ایجاد اختلاف توسط دشمنان….

ایجاد اختلاف توسط دشمنان/ظهور و خروج امام زمان/روایات ائمه/

حالات متفاوت سلمان و ابوذر/به داده‌ی خدا راضی و قانع باشید/

مسائل اقتصادی و ناسازگاری زن و مرد/ حقّ و وظیفه/مشکل ازدواج[1]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الزَّحیم اگر در کار نجّارهای قدیم دقّت کرده باشید این درس را می‌گیرید که مشاغل ما جزوی از زندگی ما یا جلوه‌ای از ان است. نجّارها چوب‌ها و الوارهای درشتی را که نمی‌توانستند شقّه کنند(دو تا کنند) کمی با چکش می‌زندند تا ترک کوچکی پیدا کند؛ به اندازه‌ای که یک میخ داخل آن برود، بعد میخ را می‌گذاشتند و می‌زدند و اینها بیشتر از هم باز می‌شد، بعد چوبی می‌گذاشتند و می‌زدند و اینها دوباره بیشتر از هم باز می‌شد. البته مثل این داستان در کلیه و دمنه هست مشهور است که میمون چیزی را نگاه می‌کند، یاد می‌گیرد و بعد تقلید می‌کند. میمونی دیده بود نجّاری چوب را می‌گذارد-ان چوب هم اسم خاصّی دارد که یادم رفته- و با چکش می‌زند و تخته‌ها از هم باز می‌شود، بعد میخ را که می‌کشد چوب‌ها جدا می‌شوند. وقتی نجّار از کار بلند شد و رفت، میمون جای او نشست و چوب را زد؛ منتها معکوس نشسته بود. مثل ان کسی که به قول سعدی:» یکی بر سر شاخ، بن می‌برید« ، سر شاخه بود و داشت ته شاخه را داشت می‌برید. میمون هم معکوس نشسته بود بعد که میخ را کشید، دم او لای درز ماند و دادو بیدادش بلند شد. از هرواقعه و طنزی باید عبرت بگیریم:

شخص باید که گیرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر دیوار[2]

دشمنان انسان، چه دشمنان شخص و چه دشمنان اعتقادی- اجتماعی، برای اینکه کار را به هم بزنند و اختلاف را زاید کنند، جایی را پیدا می‌کنند که می‌تواند محل اختلاف باشد، مثلاً می‌بینند که خانواده‌ای با هم خیلی خوب و مهربان هستند، دقّت می‌کنند می‌بینند که روزی که قیمه دارند دادوبیداد می‌شود. روز دیگر که خورش فسنجان دارند، باز یک دادو بیداد دیگر. تحقیق می‌کنند می‌بینند یکی این را دوست ندارد و یکی آن را دوست ندارد. روی این تکیه می‌کنند و می‌گویند: هرکه خورش فسنجان دوست دارد آدم بدی است. دیگری می‌گوید: هرکه خورش قیمه دوست دارد آدم بدی است. اینها را سر هیچ به جان هم می‌اندازند؛ این کار دشمنان است. چون زندگی و حیات با خوراک پیوند خورده من مثال از خوراک می‌زنم. در این مثال‌ها خوب دقّت کنید، چون با توجّه به آنها می‌توان زندگی و روش زندگی را بهتر پیدا کرد؛ بخصوص حالا که می‌خواهند عرفان و تصوّف را نابود کنند، ما باید به روش زندگی در این دوران دقّت کنیم که از در و دیوار برای ما عبرت ایجاد می‌شود.

یکی از نکاتی که از یک طرف مخالفین دین و ایمان و از طرف دیگر مخالفین تشیّع و شیعه گفته‌اند، مسأله‌ی امام زمان است.امام زمان از کجا ظاهر می‌شود؟ البته روایاتی رسیداه است- خیلی از روایات هم از ائمه نیست و به آنها بسته‌اند. مصاحبه‌ای کرده بودم، آن را نوشته بود، دیدم درست ضدّ آنکه من گفتم نوشته؛ یعنی اینطور فهمیده. در این زمان که هر دو حضور داریم، این اشتباه می‌شود. دیگر معلوم است چه بلایی سر روایتی که هزار وچهارصد سال پیش نقل شده است می‌اید- ولی آنچه که مسلّم از امام رسیده باشد، از هر کدام از ائمه که باشد، فرقی نمی‌کند چون کُلُهُم نُورٌ واحِد هستند. حتّی وقتی در مورد اخباری که از ائمه رسیده، صحبت می‌کنم، می‌گویم» امام« فرمود، هر کدام از ائمه باشند فرقی نمی‌کند. غیر از آن، به من چه که امام از کجا ظاهر می‌شود؟ شمشیر یمانی دارد؟ حلّه یمانی به تن می‌کند؟ اصلاً شاید آن موقع یمنی نباشد. مثلاً اینکه به دیوار کعبه تکیه می‌کند؛ کنایه است که تکیه گاه او کعبه و مسلمانان و اسلام است و یا فریادی می‌زند که‌ان را همه‌ی جهان می‌شنوند، برای ما شیعه، این مطلب در اوّل اسلام سابقه دارد؛ آن اوایل که علی (ع) پای صحبت و منبر عمر نشسته بود. علی(ع) با دو خلیفه‌ی اوّل،ابوبکر و عمر،روابط حسنه داشت؛ یعنی عملاً خلیفه بودن آنها را قبول داشت. می‌گفت: شما بیخود این کار را کردید ولی حالا که کردید، قبام نمی‌کنم. آنها هم ولایت علی(ع) یعنی برتریِ در معنا را قبول داشتند. هیچ کدام مدّعی نبودند که پیغمبر آنها را تعیین کرده، نه ابوبکر و نه عمر. می‌دانستند که پیغمبر گفته:اَنَا مَدِینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِیُّ بَابُهّا[3] پیغمبر می‌گوید: من شهر علم هستم؛ نه یک علم،همه‌ی علم هستم وعَلِیُّ بَابُهّا، و علی باب آن است. هیچ کدام نمی‌گفتند: ما باب هستیم، و روابط عادی بود. علی(ع) نشسته بود و عمر داشت خطبه می‌خواند. لشکر اسلام در جایی جنگ می‌کرد. ناگهان علی(ع) وسط خطبه‌ی عمر گفت: قشون اسلام دارد شکست می‌خورد و مسلمین کشته می‌شوند. تو» الله اکبر« بگو که ‌آنها دلگرم شوند. عمر می‌دانست علی(ع) از باد شکم حرف نمی‌زند. علی(ع) باب شهر علم است و خداوند درباره‌ی او گفت: وَما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی[4]، از هوای نفس حرف نمی‌زند. گفت: یا علی چه کنم؟ علی (ع) گفت:» الله اکبر« بگو. گفت: خیلی خوب، آنها که صدای من را نمی‌شوند. فرمود: تو بگو، من صدا را می‌رسانم. برای اینکه قشون، رئیس حکومت را می‌شناختند. همر هم گفت و اشکر صدای» الله اکبر« را شنیدند و خیال کردند قشون کمکی به یاری آنها رسیده و خلاصه پیروز شدند.

برای ما و شما خیلی پیش آمده، برای من که خیلی پیش آمده که یک صدایی را می‌شنوم، صدای نبوده‌ای را می‌شنوم. وقتی خدا تصمیم بگیرد، می‌کند؛ تا در یک لحظه صدایی به گوش همه برسد. حالا که رادیو و تلویزیون هست، خیلی ساده است. مسأله‌ای که برای ما مهم است، این است که مردم هدایت می‌شوند و همه‌ی جهان یکپارچه تابع حضرت هستند. چطوری می‌شود؟ آیا می‌شود که تقلب آنقدر در بازار زیاد شود که هیچ کس اعتماد نکند‍؟ آیا می‌شود که خشکسالی‌ها مرتب بیاید و ما هم آب را هدر بدهیم؟ آیا با اینها و امثال اینها می‌شود؟ که بعد امام با شمشیر می‌اید- که البته اصطلاحاً شمشیر می‌گویند واِلّا حالا که شمشیر چیزی نیست- یعنی با اسلحه می‌آید. آیا با اسلحه می‌شود اعتقاد مردم را عوض کرد؟ آیا امام با شمشیر می‌آید و به زور به مردم می‌گوید مسلمان شوید، مؤمن شوید؟ نه! پس ما باید خودمان را و بطور کلی دنیا باید خود را آماده کند. اگر واقعاً انتظار ظهور امام را دارد و می‌خواهد امام بیاید، باید درِ منزل را آب و جارو و آب‌پاشی کند و همیشه آماده‌ی خدمت گذاری باشد؛ نه اینکه بگوید وقتی مهمان آمد، لابد دوسه نفر همراه او هستند وهمانها جارو می‌کنند. کار به خود ما مربوط است؛ اینکه آماده شویم که اگر امام آمد، می‌تواند بگوید ارثی که از پدرت و مادرت و اجدادت به تو رسیده، این زمین و این ملک و این سهام است که این سهام را جدّ اعلای تو حقّه بازی کرده و این زمین هم مال تو نیست چون پدر بزرگ تو حقّه بازی کرده و این زمین هم مال تو نیست چون پدر بزرگ تو حقّه بازی کرده است، اینها را پس بده، حاضری پس بدهی؟ البته اگر هم حاضر نباشید شمشیری بالای سرشماست که شما را حاضر می‌کند، ولی باید در این مسایل حاضر باشید. به همین حساب اگر شما خود را آماده کردید، پهلویی شما هم آماده می‌شود، آن یکی هم آماده می‌شود، ان دیگری هم آماده می‌شود که امام ظاهر می‌شود. آنهای دیگر که به دست شما نیست، وقتی شما آماده شدید، در عالم خود شما امام ظاهر می‌شود. می‌گویند: کسی برای پادشاهی شعری، مدیحه‌ای گفت- پادشاهان قدیم اگر عادل نبودند اقلاً عاقل بودند- گفت که خداوند عمر ابدی به تو بدهد. گفت: این چه حرفی است که تو می‌زنی؟ این چه چاپلوسی بیجایی است که می‌کنی؟ هیچ کس عمر ابدی ندارد که بگوید تا دنیا هست من هستم. او جواب داد: بله راست می‌گویی ولی دنیا از نظر من تا وقتی هست که من هستم، برای همین هم می‌گویم تا دنیا هست زنده باشی؛ یعنی تا من زنده‌ام تو زنده باشی.

برای ظهور امام هم وقتی ما آماده شدیم، امام در دنیا ظاهر می‌شود؛ منتها در دنیای خود ما. پس چنان زندگی کنیم که انگار امام هم حضور دارد. می‌گویند: امام که ظاهر شود، بعد از آنکه کارها را کرد، چهل سال حکومت می‌کند، آن چهل سال حکومت عدل الهی است و قبل از آن چنان حکومتی برای مسلمین و برای جهان میسّر نمی‌شود. فرض کنید امام ظاهر شده و دارد حکومت می‌کند و شما هم هستید، این ظهور و خروج(ظهور یعنی ظاهر شود و خروج یعنی حمله به مخالفین کند) هم در عالم صغیر، یعنی عالم خود، هم در عالم کبیر یعنی دنیا می‌شود. ظهور و خروج در عالم کبیر که به عهده‌ی ما نیست. ظهور و خروج در عالم خود، کمی به دست ماست. ولی نه همه‌اش. هر چه خدا بخواهد همان می‌شود، ولی کمی به دست ماست. لااقل به اندازه‌ای که برای روشن کردن یک چراغ، کبریت را می‌آوریم، همین قدر خدمت می‌کنیم. این اشتغال فکر‌ای است که همه‌ی ما داریم، همهم شیعه‌ها دارند، منتها به جای اینکه به عمق معنا فکر کنند به ظواهر می‌پردازند. برای نمونه نیمه‌ی شعبان بسیاری از محل‌ها را چراغانی می‌کنند. نه اینکه این کار بد است،نه! خوب است. الان که چندین سال هم هست که میانه با امام زمان خوب بوده و همه جا را چراغانی کرده‌اند، بعضی سال‌ها قهر کردند و چراغی روشن نکردند. برای ما، امام زمان همیشه امام است؛ چه چراغ روشن شود و چه نشود. ما در دل چراغ را روشن می‌کنیم.

در حال حاضر یکی از مسایل و مشکلات زندگی ما مسأله‌ی اقتصادی است. البته مسایل اقتصادی به دو صورت، محلی برایش پیدا می‌شود و آن تفاوت روشی است که سلمان و ابوذر داشتند. کسی از زبان پیغمبر تعریف سلمان و ابوذر را شنیده بود، مع ذلک شنیده بود که اگر ابوذر از دل سلمان خبر داشت او را تکفیر می‌کرد، یعنی می‌گفت که کافر است. تعجب کرده بود که چطور چنین می‌شود؟ البته آن دو(سلمان و ابوذر) حل این مشکل را می‌دانستند. نه اینکه می‌دانستند، بلکه می‌دیدند. یکی به سلمان گفت: اجازه می‌دهید در خدمت شما باشم. سه روز در خدمت سلمان بود. دید سلمان در انبار خود-فریزر که‌ان وقت نداشتند، ولی اگر فریزر داشتند- همه چیزها را گذاشته، حتّی نان هست. همه چیز هست. دید که سلمان وقتی کار می‌کند، همیشه مقداری در انبار می‌گذارد. سلمان گفت: من همیشه خوراک یک هفته‌ی خود را در اینجا دارم. غذایی که برمی‌دارم به همان اندازه سرجایش می‌گذارم. برای اینکه وقتی نماز می‌خوانم، مشکل کمبود خوراک یادم نیاید. وقتی می‌گویم: اِیَّاکَ نَعْبُدُ وَاِیَّاک نَسْتَعین، یاد تخم مرغ نیفتم که خیلی دوست دارم، ولی ندارم. یاد همه چیزهایی که فکرم را مشغول می‌کند؛ از خود دور کنم. چون ما ناچاریم احتیاجات بدن را فراهم کنیم. بعد پیش ابوذر رفت. دید ابوذر هیچی ندارد. نماز صبح را که می‌خواند، دنبال کاری می‌رود گاهی نزدیک ظهر و گاهی بعداز ظهر بر می‌گردد و می‌گوید: به اندازه‌ی امروز کار کردم. ابوذر گفت: بله من به اندازه‌ی یک روز که کار می‌کنم، به خانه می‌آیم و به نماز و دعا می‌ایستم؛ اگر وسط نماز و دعا یادم افتاد، می‌بینم امروز خدا روزی‌ام را رسانده، فردا هم خواهد داد. چرا من فکر فردا کنم؟ همان که امروزِ مرا درست کرد فردا را هم درست می‌کند. این دو ظاهراً خیلی متفاوت هستند، هر دو مربوط به یک اعتقاد و حال درونی خاصّ خود است. شما این مسأله را در دنیای امروز هم می‌بینید. بیشتر مردم می‌روند دنبال اینکه مثل سلمان باشند و انبارشان پر باشد. عدّه‌ی کمی را هم دنیا ناچار می‌کند مثل ابوذر باشند و هیچی نداشته باشند.

هر طور باشد زندگی خود را بکنید و به داده‌ی خدا راضی و قانع باشید؛ قانع باشید نه به این معنا که در خانه بنشینید،نه! بروید کار کنید، زحمت بکشید. اگر توانستید امروز گوشت بخرید، فردا تخم مرغ هم اضافه کنید، پس فردا میوه هم اضافه کنید، هم برای خود و هم برای خانواده. ولی هر لحظه به آنچه خدا داد راضی و خوشحال باشید. الان که این غذا، این نان خالی را می‌خورید خوشحال باشید که خدا به شما نان خالی را داده. فردا که سر سفره‌ی مفصّلی نشستید خدا را شکر کنید و خوشحال باشید.

مشکل دیگر، مشکل اجتماعی است، ناسازگاری زن و مرد است.

در همه‌ی خانواده‌ها زن و مرد با هم اختلاف دارند. یک جهت این اختلاف همین مسأله‌ی اقتصادی است که ان را باید از ابوذر و سلمان یاد بگیرید. از هر کدام یاد بگیرید، خدا قبول می‌کند. مسایلی هست که از این بر نمی‌خیزد و از این مهم‌تر است. توجّه کنید که خدواند وقتی بشر را آفرید، جهت این بوده که بشر بماند؛ بسیاری از جانواران را آفریده که نیست و نابود شده‌اند- در روزنامه‌ها و مجلات می‌بینید- البته بشر نسبت به همه‌ی حیوانات خیلی جدید است، منتها اگر بشر بخواهد به همین روش زندگی کند، به زودی نسلش نابود می‌شود. می‌گویند: پادشاهی با وزیر خود به سیر و سیاحت رفت، و از لشکرگاه دور افتاد. او بود و وزیرش، کسی هم آنها را نمی‌شناخت. به خرابه‌ای رسیدند، دو تا جغد نشسته بودند- جغد به خرابه مشهور است- دیدند صدا می‌کنند، وزیر خندید. شاه گفت: چرا خندیدی؟ گفت:هیچی. گفت:نه،بگو. گفت: سرو صدای اینها بود. شاه گفت از صحبت اینهاچه فهمیدی؟وزیر گفت: من گوش دادم دیدم این یکی جغد، برای پسر خود از دختر جغد دیگری خواستگاری می‌کند. جغدِمادرِ آن دختر گفت: مهریه‌ی دختر من خیلی است. گفت چقدر؟ گفت صد تا خرابه. او گفت: قبول می‌کنم. گفت:

گر مَلِک این است، نه بس روزگار

زین ده ویران دهمت صد هزار

بنابراین مسایل اقتصادی را شخصاً حل کنید. مطالعه‌ی علوم اگر واقعاً به قصد فهم قدرت خدا- یا حالا اسمش را بگذاریم قانون طبیعت- باشد خیلی مهم است. می‌بینید موجوداتی که خداوند آفریده همه دو نوع نر و ماده نیستند،ولی موجوداتی که بالاتر می‌ایند دو رقم هستند. شاید این دو رقم بودن برای این است که اراده‌ی خداوند قادر شود واِلّا فرض کنید آن کرم را اگر دو تکه کنید هر تکه خود یک کرم می‌شود، هر وقت ان کرم دلش بخواهد زیاد می‌شود اگر هم نخواهد زیاد نمی‌شود. شاید خداوند کاری کرده که از اختیار یک طرف در بیاید. به هر جهت نمی‌دانیم چرا خدا این کار را کرده است. در حیوانات هیچ فرقی بین زن و مرد، نر و ماده‌شان نیست؛ حتّی گوسفندهای آبستن با بقیه فرق نمی‌کند، ولی در انسان فرق می‌کند. اگر خداوند چیزی قرار داد که زن و مرد خودشان به هم نزدیک شوند، برای این است که نسل برقرار بماند. در این صورت به اختیار قانون خدایی هستند؛ یعنی قانونی که خداوند آفریده است. مطیع قانون هم یعنی مطیع خدا، برای اینکه این قانون را خدا آفریده است. نمی‌شود این را فراموش کرد، این قانون اوّلیه‌ی ازدواج است. میمون‌ها یا زنیور عسل و یا موریانه‌ها دسته جمعی زندگی می‌کنند و یک آداب و رسومی داشته‌اند که از اوّل در اینها بوده است ولی بشر یک چنین چیزهایی نداشت. هربشری  دنیای خودش را دارد. این دنیاهای متفاوت باید با هم جمع شود، اگر درست با هم جمع شوند، دنیایی ساخته می‌شود که امام ظاهر می‌شود؛ ان شاء الله.

هر کدام از زن و مرد باید و ظیفه‌ی خود را بدانند. اختیار خودشان را هم بدانند. در طبیعت خداوند هر وظیفه‌ای که به گردن موجودی گذاشته، حقّی هم برای او قائل شده است. وظیفه و حقّ دو چیز است، حتّی در جماعه‌ی ما، در جامعه‌ی انسانی، حقّ و وظیفه دنبال هم است. خیلی اوقات بین اینها اختلاف است. از مواردی که من ذکر می‌کنم، می‌گویم: نگویید خلافت حقّ علی(ع) بود. درست است که اگر خلافت باید حقّاً به اهلش برسد، باید به علی(ع) می‌رسید، امّا من می‌گویم خلافت وظیفه‌ی علی(ع) بود. به همین دلیل، وقتی جلوی او را گرفتند، چیزی نگفت و در مورد شیخین گفت: کسی خلافت وظیفه‌ی من رفتار نمی‌کند، ظواهر اسلام رعایت می‌شود، به علاوه من باید بر مردم حکومت کنم، این وظیفه‌ی من است، جلوی وظیفه‌ی من را گرفته‌اند، من گناهی ندارم. این رمز همراهی علی(ع) با شیخین است که علی(ع) خلافت را وظیفه‌ی خود می‌دانست. حقّ قیمتی دارد. ممکن است به پول نباشد ولی هر حقّی قیمتی دارد. آن وقت که کفش کهنه‌ی خود را پینه می‌کرد- خود علی(ع) داشت پینه می‌کرد- ابن عبّاس آمد گفت: یابن عم چرا این را می‌کنی؟ ول کن. علی(ع) به او فرمود: این کفش که من دارم پینه می‌کنم چند می‌ارزد؟ اگر ما بودیم، آهسته بطوریکه کسی نفهمد می‌گفتیم: ببر در کوچه بینداز- که اگر بفهمند می‌گویند بیا بردار، در کوچه آشغال انداختی- یک چنین جوابی می‌دادیم. ابن عبّاس خجالت کشید بگوید به مفت نمی‌ارزد. علی(ع) فرمود: دنیا شما، خلافت شما از این کفش برای من بی ارزش‌تر است. خلافت وقتی بجا باشد بی‌معنی نیست. ولی خلافت به معنای حکومت بی‌معنی است.

و در مورد مشکل ازدواج، همه بخصوص خانم‌ها نگران مسأله‌ی ازدواج هستند. اوّل که ازدواج نکرده‌اند، نگرانند، بعد هم نگرانند که چه می‌شود. طبیعی ترین امر جهان همین ازدواج است. نگرانی ندارد. آیا شما نگران هستید که من ظهر چطوری غذا بخورم؟لقمه را این طرف بگذارم یا آن طرف؟ تند بخورم یا دیر بخورم؟ اینها نگرانی ندارد. پس نگرانی از خود شماست. نگران این باشید که من باید چه خصوصیاتی داشته باشم و از این خصوصیاتی که دارم،کدام را باید عوض کنم؟ این نگرانی را داشته باشید.

 



[1] . صبح چهارشنبه،24/7/1387ه.ش.

[2] . کلّیات سعدی، تصحیح مظاهر مصفّا،تهران،روزنه،1385،گلستان،ص64.

[3] . بحارالانوار،ج10،ص119.

[4] . سوره نجم آیه3.