مجلس صبح شنبه ۲۸-۵-۹۱ (وادی حیرت- خانم‌ها)

پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه

 

بِسمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

این تقسیم بندی هایی که در امور معنوی می کنند (عرفانی هم نه! )، مثلاً در روانشناسی که مربوط به روان است. چون مسائل جسمی قابل تقسیم است مثلاً می گوییم یک کیلو با دو کیلو فرق دارد. جنس آن هم اگر یکی باشد، فرق نکند غیر از دو کیلو است. هر چیزی مشخص است. ولی در مسائل معنوی اینجور نیست. رسم بدی است مثلا به بچه ها می گویند بابا را بیشتر دوست داری یا مامانت را ! اگر آن بچه بزرگ باشد می گوید به شما چه! ولی خب بچه گیر میکند، بخصوص اگر پدر و مادرش هر دو حاضر باشند نمی داند چه بگوید. از همان اول در مسائل معنوی به این طریق، تخم تفرقه کاشته می شود. حالا پدر و مادر می گویند من را دوست داری؟ ،می گوید بله! این اسباب بازی ات را هم دوست داری، می گوید بله! من را بیشتر دوست داری یا این اسباب بازی را؟ نمی داند چه جوابی بدهد. هنوز در مرحله ای نیست که تشخیص بدهد بین اسباب بازی و دوستی که دارد و اینها را از هم جدا کند. حال آنکه محبت ها و دوست داشتن ها خیلی متفاوت است. همینجور در تقسیم بندیِ مراحل و منزل های سلوک. می گویند منزل اول حیرت و منزل دوم تحرک است. این یک تقسیم بندی، بعضی ها هم می گویند چهل مرحله است و بعضی ها هم می گویند صد مرحله است. به همین دلیل است که نمی شود تعیین کرد، حد ندارد. برای اینکه حد عبارت از این است که بتوانیم دیواری بکشیم. از اینجا به این طرف یک چیز است و از اینجا به این طرف یک چیز دیگر. ولی در روحیات که نمی شود دیوار کشید. چند نفر را دوست دارید؟ پدر و مادر و برادر و شوهر و فرزند و کتاب و دَرسِتان !! در اینجا نمی شود تقسیم بندی کرد. البته عملاً در بعضی از مواقع شخص به ناچار وقتی بین دو کار است آن کاری که در نظرش مهمتر است را انجام می دهد، ولی دفعهٔ دیگر ممکن است آن را انجام ندهد و یک کار دیگر را انجام بدهد.

همین تقسیم بندی در مورد مراحل سلوک است، مهمترین مسئله حیرت است که جنبهٔ اول است. اینهایی که تقسیم بندی می کنند، می گویند چون بشر، آن کسی که می خواهد در راه سلوک بیاید، اولش از حیرت شروع می کند و نمی داند چه کار کند! یک چیزی می خواهد، اولاً که نمی داند چه می خواهد! بعد اگر هم دانست چه هست، باز هم دچار حیرت می شود که این چه جوری است. به قول آن شعر:

چشم باز و گوش باز و این عمیٰ / حیــرتم از چشـم بنــدی خـــــدا

بعضی ها که در این مرحلهٔ حیرت که وارد شدند، می مانند و توفیقِ اینکه از این مرحله در بیایند تقریباً ندارند، خیلی از ریاضیدانان قدیم دچار همین مشکل بودند، یکی از آنها خیام است، اشعار خیام را همه می خوانید، در همه ی دنیا خیام را از اشعارش می شناسند، بو علی سینا هم شعر گفته است ولی اشعارش را نمی دانیم، بوعلی سینا را همه از علمش می شناسند، از چه علمی؟! علم طبی که برای ما محسوس است ولی خیام یک علمی دارد که برای ما محسوس نیست. ماه چه جوری می گردد؟ به من چه، به تو چه! یعنی دل ما این را می گوید. ولی عالم این را نمی گوید دنبالش می رود. در مورد خیام همهٔ اشعاری که می بینید بر این مبنا است، که گردش افلاک و گردش ستارگان بر چه حسابی است، البته حساب هم دارد، درست است. همین تقویم که ما می گوییم، امروز بیست و نهم ماه رمضان است و چندم مرداد است، مدیون خیام هستیم. ولی خیام را یادمان رفته است و خیام را به این علم نمی شناسیم، آن رباعیاتش را می شناسیم چون به دل ما قدری می چسبد. قدیم می گفتند که این گردش افلاک موجب می شود سرنوشت ما تعیین بشود یعنی در واقع این افلاک است که ما را می گرداند. خیام از این طرف درس (نجوم) می خواند و از آن طرف درس می داد. حساب سیاره ها که چطوری می روند و چطوری می آیند و در چه فاصله می روند. اگر تعیین سرنوشت ما به دست گردش ستارگان و سیارات است پس به دست خودمان نیست اختیاری نداریم. ولی خیام از آن طرف درسهای فقهی را می خواند که ما اختیار داریم و از این طرف می رفت آسمان را نگاه می کرد، می گفت ما اختیار نداریم. آنوقت مثلاً این رباعی را می گفت:

در گوش دلم گفت فلک پنهــانی / حکمی که قضا بُود ز من میدانی

(پنهانی که می گوید، علامت حیرت است، جرأت هم نمی کند بگوید.) قضای الهی بر این است که این ستاره در این فاصله بگردد و به فلان جا برسد. ز من می دانی؟ این را افلاک می گوید، “در گوش دلم گفت فلک”، نه اینجور نیست. سیاره می گوید:

در گردش خویش اگر مرا دست بُدی / خــود را بـــرهاندمــی ز سرگــردانی

سیاره می گردد به آخر دایره که رسید دومرتبه می گردد، سر گردانی است. می گوید گردش خودم، دست خودم نیست اگر بود سرگردان نبودم. اینجا خیام دچار حیرت می شود، و همین جور بعد می گوید:

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمــی من این فلک را زمیان
از نــو فلکـی دگـر چنان ساختمی / کازاده به کـام دل، رسیـدی آسان

آزاده هم یعنی همان که امام حسین(ع) هم فرمود که اگر دین ندارید آزادگی داشته باشید. البته نه هر کس که اسمش آزاده است. در حیرت نباید ماند. من نگاه می کنم زندگی خودم را می بینم، مثلا می گویم که نه جبر است نه اختیار، نه ستاره ها این طرف و آنطرف می روند، سرنوشت من را تعیین می کنند و نه من به میلِ خودم می توانم تعیین کنم. همیشه در این حالت می مانیم مثل کشتی که روی دریای طوفانی و مواج، بالا و پایین می رود. من تا وقتی در این کشتی هستم این موج ها هست و تا وقتی در این دنیا هستم، اگر فکر کنیم این حیرت است. منتهی با همین حیرت باید ساخت. بعد هم این حیرت، یک حالی است که در تمام مراحل سلوک، هر کس می تواند داشته باشد البته حالاتِ دیگر هم همینجور است قاطی است، یعنی کسی که فرضاً در مرحلهٔ هفتم است می تواند بعضی حالات مرحلهٔ ششم را داشته باشد، یعنی برای او پیدا می شود نه اینکه خودش داشته باشد.

به همین جهت هم است که می گویند هیچ یک از اولیا الله و مردان خدا یک دفعه، یک حکم قطعی ندارند.در مورد اولیاالله خداوند مقدر کرده است که خودِ شخص درجهٔ خودش را به چند دلیل نبیند، اولاً اگر بداند و بفهمد، دیگران هم می فهمند و خودش هم مال دیگران را می فهمد. نسبت به بعضی ها تکبر می کند، مثلا می گوید من سرهنگ هستم و تو سروان، نسبت به بعضی ها عبادت پیدا می کند و می گوید آن خیلی زحمت می کشد و ممکن است غرور هم پیدا کند. به این جهت مصلحتِ سالک در این است که خودش نداند در چه حال است. این مصلحت گاهی ظاهر می شود که بعضی ها نامه هایی می دهند، می گویند من از وقتی درویش شدم تکامل پیدا نکردم. نباید بفهمی که تکامل پیدا کرده ای یا نه! وقتی کسی پیش طبیب آمد، طبیب دستور داد و گفت صبح ها نان پنیر بخور. می گوید اگر داشتم می خورم و اگر نبود نمی خورم یک چیز دیگر می خورم،این نمی شود. وقتی گفته است صبح ها نان پنیر بخور اگر می خواهید کار آن دکتر به نتیجه برسد باید نان پنیر بخورید. آنچه دستور داده شده است اجرا کنید. این است که نخواهید بدانید در کدام مرحله هستید. البته یک حالاتی است نه برای خاطر آنها، اولاً خودِ شخص می فهمد و بعدا ممکن است که یک کسی درجات عالی دارد، می گویند، که دیگران احترامش کنند و هم یاد بگیرد. ولی این چیزی نیست که همیشگی باشد.بنابراین اینجور سؤالات اصلاً به خاطرتان نیاید. هر چه هستید بگویید خدایا:

سراسر همه عیبیـم تو دیدی و خریدی / زهی کالای پر عیب، زهی لطف خریدار

مرحوم دکتر آزاده، برادرم (طبیب بودند) می گفتند خانمی پیش من آمد، نشستند دیدم هیچ چیز نمی گوید، گفتم خانم کجایتان درد می کند؟ گفت من که طبیب نیستم تو طبیبی! تو بگو کجایم درد می کند. ما هم همیشه به طبیب خودمان، خداوند همین را می گوییم، خدایا نمی دانم نقص و عیبم چه هست “تو دیدی و خریدی” درستش کن.

 

Tags