مجلس صبح دوشنبه ۱۵-۳-۹۱ (میلاد حضرت علی (ع) -۱۳ رجب ۱۴۳۳-آقایان و خانم‌ها)

پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه

 

مجلس آقایان :

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

علی ای همای رحمت تو چه آیتــی خدا را            که به ما سوا فکندی همه سایه ی هما را
بــاز بــاش ای بــاب رحـمــت تــا ابــد
بـــارگــاه مــــا لــــه کــــــــفوا احــــد

اولاً تولد مولود جدید که همه بشریت چشم به راهش بودند را تبریک می گویم. از یک پدر و مادری که خداوند مقرر کرده بود مثل همه نوزادها به دنیا آمد. منظور مثل پدر و مادری که مشمول همان آیه قرآن بود که «… أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ…» (فصلت/۶) در واقع یک دوران جدیدی در بشریت شروع شد، که تولد این مولودِ مبارک دریچه ی ورود به آن عالم بود. یعنی امروز که ما همه زمان ها را نزدیک به هم و مثل هم می بینیم، می گوییم بله! از امروز یا از تولد پیغمبر(فرق نمی کند) این دوران شروع شد. وقتی می گوییم علی یعنی محمد.

ما یکی روحیم اندر دو بدن

یا به قول عربها که مَثَل عربی است : « نحن روحان حللنا بدنا » آنها می گویند دو روح در یک بدن یا می گوییم یک روح در چند بدن که فرق نمی کند.
تولد و مقدمات زندگی آن حضرت را همه شنیدیم و می دانیم. بزرگواری ایشان از همان اول معلوم بود، دنیا را با دست پیغمبر(ص) شروع کرد، تکیه به دست پیغمبر داشت. بعد هم که بزرگ شد تکیه بر یداللهی، دست الهی پیغمبر داشت و زندگی دنیایی اش را شروع کرد. بعد هم در تمام جنگ ها حاضر بود تمام در رکاب پیغمبر بود و تقریباً در تمام کوشش های پیغمبر، علی در خدمت ایشان بود. یعنی یک ذره ای از معارف الهی که پیغمبر مأمور به ابلاغش بود نشد که از مسیر علی رد نشود، برای اینکه علی همیشه همراه پیغمبر بود. این است که حضرت فرمودند « أنا مدینه علم و علی بابها » البته در کتابی اخیراً دیدم این حدیث را از مجهولات می داند ولی مولوی که در علم الهی و شریعت بی نظیر است این شعر را می گوید.

درست این سخت گفت پیغمبر است          كه من شهر علمم، عَليَّم در است

فرمود در تمام جریانات علی بود، تمام مکارم اخلاقی که پیغمبر به کمال رساند علی از همان اولش بهره برد. پیغمبر فرمود«انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»مبعوث شدم برای اینکه مکارم اخلاقی را به کمال برسانم. ما که همیشه شهادت می دهیم آنچه را که خداوند گفته بود رساندی. در هر کاری نمونه هایش فراوان بود، مکارم اخلاقی هم با علی نشان داد. یعنی نشان داد که من مبعوث شدم برای مکارم اخلاقی، علی نمونه اش است. من می خواهم همه مثل علی باشند، (مثل علی که محال است)، یعنی از علی(ع) الگو بگیرند. در تمام طول زندگی هم الگو بود. در جوانی وقتی پیغمبر مأمور به هجرت بود حاضر شد به قیمت به خطر انداختن جان خودش امر پیغمبر را اجرا کند. اولین امتحانی بود که علی داد.
اعراب آن زمان که به قول ما(یا به قول خودشان) اعراب وحشی (چون خدا هم فرموده است که شب را برای آرامش و استراحتتان آفریدیم) این بزرگی و مردانگی را داشتند که گفتند شب آرامش خانواده را به هم نریزید، کشیک می دهیم محاصره می کنیم فردا صبح پیغمبر را می گیریم. کسی که راضی شد در رختخواب پیغمبر بخوابد که فردا صبح اگر آنها به قصد کشتن ریختند، کشته شود و پغمبر نجات پیدا کند علی بود. که آن شب در تاریخ اسلام به نام « لیلة المبیت » نامیده شده است. البته شخص دیگری هم که در خدمت پیغمبر حضور داشت ابوذر بود، به دیدن پیغمبر آمد بعد پیغمبر می خواستند محرمانه از این محاصره اینها بیرون بروند، در یک گونی ابوذر به دوشش گذاشت که برود، محاصره کنندگان گفتند ای پیرمرد چی داری می بری؟! کجا می روی؟! او ایستاد، گفتند در این گونی چیست؟! گفت محمد!! همه ی آنها گفتند پیرمرد ما را مسخره می کنی؟! برو،شاید ناسزائی هم گفتند و ابوذر رفت. شخص دیگر ابوبکر بود ذخیره ای ۴۵-۴۰ هزار دینار داشت، دو تا شتر خیلی تند رو خرید، با آنها یکی از آنها را خدمت پیغمبر داد و یکی دیگر هم خودش سوار شد. از این سه نفر علی(ع) تا صبح راحت خوابید، هیچ نگفت از خواب افتادم یا بی خواب شدم یا ترسیدم راحت خوابید. ابوذر از جانب پیغمبر خیالش راحت بود،چون پیغمبر فرمود اینکار را انجام بده، ابوذر مطمئن بود. و چون شاید بعد از همین جریان بود که پیغمبر فرمود آسمان راستگوتر از ابوذر ندیده است، در این موقع هم حاضر نشد دروغ بگوید.
ابوبکر با حضرت در غار بود. محاصره کنندگان صبح فهمیدند که پیغمبر فرار کرده است ردشان را زدند.در عرب افرادی بودند که ردیابی می کردند البته جای پای شتر روی سنگ نمی ماند روی شن می ماند ولی آنها از چه جهاتی می دانستند معلوم نیست، تا درب غار آمدند، دیدند دم غار عنکبوت تاری تنیده است و دو تا کبوتر هم لانه ای کرده و تخم گذاشته بودند، عنکبوت و کبوتر هم امر خدا را اطاعت کردند. ولی ما انسان ها چی؟! اسم ما که انسان است و عقل و اراده داریم. وقتی رسیدند به آنجا آن ردیاب گفت من تا اینجا ردشان را زدم دیگر نمی دانم، آنها گفتند که رد اینجا به این غار می رود، این غار مدت هاست کسی نیامده چون تار عنکبوت اینجاست و کبوتر با آرامش اینجا تخم گذاشته است. این حرف زدن مخالفین را، پیغمبر و همراهان در داخل غار می شنیدند، ابوذر البته قدری ترسید و نگران شد. یک بشر عادی نگران شدن حقش است هر کدام از ما هم در چنین وضعیتی قرار بگیریم نگران می شویم. او هم یک بشر عادی بود.
که آیه نازل شد (آیه مستقیم خطاب به ابوبکر نبود، به پیغمبر بود) می گوید « …لَا تَخَفْ وَلَا تَحْزَنْ… »(عنکبوت/۳۳) نترس و نگران نباش خدا با ماست. البته بعضی اخبار هست که می گوید حضرت آن طرف غار را نشان دادند به ابوبکر گفتند نگاه کن، نگاه کرد و دید آنجا دری و دریای است و یک قایقی آنجا ایستاده و شخصی آنجا منتظر است. حضرت فرمود او منتظر ماست که اگر نیاز بود برویم آنجا. هر گاه چنین حدیثی صحیح باشد(که البته این هم شیعه می گوید) دلیل بر این می کند که ابوبکر در آن لحظه دیدِ الهی داشت که توانست چیزی را که در این عالم دیده نمی شود را ببیند.
حضرت وقتی تشریف بردند اول دفعه که علی به نیابت پیغمبر و مثل پیغمبر مأموریت داشت اینجا بود، پیغمبر خاندان را به علی سپردند فرمودند که فاطمه(دخترشان) و دیگران بعداً بعد از هجرت به مدینه بیایند. علی(ع) قافله ای را حرکت داد خودش هم همراه آنها بود بعضی از افراد رفتند که جلوی علی را بگیرند که نگذارند برود. هم مسئله ی امر پیغمبر بود و هم اینکه خاندان را می بایست به مدینه برساند. علی شمشیر را کشید گفت تا من زنده ام اینها در سلامت هستند و باید بروند، خودتان می دانید. علی هم به رشادت،شجاعت و نیرو شناخته شده بود، نیرویی که آنها نمی فهمیدند از کجاست. نیرویی که از جانب الهی، مستقیم بود.

قوت جبرئیل از مطبخ(منظور غذا) نبود          بـــود از ديــــــــــدار خــــــــــلّاق ودود

تا حضرت پیغمبر(ص) حیات داشتند همه جا علی(ع) مثل عصای دست پیغمبر(ص) بود. پیغمبر از ۹ سالگی تحت سرپرستی عبدالمطلب ادامه حیات دادند و اینک نسبت به فرزند او ابوطالب مثل اینکه به قول خودشان ادای وظیفه می کردند. البته وظایفی که خداوند به آنها سپرده است. یعنی در واقع از همان ایام پیغمبر مظهر تشریع و قانون گذاری و پایه گذاری شریعت بود. همه لیاقت نداشتند که از لحاظ طریقت دستشان به پیغمبر و مقام ایشان برسد زمان پیغمبر عده ی کمی از اینگونه افراد بودند. مثلاً در مورد زید در مثنوی است که می گوید روزی از او پرسیدند « كيف اصبحت ؟!» حالت چطور است ؟! امروز را چطور صبح کردی؟! گفت در حالی پا شدم که بهشتیان را در بهشت و جهنمیان را در جهنم دیدم، حضرت فرمودند بس است. همه لیاقت شنیدن این حرفها را نداشتند. عده ای خیلی کمتری زمان پیغمبر بودند، همین عده بعد به علی رسیدند و رویشان بازتر بود، عده شان کمی زیادتر شد ولی پیغمبر راه ها را نشان داد. دست عده ی کمی را گرفت و به راه آورد و هدایت کرد. علی مأمور بود آنهایی که می توانند، دستشان را بگیرد در راه بیاورد. آنهایی هم که بعد از علی (ع) معتقد به عظمت اسلام بودند منتها تفاوت در این بود که علی اسلام را اول در دل می خواست، دلت مسلمان شود بعد دل که مسلمان شد بر اعمال سرایت می کند یک عده ای به دل کاری نداشتند گفتند دل مال خودت است به ظاهر مسلمان بودند یعنی ترجیحِ آن مطلب بر این مطلب بود. البته گاهی آنچنان مغرور می شدند که کارهایی می کردند.
علی(ع) با عثمان مخالف بود برای اینکه رفتار او صحیح نبود. حتی عثمان یک بار به علی (ع) گفته بود که باعث این شورش ها تو هستی؟! علی فرمود نه! به من ربطی ندارد، عرض کرد که چون همه اینطور می گویند تا تو در مدینه هستی این کارها می شود، از مدینه برو (مثل تبعید) حضرت اطاعت کرد. یعنی از عثمانی که حقانیت الهی برای او قائل نبودند(خودِ علی قائل نیود ما قائل نبودیم) امری کرد به چه شخصی؟! به علی! علی برای نظم اجتماع اطاعت کرد. ولی بعداً دیگر تبدیل شد اول که در زمان عثمان تبدیل به قوم و خویش بازی شد و بعد هم همینطور ادامه پیدا کرد الی یوم القیامه. منتها این جداییِ مسائل شریعت و طریقت، آن وقت عملاً همین بود. آنها رهبران شریعت بودند نه رهبران طریقت! خُب علی(ع) و آنها، اوائل همه با هم ظاهراً، به قول ما رفیق و دوست بودند. در مواردی که لازم بود به عظمت علی اذعان داشتند، البته خطاهای بزرگی کردند، به ما چه! ما پیرو آن خطاها نباشیم. بعد از آن تاریخ و بعد از وقایع کربلا بود که ضعف ها خیلی مشخص شد. هر کی هم آمد به بهانه اینکه باید همه با هم (مسلمین) متحد باشند، عده ای را جمع کرد وقتی به قدرت رسید آنچه را گفته بود فراموش کرد. همیشه در تاریخ اسلام از اول تا حالا بگیرید به همین شکل بوده است، ولی ما از اول به علی(ع) چسبیدیم، دامن علی را گرفتیم هر چه علی گفت همانیم. و انشالله تا ابد بر حسب اراده ی خودمان که می خواهیم اینطور باشیم،خداوند هم انشالله قسمت کند. انشالله ما را از راه راست خودش منحرف نکند.


مجلس خـانم‌هـا:

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

 

تولد این مولود جدید را تبریک می گویم. مثلاً ۱۵۰۰-۱۴۰۰ سال پیش در چنین روزی به دنیا آمد. اینکه این نوزاد به دنیا آمد همان کسی است که، یک وقتی یکی آمد به پیغمبر گفت دیشب علی(ع) مهمان ما بود دیگری گفت نه! مهمان ما بود؛ سومی گفت نه! مهمان ما بود؛ چهل نفر گفتند علی مهمان ما بود. پیغمبر فرمود اصلاً مهمان من بود، بعد خلاصه کار به ادامه اش نداریم.
امروز، تولد این مولود است،مولودی که یک شب همه جا هست، امیدوارم در دل ما هم، باشد و هر روز متولد بشود. جامی از شعرای مشهور که خراسانی هست، البته نه خراسانی که امروز تکه پاره اش کرده اند؛ خراسان، تمام آن منطقه را می گرفت قسمتی از افغانستانِ فعلی جزء خراسان بود. جامی دیوان اشعار جالبی دارد؛ از لطیفه های عرفانی فراوان دارد. می گوید بعد از اینکه مجنون شنید که لیلی را دفن کردند، آمد سر خاکش، مجنون هم دیگر شناخته شده بود مثل همه مجنون هایی که ما داریم و همه آنها را می شناسند، آن وقت هم مجنون و لیلی را همه می شناختند، از یک چوپان یا جوانی پرسید که، قبر لیلی کجاست؟! او گفت تو اگر عاشق بودی، می دانستی! چطور این را از من سؤال می کنی!!

بـــرو انـــدر بيــابـــان جســتجــو کـن          ز هـر خـاکی کفی بـردار و بو کن
از آن خاکی که بوی عشق برخاست        يقين دان تربت ليلی همانجاست

یا داستان دیگری دارد می گوید دیدم خِشت مالی که خشت میزد همینطور می نوشت، «الله؛ الله؛ الله» گفتند چکار میکنی؟! گفت که دستم به خودش نمیرسد، با اسمش، عشقبازی می کنم. ولی اگر دست به او برسد می سوزاند.

گفـــــت در مکـــــــــــــه مجاور بودم         در حـــرم، حاضــــر و نـــاظــــر بــــــــودم
نــــا گــه آشــفــته جـــوانــی دیــدم          چـــه جــــوان! سوختـــه جانـــی دیــــدم
لاغــر و زرد شــده همــچــو هــلـــال          کـــــردم از وی ز ســــــرِ مِــــهــر ســـؤال
که مگر عاشقــی ای شیفتــه مرد؟!         کــــه بدیــن ســان شــدی لـــاغر و زرد؟!
گفت آری به سرم شور کسی است         کش چو من، عاشق و رنجور بسی است
گفتمش یـــــــــــار به تو نزدیک است          یا چــو شــب، روزت از او تـــاریک است؟!
گفــت در خانــه ی اویم همــــه عمر        خـــاک کاشــانه ی اویــم همـــه عمــــــر

بعد خلاصه گفت، چرا ناراحتی؟! گفت من در همین، زندگی که می کنم، منزلی که هستم، جایی که هستم همه در، خانه خدا است. گفت اگر یار به تو نزدیک است پس دیگر چرا روزت تاریک باشد؟!

گفت محنت وصل، ز هجر افزون است         دلم از هیبتِ وصلش خون است
نیســت در وصـــل،به جـــز بــیــم زوال         نیست در هجر جز امــید وصــال

به هر جهت اینجا در این شعر، به مسئله ی امید خیلی توجه کرده است، که چون امید هست، دوری قابل تحمل می شود. امیدوارم ما این، دوری زمان و مکان که داریم، علی که یک شب مهمان چند نفر می شود، ما را دنبال خودش بکِشاند؛ انشاالله

Tags