مجلس صبح سه شنبه 15-9-90(سحر عاشورا 1433- آقایان)

سالروز این واقعه را به همه مسلمانان و بلکه بنی آدم موجود در کره زمین تسلیت می گویم و انشاءالله محرکی باشد که ما را به حرکت باز دارد

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

من چه گویم یک رگم هوشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

البته این شعر در مقام مناجات و توحید است ولی به هر بنده خاص او هم صدق می کند. سالروز این واقعه را به همه مسلمانان و بلکه بنی آدم موجود در کره زمین تسلیت می گویم و انشاءالله محرکی باشد که ما را به حرکت باز دارد، حرکتی که هدفش معلوم است خداوند متعال. همه خوب جزئیات زندگی حضرت را شنیدیم و گفتند، خواهند گفت و خواهند شنید.

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

روح الهی که مدتی در این بدن مثل ما متمرکز بود از بین ما رفت. حضرت دوران های مختلفی را در زمان پیغمبر که کم سن بود، کودک سال بود ، بارها در بغل پیغمبر بود، پیغمبر لبهایش را می بوسید و هر بار مثل اشکی در چشمش دیده می شد مثل اینکه احساس می کرد که این لبها تشنگی خواهد داشت به طوری که این خاطره برای تمام مسلمانان بود. یکی از مسلمین دید که یزید بود یا کس دیگر که با عصا بر لبهای حضرت می زند، یکی از حاضرین که شاید هنوز بارقه ای از نور الهی در او بود گفت نکن، اینجا نزن ، این لبهایی است که من خودم بارها دیدم پیغمبر می بوسید.

این حضرت دوران کودکی را با کمال عزت طی کرد و بعد از رحلت پیغمبر، رحلت حضرت، بالاترین لطمه به همه مسلمانها خورد، همه اندوهناک شدند و بودند حتی مسلمین کم سنتری همچون حضرت امام حسین. و خود حضرت از همان اول خاطره جد بزرگوارش چنان در وجودش مستقر بود که هر جا نگاه می کرد سیمای او را می دیدند، به طوری که یک مرتبه که آمد البته خلفای راشدین به خصوص شیخین ابوبکر و عمر خیلی هم احترام می کردند حضرت یک بار تشریف آوردند، از مسجد رد می شدند، دیدند عمر بالای منبر صحبت می کند حتما” در یک لحظه خاطره جد بزرگوارش زنده شد ایستاد و فرمود از منبر جد من بیا پایین، از منبر پدر خودت برو بالا، عمر آن خلیفه خشمگین، آن مرد عصبانی، اطاعت کرد و از منبر پایین آمد رفت جلوی حضرت، حضرت را بوسید و گفت چشم، من آمدم پایین، پدر من منبر نداشت که من بروم. این احترام به گفته حضرت حتی از کوچکی بین همه مسلمین رایج بود، می دیدند. زمان علی (ع) که این هر دو نور چشمان علی، حسن و حسین همه جنگها و همه صلح ها و خوشی ها ،همه در خدمت حضرت بودند. حضرت علی (ع) هم به اینها خیلی محبت داشت و حتی احترام می گذاشت، حتی یکبار به محمد حنفیه، فرزندش که از مادر دیگری بود فرمود تو خودت را هم ردیف اینها خیال نکنی، به پسر خودش این طور فرمود و آنها هم، همه فرزندان به حضرت از همان اول احترام می گذاشتند.

زمان امام حسن (ع) دورانی بود که امر الهی بر این قرار گرفته بود که آرامشی باشد حتی در یکی از منابری که در آن واعظی بالای منبر بود و جسارتی  به طور ضمنی از علی (ع)، انتقاد کرد، بد گفت حضرت امام حسین نوجوان بود، جوان بود، خواستند بلند بشوند شمشیر بکشند و امام حسن دست گذاشت روی زانوی حضرت و گفت بشین، حضرت اطاعت کرد، چرا؟ چون طبق فرمان پدر مطیع امر حسن بود. این یک ریاضت بود برای حضرت، ریاضتی که کمتر کسی حس می کند چه ریاضتی است. حسین با اینکه نمی توانست چنین حرف های ناروایی بشنود باید بنشیند در پای منبرهای این اشخاص و گوش بدهد، هیچ چیز نگوید. این برای حضرت بالاترین ریاضت بود. تا بعد از شهادت حضرت امام حسن (ع) و اینکه امامت را طبق امر الهی به امام حسین محول کرد گرفتاریها شروع شد، منتها معاویه زیرک بود ،روانشناس بود، روحیه حضرت را می شناخت و کاری نمی کرد که غضبشان به جوش بیاید با ملایمت رفتار می کرد و حضرت در تمام دوران زندگی اسوه و الگویی برای همه مسلمین بود.

ما میدانیم که حضرت خواب دید وقتی در ماه محرم از مدینه می خواست حرکت کند ، زیرا حضرت در مسجد به همراه عبدالله زبیر نشسته بودند یک قاصدی آمد از طرف امیر، حاکم آنجا ، خدمت حضرت گفت که امیر خواهش کرده تشریف بیاورید آنجا، همین را به عبدالله زبیر گفت، حضرت به او فرمودند به نظرم خبر مرگ معاویه را می خواهد بدهد، فردا که رفتند دیگری، ثالثی که به نظرم مروان بود آنچه که یادم است در پیش امیر بودند، حضرت این خبر را به اینها داد و از آنها بیعت خواست حضرت امام حسین فرمودند که مثل منی محرمانه نباید بیعت کند، فردا می آیم همین جا، فردا اگر آمدم به مجلس جواب تو را می دهم ولی تشریف آوردند شبانه وسایل سفر را فراهم کردند که حرکت کنند. بعد قبل از حرکت یا برای مثل استخاره حرکت، سر مزار جد بزرگوارشان رفتند، از آن حالاتی که داشتند ما هیچ نمی دانیم، صورت انسانی می بینیم ولی آن جرقه الهی و روح الهی را که نمی توانیم ببینیم. حالا مورخین نوشته اند حضرت، پیغمبر را به خواب دیدند، چون به کلمه رؤیا می گویند، رؤیا هم به معنای خواب و هم به معنای مکاشفه گفته می شود، پیغمبر به ایشان فرمود برو، خداوند اراده کرده است که تو را کشته ببیند. این رؤیا همیشه در گوش حضرت بود. در واقع این رؤیا قبل از این هم که حاصل بشود باز هم در رفتار حضرت بود.

حضرت شهادت را سعادتی می دانستند و نتیجه شهادت را فوز الهی. این رؤیا را مال همان وقت گفتند یا بعدا”، به هر جهت با خانواده حرکت کردند که جریانش را می دانید. در مکه که بودند قاعدا” باید به عرفات و اینجاها بروند ولی حضرت حرکت کردند، از مکه بیرون آمدند. انتقاد کردند بر حضرت که چرا در وقتی که باید شما حجتان را ادامه بدهید رها کردید و از مکه بیرون رفتید؟

حضرت فرمودند چون توطئه ای شده بود که خون من در مکه  ریخته بشود و من نخواستم که در مکه و در ماه حرام خونی ریخته بشود در مکه و اهمیت و حرمت مکه از بین برود.

از این احتمالات خوب همیشه هست. حسین آن فرمایش پیغمبر را همیشه در خاطر داشت منتظر بودند که آن کسی که قرار است این جنایت را بکند حاضر باشد که حضرت را به فیضشان برسند ولی شهادت در ضمنی که بالاترین مقام است ولی شهادت هدف نمی تواند باشد. شهادت طلب معنی ندارد، شهادت فیضی است که خداوند به هر کس بدهد که مصلحت می داند یعنی جنگجویان باید به قصد پیروزی به جنگ اقدام کنند، به جهاد اقدام کنند، اگر پیروز شدند به این هدف رسیدند اگر هم نشدند به شهادت رسیدند ولی شهادت آن نیست که خداحافظی که می کنیم به عنوان شهید خداحافظی کنیم نه، به عنوان پیروز و مبارز باید اقدام کرد اگر شهید شد اجرش با خداست. به هر جهت حضرت برای فرار از این مسئله که خون او موجب صدمه به ایمان مؤمنین نشود که در مکه خون ریخته شود.

به این طریق حضرت تشریف آوردند. ایرادی می گیرند بر مورخین غیرمسلمان و البته بعضی از مسلمانها که چرا حضرت این کار را کردند؟ می گویند که (وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیكُمْ إِلی التَّهْلُكَةِ …)(البقرة‌: 195)، به دست خودتان، خودتان را به هلاکت نیندازید،

با وجود اینکه خیلی ها به حضرت توصیه کردند، سفارش کردند، خواهش کردند، حتی همسر حضرت زینب، ولی حضرت حرکت کردند. حضرت می خواستند که فیضشان به واسطه گناه و خطشه کسی نباشد. حضرت که نمی گفتند در همین جا به فیض شهادت رسیدیم، رؤیای حضرت هم این نبود که همین سفر، رؤیا این بود که خداوند می خواهد تو را کشته ببیند، بعلاوه آن دنیایی که (وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیكُمْ إِلی التَّهْلُكَةِ …)(البقرة‌: 195)، دنیای ماست،دنیای کسانی که در اولین مرتبه، اولین پله سلوک هستند ولی برای کسانی که از این عالم، از این قواعد دورند قاعده نیست، قواعد نیست البته خود را در تهلکه نیندازید یعنی وسائل اینکه کشته بشوید را فراهم نکنید، این کاملا” صحیح است.

سؤال دیگری که می کنند، انتقاد دیگری که می کنند می گویند که

حضرت و حتی مورخین یزیدی همان ایام می نوشتند که حضرت قیام کرد و به اتکای اینکه نوه پیغمبر است می خواست خلافت را بگیرد شکست خورد، خیلی عادی بررسی می کنند. البته برای این اشخاص، چنین نظرهایی هیچ ایراد ندارد یعنی طبق نظر خودشان است کما اینکه یکی ازحجاج بن یوسف مثل اینکه معتقد بود که امر خلیفه بالاتر از امر پیغمبر است بالاتر از حکم شرعی است برای اینکه پیغمبر در زمان خودش خلیفه بود، اینها در این زمان خلیفه هستند. برای چنین کسانی که امر حاکم وقت را از امر پیغمبر هم بالاتر می دانند چنین تفسیرهایی بعید نیست و باید هم باشد. بعد که حضرت تشریف آوردند یک مکتبی، مکتب حسینی، مردانی پرورش داد، الگو به همه ما داد، الگوی دنیاپرستی، الگوی تملق، الگوی ریاکاری، از این طرف الگوی فداکاری، الگوی صلاح، الگوی خداپرستی.

وقتی که معلوم شد جنگ خواهد شد، حضرت در تمام این مدت، چون در ماه حرام بود و جنگ نباید می شد به قشون خودشان می فرمودند تیراندازی نکنید و بعد هم از آن طرف عمرسعد فرمانده قشون، اولین تیر را زد که حکم شرعی را شکست که نباید در محرم جنگ کنید. بعد هم به این افتخار می کرد، به قشون خودش گفت شما فردا شاهد باشید و بگویید که اول تیر را من زدم. حتما” آنها حالا هم شاهد هستند که در آن جهان، در آن جهانی که هست اولین تیر خود او را به او می زنند. بعدا” همه این الگوی دنیاپرستی، همه رغم وعده هایی که حضرت به او دادند از زمین و آب و منزل و خانواده و حقوق و همه اینها، قبول نکرد. حتی مسخره هم کرد به این معنی که حضرت فرمودند تو که به شوق حکومت ری این جسارت را کردی، امیدوارم که گندم ری را نخوری. این آدم بی شرم در مقابل حسین (ع) به طنز گفت که گندم نخواهم خورد، جو خواهم خورد. جو هم لایق اسب تو بیشتر است تا خودت و اما سربازان که از امیر اطاعت می کردند هر کدام بعدا” یک دروغی گفتند، یکی گفت شمشیر زدم به کی ، هر کسی برای خودش مقاماتی قائل می شد، البته این متأسفانه در ضمیر و خصلت این گونه افراد از اول جهان بوده تا آخر جهان هم خواهد بود. همان تیر تهمت و افترائی که به دروغ می گویند برای افتخار کردن و کسب افتخار دید می شود.

این الگو را حضرت ارائه دادند، مسلمانها شما اگر می خواهید این باشید حاشا. الگوی دیگری هم دارد، الگوی زنانی که شوهرشان را تشویق کردند به آمدن به جنگ. زهیر، همسرش او را تشویق می کرد یا آن بانوی دیگری که سر شوهرش را که بریدند، انداختند پیشش، برگرداند گفت ما سری را که در راه خداوند دادیم پس نمی گیریم یا خود زینب علیها سلام نیامد دم خیمه جنازه فرزندانش را ببیند، گفت که من اگر بیایم و متأثر بشوم، برادرم از تأثر من متأثر می شود، این خانواده، این هم جنگ اینها.

در همان قشون ظلال و گمراهی که مثل عمرسعدی بر آن حکومت می کرد، کس دیگر هم بود، حربن یزید ریاحی، یزید یا حر ریاحی از قبیله ریاح. او باعث بالاترین، باعث و بانی اولیه جنگ و شهادت شده بود که نگذاشت حضرت به هیچ طرف حرکت کند، معذلک در آن آخرین لحظه که می دانست سرنوشت ظاهری قشون حسین چیزی نیست جز مرگ، جز شهادت، به طیب خاطر آمد. از حسین خواست که من را ببخشید، من گناهم بخشیده می شود یا نه؟ حضرت گناهش را بخشیدند، کفشها را با طنابی به گردن آویخت و آنجا آمد، یا آن برادر حضرت، حضرت عباس که البته آن نرفت، آن شبی که همه می رفتند او نرفت. وقتی که در کمال تشنگی بود رفت آب بیاورد، به طور فطری هر تشنه ای به آب برسد دست می زند که آب بخورد دستش را برد به آب که بخورد، یک خرده که آورد متوجه شد، گفت من آب بخورم و برادرم تشنه باشد؟ آب را ریخت بعد در همان حال تشنگی شهید شد.

این الگوها را مکتب حسین بودند. خود حضرت همیشه مثل  آن دورنمایی که یا آهن ربایی که آهن را جذب می کند رؤیای پیغمبر را در نظر داشت به این طریق ولی تا حضرت زنده بودند به هیچ وجه از وظایف زندگی دنیایی غفلت نداشتند، در عین آن جنگ وقتی موقع نماز بود نماز را شروع کردند. این نماز هم نشان دهنده این بود به دنیا و به لشکریان آن روز که ما مسلمانیم، شما مسلمانها چرا تیر به ما می زنید؟ ولی نه چشم بینا بود و نه گوشی، و بعد به جای اینکه آنها کمک کنند، تیر به نمازگزاران زدند که به دو نفر تیر خورد، یعنی در واقع خواستند اعلام کنند به آنها و به دنیا که شما قشون یزید که خود را مسلمان می دانید و می گویید برای مسلمانی جنگ می کنید، اساس دین نماز است ( الصلاة عمود الدین…)، شما به روی نمازگزاران تیر می زدید، همین عبارت حضرت در این جمع نشان داد. این است که روز عاشورا و این جنگ و این وقایع خودش جنگی بود، خودش درسی بود که هر چند تمام زندگی حضرت درس بود ولی این یک روز، خلاصه و مشروح تمام زندگی حضرت بود. تمام صفات خوب در یک طرف، تمام خصائل شیطانی در یک طرف به جنگ هم آمدند. وظیفه حضرت چه بود؟ حضرت وظیفه خود تشخیص دادند که در صف رحمانی که رهبر آن صف هستند تا آخرین نفس بجنگند. حضرت به هیچ وجه طالب حکومت نبودند که آن مورخ گفت، حکومت خواستند جنگ کردند شکست خوردند، نه. اگر حضرت طالب حکومت بودند کسی برای جنگ، همسر، خاندان خودش را و فرزندان کوچکش را نمی آورد چون بودن بچه کوچک و خانواده در جنگ دست و پاگیر جنگجویان است ولی حضرت به امر الهی و به واسطه پیغمبر این کار را کرد. به همان رسم توصیه کرد حالا که می خواهید حرکت کنید، زن و بچه و خانواده را همراه نبرید، باز هم حضرت به آن حرف او گوش ندادند حرف راستی بود از لحاظ دید او، از لحاظ دید جنگجویانی که دنبال حکومت هستند حرف راستی بود ولی پیغمبر غیر از این به حسین گفته بود، این است که خانواده را هم آورد.

در تمام مدت و بعد هم حضرت عده ای را مرخص کرد، البته این که گفته اند حضرت فرمود: بیعتم را از شما برداشتم، برای ما ممکن است این توهم پیش بیاید که مگر بیعت که با خدا بسته می شود کسی می تواند بیعت را بردارد؟ آن بیعتی که حضرت فرمودند، بیعت الهی نبود، بیعتی بود که همه، حضرت را به حکومت دعوت کردند، نامه ها نوشتند، در واقع تسلیم از این جهت شدند. این بیعت را حضرت از گردن ها برداشتند ولی کسانی که آن بیعت الهی بر گردنشان بود ماندند.

عباس وقتی به او فرمودند تو هم برو، می خواهی برو، عرض کرد:

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

این مهر بر که افکنم ؟ این دل کجا برم ؟

تا شرح شهادت یکی یکی از بزرگان دین، از خاندان حضرت را همه شنیدیم تا دیگر همه رفتند. فقط حضرت ماند، مرد جنگی فقط حضرت بود. برای بار آخر فرمودند:(هَل مِن ناصر یَنصُرنی؟)، حضرت که می دانستند کسی نمانده،(هَل مِن ناصر یَنصُرنی؟)، از ما و شما خواستند، صدایشان از فراز قرن ها به گوش ما می رسد، همان صدایی که علی (ع) به عمر گفت: تو بگو، من صدایت را می رسانم، همان علی صدایی از گلوی حسین درآمد (هَل مِن ناصر یَنصُرنی؟).

ما عزایی که می گیریم این است که به این سؤال حضرت جواب ندادیم، نمی دهیم، جرأت نداریم. تا حضرت جنگ کردند، هر بار که ضربه ای به حضرت وارد می آمد قشون دشمن امیدوار بود که حضرت شهید شده باشد ولی حضرت به جنگ ادامه دادند تا آن وقتی که افتاده بودند نمی دانستند حضرت بلند می شود یا بلند نمی شود. بعضی گفتند که به سمت خیمه ها بروید چون وظیفه حفظ خانواده با مرد است، حضرت حسین در آن آخرین لحظه این وظیفه را هم فراموش نکرده بود، حرکت کرد که دفاع کند که فهمیدند حضرت هنوز زنده است.