به ياد عارف وارسته مرحوم شمس الدين حايري چهل سال گرد سفيد تخته سياه – روزنامه اطلاعات ۱۶ فروردین ۱۳۹۱

به ياد عارف وارسته مرحوم شمس الدين حايري چهل سال گرد سفيد تخته سياه - روزنامه اطلاعات ۱۶ فروردین ۱۳۹۱

گردآورنده : 

دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي

 

 

به ياد عارف وارسته مرحوم شمس الدين حايري چهل سال گرد سفيد تخته سياه - روزنامه اطلاعات ۱۶ فروردین ۱۳۹۱

دانلود بصورت فایل PDF روزنامه ای 

 

چوگويي كه كام خرد توختم

همه هر چه بايستم، آموختم

يكي نغز بازي كند روزگار

كه بنشاندت پيش آموزگار

(فردوسي)

هفته اول فروردين، يكي از پركارترين معلمان كرماني چند صباحي از 91 سالگي را پشت سر گذاشت و سر به خاك تيره فرو برد: شمس‌الدين حايري، نامي كه با فرهنگ كرمان عجين شده است. او به سال 1300 ش/ 1921م در كرمان زاده شد. تحصيلات ابتدائي را در مدارس نوشيروان و شاپور كرمان گذراند. مدرسه نوشيروان جزء مدارس خاص زرتشتيان بود و چون خانه آقاي حايري در كوچه سرگدارو قرار داشت و به مدرسه نوشيروان نزديك بود، مثل بسياري ديگر از كودكان كرماني در آن مدرسه درس خواند.

مدرسه شاپور را مرحوم عباس فرهنگ كه از فرهنگيان قديمي بود، به همراه همسر خود ـ مريم خانم فرهنگ ـ اداره مي‌كرد و سالهاي سال مدير آن بود. مرحوم عباس فرهنگ پدر خانم باهره فرهنگ است كه سالها در كرمان و تهران معلم بود و آخرين سمتش در تهران، مديريت مدرسه نوشيروان دادگر بود. وي پس از بازنشستگي، به آمريكا رفت و اكنون در آن ديار است.

مرحوم حايري پس از تحصيل در دبيرستان پهلوي قديم و امام خميني(ره) امروز، به ادامه تحصيلات خود در تهران پرداخت و در دانشسراي عالي، در رشته فيزيك و شيمي ليسانسيه شد و سپس به كرمان بازگشت و معلم شد. (خلاصه از تاريخچه دانشسراي مقدماتي پسران و دختران كرمان، تأليف خانم فاطمه بيگم روح‌الاميني كوهبناني، ص198)

اما داستان به همين سادگي نيست، و براي اينكه مشكلات تحصيل آن روز بهتر نموده شود، من ناچارم كمي بحث را خصوصي‌تر كنم، هر چند شايد اين جزئيات لزومي نداشته باشد كه به زبان آيد، ولي براي شواهد امر چاره‌اي جز بيان آن نيست.

اين جملات كه من مي‌نويسم، به نظر خيلي ساده و عادي مي‌آيد، و حال آنكه اگر بخواهيم ميزان كوشش‌ها و در عين حال محروميت‌هاي مرحوم حايري را بسنجيم، بايد اشاره به اوضاع اجتماعي آن روز ايران ـ خصوصاً محيط كرمان آن روز داشته باشيم.

مرحوم حايري، يك سال بعد از كودتاي 1299ش/ 22 فوريه 1921م/ 13 جمادي‌الاخر 1339ق به دنيا آمد؛ سالهايي كه ايران هنوز عوارض فقر و بيماريهاي بعد از جنگ جهاني اول را پشت سر نگذاشته بود.

پدر شمس‌الدين، مرحوم ميرزا يوسف حايري اصلاً‌ اهل جباع لبنان بود، و مدتها در عراق سكونت داشت، و در آنجا زن گرفته بود و از او يك دختر داشت، بعد به ايران مهاجرت كرد و مورد علاقه مرحوم صفي‌عليشاه قرار گرفت، آنگاه در خدمت ظهيرالدوله بود و از تهران به گناباد رفت و مدتي مجاور بود، و با لقب ارشادعلي، مأمور توقف در كرمان شد (1297ش/ ربيع‌الاخر1336ق/ فوريه 1918م) و در كرمان، با بي‌بي صغري دختر كربلايي اكبر بقال ازدواج كرد و از او چهار فرزند يافت كه بزرگترينشان مرحوم حايري بود و سپس سه دختر پي در پي آورد: نوريه و حبيبه و زكيه حايري، و خود در سال 1347ق/ 1928م/ 1307ش درگذشت (شرح حال سلطانعليشاه، ص384) و در مشتاقيه كرمان، ايوان پيش پاي مشتاق دفن شد، در حالي كه يك زن جوان، و چهار فرزند خردسال از او باقي مانده بود.

او كه مي‌دانست در سنين پاياني عمر است، دو قاليچه كرماني به امانت به گناباد فرستاده بودكه اگر اتفاقي برايش افتاد، آن را بفروشند و به فرزندان خردسال او كمك خرج برسانند. دو سال بعد از مرگ او اتفاقاً در سال 1309ش/1930م رضاشاه بعد از زيارت مشهد از طريق گناباد عازم بلوچستان و كرمان شد (از سير تا پياز ص 325). در گناباد مراسمي برپا شده بود كه آن دو قاليچه را هم به ديوار آويخته بودند. بعد از سفر شاه، تيمورتاش به گناباد نوشت كه شاه از آن دو قاليچه بسيار خوشش آمده و مايل به خريد آن است، آنها را پيشكش فرستادند و در ازاي آن چند سهم از كارخانه قند فريمان به صغار تعلق گرفت كه ماهي حدود 8 يا 12 تومان (ترديد از من است) از سود آن سهام از گناباد براي بي‌بي صغري فرستاده مي‌شد، و اين زن فداكار باتدبير به كمك مختصر درآمدي كه از مكتب‌داري و قرآن‌آموزي اطفال به دست مي‌آورد، با اين پول ـ كه در حكم خميرمايه كمك خرج او بود ـ زندگي فرزندان را اداره مي‌كرد، و هر چهار تن را به مدرسه مي‌فرستاد، و بالاتر از آن پسر بزرگ را حوالي 1316ش/1937م به تهران فرستاد كه طب بخواند و طبيب شود.

مرحوم حايري به من مي‌گفت: چون نمره‌هاي بالا داشتم، به دانشكده طب رفتم. و روز اول كه ما را به اتاق تشريح بردند، با ديدن جسد مرده و لمس آن، كه تعمداً همه بچه‌ها را وادار به تماس با آن مي‌كردند، حالم به هم خورد و از در بيرون آمدم، و ديگر به كلاس نرفتم، و مستقيماً به دانشراي عالي رفتم و در رشته فيزيك ثبت نام كردم.

دانشسراي عالي كمك هزينه مختصري مي‌داد، و اين براي حايري نعمتي بود. محل سكونت هم اتاقي در مدرسه سپهسالار (شهيد مطهري امروز) به هم اتاقي مرحوم دكتر محمد خوانساري ـ استاد بعدي فلسفه و روان‌شناسي و عربي دانشگاه تهران ـ به او دادند، و كار تحصيل رو به راه شد.

مرحوم ميرزا يوسف اهل جباع لبنان بود و به همين جهت كلمه جبعي در پايان نام خانوادگي آنها ياد شده است. البته او اصلاً شيرازي و از اقوام مرحوم آيت‌الله ميرزا حسن شيرازي بود و چون اقامتش در لبنان و بعد عراق و در كربلا بود، به حايري معروف شد.

حاير نام محلي است در كنار فرات كه گويند وقتي متوكل آب بر عتبات و تربت سيدالشهدا(ع) بست، آب، اطراف قبر را درنورديد و حيران شد و در اطراف آن به گردش پرداخت. پس از آن همه كساني كه در آن حدود منزل داشتند و بعدها آنجا توقف مي‌كردند، به حايري منسوب مي‌شدند. و ما در همه شهرها و حتي روستاهاي ايران بزرگان و علما و تجاري داريم كه به همين نام منسوب و معروف‌اند. از جمله حايري‌هاي مازندران، حايري‌هاي يزد و حايري‌هاي شيراز، و غير ذالك.

من در اينجا مخصوصاً از شرايط تحصيل آن روز به تفصيل بيشتري صحبت مي‌كنم كه دانشجوياني كه اين روزها با ايميل و فيس بوك و موبايل، ساعات كار و ملاقات و سينما و تفريح خود را تعيين مي‌كنند، از شرايط آن روز را هم به خاطر آورند.

ياد آريد اي مهان، زين مرغِ زار

يك صبوحي در ميان مرغزار

اي حريفانِ بُت موزون خود

من قدح‌ها مي‌خورم از خون خود

يك قدح مي‌نوش كن بر ياد من

گر همي خواهي كه بدْهي داد من

يا به ياد اين فتاده‌ي خاك بيز

چون كه خوردي، جرعه‌اي بر خاك ريز

تحصيل تهران مرحوم حايري با حادثه جنگ جهاني دوم همراه شد، و روزگار كمبودها و گرسنگي‌ها و بيماريها. و به هرحال او در سال 1321/ش/ 1942م تحصيل خود را در رشته فيزيك تمام كرد و با ابلاغ دبيري دبيرستانها عازم كرمان شد.

پنجاه و چند سال پيش كه من و همسر مرحومه‌ام خانم حبيبه حايري ـ خواهر آقاي حايري ـ به زيارت عتبات عاليات مشرف شديم، در جستجوي خواهر ناتني خانم و خانه آنها بر آمديم و معلوم شد كه آن زن سالها پيش درگذشته، و فرزندي داشت به نام شهيدي كه آن روزها مدير كتابخانه در كربلاي معلّا بود و در زيارتها با ما همراهي و كمك كرد؛ اما بعد از انقلابات عراق ديگر خبري از او به دست نداريم.

به هرحال، فداكاري و گذشت و تدبير اين بانوي كرماني، مادر حايري، سخنان مرا توجيه مي‌كند آنچه در حق زنان كرماني در كتاب «گذار زن از گدار تاريخ»، و كتاب «حصيرستان»، و كتاب «گرگ پالان‌ديده» نوشته‌ام، و در آنجا از فداكاري زناني مثل همين خانم بي‌بي‌صغري حايري، و بلقيس‌خانم ـ همسر مرحوم دكتر شيخ، و دايه كرماني مرحوم مهندس بازرگان ـ كه به عروس كرماني در خانه حاج عباسقلي بازرگان معروف بود (گرگ پالان ديده، ص 412)، و همچنين باز مادر آقاي سيدمحمود دعائي، مديراطلاعات، و دهها زن كرماني ديگر ياد و بزرگداشت كرده‌ام.

داستان سفر آقاي حايري فارغ‌التحصيل دانشسراي عالي به كرمان خود حكايتي ديگر است. توضيح آنكه در سالهاي جنگ، چون طاير اتومبيل از خارج مي‌آمد و كمياب بود، بسياري از وسايل نقليه از كار افتاده بود، و تنها كاميونهايي كه بار از هندوستان به داخل ايران مي‌رساندند، از امتياز داشتن طاير بهره‌مند بودند.

مرحوم حايري مي‌گفت: متوسل شدم به حبيب‌الله برآور كرماني كه او نيز همان روزها فارغ‌التحصيل زبانها و ادبيات شده بود و در شركت راه‌سازي كامپاكس به عنوان مترجم كار مي‌كرد. او توانست مرا با يك كاميون كه عازم شوره‌گز بين راه بم و زاهدان بود، به طرف كرمان بفرستد؛ اما در راه، هيچ كافه‌اي نان نداشت، بعضي چند دانه تخم مرغ داشتند و در عقدا كافه‌چي گفت: «فقط انار داريم كه تازه از ميبد آورده‌ام و ديگر هيچ»، و آن روز به جاي هر چيز انار خورديم!

فقر و گرسنگي زمان جنگ كرمان، مثل بقيه شهرها گفتني نيست. حايري ما در كرمان دچار تيفوس هم شد كه از عوارض همان جنگ بود و به زحمت از آن جان به در برد، در حالي كه طبيب كم نظير بيمارستان مرسلين كرمان،‌همان روزها به همان مرض تيفوس درگذشته بود.

به هر حال حقوق معلمي او گشايشي در كار مادر و خواهران بود، هر چند ديگر مدتي بود كه سهام كارخانه قند ـ همان 8 توماني ـ را هم نمي‌فرستاد!

اوضاع اجتماعي كرمان

براي اينكه اين مقاله از بحثي تاريخي مربوط به كرمان خالي نباشد، ضمناً سوگندان خود را هم در مورد كرمان ادا كرده باشم، يك اشاره كوچك به اوضاع اجتماعي آن روز كرمان هم بكنم كه در نتيجه جنگ جهاني و ورود متفقين به ايران، قحطي در بيشتر شهرستانها بود و در كرمان بيشتر. در آن روزها گاهي كاميونها گندم و ذرت و جو و حبوبات ديگر از هند به روسيه مي‌بردند و گاهي چندتايي هم نصيب كرمان مي‌شد كه گردي به مردي نمي‌رسيد. استانداري كرمان را به مرحوم تيمسار كيكاووسي ـ فرمانده لشكر كه از افسران قديمي عصر كودتاي رضاشاه بودـ سپرده بودند، و او كه در سنين اواخر عمر بود،كاملاً كر شده بود.

يك وقت كاميونهاي كرمان از رفتن به زاهدان سر باز زدند و به اصطلاح اعتصاب كردند كه طاير اضافي بگيرند. مرحوم سرگرد آقاسي ـ كه آن وقت رئيس دايره تداركات ارتش و ضمناً مدير دفتر اختصاصي تيمسار كيكاوسي بود ـ اين داستان را شخصاً براي من حكايت كرد. او گفت: صبح زود، تيمسار مرا، [سرگرد آقاسي را] خواست و گفت:

ـ ببين، دكان نانوايي‌ اين روزها سرقفلي دارد، و چون سهميه آرد از ارتش و دولت دارند، سود بسيار مي‌برند. اگر كسي از بستگانت داري كه بخواهد جواز دكان نانوايي به او بدهم، بگو تا سهميه برايش بنويسم.

من (آقاسي) يك شاطر قديمي پير را كه بيكار شده و قوم و خويش من هم بود، معرفي كردم. از طرفي چون كاميونها به زاهدان نمي‌رفتند و آرد نمي‌رسيد، نان كمياب شد و بعضي دكانداران هم مختصر ذخيرة خود را پنهان كرده بودند.

تيمسار به آقاسي گفته بود: «بگوييد نانواها و كاميون‌داران فردا بيايند، با آنها حرف دارم.» چنين كرديم و آنها آمدند، و من شاطر فلان را هم ـ كه قوم و خويشم بود و هنوز آردي و سهميه‌اي نگرفته بود ـ خبر كردم و آمد و او را اول صف گذاشتم كه بيشتر مورد توجه قرار گيرد.

صبح اول وقت همه صف كشيدند. تيمسار آمد و همان اول بار، پيرمرد قوم و خويش مرا كه اول صف بود، جلو كشيدو چند فحش آبدار به او داد و سپس بي مقدمه يك سيلي محكم به گوش پيرمرد زد و به سربازي گفت: «ببر او را به اتاق من كه تكليف او را معلوم كنم!»

سپس رو كرد به نانواها و گفت:

ـ از فردا اگر نان روي منبر نانوايي نباشد، همه‌تان را توي تنور مي‌اندازم.

به كاميون‌داران هم خطاب كرد: «فردا همه‌‌تان بايد توي جاده زاهدان باشيد، وگرنه خود دانيد و مجازات من. گوش من كر است و حرف هيچ كس را نمي‌شنوم.»

و بلافاصله راه افتاد و رفت داخل ساختمان ناصري باغ ستاد. آقاسي گفت: من پشت سر تيمسار راه افتادم و هنوز متحير بودم و شرمنده كه قوم و خويش خودم بي جهت به اين روز افتاده بود كه تيمسار توي راهرو گفت:

ـ ببخش كه اين طور شد. اول برو حواله صد من آرد به اسم شاطرآقا بنويس تا همين امروز ببرد و خمير كند و نان بپزد. بعد بيا تا بقيه حرفها را بزنم.

(بعدها معلوم شد، همه اين مقدمات را تيمسار براي اين چيده بود كه سيلي به گوش كسي بزند كه قبلاً او را آزموده، و ضمناً جايزه‌اي هم به او داده باشد) و چنين شد، و بعد گفت: «اين سيلي لازم بود. از فردا كار درست مي‌شود. به قوم و خويشت بگو خيالش راحت باشد كه سهميه مرتب خواهد داشت.» و به هرحال چند روزي انبارهاي كيانيان و سروشيان درهايش باز شد و مقداري گندم‌كمدارها از جمله پدر مرحوم فرهنگي زرتشتي كمدار ـ كه يكي از بهترين دانشگاههاي آزاد را در اسپانيا به وجود آورد و آخر كار هم كشته شد ـ بازار نان را گرم داشتند، تا كاميونها رفتند و آمدند، و نان سيلو كه در حكم آجر بود به همه رسيد.

اين داستان، مرا به ياد داستاني ديگر انداخت كه خانم ناطق در مورد قحطي 1288هـ/ 1871م زمان ناصرالدين شاه در يكي از مقالاتش نوشته بود كه: چون قحطي بود، حاكم تبريز چند تا شتر و قاطرگندم بار كرد و از دروازه شهر داخل كرد كه گندم از عراق (اراك) آورده‌اند، و آن قافله چارپايان را از اين دروازه به دروازه ديگر برد، و از دروازه سوم داخل كرد و بدين طريق از چهار پنج دروازه تظاهر به ورود گندم و آرد كردند، تا دكانها از ذخيره خود ناني روي منبرها انداختند، و تا رسيدن محصول، كمي آرامش در بازار نان پديد آمد و از «بلواي نان» جلوگيري شد.

و اين دو داستان مرا به ياد مرحوم داور انداخت كه وقتي در اسفند 1315ش/ مارس1937م نان در تهران كمياب شد، و قرار شد گندم از خراسان بياورند، كاميونهاي گندم پشت برفهاي سنگين كه در راه مانده بودند و بيم قحطي مي‌رفت و رضاشاه كه خود در هيأت دولت اغلب شركت مي‌كرد، شب خشمگين شد و خطاب به داور گفت: «يك دنيا جمعيت را اين طور به امان خدا رها كرده‌اي؟» (جمعيت تهران دو سال بعد كه در اسفند 1318ش/ 1940م سرشماري شد، اندكي از 500 هزار تن بيشتر بود)به هرحال داور مضطربانه گفت:

ـ اعليحضرت چه كنم؟ كاميونها پشت برف مانده‌اند، چه بايد كرد؟

و شاه گفت: «برو بمير» و خشمگين برخاست از هيأت دولت خارج شد.

اندكي بعد مردم خواندند و شنيدند كه داور دو لول ترياك از دايره انحصار ترياك خواسته و رئيس اداره به حساب اينكه مي‌خواهد بازبيني كند، دو لول ترياك ناب فرستاد، و داور آن را در دو ليوان آب حل كرد و تا ته سر كشيد، و جان به جان آفرين تسليم كرد!

تناقض در تاريخ

من هميشه فكر مي‌كردم اين تناقض را در تاريخ چگونه مي‌شود حل كرد؛ آنجا كه داريوش دعا مي‌كند كه: «خداوند سرزمين مرا از خشكسالي و، دشمن و، دروغ در امان دارد»، با اين جمله سعدي كه صريحاً در گلستان، دروغ را تجويز كرده و مي‌گويد: «دروغ مصلحت‌آميز، بهْ از راست فتنه‌انگيز». آري، اين دو تناقض را من براي بچه‌ها فقط در حكايت تيمسار كيكاوسي، و كدخداي تبريز و كاروان دروغين گندمهايش توجيه مي‌كردم و زود از آن رد مي‌شدم. و معلوم بود كه داور‌ـ همان طور كه دكتر محمود افشار مي‌گفت، درس خود را خوب تمام نكرده و تاريخ را تا پايان نخوانده بود ـ كه وقتي شنيد وثوق‌الدوله با انگليس قرارداد 1919 را بسته، از سوئيس راه افتاد كه به تهران بيايد و همكلاسها از او پرسيدند: «اين چه وقت رفتن است؟» گفت: «مي‌روم كه وكيل شوم و تكليف مملكت را تعيين كنم» و آمد و وكيل هم شد، و در مجلس خلع سلطنت (آبان 1304ش/ 1935م) بعد از آنكه دكترمصدق با سلطنت رضاشاه مخالفت كرد، داور دفاع جانانه‌اي از سلطنت او كرد، و بعداً، هم وكيل شد هم وزير شد و بود و بود تا در سال 1315ش/1937م با خوردن ترياك خودكشي كرد.

آري، چه مي‌توان كرد؟ بلواي نان را بايد با توگوشي مصلحتي و قافله گندم ساختگي دروازه‌ها خواباند و حرف داريوش را با كلام سعدي تصحيح كرد و در حاشية‌ آن نوشت كه: «دروغ مصلحت‌آميز بهْ از راست فتنه‌انگيز».

تدريس در دانشسراي مقدماتي

تدريس مرحوم حايري در بيشتر دبيرستانهاي كرمان خصوصاً پهلوي سابق و دانشسراي مقدماتي و دبيرستان بانوايي خيلي جدي شروع شد و نه تنها 22 ساعت معمول دبيري را، بلكه ساعات اضافه‌كاري نيز چه در مدرسه و چه در خانه ادامه داد، و در سالهاي 1323 تا 1325ش/ 1944 تا 1946م مخلص پاريزي هم كه دانش‌آموز دانشسراي مقدماتي كرمان بود، افتخار اين را داشت كه در كلاسهاي شيمي كه آن مرحوم درس مي‌داد، افتخار حضور پيدا كند. فيزيك بيشتر دبيرستانها با او بود، فيزيك دانشسرا را آقاي مهندس كارآموز درس مي‌گفت.آقاي دكتر شفائي كرماني استاد بازنشسته شيمي دانشگاه تهران كه مدتي دبير شيمي دبيرستانهاي كرمان بود، اظهار مي‌داشت كه: «آقاي حايري نه تنها فيزيك، و شيمي، بلكه رياضي بعضي كلاسها را هم به عهده داشت و از بسياري از معلمان رياضي بهتر و دقيق‌تر درس مي‌داد.»

در سال 1330ش/1951م كه مخلص پاريزي از دانشسراي عالي فارغ‌التحصيل و عازم كرمان شدم، آقاي حايري عنوان كفالت دبيرستان پهلوي را عهده داشت، و همه روزه صبح اول وقت با يك موتورسيكلت بزرگ كه باقيمانده وسائل جنگ دوم بود و صدايش از كوچه سرگدارو در كوههاي صاحب‌الزمان مي‌پيچيد، راه مي‌افتاد و خود را به دبيرستان مي‌رساند و تا عصر و پاسي از شب لاينقطع به كار آن دبيرستان بزرگ مي‌پرداخت.

اين دبيرستان يكي از بزرگترين و قديمي‌ترين دبيرستانهاي كرمان است و بنايش متعلق به روزگار پيش از كودتاي سوم اسفند، و مربوط به روزگاري است كه انگليس‌ها در كرمان تأسيسات مهمي از قبيل بانك شاهي، و بيمارستان مرسلين و مدرسه و دبيرستان بنا كردند و در همه آنها از فضاي وسيع استفاده مي‌كردند، و بهترين بناهاي شهر مربوط به همان زمان ـ مثل دانشسرا كه ساختمان باغ منزل مدير بانك شاهنشاهي بود، و بيمارستان مرسلين و همين دبيرستان است كه ابتدا به عنوان مدرسه جم، سپس احمدي (به اسم احمدشاه) و بعد پهلوي، و بعد از انقلاب به نام امام خميني(ره) معروف شد و تاكنون سه چهار مؤسسه مهم مثل دبستان و باشگاه فرهنگيان و موزه فرهنگيان از آن جدا و ساخته شده و هنوز هم يكي از بزرگترين دبيرستانهاي شهر محسوب مي‌شود.

مرحوم حايري هيچ وقت ساعات تدريس خود را رها نكرد، با اينكه در سال 1339ش/ 1960م كفالت اداره كل فرهنگ استان و در واقع رياست اداره فرهنگ شهرستان كرمان را به عهده داشت او در بعضي حوزه‌هاي كاري ديگر ـ مثل رياست حوزه‌هاي امتحاني دبيرستانها، و تصحيح اوراق، و عضويت شوراي فرهنگ و آموزش و پرورش، و عضويت كميسيون تبديل پايه‌ها ـ و كميسيونها و شوراها، و رياست دادگاه اداري فرهنگ، و عضويت هيأت منصفه مطبوعات در فرمانداري، و عضويت پيشاهنگي و شير و خورشيد سرخ و تربيت بدني كرمان را به عهده داشت و در سال 1356ش/ 1977م، اندكي قبل از انقلاب بعد از 35 سال خدمت فرهنگي بازنشسته شد.

رؤساي فرهنگ كرمان

رؤساي فرهنگ كرمان كه مرحوم حايري آنها را درك كرده و با آنها كار كرده است، عبارت بودند از: سيد رضي عدل امين،‌ حسن مبرهن، دكتر مظفر بقائي كرماني، مهدي رهبر كسروي، زين‌العابدين حكمت، دكتر علي اصغر شريعت، حبيب يغمائي (= صد روز)، قاسمي، محمد سجاديان، صفاري كرماني، علي اصغر عدالت، دست غيب، بهمن حبيبي، نصرالله شهروان، احمد مزيني، محمد باقر نجفي، سيد هاشم خردمند، مجيد فيوضاتي، علي آسائي، رفعت‌الله طاهري، محمد علي نواب، ابوالقاسم افراسيابي، حمزه منصوريان، شيربختي، هوشنگ قائلي، و مرحوم حايري با همه اين رؤساء همكاري نزديك و بي پيرايه داشته، مصداق واقعي قول كليم كاشاني:

طبعي به هم رسان كه بسازي به عالمي

يا همتي كه از سرِ عالم توان گذشت

در مقام فقر

او بعد از بازنشستگي به خاطر تحصيل فرزندان (محمود و حبيب و مهدي و مسعود و زهره) كه ديگر بزرگ شده بودند، به تهران آمد و با ارادتي كه در مقام فقر نشان مي‌داد و در جلسات فقري كرمان بلا استثنا هميشه حاضر بود، در تهران آن موقعيت را به دست آورد كه در جمع اخوان موقعيت ممتاز داشته باشد، و وظيفه معلمي 37 ساله را در مجمع بزرگسالان حسينيه اميرسليماني نيز ادامه دهد و سحرگاهان جمعه و غروب يكشنبه و پنجشنبه ضمن اداي فريضه نماز، به وعظ و ارشاد بپردازد و همگان را به رعايت اصول اخلاقي و درستي و پاكي موعظه كند، و گاهگاه مشكلات بعضي برادران را در امور اجتماعي و كار و زندگي حل و فصل كندو بذر آرامش و آسايش در خانه‌ها، و خانواده‌ها بپاشد، و اين وظيفه را زير عنوان لقب پدر خود (ارشادعلي) به منصه ظهور برساند، تا آن روز و آنجا كه ديگر بنيه و قدرت كلام و حركت را از دست بدهد.

و روزي كه او را به بيمارستان بردند، بعد از 91 سال عمر كه بيشتر آن به معلمي گذشت، بر تخت بيماري نشست. ايست قلبي او را با تحركاتي به تيك تاك مبدل ساختند و كلية از كار افتاده را به كار انداختند، و از راه بيني و لوله معده را ساكت و آرام ساختند؛ اما خانم دكتر اخلاقي عضو گروه پزشكي بيمارستان دكتر شريعتي و همكاران وقتي نارسايي ريه را ـ كه از اعضاي رئيسه بدن است ـ ديدند، دست بر هم زدند و اين طبيب مجرب گفت: «اين ديگر از عهده ما پزشكان ساخته نيست.»‌

معلوم شد روزي ده دوازده ساعت گرد سفيد گچ تخته سياه طي چهل پنجاه سال معلمي، كار خود را كرده است و 35 سال چايهاي عليجان ـ مدير آبدارخانه مدرسه ـ قادر به حل آن‌همه گرد سفيد تخته سياه نبوده است. مرحوم حميدي شيرازي كه خود معلمي با احساس بود، فرموده است:

دو چيز بود آنكه مرا پير كرد و كشت

بيداد عاشقي بُد و رنج معلمي

لعنت بر آن كسي كه مرا پير كرد و داد

زجري بدان فزوني و اجري بدين كمي

خواهران مرحوم حائري ( نوريه و حبيبه و زكيه) هر سه معلم بودند و بسياري از دختران و پسران تحصيل‌كردة كرمان شاگردان آنها بودند. و شوهران آنان نيز معلم بوده‌اند كه آقاي دقاقي (شوهر زكيه‌خانم) هنوز هم به استاد دقاقي شهرت دارد و فرزندش نيز در دانشگاه شهيد باهنر كرمان كار مي‌كند. قول سعدي در حق خانواده حايري‌ها صادق است، آنجا كه فرموده:

همه قبيله، من عالمان دين بودند

مرا معلم عشق تو شاعري آموخت

مرحوم شيخ محمد جواد آموزگار كه خود در نوجواني و تحت نظر خواهرش بي‌بي صغري تعليم يافته بود ـ معلمي را از خدمت در بردسير، به حكم و ابلاغ مرحوم شيح يحيي احمدي ـ رئيس معارف كرمان ـ شروع كرده بود، از معلمان نامدار زبان عربي و ادبيات فارسي بود، و همه جوانان كرماني كه در پنجاه سال اخير در كنكور دانشكده حقوق توفيق يافته بودند، به بركت تعليمات زبان عربي مرحوم آموزگار و سخت‌گيري‌هاي او در امتحانات بوده است.

رعايت حال بيچارگان

همسر آقاي حايري، خانم ناهيد محمود سلطان بيچاره گنابادي كه چند سال پيش درگذشت، بنا به وصيت خود در بيدخت مدفون شد. اين زن در اعقاب امراي ولايت گناباد بود كه گويا بر حسب افسانه‌هاي موجود، براي شكايت از اضافه مالياتي كه پرداخته بودند، به طوس و مرو شكايت به مأمون بردند و در مجلسي شكايت كردند كه:‌ «از ما بيچارگان ماليات اضافي گرفته‌اند.» گويند در آن مجلس حضرت امام رضا(ع) نيز حضور داشتند.

آقاي محسن گنابادي ـ كه از دانشمندان و قضات دادگستري بود، و يك دوره‌اي وكيل گناباد هم بود ـ به يكي از معمّرين اين طايفه اين طور نقل كرده‌اند كه چون حضرت رضا(ع) به ولايتعهدي منصوب شد، اميراحمد و امير محمد كه از شيعيان بودند، حضور آن جناب از حاكم محل شكايت بردند و عريضه تظلم عرض تقديم نمودند و تقاضا كردند كه امر بفرمايند رعايت حال آن بيچارگان را بنمايند.

آن حضرت در حاشيه همان كاغذ به حكومت محل مرقوم فرمودند كه رعايت حال اين بيچارگان را بنمايند… به همين جهت اكنون نيز نام خانوادگي بيشتر فرزندان حاج قاسمعلي، بيچاره است و بدان افتخار دارند.» (شرح زندگي حاج سلطان محمد گنابادي، به قلم حاج سلطان حسين تابنده، ص7)

وقتي فرزندان حائري (محمود و حبيب و مهدي و مسعود و زهره) با من در مورد محل دفن پدرشان مشورت كردند،گفتم بهترين جا كرمان است، در كنار دايي او محمدجواد كه در جوار مرحوم عباس فرهنگ و مريم خانم فرهنگ خفته است، و خواهر او بي‌بي صغري نيز در همانجاست و پدرش مرحوم حاج ارشاد نيز در پايين پاي مشتاق علي شاه دفن است. پس: «سر همان جا نهْ كه باده خورده‌اي».

اما وقتي گفتند خود آقاي حايري وصيت كرده كه او را در مزار بيدخت دفن كنند كه قبر همسرش ناهيد محمودي بيچاره سلطاني نيز در همان جاست، ديگر من كوتاه آمدم و پيشنهاد خود را «اجتهاد در مقابل نص» دانستم. و آخر كار هم ثابت شد كه: لاتدري نفس بايّ ارض تموت. معلوم شد خاك او در بهشت زهراي تهران، مقبره خانوادگي تبريزي از اخوان مقرر شده و رباعي خيام نامدار در حق او هم صادق آمد كه:

عمرت چو به سر رسد، چه بغداد و چه بلخ

پيمانه چو پر شود، چه شيرين و چه تلخ

مي نوش كه بعد از من و تو ماه بسي

از سلخ به غرّه آيد از غرّه به سلخ