روایت حضور پدر در تظاهرات ۱۳ آبان ۱۳۸۸

 

محمد تقی کروبی
آری خطر بود نه از سوی ریگی بلکه نیروی انتظامی و لباس شخصی ها

دو سال پیش در چنین روزی خیابان های تهران شاهد حضور مردمی بود که به دعوت کروبی و موسوی بدنبال مطالبه حقوق از دست رفته شان بودند. دیشب دفتر خاطراتم را باز کردم و حوادث ۱۳ آبان ۱۳۸۸ را مرور کردم. مناسب دیدم خلاصه ای از حاشیه و اتفاق های آن روز را در اختیار دوستان و هموطنان ام بگذارم.

۱۳ آبان ۱۳۸۸ در آستانه سیزدهم آبان پدر و مهندس موسوی اعلام کردند که در این مراسم شرکت می کنند . پدر اینبار نیز میدان هفتم تیر را انتخاب و سایت رسمی اش مردم را در جریان مکان و زمان حضور قرار داد. بدنبال این اعلام چند روزی است که پیغام هایی برای منصرف کردن ایشان از شرکت در راهپیمایی توسط دوستان با استدلال های متفاوت آورده می شود. نقطه مشترک همه این پیغام ها احتمال بروز حادثه ای تلخ برای پدر است. ایشان در پاسخ گفتند ” حوادث تلخ برای مردم نیز هست لذا من تحت هر شرائطی در مراسمی که گفته ام شرکت می کنم، شرکت خواهم کرد، هر که نگران است نیاید”.

برخی از اعضای خانواده با رفتن پدر در این شرائط مخالفند و برخی موافق. چاره ای نیست جز آنکه کاری کرد که نیروی های تحت الحمایه نتوانند به ایشان نزدیک شوند و آسیب برسانند. با سرتیم حفاظت سرهنگ … صحبت کردیم، او که تجربه چند ماه گذشته تیم اش را برابر با ۳۰ سال تجربه دیگر تیم ها می داند گفت “لباس شخصی ها هم مسلح اند و هم مورد حمایت، به ما گفته شده با آنها برخورد نکنیم و تنها مانع آسیب رسیدن به شخصیت خود شویم، چکار می توانیم بکنیم اگر خدای نکرده بخواهند آسیب جدی برسانند” .

سرتیم به شدت نگران بود و توصیه می کرد که پدر را از رفتن منصرف کنیم. برخی از اعضای خانواده و دوستان پدرم نیز در این جهت تلاش کردند که نتیجه ای نداد. در نهایت تصمیم گرفتیم جلسه ای با حضور اعضای خانواده و دفتری ها، تعدادی از دوستان سپاهی بازنشسته (مردان دوران جنگ و یاران امروز مردم) و نیروهای سابق بنیاد شهید تشکیل دهیم (اسامی را حذف کردم که بیش از این برای دوستان مشکل پیش نیاید). در جلسه مقرر گردید حلقه ای از نیروهای خودی تشکیل شود تا حفاظت بتواند وظیفه خود را انجام دهد. تعدادی از دوستان دوران جنگ در کنار تعدادی از فرزندان شهدای مسجد صاحب الامر شمیران این مهم را تقبل کردند.

ساعت ۸:۳۰ صبح به اتفاق ۳ نفر از دوستان به منزل پدر رفتم. دوستانی که بنا بود تیم حفاظت را یاری کنند همگی آمده بودند. آنها با برادرم حسین آقا مشغول صحبت بودند که بعد از احوال پرسی یکی از اعضای تیم حفاظتی دستم را گرفت و در حالیکه به سمت آپارتمان می برد گفت “امروز اخبار نگران کننده ای داریم، همه نگرانند، کاری کن آقا منصرف شود، برای خودم نمی گم، ایشان در خطرند. ” در صداقت این نیرو شک نداشتم اما اصل ماجرا را نمی دانستم تا بتوانم تحلیل کنم. داخل رفتم دیدم برادرم علی در حال صحبت کردن با مادر است و پدر در نشیمن مشغول قرائت قران. سلام کردم، جوابم را داد و گفت “با تو کار دارم بمان، بیرون نرو،” گفتم میرم پیش مادر و علی. در آشپزخانه با مادر و علی به صحبت نشستیم. مادرم گفت امروز خیلی نگرانم، نذر کردم، خدا کند ، سالم برگردد. به مادر گفتم نگران نباش، حرفم را قطع کرد و گفت: ” اینطور نیست، پدرت قبل از نماز صبح خواب بدی دید، برخواست قدم زد و بعد از نماز کاغذ و قلم برداشت و مطلبی نوشت و در قرآن گذاشت و به من گفت در صورت لزوم آنرا باز کن.

ساعت ۷ نشده بود که سرتیم زنگ زد و گفت کار مهمی دارد. وقتی آمد داخل خیلی نگران بود، گفت حاج خانوم مقامات امنیتی اطلاع دادند که بر اساس منابع آنها گروهک ریگی برای عمیق تر کردن اختلاف و شکاف میان حاکمیت و مردم طی یک عملیات انتحاری می خواهد آقا را ترور کند.” گفتم خواب را نمی دانم اما نکته امنیتی ها را یک بلوف سیاسی برای پشیمان کردن ایشان از شرکت در مراسم می دانم . دروغ چرا، من هم نگران شدم که نکند می خواهند کاری کنند.

چند دقیقه بعد پدر آمد، گفتم آقا جون ظاهرا موضوع کمی جدی شده و مادر هم بسیار نگران است. گفت بنشین، گفتم چشم. بعد شروع کرد موضوع را از چند روز قبل تحلیل کرد تا به خبر صبح مبنی بر عملیات انتحاری رسید. پدر گفت “همه بچه های حفاظت را خواستم . اول با آنها کمی شوخی کردم بعد گفتم ببینید من به این مراسم میرم، نمی خوام کسی که نگرانی دارد با من بیاد، من تکلیف را از شما بر داشتم، شما را به خیر ما را به سلامت.”گفتم این خبر هیچی داستان خواب شب چی بوده، خندید و گفت “بعدا برای همه تان میگم اما فکر کنم یک اتفاق کوچکی می افته”.

در آخر از من خواست این نکات و نگرانی ها را به سایر دوستان و علاقمندان بگویم تا همه در جریان باشند و با اطلاع به مراسم برویم. رفتم که بگویم دیدم برادرم آن ها را در جریان گذاشته وجالب آنکه یکنفر هم جا نزد. نزدیک ساعت ۱۰ صبح آماده حرکت شدیم. تیم حفاظت جلیقه ضد گلوله برای پدر آورد، بلافاصله گفت نمی پوشم و از خانه بیرون رفت. در ماشین یکی از دوستان و پشت سر تیم حفاظت به راه افتادیم. از بزرگراه صدر تازه وارد مدرس شدیم که یکی از همراهان متوجه پژو ۴۰۵ شد که سرنشین جلوئی آن یک دوربین حرفه ای در اختیار داشت. به تیم حفاظت اطلاع داده شد، گفتند می دانیم مربوط به نیروهای امنیتی است و هر جا به ما حمله می کنند این ها حضور دارند و فیلمبرداری می کنند. گفتیم پس مقدمه حمله نیز مهیا شد، گفتند آری.

نیروهایی از دانشجویان تحکیم و ستاد در میدان هفتم تیر و خیابان قائم مقام حضور داشتند. آنان با خط ایرانسل که برخلاف همراه اول در چنین روزهایی قطع نمی شد، اطلاع دادند که جمعیت دائم رو به افزایش است و نیروی های ضد شورش خشونت عجیبی بکار بسته اند، حتی زنان و دختران را بدتر از همیشه می زنند. نزدیک خروجی میرداماد در ترافیک مانده بودیم که اتوبوسی کنار ماشین پدر قرار گرفت ، مردم داخل اتوبوس که پدرم را دیدند به وجه آمده و شروع به شعار دادن کردند. کمی پائین تر از خیابان شهید مطهری بزرگراه کاملا قفل شده بود. پدرم از ماشین پیاده شد و به سمت میدان راه افتاد، حفاظت و حلقه ای از دوستان در کنار وی قرار گرفتند و مردم حاضر به وی پیوستند. لحظه به لحظه مردم بیشتری از ماشین ها خارج می شدند و به وی می پیوستند. شعارهائی در حمایت از رهبران جنبش و نیز مطالبات مردم داده می شد. فاصله من بدلیل شرائط پای راستم هر لحظه بیشتر می شد تا آنکه دیدم جمعیت ایستاده است . از میان آنان راه باز کردم و به جلو رفتم. دیدم نیروهای ضد شورش راه را بسته اند و اجازه عبور نمی دهند. جمعیت اضافه می شد و آنان بیم آن داشتند که پای پدر همچون روز قدس به میدان هفتم تیر برسد و موج جمعیت دیگر قابل کنترل نباشد.

با افزایش جمعیت و اصرار بر ادامه راهپیائی ، چند گاز اشک آور در میان جمعیت انداخته شد. فیلمبردار را دیدم که از سمت مخالف بزرگراه مشغول ضبط صحنه است. در حالی که با یکی از افسران نیرو در حال صحبت بودم فردی را در فاصله ۲۰ تا ۳۰ متری دیدم که مستقیم و به سمت پدرم گازی شلیک کرد. برگشتم دیدم پدر و دو محافظ بر زمین افتادند ، به سمت وی رفتم، بچه ها گاز را دور کردند، صورتم می سوخت، دیدم یکی از محافظین بنام سید … از ناحیه سر مجروح گشته است. پزشکان در بیمارستان به وی گفته بودند که اگر آن شلیک چند سانتیمتر انحراف پیدا نمی کرد بینایی ات را از دست می دادی. خدا رحم کرد ( این شیر دل لرستانی از محافظین با وفای پدر بود که بعدها بخاطر انجام وظیفه حرفه اش مورد بی مهری واقع شد). پدر را به سمت ماشین بردند و من کنار ایشان نشستم، صورتش می سوخت و سرفه می کرد. جویای حال سید شد، بچه ها گفتند به همراه یکی از افراد خودی با آمبولانس به بیمارستان فرستاده شد. سرتیم قصد بازگشت داشت که پدر با عصبانیت گفت حق نداری برگردی، برو به سمتی که مردم حضور دارند و من در کنار آنان باشم. راننده گفت “آقا برخورد می کنند ما کاری نمی توانیم بکنیم”، پدر پاسخ داد “پس من را پیاده کنید”.

خیابان حالت غیر عادی پیدا کرده بود، برای ادامه راه به سمت قائم مقام رفتیم، مردم زیادی در آنجا بودند، ماشین حاج آقا را دیدند روحیه گرفتند و به سمت ما آمدند. خانمی مسن که به شدت از رفتار وحشیانه سرکوب گران عصبانی بود و شور عجیبی داشت روی کاپوت ماشین پدر رفت و شروع به شعار دادن کرد. پدر پیاده شد و وی را به آرامش دعوت کرد، مردم هجوم آوردند و شعار می داند “کروبی با غیرت برس به داد ملت.” این داستان در چند نقطه ادامه پیدا کرد و فیلم های زیادی گرفته شد و سپس به سمت منزل برگشتیم. با ریخته شدن خون سید، سوزش در چشم، شکسته شدن شیشه های ماشین دوستان و اسکورت حفاظت برگشتیم. برخی خون را دیده بودند و نمی دانستند دقیقا چه شد و این ابهام بوجود آمده بود که کروبی زخمی شده.

هنوز چند دقیقه از بازگشت نگذشته بود که تماس خبرنگاران شبکه های مختلف آغاز شد. رادیو فردا و سی ان ان اولین رسانه هایی بودند که با من تماس گرفتند و در این زمینه خبر تهیه کردند. سایر شبکه های فارسی زبان با برادرم حسین تماس گرفتند و از جزئیات حادثه می پرسیدند. آری خطر بود نه از سوی ریگی بلکه نیروی انتظامی و لباس شخصی ها. اگر آن شلیک تنها چند سانتیمتر خطا نمی رفت با پدر برخورد می کرد و خدا می داند چه اتفاق ناگواری می افتاد.

منبع : وبلاگ نویسنده