از دست چماقداران به سربداران پناه برده‌ایم

پس خدا راه درویشی را به ما نمود و یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد که البته تا امروز بارها و بارها با یک عده چماق به دست اخمو دست به یقه شده‌ایم. هی ایشان از ما حسینیه خراب می‌کنند و درویش به زندان می‌برند و هی ما حسینیه می‌سازیم و آزاد می‌شویم

 

ما – مثل این که – زنده از آنیم که آرام نگیریم – و البته این‌طور به نظر می‌رسد که – موجیم که آسودگی ما عدم ماست!

همین‌طور که مستحضرید یک کوسه تکلیفش از یک آدمیزاد مشخص‌تر است. کوسه به دنیا می‌آید و می‌داند باید شکار کند و تولید مثل کند و شنا کند و دندان به این و آن نشان بدهد و بمیرد. همین است که هیچ کوسه‌ای نمی‌بینی که زیر لب بخواند: از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و شناکنان از شما دور شود. کوسه اگر شما را ببیند لبخند زنان، باله‌هاش را به هم می‌مالد و نزدیک‌تان می‌شود.

و اما آدمیزاد گیج می‌زند. آدمیزاد گیج‌ترین حیوان رو زمین است. نه می‌داند از کجا آمده و نه می‌داند آمدنش بهر چه بوده که تازه «به کجا می‌بری آخر؟» نیز به این گیجی‌ش افزوده. حالا اگر این آدمیزاد گیج، ایرانی هم باشد که واویلا!

چرا؟! – عرض می‌کنم.

بنده خردسال که بودم سودای هنر و هنرمندی در سر می‌پروراندم. اما همه کس می‌گفتند: «یا دکتر! یا مهندس!» و با همین ما را از هرگونه فعالیت هنری‌ بازمی‌داشتند که ثمر آن رسید به امروز که نه ما هیچ کار خاصی کردیم و نه این‌همه آدمیزاد گیج ایرانی‌ که به حرف پدر و مادرشان گوش کردند و دکتر و مهندس شدند.  این‌ها هم کار خاصی ازشان نیامد. همه بی‌کار! همه‌مان دور هم عاطل و باطل می‌گردیم و فوج فوج بی‌کار و بی‌پول دور هم خوشیم که از قدیم گفته‌اند عزای دسته جمعی عروسی است. الحمدلله.

این که گذشت و بازمان داشتند از هنر تا رسیدیم به دورانی که عشق مجازی در ما فوران کرد و یکهو دریافتیم که در عالم هستی نقش‌های دیگری هست که باید بازی کنیم و از آن جمله نقش عاشق خسته‌ی بی‌چاره است. انگار که خدا معجزه‌ای کرده باشد یک سری از موجودات دور و برمان ماهیت عوض کرده بودند و به چیزی بدیع و خواستنی بدل شده بودند. به این موجودات در زبان ما می‌گفتند «دختر» و در زبان علم ایشان را «ماده» می‌نامیدند. ما بالغ شده بودیم و کاکل‌مان جیک زده بود. ماشاالله.

طبیعت و غریزه‌ زیر گوشمان نجوا می‌کردند که به خیابان برویم و با یکی از این موجودات شگفت‌انگیز گپی بزنیم پیرامون احترام به چرخه‌ی حیات و حشر و نشرهای غریزی و طبیعی حیوانات که البته عرض کردم انسان‌ها گیج‌ترین نوع‌شانند. بنامان بر این بود با یک خودنمایی نرانه جفتی بگزینیم از میان جفت‌های بی‌شمار و سقفی و کاری و بچه و قسط و …

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

روزگار کشف عشق، روزگار خوشی بود اما بشر ایرانی که آن روزها به پیشرفت شگرفی در تمدن دست یازیده بود سر این راه موانع بسیاری گذاشته بود. از مانع متمدنانه‌ی لباس که بگذریم، گروهی در آن دوره انگار کن بر آن بودند نسل بشر را منقرض کنند. این است که با چماق و اخم تو خیابان‌ها می‌چرخیدند و مواظب بودند هیچ نری نزدیک هیچ ماده‌ای نشود. تازه اگر هم می‌شد بشود که نه کار بود و نه پول و نه رضایت خانواده‌ها و نه مکان! این شد که جلومان را گرفتند تا روزگار بگذرد و خدا راهی دیگر شاید جلو رومان بگذارد.

که گذشت!

اما عشق و غریزه از کار نایستادند و این و آن زیر گوش ما خواندند اگر کار مناسبی پیدا کنی می‌توانی یکی از این موجودات بی‌نظیر را برای خودت داشته باشی و لَختی با هم خوش بگذرانید. از این رو ما که کشته مرده‌ی هنر بودیم، رفتیم سر مکتب استاد و مشق سه‌تار کردیم. نگو که هنر جماعت اصلاً کار مناسبی نیست یا به قول و باور بعضی‌ها اصلاً کار نیست. یک روز که می‌خواستیم کنسرت بدهیم و برای جماعتی دلخسته، زخمه‌ای به ساز دل شکسته‌مان بزنیم، گروهی با چماق و اخم ریختند و سر و سازِمان را با هم شکستند و حالا هی بگرد دنبال شاگرد و هی بگرد دنبال یکی که بیاید سرمایه بگذارد تا برویم لااقل تو استودیو یک چیزی ضبط کنیم که پدرمان بی هماهنگی قبلی ریغ رحمت را سرکشید و مادرمان که تو زندگی‌ش هول بود، هول‌تر هم شد. انا لله و انا الیه الراجعون. خدا همه‌ی اسیران خاک و رفتگان شما را نیز بیامرزد.

پس از مرگ پدر، مادر هی زیر لب مویه می‌کرد که آینده‌ی شما چه می‌شود و ما «نگران نباش» تحویلش می‌دادیم اما خودمان از او نگران‌تر بودیم. این شد که یکی از دوستان گفت: «بیا برو خبرنگار شو.» ما هم از خدا خواسته که بالاخره سر ماه یک پولی دست‌مان را می‌گیرد و آب باریکه‌ای‌ست، رفتیم تو روزنامه و مشغول کار شدیم. پول‌ خبرنگاری‌مان را که الحمدلله نمی‌دادند هیچ، اگر دست از پا هم خطا می‌کردی یک عده چماق به دست اخمو می‌ریختند و یک دل سیر کتکت می‌زدند. اگر هم معترض می‌شدی و به دادگاه شکایتی می‌بردی، چند سال هم زندان چاشنی کار می‌کردند تا قدر عافیت بدانی. و ما عطای کار خبر را به لقایش واگذار نمودیم و راه کار دیگر گرفتیم.

و هم این بود که تو چند شرکت دیگر کار کردیم که پول‌مان را خوردند و تعدیل نیرومان کردند و کمی طراحی کردیم که فهمیدیم طراحی‌ها را فقط برای نگاه کردن می‌کشند و کسی پول پای چیز نگاه کردنی نمی‌دهد و کمی قلم فرسودیم که دانستیم بازار کتاب، کساد است و یک عده چماق به دست اخمو هم کلی از چیزهایی را که نوشته‌ای هی بی‌خودی خط خطی می‌کنند و بدخلقی می‌کنند و کتک می‌زنند و زندان می‌کنند که نفس‌مان بند آمد و اشک آمد و آه و بی‌قراری و از بد حادثه پناه آوردیم به درگاه خود خود خود خدا که دریاب!

پس خدا راه درویشی را به ما نمود و یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد که البته تا امروز بارها و بارها با یک عده چماق به دست اخمو دست به یقه شده‌ایم. هی ایشان از ما حسینیه خراب می‌کنند و درویش به زندان می‌برند و هی ما حسینیه می‌سازیم و آزاد می‌شویم.

در ضمن وقتی وارد درگاه  دربار بلند بالای درویشی شدیم دریافتیم کلی از این آدم‌ها که قبل‌تر گفته‌ایم همه‌شان بد حادثه را دیده و چشیده‌اند و به همین‌جا که ما به پناه آمده‌ایم به پناه آمده‌اند. از آن دکتر مهندس‌های اول قصه بگیر تا خبرنگارها و نوازنده‌ها و موتوری‌ها و لوکوموتیو‌ران‌ها و تک‌تیراندازها و شکارچی‌ها و بستنی‌فروش‌ها همه و همه‌ی نفس بریده‌ها و دل‌شکسته‌ها همه دور هم جمع شده بودیم. یا للعجب!

اما راستش را بگویم: این‌ نیز علی‌رغم میل‌مان است که به خواست نفس ما اگر بود ترجیح می‌دادیم با یکی از همان موجودات بی‌نظیر و جذاب که در اول ذکرشان رفت یک گوشه‌ای از جهان تو ساحل دراز بکشیم و آناناس بخوریم و آفتاب بگیریم و کیف دنیا را بکنیم و غم عقبی را نخوریم. به خواست نفس ما اگر بود می‌رفتیم مزدور یکی می‌شدیم و پول حسابی به جیب می‌زدیم یا دست کم خانواده‌‌ای مافیایی تشکیل می‌دادیم که هم خانواده‌دار شویم، هم پولدار، هم خوش‌تیپ. تازه هی با هیچ چماق‌به‌دست اخمویی هم دست به یقه نمی‌شدیم و پول می‌دادیم یک عده را اجیر می‌کردیم تا با چماق و اخم بروند سراغ همین چماق به دست‌های اخمو.

القصه!

بد حادثه ما را به آن‌جا کیش کرد و در آن‌جا پناهمان دادند که نفس سرکش بی ‌نفس سرکش و ترس بی ترس. در این‌جا آدم به زور هم که شده باید آدم بشود.

شکر خدا گویا بخت حسابی یارمان بوده و از دست چماقداران به سربداران پناه برده‌ایم!

و

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟

از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟

به کجا می‌بری آخر؟ ننمایی وطنم؟