خود پرسيد ؟

شايد وجود اين همه  تبعيض و بي‌عدالتي كه مردم توقع داشتند در سايه حاكميت عدالت و قانون برطرف شود دليلي براين نااميدي باشد . شايد هم بـه خاطرآن كودكي كه حسرت پوشيدن يك پيراهن نو را دارد. شايد هم  به خاطر آن پدري كه با دست خالي به خانه مي‌رود و رو ندارد به چشمان معصوم و منتظر فرزندانش نگاه كند و توانايي چييدن يك سفره هفت‌سين ، كه روزگاري سنت اجدادش بود  ، ندارد . شايد به خاطر آن خانواده‌اي كه شب عيد گرسنه مي‌خوابد و  يا آن بيماري كه به واسطه نداشتن پول از بيمارستان معالجه نشده ، اخراج مي‌گردد. يا آن مادري كه براي تهيه جهيزيه دخترش به دنبال مشتري براي كليه‌اش مي‌گردد و يا آن زني كه براي آزادي شوهرش از زندان خودفروشي مي‌كند و يا آن دختر دانشجويي كه براي تامين هزينه تحصيلش از فلق تا شفق براي پيرمرد هفتاد ساله مي‌رقصد و مي خواند ، مي‌لرزدو مي گريد . و يا آن جواناني كه خودكشي مي‌كنند و كسي نمي‌داند و يا نمي خواهد بداند كه به چه مصيبتي گرفتار شده‌اند كه به پيشواز مرگ مي‌روند و اجل را در آغوش مي گيرند .  شايد به خاطر قاچاق دختران نگون‌بخت ايراني است و يا دليل وجود كودكاني با لباسهاي مندرس و چشماني معصوم ،كه مي‌خواهند به زور كفش‌هاي عابرين را واكس بزنند. و يا آن زن جواني كه كودك شير خوارش را كنارش گذاشته و خاضعانه از مردم مي‌خواهد كه فالشان را بگيرد ولي بي تفاوت از كنارش مي گذرند  . شايد هم علتش حق‌خوري‌هاي  آقازاده‌هايي باشدكه رفتن به جزاير قناري و هاوايي برايشان تكراري شده و يا براي درمان ذكام خود رهسپار لندن مي شوند.  ويا آن مرفهان بي‌دردي كه  براي ظرافت و لطافت پوست خود ساعت‌ها در وان حمام غرق در شير پاستوريزه غوطه مي‌خورند تا موقع همبستر شدن لذت بيشتري ببرند در حالي كه نزديك به نيمي از ملت ايران از خوردن حتي يك ليوان شير در سال محرومند . نكند آن همه  شعارهاي عمل نشده برخي  مسوولين مملكت باشد و يا آن آرمان‌ها و آرزوهايي كه برايشان قيام كرديم، خون داديم. ولي درحال حاضر در آرشيو ذهنمان  به فراموشي سپرده شده و يا عملكرد آن (( شهرداري كه شب‌ها فيلم سوپر هندي نگاه مي‌كند و فرداي همان شب در بلوار شهر به ياد شهدا لاله مي‌كارد))(1) و يا به خاطر آن ((ريش داران بي‌ريشه))(2)‌اي باشدكه تظاهر و ريا را وسيله فريب مردم و رسيدن به پست مقام خودكرده‌اند و ميزشان را با آن مزين نموده‌اند و ارزش‌هايمان را به تمسخرگرفته‌اند  . نكند دليلش مهجوري كتاب  آسمانيمان باشدكه روزي براي نجات بشريت فرستاده شد، و حال در دانشگاه‌ها وسيله‌اي  شده‌است ،  براي تخفيف شهريه ، اخذ انتقالي و درنهايت قرائت در قبرستانها ، براي اهل قبور، نه زندگان .

 شايد به خاطر اين باشد كه روي گنج راه مي‌رويم ولي گرسنه مي‌خوابيم و يا مسائلي همچون تجاوز كاركنان دادگستري كرج به دختران فراري در خانه هدايت اسلامي كرج ، كه  فريادهاي كودكانه  آنان خوا ب هيچ‌كس را آشفته نكرد . ويا  فرياد آن دختر فراري درمقابل قاضي دادگاه ،كه تو چه مي‌داني كه آن شب از گرسنگي و سرما چه كشيدم . و يا آن ميلياردها سرمايه انساني باشدكه نوستالوژي غرب را برمحبت  وطن ترجيح دادند . و يا آن دلال‌هايي كه در دستگاه قضايي‌مان رخنه كرده اند و عدالت را به تمسخر گرفته‌اندكه حتي فرياد رئيس قوه قضائيه را هم بلند كرد. و يا آن پرونده‌هاي مفاسد اقتصادي كه معلوم نشد چه بر سرشان آمد و به كجا منتهي شد . و يا آن عزيزاني كه يك شبه ره صد ساله را  پيمودند .   شايد، شايد، شايد…

 بياييد دست به دست هم دهيم و بهار را از خود آغاز كنيم و فراموش كنيم آن زمستان و هواي(( بس ناجوان‌مردانه سرد))ش را . بياييد عزت‌ها و عظمت دروني  خود را به فعليت برسانيم و با بهره‌گيري ازغناي هزاران سال تمدن پر افتخار، براي بهروزي و سربلندي اين خاك از جان مايه بگذاريم . و صداقت را سر لوحه كار خود قرار دهيم و دروغ‌ها را از سطح شهر بزداييم. بيياييد نيكي و پاكي بكاريم ، صلح و آرامش و رفاه را گسترش دهيم قبل از آنكه ((كدخداي دهكده جهاني))!!!  بخواهد به هر بهانه‌اي آنرا به زور برايمان به ارمغان بياورد . بياييد حالا كه طبيعت لباس نو بر تن كرده ، ما هم  درون و برون خود پيرايش كنيم و همچون بهار مست و مسرور زندگي راآغاز  كنيم و اشك را از چشمان حاجي فيروز پاك نمائيم . بياييد …

منابع :
(1) رـ ك ياد ايام ـ سيد شاهرخ موسويان ص 34
(2) همان ـ ص44

منبع:http://goftemanafshin.blogfa.com/