استاد…

جلال همایی به دیدن حاج آقا رحیم ارباب آمد. در آستانه در بر زمین خم شد. پیشانی بر آستانه در گذاشت و آنرا بوسید.


دیروز به دیدن استاد رفته بودیم. خانه ای کوچک و ساده. مثنوی روی میز جلوی مبل تک نفره اش و شعاعی از نور که بر میز افتاده بود و جلد آبی سیر مثنوی گاه بنفش پر رنگ می نمود. استاد آرام و با مکث صحبت می کرد. همیشه دیدار او پر لطف و زیباست. همیشه نکته ای از دیدار در ذهنت می ماند…

 

پرسیدم کدام داستان های مثنوی بیش از همه شما را گرفته است؟

 

گفت: داستان پادشاه و کنیزک ، داستان نشان می دهد که در پس این صورت ظاهر جهان و زندگی ما باطنی وجود دارد. آنجا که طبیبان در مداوای کنیزک در می مانند و پس خدا بنمودشان عجز بشر
دوم داستان پیرچنگی…سال ها پیش اصفهان رفته بودم. آقای جلیل شهناز تلفن کرد. گفت: برادرم فوت کرده است. به هر آقایی می گوییم برای منبر مجلس ختم بیاید، قبول نمی کنند. می گویند مجلس مطرب ها نمی آیند. استاد گفت: من پذیرفتم. رفتم. داستان پیر چنگی را در مجلس فاتحه تعریف کردم. جمعیت گریه می کردند. چنان گریه ای برای من هم بی سابقه بود.

 

استاد روایت می کرد و لبخندی که مثل شکوفه در نور آفتاب شکفته می شد و ابیاتی از مثنوی که در ذهنم مثل موج می گشت:

 

خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دستی آهنین ده

 

جگر ها را ز نغمه آب دادند
زکوثرشان تو هم ماء معین ده

 

می گفت: خانه حاج آقا رحیم ارباب بودم. ایشان اواخر عمر نابینا شده بودند. جلال همایی به دیدن ایشان آمد. در آستانه در بر زمین خم شد. پیشانی بر آستانه گذاشت، آستانه در را بوسید.

 

 

 

قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری