ولايت و حكومت از ديدگاه حكمت در عرفان و تصوّف اسلامي

حكومت ديني واقعي متفاوت از حكومتي است كه پيروان اديان مختلف حكام آن باشند و يا بخواهند احكام ديني را به اجرا درآورند. ولايت كليه از ديدگاه عرفا متفاوت از ولايت سياسي است كه حكومتها به نام اديان برقرار مي‌سازند. براساس اين نگاه اگر صاحب ولايت كليه كه خليفه خدا بر روي زمين است

 

 

 

 

بيژن بيدآباد[1]

 

چكيده

حكومت ديني واقعي متفاوت از حكومتي است كه پيروان اديان مختلف حكام آن باشند و يا بخواهند احكام ديني را به اجرا درآورند. ولايت كليه از ديدگاه عرفا متفاوت از ولايت سياسي است كه حكومتها به نام اديان برقرار مي‌سازند. براساس اين نگاه اگر صاحب ولايت كليه كه خليفه خدا بر روي زمين است و عهده‌دار مقام ولايت تكليفي است در رأس حكومت سياسي نيز قرار بگيرد حكومت ديني برقرار مي‌گردد، در غير اين صورت نظام سياسي مستقر هرچند مجري احكام دين هم باشد حكومت ديني نيست و فقط حكومتي به نام دين است. در اين مقاله ضمن طرح مبحث مشروعيت نظام‌هاي سياسي از ديدگاه عرفان و تصوّف اسلامي، و بحث درباره مقام و شأن خلفا و رسولان و هاديان دين در هر زمان به مسئله ولايت الهي و ولايت سياسي پرداخته و درجات رسالت و نبوت و ولايت را بررسي مي‌نمائيم. متابعت ديني منحصر به اطاعت از اولي الامر است و مجزا از متابعت سياسي است و هرچند حكومتي به نام دين برقرار باشد تبعيت از احكام آن به منزلة تبعيت از احكام دين خدا نيست بلكه نوعي متابعت سياسي است كه ناشي از قرارداد اجتماعي بين افراد جامعه و پذيرش حكومت موجود است. انبياء و اولياء و اوصياي الهي همواره در هر زماني از طرف خداوند مأموريتي بر عهده دارند كه متابعت از منويات آن بزرگواران به منزلة ياري ايشان در امر الهي است و از زمرة عبادات تلقي مي‌گردد.

 

واژه‌هاي كليدي: سياست، حكومت، حكمت، عرفان، تصوّف، اسلام

 

مقدّمه

معمولاً هدف از مدنظر قراردادن منشاء حكومت در تاريخ فلسفه سياسي يافتن بنيان‌ها و اصول حكومت و حاكميت و به عبارت ديگر مشروعيت حق حكومت و حاكميت است. يعني پاسخ سؤال منشاء حكومت عملاً حيطه عمل حاكم را در تحقق مشروعيت فرمانروايي او تعيين مي‌نمايد. از سوي ديگر براساس اينكه منشاء حكومت چگونه مرجعي باشد نوع پاسخگوئي فرمانروا يا فرمانروايان مشخص مي‌شود.

اگر منشاء حكومت مردم مي‌بود مسلماً فرمانروا بايد مشروعيت خود را از مردم اخذ مي‌كرد و در مقابل مردم پاسخگو مي‌بود. اگر حكومت ارث پدري بود كه به او رسيده بود خود قائم به ماترك پدري شده و فرمانروا خود را نسبت به كسي پاسخگو ندانسته و مشروعيت خود را ناشي از خون اشرافيت و برتري خانوادگي خود مي‌داند. اگر حكومت از طريق كودتا يا غلبه به زور و خدعه بر فرمانرواي قبلي بدست آمده باشد فرمانروا مشروعيت خود را منبعث از تيغ شمشير و نيرنگ دانسته و خود را نيز در مقابل كسي پاسخگو نمي‌داند. در ساير انواع حكمراني‌ها نيز موضوع به همين شكل است و تفاوت در شدت و درجه است و اختلاف در نوع نيست يعني به گونه‌اي خودكامگي اساس حكمراني مي‌گردد. اگر منشاء حكومت، الهي باشد و فرمانروايان اين موضوع را دريابند احتمال بروز تزلزل در رفتار خودكامگي آنان هست. زيرا براي فرمانروا كم و بيش تنبهي پيش خواهد آمد كه بايد در درگاه الهي پاسخگو باشد و مشروعيت حاكميت او از عطاياي خداست و حكومت ملك سلطان نيست. لذا همين تفكّر و تدبّر سبب تغيير رفتار مي‌گردد. اصولاً خودكامگي و استكبار به دليل جهل است و راه از بين بردن جهل تفكّر است و هرچيز كه انسان را به تفكّر وادارد سبب برطرف كردن جهل مي‌شود. استكبار و خودكامگي از عوارض عمومي حكمرانان است. لذا فرموده[2]: «پادشاهان چون به قريه (سرزمين) وارد شوند فساد كنند و بزرگان آنجا را ذليل‌ترين كنند و اين رويه‌شان است». در اين ارتباط هر عاملي كه سبب تفكّر و تدبّر حكمران شود عملاً سبب اصلاح رفتار خودكامگي و استكبار او خواهد شد. مسلماً اگر فردي عادي استكبار ورزد آسيب او در حدود حيطۀ خويش است و اگر حكمران استكبار ورزد و خودكامگي كند مي‌تواند ملّت يا مللي را به تعذّب بكشاند. لذا آثار اجتماعي خودكامگي و استكبار براي ملوك بسيار زيادتر از افراد عامي است. لذا بايد به حكمرانان و ملوك فهماند كه حكومتي كه تو در دست داري ملك و ميراث تو نيست و تو هم بايد پاسخگو باشي و وقتي حكمران بداند كه مردم نيز به اين اصل واقفند و مردم نيز به اين اصل آشنا باشند حكمران حيطۀ استكباري خود را تقليل داده و محدود مي‌كند. لذا بايد اين حقيقت را به حكمران و مردم فهماند كه حاكميت فرمانروا در اثر قيام به سيف يا ارث پدري و يا تقلب در آراء و يا ناشي از منشاءهاي شبه ديني نيست بلكه حاكم نيز همانند ساير ابناء روزگار مخلوقي ضعيف و درمانده است كه جسارت ورزيده تا بر خلق خدا حكمراني كند.

براين مبنا قرآن‌كريم اساس فلسفه سياسي منشاء حكومت را الهي مي‌داند تا اين شبهه در ذهن حاكم و فرمانروا ضعيف گردد كه افراد تحت حكم او شرافت انساني و اجتماعي و سياسي ندارند. لذا در نامه به يكي از عاملان خود حضرت اميرالمؤمنين (ع) مي‌فرمايد[3]: «من تو را در امانت شريك خود داشتم…» و اين نامه دلالت بر امانت بودن حكومت نزد حضرتش نموده كه آن حضرت ديگري را نيز عهده‌دار اين امانتداري فرموده.

خداوند در قرآن‌كريم با بيان اينكه مُلك از آن خداست منشاء حكومت‌ها را به خود بازمي‌گرداند. يعني پادشاهي، فرمانروايي، حكم، حكومت، سلطه، حاكميت و سلطنت از آن اوست. مكرر در قرآن كريم اين آيه به اشكال متفاوت تكرار شده كه[4]: «آيا نمي‌داني كه پادشاهي آسمانها و زمين از آن خداست و شما را جز او ياري و ياوري نيست». و مي‌فرمايد[5]: «از آنِ خداست فرمانروايي آسمانها و زمين و خدا بر هر چيزي تواناست». و مي‌فرمايد[6]: «از آن خداست فرمانروايي آسمانها و زمين و آنچه ميان آسمانهاست و او بر هر كاري تواناست». و مي‌فرمايد[7]: «همانا آنان كه گفتند: «خدا همان مسيح بن مريم است» كافر شدند. بگو: كدام قدرت مى‏تواند در برابر خدا كمترين مانعى ايجاد كند اگر خدا بخواهد عيسى بن مريم و مادرش و هر كه در روى زمين است همه را هلاك گرداند؟ و مُلك آسمانها و زمين و هر چه بين آنهاست همه از آنِ خداست، هر چه را بخواهد خلق مى‏كند و او بر همه چيز تواناست. يهود و نصارى گفتند: ما پسران خدا و دوستان اوييم. بگو: اگر چنين است پس او چرا شما را به گناهانتان عذاب مى‏كند؟ بلكه شما هم بشرى هستيد از آنها كه خدا خلق كرده، هر كه را بخواهد مى‏بخشد و هر كه را بخواهد عذاب مى‏كند، و فرمانروايى آسمانها و زمين و آنچه بين آنها است از آنِ خداست و بازگشت همه به سوى اوست». اين آيات بالاخص سلطنت صوري شبه ديني را براي حكّام جور و آنانكه خود را از جانب خدا و يا به‌گونه‌اي مرتبط با خدا مي‌دانند نفي مي‌كند و مي‌فهماند كه شما خودتان را گول نزنيد مثل بقيه مورد بازخواست قرار خواهيد گرفت[8].  و مي‌فرمايد[9]: «از آن خداست فرمانروايي آسمان‌ها و زمين و بازگشت به اوست». و مي‌فرمايد[10]: «برتر و بزرگوارتر است آنكس كه فرمانروايي آسمانها و زمين و هرچه در ميان آنهاست از آن اوست». و مي‌فرمايد[11]: «بزرگ است كسي كه فرمانروايي به دست اوست و او بر هر چيزي تواناست». و مي‌فرمايد[12]: «كسي است كه فرمانروايي آسمان‌ها و زمين از آن اوست و خدا بر هر چيزي ناظر است». و در جاي ديگر مي‌فرمايد[13]: «ولايت از آن خداوند است و حق اوست.» و مي‌فرمايد[14]: «لشگريان آسمانها و زمين از آن خداست.» فرمانروايي و پادشاهي و ولايتي كه در اين باب ذكر شد در كلام عرفا به باطن ولايت كليه منتسب است و اين حكمراني در اين مقام مختصّ صاحب مقام ولايت كليّه جلّت عظمة مي‌باشد. درباره طالوت مي‌فرمايد[15]: «پيغمبرشان به آنها گفت: خدا طالوت را پادشاه شما كرد. گفتند: چگونه او را بر ما پادشاهي باشد ما سزاوارتر از او به پادشاهي هستيم و او را دارايي چنداني نداده‌اند. گفت خدا او را بر شما برگزيده است و به دانش و توان او بيفزوده است و خدا پادشاهيش را به هركه خواهد دهد كه خدا دربرگيرنده و داناست».

 

خليفه، رسول و هادي زمان

ظهور فرمانروايي حضرت باري در زمين به صورت تكويني و تكليفي هر دو در انسان است. خطاب به رسول اكرم ص است كه مي‌فرمايد:[16] «بگو (از آيه قبل) اوست خدايي كه شما را خليفگان زمين كرد و بعضي را بر بعض ديگر به درجاتي برتري داد.» اين خلافت به معناي خلافت تكليفي و انتصابي الهي نيست كه در مقابل خلافت تكويني قرار دارد كه جميع ابناء بشر به اين معني (در تكوين) خليفه هستند. و مي‌فرمايد:[17] «آنگاه شما را در روي زمين بعد از آنها گردانيدم تا بنگريم كه چگونه عمل مي‌كنيد». كه در اينجا خليفه به معني نفر بعد است و مفهوم خلافت تكويني دارد. همين مفهوم در همين سوره است كه فرمود:[18] «پس نجات داديم او را و كساني را كه با او در كشتي بودند و آنان را جايگزين پيشينيان ساختيم». و فرمود:[19] «اوست كسي كه شما را در روي زمين جايگزين پيشينيان كرد». و فرمود:[20] «در نظر بگيريد آن زماني كه شما را جايگزين قوم نوح ساخت». و فرمود:[21] «و در نظر بياوريد آن زمان را كه شما را بعد از قوم عاد جايگزين كرد». و اين خلافت تكويني نيز همراه با استمرار خلافت تكليفي مستمر است كه فرمود: [22] «شما را در زمين جايگزين پيشينيان مي‌سازد».

قرآن كريم در تصريح خلافت تكليفي مي‌فرمايد:[23] «من هر لحظه قراردهندة يك خليفه بر روي زمين هستم». و اين خليفه از طرف خداوند حاكميّت خدا بر روي زمين را برعهده دارد. اين آيه يك جملة اسميّه است و جاعِلٌ صفت مشبّهه مي‌باشد كه هردوي اين نكات مفيد به دوام و استمرار جعل خليفه بر روي زمين دارند. و اين خليفه يا رسول يا اولوالامر است كه خلافت كلّية زمين را برعهده دارد. اين آيه خطاب به ملائكه در معرّفي آدم ع به آنها است و در آن هنگام او تنها خليفة الله در زمين قرار داده شد. اذن‌هاي صادره و منتشره از آدم ع به ديگران باعث ايجاد رشته‌هايي از اذن و صاحبان اجازه بر روي زمين گرديد كه خلفاء الهي در تمام زمين پراكنده هستند و براي هر قومي و امّتي هادي و رسول قرار داد كه فرمود: «براي هر قومي هادي هست»[24] و «براي هر امّتي رسولي هست»[25] و افضل اين خلائف در زمين و خاتَم و زينت اين خلائف رسول گرامي اسلام ص و جانشينان رشتة اذن آن حضرت از آدم ع به خاتم ص و از خاتم ص به قائم حضرت صاحب العصر والزّمان در هر زماني حي و زنده و مستقر بر كرسي خليفه الهي بوده و هستند و خواهند بود. و اين خلافت نه قابل غصب است و نه قابل تغيير بلكه توسّط خداوند و به دست صاحبان اذن او از سلف سابق به خلف لاحق منتقل مي‌شود.

به هرحال اين خليفه كه نماينده و حاكم و جانشين تكليفي خداوند بر روي زمين است براي همة مردم جهان قرار داده شده. در سورة ص خطاب به داود ع است كه مي‌فرمايد: «اي داود ما تو را خليفة روي زمين قرار داديم پس بين مردم به حق حكم كن».[26] در اين آيه دستوري كه به داود ع داده مي‌شود دستور حكم كردن است كه هم به معني حاكميّت و حكومت و هم به معني حكميّت هر دو معني دارد و ظرف آن ناس يا مردم قرار داده شده و به مسلمين يا پيروان داود ع تخصيص نيافته است. يعني اي داود تو را حاكم بر مردم روي زمين قرار داديم و مردم جهان تحت حكومت تو قرار دارند و در مورد آنها به حق حكومت كن و حكم كن و حكميّت كن.

در بيان انسان و ولايت تكوينّيه و تكليفيه او مي‌نويسند: [27]«و چون خداوند متعال انسان را آينۀ سراپا نماي خود قرارداده است – چنانكه روايت شده است كه خداوند متعال خلق كرده است آدم را بر صورت خود – سعه و احاطة خود را به او عنايت فرموده است كه چنانكه حضرت حق در عالم كبير سعه و احاطه دارد بر هر چيز و بحسب مقام فعل متّحد است با جميع موجودات – چنانكه فرمود: آيا كفايت نمي‌كند در دلالت كردن بر وجود و حقيقت حق، خود پروردگار و حضور او در نزد هر چيز؟ آگاه باشيد كه اينها در شكّ‌اند از ملاقات پروردگار خود ! آگاه باشيد كه خداوند احاطه دارد به هر چيز و هيچ چيز از حيطه وجود او بيرون نيست – همچنين آدمي در عالم صغير متّحد است با جميع موجودات عالم صغير بلكه اگر از قوّه بيرون آيد مثل حقتعالي متّحد مي‌شود با جميع موجودات عالم كبير؛ و از جهت اين سعه و احاطه است كه عوام النّاس بلكه حكماي فرنگ كه بغير عالَم محسوسات عالمي قائل نيستند و بيشتري از متكلّمين كه خود را از خواص مي‌شمارند انسان را محصور بر جسم دانند ! و اينكه گويند زيد مُرد و زيد را دفن كردند و زيد را زدند و كشتند از بابت همين اتّحاد است. و چنانكه روح انسان كه از او بلطيفة سيّاره انسانيه و نفس ناطقه تعبير كنند ساري و متّحد است با جميع موجودات عالم صغير، فعل حقتعالي كه از او بمشيّت و ولايت و علويت علي تعبير كنيم ساري و متّحد است با جميع موجودات عالم كبير و اينكه حكما گفته‌اند بسيط الحقيقه كلّ الاشياء اشاره باين مقام و اين اتّحاد است.»

در وصف اين ظهور در كتاب بي‌همتاي صالحيه مي‌فرمايند[28]: «حقيقة 15: هر شيء مظهر اسمي و صفتي يا اسمائيست و جامع مظهريّت تمام صفات جمال و جلال و اسماءِ لطفيّه و قهريّه و حقايق علميّه و كونيّه انسان است، پس انسان كامل مظهر اسم الله است كه صاحب لواءِ حمد و جامعه مراتب است. اين لواء‌ تمام نيكي‌ها در سايه او افتاده و به هر صفت درآمده، گاه مَلَك شود و گاه فلك و گاه حيوان و گاه انسان و گاه موسي و گاه فرعون و گاه ابليس و گاه ديو و دد:

هست در هرگوشه‌اش صد بتكده                            هـر طرف صد كعبه و صد ميكده

حقيقة 16: ذرّه بين نمايش دهنده هر موجود بر وجه احسن، و اوضح و اكمل و اقوي انسان است در ظاهر او بنگر نزديك بين و پهن بين است در باطن او بنگر دوربين و جمع بين است. حقيقة 17: انسان آينه است كه صورت بلكه حقيقت اشياء در او جلوه­گر است نه آينه تنگ بلكه آينه تمام نماست هرچه خواهي از او درياب. حقيقة 18: آينه صورت‌نماست انسان خدانماست به غيب نتوان رسيد مگر در آينه انسان مَنْ رَءآني فَقَدْرَأَیَ الْحَقّ، مَنْ زارَني فَقَدْ زارَ اللهَ في عَرْشِه:

چوچشم سر ندارد طاقت و تاب                            توان خورشيد تابان ديد در آب

لَوْلانا ما عُرِفَ اللهُ وَلَوْلا اللهُ ما عُرِفْنا. حقيقة 19: انسان صورت مقصود و حقيقت است كه در آينه عالم جلوه كرده خَلَقَ اللهُ آدمَ عَلي صُورَتِه. حقيقة 20: انسان كامل ديدة عالم است و ديده صورت آينه است خود را در آينه ديده صورت آينه ديد و بخود نگريست بيننده كدام است؟ انسان است، در آينه چيست؟ همان انسان است، آينه كدام است؟ ديده عكس انسان است بيننده در ديده همان انسان است. اين همه تعدّد از آينه برخاست آينه را بردار يكي ماند و بس:

عـدم آئـينـه عالم عكس و انسـان                          چو چشم ­عكس ­در وي شخص پنهان

دوئي نيست وَفي اَنْفُسِكُمْ اَفَلاتُبْصِرُونَ؟! كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذي بِه يَسْمَعُ وَبَصَرَهُ وَيَدَهُ وَرِجْلَهُ، وَهُوَ‌السَّميعُ الْبَصيرُ. حقيقة 21: ديده شده ديده مثل است نه او صورت نمايش است نه حقيقت لَيْسَ كَمِثْلِه شَيْءٌ. حقيقة 22: مسافت بين عبد و ربّ جان انسان است كه ديده همت باز كرد و مركب راه شد وصال دست داد، اثنينيّت جان و تن رفت بُعد موهوم از ميان برداشته شد مبدء مقصد گرديد، و حجاب مقصد همان توئيست:

تـا تو پيدائي خدا باشد نهان                                                    تو نهان شو تا كه حق گردد عيان

هُوَ‌الْمَبْدَءُ وَهُوَ الْمَعادْ. حقيقة 23: هر موجود را راهيست بخدا عدد الَطُّرُقُ اِلَي اللهِ بِعَدَدِ‌اَنْفاسِ الْخَلائِقْ يعني نفوس آنها و هر جاندار را بعدد نفس­ها راه است هر نفسي تجلّي و ظهوري ديگر است. راههاي موجودات بخدا بقدر فعليّات آنهاست و هر راه جوئيست بانهار، و انهار عظيمه وصل شوند بدريا، و همه نهرها كه بهم وصل شوند درياي شيرين پيدا شود كه مَرَجَ الْبَحْرين‌است، و انسان است آن دريا و تمام جداول اسماء و صفات از اين دريا صادر و به اين وارد:

اي قطره تو غافلي كه دريا                     در جـوي تـو ميرود هويـدا

حقيقة 24: كتاب جامع الهي، و مجموعه ادوار علمي و عيني، و صحيفه مخفيّه فاطمي، و مصحف فرقاني، و قرآن جمع الجمعي محمّدي، و توراة اعياني، و انجيل جمعي، و زبور ني نائي، و جفر جامع مجمعي، و زبر و بيّنه ظهري و بطني، و امّ ‌الكتاب سبع ­المثاني، و نقطه ظهور باء بطوني علوي، و الف اوّل منطويِ بسمي، و ظهور ميم احمد احمدي، و جلوه جمال ميم اوّل محمّدي، و لام وسط الف وسط لام وسط عليّ و وجهه سريان و احاطه علوّ ‌علوي، و جام جهان نماي رحمت رحماني و رحيمي، انسان كامل است:

جامي كه مي‌ دو كون را جاست منم
حـرفـي كـه بكنـه سرّ او گر برسي

 

وان قطره كه صدهزار درياست منم
در وي همه كتاب پيداست منم

حقيقة 25: اگرچه تمام عالم عبرت است و آينه است و آيه است و پند است، لكن جلي‌تر آية خدائي و بزرگتر واعظ الهي انسان است، نيكان و خيّرين بظهور پند دهند و بدان و اشرار به بطون رَأَيْتُ جَهْلَ الْجُهّالِ فَاجْتَنَبْتُهُ پس نماينده كلّ اوست و تذكره و ذكري و ذكر و عبرت اوست. حقيقة 26: اگر رفيعُ الدَّرَجاتْ را نظركني و جمعيّت درجات با افرادِ رفيع را ببيني بيني مقام رفعت و علوّ انسان را؛ رمز رفيع الدّرجاتي كه حق گفت بود شرح مقامات عشق، اگر مقام ديگر است رفيع ­است نه رفيع الدّرجه چه جاي رفيع الدّرجات. حقيقة 27: عالم آينه صورت نما شد اما كدر و زنگاري بود انسان جلاءِ اوگشت و نمايش داد، و عالم بي­دست و پا بود انسان دست و قدرت و عين اوگشت، و از خود بي­خبر بود انسان جان و زبان او شد و مرده بود و انسان حيات او شد، و نادان و مجبور بود انسان علم او و اختيار او گرديد، پس اوست صفاي عالم و اوست جلاء و اوست وفاء و اوست حسن و اوست جمال و اوست بهاء و اوست کمال و اوست دانائي و اوست بينائي و اوست سمع و اوست بصر عالم و اوست حيات و اوست قدرت و اوست بيان و اوست كلام و اوست كتاب و اوست خبر و اوست اثر و اوست نور و اوست ظهور و اوست مرآت و اوست صورت آينه و اوست ديده صورت و اوست مردمك ديده، او نور است او ذكر است او تذكره است پس او سبيل است و صراط است و مطلع ­الفجر است و مغرب است و مشرق است و آيه است و اسم است و ظاهر است و مظهر است و جامع است و مجمع است، مجمع ­البحرين و قاب قوسين و اصغر سنتين و مجمع ­النورين و هيكل جامع صورت و غيب و اسم اعظم و اسماءِ حُسني است و مجمع اسماء و صفاتست و در قرآن هر جا لفظ الله است تفسير به علي (ع) و انسان كامل شده كه بروئي الله است و بروئي علي (ع) ‌است فرمود: اَنَا الصِّراطُ اَنَا الْميزانَ اَنَا النَّهْرُ اَنَا الْكُوثَر اَنَا الْعَرْشُ اَنَا الْكُرْسي اَنَا الّذِكْرُ اَنَا النُّورُ ‌اَنَا الْاَوَّلُ اَنَا الْاخِرُ اَنَا الظّاهِرُ ‌اَنَا الْبَاطِنْ:

علي صراط مستقيم علي جنان علي جحيم        علي رجا علي است بيم علي است يوم محشرا».

لذا اين ظهور در مقام انسان است و اعزّ انسانها اكمل ايشان است و لذا انسان كامل در مقامي قرار مي‌گيرد كه از سويي مشيت‌اللّه است و از سوي قضا و قدر، از سويي عرش است و از سوئي كرسي از رويي اللّه است و از روئي العلي. در شرح اين مقام، آيت‌الله خميني شرحي دارند كه عيناً نقل مي‌نمائيم:[29] «دانشمندان بر سه قسمند. يك قسم دانشمنداني هستند كه دانش آنان در رابطه با شناخت خداي تعالي و اوصاف جلال اوست ولي نسبت به اوامر حضرت حق تعالي علمي ندارند. اينان كساني هستند كه معرفت خداي تعالي بر دل‌هاي آنان مستولي شده و غرق در مشاهده انوار جلال كبريا و تجليّات جمال آن حضرتند. اينان را فراغتي كه بتوانند به علم و احكام بپردازند نيست و از علم احكام به مقدار ضرورت خودشان فرا مي‌گيرند و بقيه اوقات را به حضور و مشاهده مي‌گذرانند. اين طائفه را عالم بالله و غير عالم بامرالله مي‌خوانيم. قسم دوم كساني هستند كه احكام الهي و اوامر و نواهي او را نيكو فرا گرفته‌اند و حلال و حرام شريعت و دقائق احكام آن را فرا گرفته‌اند ولي از اسرار جلال الهي و انوار جمال و تجليات اسما و صفات بي‌اطلاع هستند و نمي‌دانند خدا چيست. اين طائفه را عالم بامرالله و غير عالم بالله مي‌نامند. قسم سوم دانشمنداني هستند كه از هر دو علم بهره‌مندند. اينان در مرز مشترك جهان معقول و عالم محسوسات نشسته‌اند. گاهي با جذبه حبّ متوجّه آن سوي مرز مي‌شوند و در حضرت ربوبي به مشاهده جمال و جلال مي‌پردازند. گاهي با انگيزه شفقت و رحمت در اين سوي مرز با خلق خدا هستند و پيامهاي برون‌مرزي را در اختيار بندگان خدا قرار مي‌دهند، و اين اشخاص را گاهي مشيت‌الله مي‌نامند وقتي از محضر الهي بازگشتند در ميان خلق خدا هستند آنچنان با آنان در مي‌آميزند كه گوئي خدا را نمي‌شناسند و وقتي با پروردگار خود به خلوت مي‌نشيند و به ياد او و در خدمت او باشند گوئي از همه جهان و جهانيان بريده‌اند و هيچ کس ديگر را نميشناسند. اين است راه مرسلين و صديقين. در روايتي نيز که از رسول خدا ص نقل شده است به سه گروه اشاره شده است، سائل العلما و خالط الحکما و جالس الکبرا. هر يک از اين سه گروه را نشانه‌هائي است که بوسيله آن نشانه مي‌توان آنان را شناخت. امّا عالم بامرالله چه بسا که زبانش مترنّم به ذکر خداست امّا دلش از ياد خدا غافل است. از خلق خدا مي‌ترسد ولي از پرودگار نمي‌ترسد. در صورت ظاهر از مردم شرمنده مي‌شود و حيا مي‌کند ولي در باطن و خلوت از خداي تعالي شرم و حيا ندارد. امّا عالم بالله ذاکر است امّا اگر زبانش به ذکر خدا مشغول است دل نيز همراه به ياد اوست نه آنکه تنها زبان به ذکر و دل غافل باشد. خائف است امّا اگر خوف دارد از آن است که مبادا اميدش بدل به نوميدي شود نه آنکه خوف معصيت و سرکشي در وجود او باشد. عالم بالله حيا مي‌کند امّا حيا و شرم او نه حيا و شرم از کارهائي است که در ظاهر انجام مي‌دهد بلکه حيا مي‌کند از خطوراتي که چه بسا بر دل او راه مي‌يابد. عالم بالله دائماً ترسان است. امّا عالم بالله و به امر الله را شش نشان است. سه نشان همان نشانه‌هائي است که براي عالم بالله گفته شد. يعني ذاکر و خائف و مستحيي بودن و سه علامت ديگر مخصوص خودش مي‌باشد. اول آنکه در حد مشترک ميان عالم غيب و جهان شهادت مي‌نشيند. دوم آنکه مربّي مسلمانان مي‌شود. سوم آنکه گروه اول و دوم از علما به او نيازمندند. پس او همانند خورشيد است و عالم بالله مانند ماه است که گاهي بدر و گاهي هلال است و به قول عارف شيراز

بنده پير خراباتم که لطفش دائم است         ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست وگاه نيست

اما عالم بالله همچون چراغي است که خود مي‌سوزد و ديگران از نور او بهره‌مند ميشوند.»

بر اساس واژه‌هاي ايشان عالم بالله و بامرالله همان خليفة الله بر روي زمين است و همان اسم اعظم است و همان انسان كامل است و حاكميّت مطلق از آن اوست كه او ظهور ذات در اسم است و مُلك متعلّق به اوست پس حاكميّت فقط بايد در دست خليفة خدا كه جانشيني خداي تعالي را در زمين دارد باشد و او بقية الله بر روي زمين است.[30] با اين تفصيل است كه مي‌توان گفت جملة حكومتهاي عالم غصب هستند و از اين بابت است كه اسلام ديني است جهانگرا و نه ناسيوناليست و توجّهش به همة خلق است و نه نفع و منافع مسلمين. در تفسير آية: «پس موسي غضبناك به سوي قومش بازگشت»[31]

و در بيان وجوب بودن خلفاي الهي در روي زمين مي‌نويسند:[32] «مظهر آن جان کلّي در تن اين عالم امام است به هيکل بشري، پس اگر هيکل بشري امام نباشد زمين را بقائي نباشد و اهلش را فرو برد و باضطراب اندازد، و از اين جهت در اخبار بسيار از ائمّۀ اطهار (ع) وارد شده است که: اگر امام يا حجّت در روي زمين نباشد زمين اهلش را فرو برد يا باضطراب اندازد» و در بعض اخبار است: قسم بخدا که وا نگذاشته است خداوند هيچ زميني را از زمانيکه قبض روح آدم (ع) کرده است، مگر اينکه در آن زمين امامي بوده که راه ميبردند مردم بواسطۀ آن امام بسوي خدا، و او حجّت خدا ميبود بر خلق، و باقي هم نخواهد گذاشت زميني را بغير امامي که حجت باشد برعباد». و در اخبار است که اگر امام ساعتي از روي زمين برداشته شود، اهلش را باضطراب اندازد چنانکه مضطرب مي‌سازد و در موج مي‌اندازد دريا اهلش را». … اگر چه وجود آن بزرگوار در روي زمين خاصيت بقاي ارض را مي‌بخشد، لکن حجّت بر خلق تمام نمي‌شود، و بجهت اتمام حجّت چنانکه در بقاع ارض در زمان ظهور هياکل بشريۀ آن بزرگواران مشايخ روايت داشتند، و مشايخ طريقت مي‌گماشتند، همچنين در زمان غيبت آن بزرگوار مشايخ روايت و مشايخ طريقت داشتند و خواهند داشت، مشايخ روايت علماء اعلامند که شغل آنها ترويج احکام قالبيۀ خلق است و تبليغ کردن احکام، و مشايخ طريقت، بزرگان طريقتند که شغل آنها ترويج احکام قلب و تبليغ آنهاست، و در زمان غيبت صغري مشايخ هر دو سلسله بخدمت آن بزرگوار مي‌رسيدند و مايحتاج خود و خلق را سؤال مي‌نمودند، و با يکديگر هم کمال الفت داشته، يکديگر را چنانکه بايد تعظيم و تکريم مي‌نمودند، و بعد از غيبت کبري هر دو سلسله جاري بود و مشايخ هر دو سلسله با هم آميزش و الفت داشتند، و چون بتدريج در هر دو سلسله حق و باطل بهم آميزش يافت و کسانيکه پدران آنها شيعه بودند، بخيال اينکه تشيع همان اقرار بولايت علي (ع) است خود را شيعه دانستند، ولکن بطريقۀ عامّه مشي مي‌نمودند و آداب و احکام آنها را مي‌آموختند، و در ميان شيعيان باسم شيعه معروف مي‌شدند، و حال اينکه از تشيع نداشتند مگر اسم و بواسطۀ ذکاوت تند و حفظ علوم عامّه و آداب طريقت آنها خود را عالم يا شيخ طريق مي‌شمردند، و بتدريج با علماي شيعه و مشايخ طريقت آنها چون عامّۀ عمياء عداوت برداشتند و حسد گرفتند، و هريک بصورت عالم شيعه و شيخ طريق آنها بودند و خود را از آنها مي‌شمردند، و حال اينکه هيچ بهره‌اي از تشيع و علوم آنها نداشتند، و بتدريج بواسطۀ حسد که داشتند در صدد ردّ آنها برآمدند، و دروغ بسيار بر آنها بستند و معايبي را که بري بودند از آنها، بآنها نسبت دادند، تا خورده خورده در ميان متأخرين بعض اينها شهرت گرفت، و متأخرين نيز همان شهرت را مستند قرار دادند، و به علماء و مشايخ طريق بعض چيزها را نسبت دادند که در واقع بري بودند از آنها، و به اين واسطه مذمت علماء را به طالين از صوفيه ديدن خود قرار دادند، و مذمت مشايخ طريق را متشبّهين به علماء و بعضي از علماء حقه خوي خود گرفتند، تا اينکه در ميانۀ دو فرقه و دو سلسله بسياري گمان مخالفت بردند، و اين دو فرقه را با هم مغاير و مخالف پنداشتند، با اينکه محقّين از اين دو فرقه از اوّل حال تابحال حاضر، در کمال الفت و مهرباني و موافقت بودند و هريک تعظيم تکريم يکديگر مي‌کردند، بلکه هر يک را اعتقاد اين بود که بسؤر ديگري بايد استشفا جست.»

موضوع خلافت الهي پديده‌اي نيست كه دين اسلام آن را طرح كرده باشد، بلكه تمام اديان الهي نيز مقرّ به همين فلسفه‌اند و همة اديان تبعيّت از خليفة خدا بر روي زمين را واجب مي‌دانند. اين خليفه در هر زماني مستمرّاً و مدام بر روي زمين بوده و هست و خواهد بود. زماني حضرت آدم ع خليفة خدا بود و مدّتي شيث و زماني نوح و مدّتي سام و زماني ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و يوسف و موسي و يوشع و زكريا و يحيي و عيسي و پطروس و عبدمناف و هاشم و عبدالمطّلب و ابوطالب و محمّد ص و دوازده جانشين برحقش و پس از غيبت دوازدهمين از آن بزرگواران نواب عامّه آن حضرت و در رأس همة آنان حضرت جنيد و پس از آن تا اين زمان همچنان يداً به يد خلائف الله بر روي زمين بوده و هستند و خواهند بود و انتظار ظهور و خروج حضرتش از غيبت و عهده‌دار شدن زمام خلافت صوري عالم را داريم- چه كه او زمام خلافت معنوي را بي‌وقفه به عهده دارد. با اندكي تدقيق در قرآن و تورات و انجيل و اوستا و صحف و زبور و باقي كتب آسماني و روائي اين موضوع به وضوح قابل دريافت است. مي‌نويسند:[33] «… و امّا در اينجا اين مسأله طرح مي‌شود كه اكنون كه دسترسي امام براي مسلمين و شيعيان فراهم نيست، پس تكليف مردم چيست؟ مثلاً بيعت معنوي، بيعت ولايتي، كه يكي از اركان شريعت مطهّر اسلام بود و در زمان پيغمبر هم تشريع شد و مقرّر گرديد و هيچ دستور و آيه‌اي مبني بر نسخ آن نرسيده است و ائمّه هم، اوايل شخصاً بيعت مي‌گرفتند و حتّي خلفاي جور هم بيعت مي‌گرفتند، پس تكليف مسلمانان در زمان غيبت چيست؟ جانشينان پيامبر، ائمّه اطهار، هميشه در فشار و اختناق بودند. چنانكه داستانهاي فراواني از اختناق شديد در زمان ائمّه به خصوص بعد از حضرت رضا ع در تواريخ ذكر كرده‌اند. … بنابر اين اگر خلفا مي‌فهميدند كه امام بيعت مي‌گيرد- با توجّه به اينكه آنها توجّه نداشتند بيعتي كه امام مي‌گيرد بيعت حكومتي و براي حكومت و جمع‌آوري طرفدار نيست- بنابر اين جان امام و بلكه همة شيعيان ايشان در خطر بود. از اين رو خلفا همواره مراقب ائمّه بودند. بدين جهت بود كه ائمّه غالباً نمايندگان و مأموراني معيّن مي‌فرمودند كه آن مأموران از طرف حضرت بيعت بگيرند و غالباً مجاز بودند كه خود نيز نمايندگاني تعيين كنند. … اين توالي و تعاقب اجازة مشايخ و مربيان عرفاني را در تصوّف «سلسله» اصطلاح كرده‌اند. … سلاسل حقّه كه در قديم متعدّد بودند همه رشتة اجازة خود را به علي ع مي‌رسانند، چون اساس تصوّف بر آن است كه هركسي بايد از يد قبلي مجاز باشد. اين رشته و سلسله مشايخ به اعتقاد پيروان راستين تصوّف تا روز قيامت ادامه دارد. امّا فقط سلاسلي كه به امامي برسد معتبر است. سلاسلي هم كه به امام برسد مسلماً بايد به علي ع برسد، چون همة سلاسل از علي جاري شده و علي هم از پيغمبر اجازه داشته است. …»

 

ولايت

ولايت تكليفيه با ارسال رسول و جعل امام صورت مي‌پذيرد. قرآن‌كريم مي‌فرمايد[34]: «ما آنها را پيشوايان هادي به امور خودمان قرارداديم». و مي‌فرمايد[35]: «و چون ابراهيم را ربّش به اموري آزمايش كرد و از عهده آنها برآمد به او گفت كه من تو را براي مردم امام قرار دادم. گفت از نژاد من؟ گفت عهد من به ستمگران نرسد». منشاء اين ولايت مختص حضرت باري است كه مي‌فرمايد[36]: «خداوند وليّ است» و در مقام تصريح و تخصيص مي‌فرمايد[37]: «خداوند وليّ كساني است كه ايمان آورده‌اند». براساس تقسيم ولايت به دو نوع تكوينيه و تكليفيه، خصوصيات ولايت بايد به هر دو نوع تكوينيه و تكليفيه تسرّي داشته باشد تا هر دو ولايت تعريف گردند. ملاحظات منطق مي‌طلبد كه در تقسيم بايد مقسم در اقسام وجود داشته باشد. يعني اگر ولايت به دو نوع تكوينيه و تكليفيه تقسيم مي‌شود بايد خصوصيات مفهوم ولايت در هر دو نوع وجود داشته باشد تا اين تقسيم مفهوم دهد. يعني آنچه كه در ولايت تكوينيه مدّ نظر است اعم از تصرّف بر عالم در ولايت تكليفيه نيز وجود داشته باشد اگرچه در اسباب متفاوت باشد. و اگر اين خصوصيت به مقسم نرسد تقسيم معني خود را از لحاظ منطقي از دست مي‌دهد. نتيجه اينكه همان مفهوم منبعث از منطوق آيات اخير بايد در ولايت تكليفيه بر مقام ولي مترتب باشد. يعني صاحب مقام ولايت تكليفيه ظهور مقام ولايت تكوينيه باشد.

شأن ولايت در آن حد است كه مي‌فرمايند زمين و آنچه در روي زمين است حق امام است و آن بزرگواران بر شيعيان خود مباح كرده‌اند و ديگران آنچه از آن تصرف كنند غاصب مي‌باشند.

 

رسالت، نبوت و ولايت

تفاوت مراتب و وظايف ولائي ايجاب مي‌نمايد كه ظهور ولايت در مراتب مختلف ولايت تكليفيه شأني منطبق با متشأن داشته باشد لذا مراتب رسالت و نبوت و ولايت كه منشاء واحد دارند ظهور متفاوت مي‌يابند و هركدام كاركرد متنوعي را برعهده مي‌گيرند.[38]:

برخي با استناد به آيه[39]: «جز اين نيست كه ولي شما خدا و رسول او و كساني هستند كه ايمان آورده‌اند كه نماز مي‌گزارند و زكات مي‌دهند هنگامي كه در ركوع هستند» علما و فقها را بر مردم ولايت مي‌دهند و اين صحيح نيست زيرا براساس مستندات تاريخي و احاديث موثق اين آيه اشاره به حضرت علي (ع) است كه هنگام ركوع انگشتري خود را به عنوان زكات به سائل داد. يعني ولايت به اهل آن يعني اميرالمؤمنين (ع) تعلق دارد، براي تأكيد بر اين موضوع شرح اين آيه و آيۀ بعدي[40]: «و هركس وليّ او خدا و رسول و اهل ايمان باشند پيروز است كه تنها لشگر خدا غالب خواهند بود» كه مصرّح معني آيه قبل است به متون تفاسير مراجعه شود. [41]

در كتاب صالحيّه مي‌فرمايند[42]: «حقيقة 104: ولايت فناست و نيستي خودي، نبوّت و رسالت بقاست به بقاء خدائي مقام هر سه فوق حَدّ است. حقيقة 105: نبوت در محمّد (ص) مااَدْري مايُفْعَلُ بي وَلابِكُمْ، ‌اِنْ نَحْنُ اِلاّبَشَرٌ مِثْلُكُمْ و اظهار عدم اتيان به مقترحات بدون اذن اِنَّمااَنْتَ نَذيرٌ، و اَنْذِرَ عَشيرَتَكَ الْاَقْرَبينَ، و بَلّغْ، و رِسالَتَكَ ولايت و لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ،‌ و نادِ عَليّاً مَظْهَرَ الْعَجائِبْ و مهماني چهل جا و مرد را زن نمودن و فَاِنْ لَمْ تَفْعَلَ فَما بَلَّغَتَ جنبه رسالت انذار است اخبار است نبيّ‌ السّيف است، جنبه ولايت ستون است هدايت است دعامه است رحمت است لااِكْراهَ فِي الدّين است اَنْتَ بِوَصْفِ رِسالَتِكَ‌ نَذيرٌ وَ عَليٌّ (ع) خَليفَتُكَ و بوصف ولايت:

هر لحظه بشكل آن بت عيّار برآمد،

محمّد (ص) و عليّ (ع) يكي بودند. حقيقة 106: رسالت انصراف از حقّ ا‌ست بخلق، لهذا گويد من چه كرده‌ام كه مرا به وحي از خود دور نمائي و محَمّدٌ (ص) هُوَالْحِجابُ ندا آيد اِنّي مَعَكُمْ دوري نيست استغفار نما هريوم سبعين مَرّة تارَين نيايد آينه را صيقل نما چشم را سرمه كن در دوري قرب­هاست و: محنت قرب ز بعد افزون است. حقيقة 107: اكمل مراتب ولايت خلّت است و ساير در جميع مراتب ولايات امامتست. حقيقة 108: ولايت جان نبوّت و نبوّت جان رسالت و ولايت مغز و رسالت پوست و نبوّت واسطه است، و ولايت و نبوّت و رسالت چون حقيقت و طريقت و شريعت است، در برگشت طريقت جلوه حقيقت و شريعت جلوه طريقتست:

حرف اول از نبوّت حرف نون
حرف اول از ولايت حرف واو
حـرف اول از الـوهيّت الـف
پس وليّ ‌قلب نبيّ ‌و جان اوست

 

قلب نون واو آمدي اي ذوفنون
قلب او آمـد الف اي كنجكاو
مبـدء جمـله حـروف مؤتـلف
قلب قلبش ذات الله سرّ هوست

حقيقة 109: دانستي كه ولايت علي (ع) است و هيچ كاملي بدون ولايت نشود پس كُنْتُ مَعَ كُلِّ نَبيٍّ سِراًّ وَمَعَ مَحَمَّدٍ سِراًّ و جَهْراً پس آدم به اين پدر آدم شد نبي گشت:

وَاِنّي وَاِنْ كُنْتُ ابْنَ آدَمَ صُورَةً              وَ اِنَّما لِيَ مَعْنيً شاهِدٌ بِاُبُّوتي

حقيقة 110: ذرّات بلكه مراتب عالم دواير موهومة محيطة به نقطه وحدت است مبدء و منتهي اوست اگرچه سير نقطه دائره است اما دائره محيط به نقطه است دواير وجوديّه دور محور است، پس نقطه و محور ثابت و قطبيّت براي نقطه ساكنه است، پس قطبيّت عالم وجود نقطه محدود ربّ­ النوع انسان راست كه در برگشت ولايت مطلقه گويند، پس ولايت مطلقه است قطب عالم و هركس متّصل شده به‌ آن قطب گويند به هر لسان ادا شود در خبر است كه نَحْنُ صَنايِعُ اللهِ وَالْخَلْقُ بَعْدُ صَنايِعٌ لَنا. حقيقة 111: قطبيّت خلافت الهيّه است كه بَقيَّةُ الله است و بَقيَّةُ اللهِ حَبْلٌ مِنَ الله است و بَقيَّةُ‌اللهِ فِي­الْاَرضِ حَبْلٌ مِنَ النّاسُ ‌است و خَليفَةُ الله است و نُورُ الله است، و اين مرتبه را محمّديّت گويند و چون اتّصال قطب به اين مقام نه بنحو حلول و اتّحاد است بلكه مظهريّت است:

هرلحظه بشكل آن بت عيّار برآمد

فرمود مَنْ‌رَءآني فَقَدْ رَأَي الْحَقَّ، رَقَّ الزُّجاجُ وَرَقَّتِ الْخَمْرُ:

از صفـاي مي ‌و لـطافت جـام
همه جام است و نيست ­گوئي مي

 

در هم آميخت رنگ جام و مدام
يا مدامست نيست گوئي جام

لاتَسَبُّوُا عَلِياًّ فَاِنَّهُ مَمْسُوسُ ذاتِ اللهِ اَوْفي ذاتِ اللهِ. حقيقة 112: محمّد (ص) و علي (ع) دو لباسند يكي را نام ليلي شده يكي را مجنون، خون مجنون ليلي نقش مي‌بندد خون ليلي مجنون مي‌سازد:

اَنـَا مَنْ ‌اَهْوی وَمَنْ اَهـْوی اَنَا                 نَـحـْنُ رُوحـانِ حَلَلْنا بـَدَناً

بَلْ رُوحٌ حَلَّ بَدَنَيْنْ:

بُوَد نـور نبيّ‌ خـورشيد اعظم                                                  گَه از موسي (ع) پديد و گَه ز آدم

لفظ بت را اگربر علي (ع) نام گذاري يا محمّد (ص) يكي خواهد بود:

تا صورت پيوند جهان بود علي بود
اين كفر نباشد سخن كفر نه ­اين است
گـه نبيّ ‌بـود و گهي ديـگر ولـيّ
در نـبـيّ ‌آمــد بيــان راه كـرد

 

تا نقش زمين بود و زمان بود علي ­بود
تا هست علي باشد و تا بود علي بود
‌                گـه محمّد گشت و گاهي شد عليّ
در ولي از سرّ حق آگاه كرد

حقيقة 113: آنكه تير در نماز از پاي علي (ع) كشيدند و خبر نشد به ولايت او بود و سهو در نماز نمي‌كرد و اَقْضاكُمْ ‌عَليٌّ بود بخلافت نبوّت. حقيقة 114: سلطان به اندازة احاطه او سلطنت اوست، مرتبه ولايت و رسالت و نبّوت چنين است و هكذا مراتب رسل و انبياء و اولياء، در شب معراج آدم را در آسمان اول ديد و هكذا، و ابراهيم درآسمان هفتم بود خود آن حضرت تا پس پرده‌‌ها رفت. و نظير مراتب ارتفاع آفتاب است ظهور نور در انبياء تا محمّد (ص) كه بر ارتفاع نودم بلند شد و سايه نداشت. حقيقة 115: ولايت كليّه منحصر است مراتب او در دوازده نور كه ظهورات محمّديّه­اند در اوّل و آخر و موافق عدد، و ولايات جزئيّه تصرّفات جزئيّه است و اولي به تصرّف و مسلّط مربيّ كلّ و داراي كلّ‌ عليّ‌ (ع) است و اين مرتبه را بعد از محمّد (ص) براي احدي ادعا نشده غير او، و اهل معرفت غير او را داراي مرتبه كليّه ندانند. حقيقة 116: انبياء و اولياء را مراتب است ماكانَ وَ ما هُوَ كائِنٌ‌ را تمام دارايند و بعضي مايَكُونُ ‌را دارا شده و عالم شده‌اند و بعضي از مايَكُونُ باقي دارند، و علم كلّ‌ نزد اهل البيت است و هريك را از اسم اعظم بهره­ايست و بهرة تمام نزد اهل البيت است. حقيقة 117: اطلاعات واقعات و فعليّات همه را هست و اطّلاع بر حالات نيز همه را شايد، و اطّلاع بر استعدادات مكمونه نباشد جز آن را كه نظر ثاقب باشد و بافق مبين رسيده و ديد او بحدّت بمراتب عاليه رسد، و نيستند بجز اهل البيت كه عِنْدَهُمْ عِلْمُ الْبَلايا وَالْمَنايا وَ الْاَنْساب ِوَفَصْلُ الْخِطابِ و سلمان عالم بود لِاَنَّهُ‌كانَ امْرَءٌ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ. حقيقة 118: خاتم سه معني دارد، يكي از ختم و طبع كه ما يختم به است يا آنكه امري را مهري گذارد و قفل لايَنْبَغي لِاَحَدٍ مِنْ‌ بَعْدي بر او نهد چنانچه سليمان خاتِمُ الْاِحاطَةِ وَالسَّلْطَنَةِ ‌است و محمّد (ص) خاتِمُ الرِّسالَة. يا چون انگشتر زينت و مهر و اسم است و هم حافظ صندوق احديّت است و محمّد (ص) خاتِمُ الْولايَةِ الْكُلّيهِ نيز هست. دوم ­آنكه امري را بنهايت رسانده باشد چنانچه علي (ع) شجاعت را بكمال رساند لافَتي اِلاّ عَليٌ لاسَيْفَ الاّ ذُوالْفَقارِ و حاتم جود را تمام نمود و انوشيروان مثلاً خاتِمُ الْعَدالَة گرديد. سوم خاتم زمانيست كه آخر سابقين است و محمّد (ص) خاتم النبوَّة است بهر سه معني. حقيقة 119: معني دوم خاتم را سه درجه است؛ خاتم برحسب مراتب وجوديّة خود كه جميع مكمونات را بمنصّه فعليّت آورده باشد و مايكون نداشته باشد و ثمره شجره خود را گرفته باشد و به اين معني خاتم ­النبوّه و خاتم الولاية بسيار است، و به اين معني است كه شيخ محيّ الدّين خود را خاتم گفته پس ادّعاءِ او بر فرض صحّت منافات ندارد با تغليط بعضي از عرفاء او را مثل صاحب بحرالمعارف لِاَنَّهُ خِلافُ الْقانُونْ، زيرا كه علي (ع) همان عيسي است كه او گفته. دوم آنكه مراتب استعداديّه محتملة ممكنة يك دور را در خود ظهور داده و مجموعه اسماءِ زمان خود گشته و در زمان خود تمام را در تحت تربيت خود نموده باشد و اين در هر زمان هست هادي و قطب ظاهر خاتم زمان خود است و اكمليّت تمام زمانها را نمي‌رساند. سوم خاتميّت مراتب كليّه كه قطب كلّ راست و اقطاب ديگر همه مظاهر اويند و به اين معني محمّد (ص) خاتِمُ الرِّسالَةِ وَالنُبُوَّة و علي ساير ائمّه (ع) خاتِمُ الْوِلايَه‌اند و قطبيّت حقيقيه آنها راست و اقطاب ظاهريّة و اولياء مظهريّت آن قطبيّت حقيقيّه را دارند. حقيقة 120: دعوت قطب در خلق از هيكل آنهاست چون نور سراج كه از مشكوة است رِجالٌ لاتُلْهيهمْ، وَ بُيُوتٌ اَذِنَ اللهُ آنهايند و ساير داعين اولياء جزو و اوتاد و ابدال و امنا و وكلايند. حقيقة 121: خاتم ­الانبياء شمس و قمر يا شمسي و قمريند نسبت به ادوار و اكسير ديگران هم هستند اكسير شمسي و اكسير قمري. حقيقة 122: ولايت آفتاب است و نبوّت و رسالت ماه بلكه سراج و مصباح و نبيّ و ولي ‌برعكس:

نبيّ چون آفتاب آمد ولي ماه                                                 مقابل گردد اندر لي مَعَ الله

حقيقة 123: روي نبوّت بكثرت است امّت خواهد و ولايت وحدت اوست در مقام لايَسَعُني فيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَلانَبيٌّ مُرْسَلْ. ولايت ستون است رو باو روند و نبوّت انذار است روآورد. حقيقة 124: مبدء نبوّت و منبع او ولايت است و مبدء و مقتبسِ ولايت غير نبيّ‌ از نبوّت است و اين نه دور است و نه تسلسل. حقيقة 125: انبياء و اولياء خر را آدم و سگ و خوك را انسان و مرده را زنده نمايند و بي‌جان را هوش دهند چگونه فلزّ را طلا و نقره يا ديگ را جواهر نتوانند؟! چشم بگشا و در خود همه را ببين. حقيقة 126: نبوّت مطلقه و مقيّده و هكذا ولايت مطلقه و مقيّده و كليّه و جزئيّه و رسالت برحسب استعداد ذات و استعدادات و استعداد زمان كه دهر برداشت دارد متفاوت است. حقيقة 127: چون هر زماني استعداد او ظاهر در قطب وقت شده و برداشت غير او را نداشته لهذا كامل هر زمان اَوْلي از جميع انبياء و اولياست يعني به آن زمان، چنانچه با علوّ منزلت محمّدي (ص) نسبت به عيسي (ع) بمراتب كثيره، معذلك در زمان عيسي (ع) كه محمّد (ص) را برداشت نداشت اگر مي‌بود روا نبود و الاّ ‌خلاف لطف بود پس عيسي (ع) بود اولي به آن لهذا لاتُفَّضِلُوني مي‌فرمود، پس در سير و عروج و در مراتب و موقف و جلوه و در خارج از زمان تمام اقتدا بخاتم مطلق نمايند، و در نزول و هم در اتّحاد و ظهور، و در عالم زمان با رفع حجاب زمانيّت و در تفرقه با اجتماع اقتدا بخاتم آن نمايند، و در رجعت اول ظاهر مَهديست و تمام به او اقتدا نمايند، پس در بروز و معراج محمّد (ص) اول كه باطن است جان است و در ظاهر اول ­السّلسله است و در ظهور و رجعت محمّد (ص) ظاهر كه غايب است متصرّف مملكت است. حقيقة 128: امّهات لطائف نبوّت و لطائف ولايت صد و بيست و چهار هزار است و ولايات جزويّه به احصاء نيايد بعضي را در قرآن اسم برده‌اند و اشاره به بعض لطائف آنها در كتب عرفا نموده شده. حقيقة 129: نور در تمام چراغ‌ها، لاله و لامپا و پيه‌سوز و چراغ با اختلاف نمرهاي آنها و هكذا با اختلاف فتايل آنها و به اختلاف شمع و پيه و روغن نفت و كرچك و منداب و خشخاش و غيرها، همه يك حقيقتند و همه از هم روشن شده‌اند و همه يكي باشند:

ده چراغ ار حاضر آيد در مكان
فـرق نتـوان كرد نـور هر يكي

 

هر يكي باشد بصورت غير آن
چون بنورش روي آري بيشكي

حقيقة 130: خليفة رسول (ص) در جميع امور حكم رسول (ص) را دارد لايَسْتَخْلِفُ اِلاّ مَنْ كانَ مِثْلُهُ اِلاّ النُبُوَّةِ و نبوّت و رسالت را بخلافت داراست نه اصالت، و ولايت او همان ولايت اوست باصالت، لهذا بخلافت رسالت ائمّه مَلَك را بينند و مهبط وحي و مختَلَف ملائكه باشند و پرهاي مَلَك را برچينند قالَ النَّبيّ (ص) الشَّيْخُ في قَوْمِهِ كَالنَّبيّ في اُمَّتِهِ. حقيقة 131: اولياء دارندآنچه انبياء دارند بجز نبوّت تشريعي كلّي نه جزئي و تأسيس قوانين كلّيه شرعيه. حقيقة 132: از قوّت قواي محمّدي بود كه پس از نزول سكينه درباره آن حضرت رسيد و ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ و اثبات منفي نمود، و در اصحاب فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ‌ فرمود و اِذْ قَتَلْتُمُوهُمْ ‌نفرمود. حقيقة 133: وليّ و امام به جنبة ولايت كه محدَّث گويند چنان قواي بشريّه را بنور درگرفته ننموده كه غيب را بظاهر متمثّل سازند و مَلَك را بينند اما الطف قوي سمع و اقرب به روحانيّت سمع است كه در خواب مي‌شنود، لهذا صداي هاتف و مَلَك را بشنوند و تمثّل را بچشم مثالي در خواب و واقعه و خلسه بينند و به چشم ظاهري نبينند. و نبيّ چون قواي او تمام درگرفته به غيب شده و ملكوت بر تمام مُلك او احاطه نموده هم ببيند و هم بشنود هم در خواب و هم دربيداري. حقيقة 134: رسول بايد حكم ملكوت را بمُلك سرايت دهد. لهذا در اول وحي براي حضرت خاتم غشي آمد و در ساير اوقات هم آثاري در جبهه او نمايان مي‌شدكه مي‌گفتند اُنْظُرُوا اِلي عَيْنَيْهِ كَاَنَّهُما عَيْنا مَجْنُونٍ و شكم اسب به زمين مي‌رسيد از ثقل وحي، و در ساير رسل كه قوي ضعيفتر بود در هر مرتبه غشي مي‌آمد. چون جنّ‌زده ملَك‌زده مي‌شدند:

چـون پـري غالب شود بر آدمي
چون پري را اين دم و قانون بود

 

گُم شود از مرد وصف مردمي
پس خداوند پري خود چون بود

حقيقة 135: رسول بقوّت نفس و قوّت رسالت و احاطه بر ماسوي بر ظاهرغير هم مَلَك را نمايش تواند دهد. چون از نظر رفتن لباس و تن آن كس كه مخفي شود و بالا رفتن بستة پاي مرغ. حقيقة 136: وليّ خط سيرش راهيست كه نبيّ‌ رفته ولي به روح رود نبيّ‌ حكم جسد را از ميان بردارد و جسد را ببرد، وليّ‌ خود را بالا برد و خود را دربازد، و نبيّ ‌غيب را تنزّل دهد و مَلَك را بر ظاهر بشريّت آورد و بگويد و بشنود ولي حكم بدن را دربازد كه بدن بجان بشنود و ببيند. حقيقة 137: وليّ در منازل تبديل نمايد مركب را و نبيّ ‌هر مرتبه را به همه مراتب ببرد ولي ‌كلّ است نبيّ‌كُلّ فِي الْكُلِّ. هر وليّ ‌را عدوّيست مقابل لِكُلِّ فِرْعَوْنٍ مُوسي و به اندازه كه قوّت ولايت اوست شيطنت مقابل او نيز هست اين مظهر شيطان است آن مظهر رحمان، پس علي (ع) كه اصل ولايت است عدوّا و مدار شيطنت و رأس شقاوت و لُبّ ضلالت است.».

در شرح همين موضوع در بخش ديگري از كتاب صالحيه مي‌فرمايند[43]: «حقيقة 270: مقنّنِ جزويات و مؤسّس اساس ناس و مكلّف جزويات كه جامع بين دنيا و آخرت و وحدت و كثرت است امتياز نيابد مگر به تنصيص سابقين و امتيازات شخصيه. حقيقة 271: قطب جزيكي نشايد، و افراد از سه زياد نباشند، و اوتاد چهار، و بُدَلاء اقل آنها هفت است كه اگر كسر نمودند بدل گيرند، امناء چهلند كه آنچه چهل كنند برگشت ندارد و ردّ ‌نشود، و نقباء سيصدند، يكي از افراد معاون قطب است و معاضد ارشاد و دليل راه وحدت است، باقي در تحت تربيتند كه مجموع سيصد و سيزده تنند كه مجموع عرش قطب است و مدار قيام قائم است و با اين استعداد قائم (ع) ظاهر شود. و در عالم صغير شرايين و اورده مركب چهل تنانند، ده قوّه عملي و علمي ديني و دنيوي و آورنده شش صفت كمال با عاقله و ادراك كه ظهور چهار خلط است و اصل آنها كبد و قلب و دماغ است، و قطب كلّ‌ سويداءِ قلب است. و در خبر از ابن مسعود است عَنِ النَّبيّ (ص) اِنَّ لِلّهِ ثَلثَمِاَةَ شخْصٍ قُلُوبُهُمْ عَلي قَلْبِ آدَمَ، الي آخره. و قيام قائم به مجموع است چون جان كه در مركب و مركز قلب است و اينها ظهورات اويند، و قطب ظاهر هم مظهر قطب وقت است. حقيقة 272: هيچ قوّه بدون اسباب به فعليّت نيايد، و هيچ دانه بدون آب و خاك و مربيّ ‌خوشه ننمايد، و هيچ طفل بدون اسباب و مَضي زمان بالغ نشود و طفره محال است، و هيچ آب بي سبب و يكدفعه جوش نزند، و هيچ كس بدون مربّي به كمال نرسد؛ اگر بي مرشد به كمال مي‌رسيدي هركس مي‌گفت من بروحانيّت فلان بكمال رسيدم، يا از مزاري دريافت نمودم، يا در خواب ديدم، يا از كوچكي كامل بودم، يا از كتب اخذ نمودم، يا بسياحت دريافت نمودم، يا خضرغايب را دريافتم، يا خدمت قائم رسيدم، يا سرخود رياضت كشيدم. دو فرسخ از دنيا را بي راهبر نتوانيد رفت وَاَنْتُمْ بِطُرُقِ السَّماءاَجْهَلُ مِنْكُم بِطُرُقِ الْاَرْضِ، مَنْ اَصْبَحَ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ اِمامٌ ظاهِرٌحَقٌّ يُعْرَفْ اَصْبَحَ ضالاًّتائِهاً وَاِنْ ماتَ عَلَيْهِ ماتَ مَيْتَةَ كُفْرٍوَنِفاقٍ. پس هر زمان راهبري خواهد و بدون راهبر راه مسدود و حجّت ناتمام است موافق خبر كافي، راه غير مسلوك راه نباشد و رونده بي راهبر گمراه باشد. اگر مردم مكلّفند برفتن راه و طيّ مسافتِ تاريك طويل بدون راهبر و بدون چراغ و ريسمان و اَعلام و نشانها تكليف مالايطاق است!‌ و تكليف مالايطاق محال است، و اگر نباشند تكليف نيست، و اگر مساويند در تكليف در تمام زمانها هادي و رهبر و رهنما و راه رفته و كامل لازم است، و كوران اگر به راهي روند بي راهبر، يا راهي را بدون رفتن سابق به احتمال بروند اگرچه راه مقصد هم باشد آرام نباشند و بر فرض وصول به مقصد چون آنجا را نديده‌اند و شناسي ندارند ندانند، پس مَنْ اَفْتي بِغَيْرِعِلْمٍ وَمَنْ اَفْتي بِرَأيِهِ وَ مَنْ فَسَّرَ الْقُرْانَ بِرَأْيِهِ وَاِنْ اَصابَ الْحَقَّ فَقَدْ اَخْطَأَ. پس راهبر لازم و آن راهبر بايد من الله باشد كه كوري دليل كوري نگردد و ظاهر واقع نباشد، و گذاشتن حقّ ‌زماني را بدون دليل خلاف لطف است و تضييع است مَنْ‌في اَصْلابِ الرِّجالِ ‌را، چنانچه در خبر كافي است و افساد جنود است و افساد مَنْ فِي الْاَرْضِ است و اماته احياء ‌است و خلاف ظهور رحمت رحيمي است و عجز است و جهل است و خلاف عنايت است!. و اگر ظاهري هست مظهري لامحاله او را هست و واسطه لازم است كه اگر نباشد قوام عوالم نباشد، انسان بي­ديده و جهان بي­انسان و دائره بي مركز و كثرت بي وحدت باشد، و متعلّم بي معلّم و ظلمت بي نور و جهل بي علم خواهد بود. و اگر عالمي كه داعي باشد نباشد و هادئي نباشد قرآن را مبيّن نباشد بلكه عترت هم نباشد و اين دو ثقل از خلق بروند!».

در بخش ديگري در ادامه مي‌فرمايند[44]: «حقيقة 287: شيعه اثناعشري معتقدند كه پس از زمان غيبت صغري تا چند سالي وكلاء بودند كه بخدمت حضرت مي‌رسيدند، پس از انقضاء زمان آن چهار نفر غيبت كبري شد و كسي بظاهر خدمتش نمي‌رسد و مدّعي آن كاذب است، اگرچه بعضي از ظاهريّين بترتيباتي عنوان مي­نمايند كه خدمتش رسيدندتا شرفي باشد آنها را، بعضي هم بر معني ديگر مدّعي آن مي‌شوند و بعضي كه دانستندكه هرج و مرج نشايد مشايخ منصوبه و روات و علماء مجاز را پيدا نمودند و به آنها متمسّك شدند، و سايرين كه راهي نجستند و باب علم را مسدود ديدند محتاج دانستند خلق را به استنباط تكليف از اصول اربعه، و بعضي به اخبار و آثار قناعت نموده كَفانا كِتابُ اللهِ وَسُنَّةِ نَبيّه گفتند، تا كم كم بعضي از اصوليّين شيعه نيز بذيل اصول عامّه متمسّك شده و رأي و قياس و استحسان را نيز مايه استنباط ديدند، و گفتند حرمت آن اين زمان معلوم نيست مختصّ‌ زمان ائمّه (ع) بوده، بين عالم و درويش و عارف و فقيه دوئي گمان نموده نزاع انداختند. حقيقة 288: نائب عام در زبان اهل عرفان آن مُجازيست كه در تمام امور مُجيز نائب و مأذون باشد، و نائب خاصّ ‌آنست كه در شغلي معيّن اجازه يابد، مثل فتوي يا جماعت يا جمعه يا اخذ حقوق يا قضاوت يا دستگيري يا ادعيه و نحو ذلك، يا در مكان معيّن مثل مصعب در مدينه و مسلم در كوفه و جعفر در حبشه و سلمان در مدائن و ابوذر در شام، يا در مدّت معيّنه مجاز باشد كه تجاوز از آن نتواند، و در اصطلاح ظاهريّين و مجتهدين شيعه نايب خاصّ‌ كسي را گويندكه براي امور خود هميشه خدمت قائم غايب برسد و اخذ نمايد، و نائب عام علماء ظاهر را گويندكه نيابت آنها به اجازه نصّ‌ نيست بلكه به عموم مقبولة عمر بن ­حنظله است كه فرمودند: در گفتگوي خود و ترافع رجوع كنيد به مردي از خود شما كه نظر در حلال و حرام ما كند و احاديث ما را بگويد و حلال و حرام ما را بشناسدكه به تحقيق من او را بر شما حاكم قرار داده‌ام، و اين خبر بظاهر هرج و مرج مي­نمايد و در احتجاج است ثُمَّ‌يَكُونُ الْهَرْجُ وَالْمَرْجُ. با آنكه سلطان ظاهري نمي­كند كه برود به سفر قريبي و بگويدكه هركس از جانب من بشما فرمايشات من گفت شما به او تمكين نمائيد و ماليّات به او دهيد، و اين خبر صحيح نيست، و نيابت علماء ظاهر از اين خبر است لهذا او را تلقّي به قبول نموده­اند و مقبوله نام شده، و طعن بر دراويش زنند كه قائل بنيابت خاصّه­اند، با آنكه نائب عام و خاصّ‌ هر دو را معتقدند لكن به معني اوّل. و اين خبر هم به وجهي تمام است زيرا كه فرمود از شما باشد و شناساي حلال و حرام ما باشد و احاديث ما را نقل كند، و احاديث آنها صعب است كه نمي­شناسد مگر مؤمن ممتحن كه اينها نشانه آنست كه او منصوب است، و كسيكه از جانب ما منصوص باشد ردّ‌ بر او ردّ بر ماست و بر خداست، زيرا كه ميان شيعه از مسلّميات بود و اكنون هم ميان اهل طريق از واضحات است كه بدون نصّ‌ محيط و اجازه مداخله كردن را در هيج امري از اموريكه راجع بدين است روا ندارند، لايَجْلٍِسُ فيهِ اِلاّ‌ نَبِيٌّ اَوْوَصِيٌّ‌ اَوْشَقِيٌّ خبر متفقٌ عليه تمام فرق اسلام است، و در كتب اصول و درايت مضبوط است كه اگر كسي در حضور امام مي­بود و به ديگري خبري مي­فرمودند آن شخص حق نداشت كه خبر را از آن حضرت نقل كند بدون اجازه، و سلاسل اجازات مضبوط بود تا چندي قبل و هر كس به هر اندازه اجازه داشت ابداً‌ تخطّي از آن نمي­نمود و آن را غصب و زور مي­دانستند و حكم غيرمأذون را حكم طاغوت مي‌گرفتند. از آنوقت كه تشيّع ملّت شد جمعي لباس عمامه و ردا و عصا را اجازه نامه گرفتند! و بعضي بوق و منتشا و كشكول و تبر و رشته را معرفت دانستند! مّلائي و قصّه گوئي را شعار و قلندري و گدائي را دثار نمودند و خلق را نگذاشتند كه در پي دين برآيند، حضرت صادق (ع) فرمود لَوْ تَرَكُوا النّاسَ لَجالُوا حَتّي وَجَدُونا. حقيقة 289: باب علم اگر منحصر بحضور چهارده معصوم است مسدود گشت و اقرب طرق ظنّ‌ است، لكن چون اتّفاق ملّت بود بر حرمت ظنّ‌ و اجتهاد مقابل نصّ‌، و اتّفاق است كه زمان ائمه حرام بود عمل برأي و ظنّ وَلَمْ يَثْبُتْ خِلافُهُ و ظنّ‌ بحكم خدا نكشاند، معلوم مي‌شودكه باب علم منحصر نيست بحضور امام و الاّ ‌تكليف ساقط است، و بعد مكان مانع علم نيست چون تكليف اهل كوفه در اطاعت مسلم، هكذا بُعد زمان. و تصريح و تنصيص سابق بر لاحق موجب علم است به صحّت متابعت او، و علم به صحّت لاحق با تصحيح او سابق را علم بصدق احكام سابق آورد. و راه علم راه دل است الهام و كشف نمونه وحي است و خلفاء بخلافت تحديث را دارايند و مؤمن ممتحن نور خدا دارد يَقْذِفُهُ اللهُ است. و اگر علم منحصر به وحي است پس لازم آيدكه ائمّه نيز مجتهد باشند و علم بر آنها مسدود بوده باشد، و اين به اتّفاق باطل است. حقيقة 290: در سابق از زمان ائمّه، دو صنف مجاز رياست ديني بودند غير وكلاء و سفراء و آخذين حقوق، صنفي كليم­وار به نقل اخبار و فتواي احكام ظاهر مأذون و مجاز مي‌بودند و نام اين صنف علماء بود و عالم به امرالله اين صنفند و آنهايند حصون و منار و اعلام و شعار. و صنفي مأذون در تكليف آداب طريق و باطن و قلب و تصفيه نفس و تهذيب اخلاق و تصحيح نيّات و ترتيب رياضات و خوض در معارف بودند، و مرتبه خضري داشتند و در آن مجاز بودند، و اين فرقه نامشان حكماء و اتقياء و عالم به الله و عرفاء و محسنين و داعي و دليل و هادي و شيخ و پير بود. و جمعي در هر دو طريق مجاز بودند و جامع ظاهر و باطن و وحدت و كثرت و جنبه موسوي و جنبه عيسوي بودند، و نام آنها حكماء و اوصياء و ساده بود، و بعبارةٍ اخري مجاز به اجازة روايت و احكام قالب و مجاز به اجازه بيعت و طريقت و احكام قلب، و حقّ‌ جنبه عيسوي تعظيم و كوچكي جنبه موسوي است در صورت. پس از آنكه حق و باطل بهم مخلوط شدند علم را در تكفير عرفان و انكار شهود و عيان، و عرفان را در قدح اهل ايقان گمان نمودند و بهم برآمدند و مّلا و درويش و آخوند و صوفي گشتند و خلق را بضلالت انداختند. حقيقة 291: علماء ظاهر جمال را آراسته دارند و علماء باطن كمال را پيراسته نمايند و حكماء‌ هر دو طرف را مساوي دارند.».

 

 

متابعت

مبحث متابعت ويژگي‌هاي خاص خود را دارد كه هركدام از اين ويژگي‌ها نوع متابعت را جدا از انواع ديگر مي‌سازد. يك نوع متابعت، متابعت سياسي و اجتماعي است. و اين به اين معني است كه شهروند يك جامعه براساس قرارداد ضمني كه بين افراد آن جامعه مبني بر پذيرفتن يك سلسله قوانين و قواعد و حاكميت بسته شده اقدام به متابعت از اين قواعد نموده و شأن حاكميت را تعظيم مي‌دارد. متابعت سياسي و اجتماعي به مفهوم كلي آن پذيرفتن قوانين موضوعه يا حتي عرف و رويه غالب در جامعه است كه همه افراد آن جامعه بايستي آن را محترم شمارند. گرچه اين تعريف وارد حيطۀ سنن و آداب و تابوهاي ديني و مذهبي نيز مي‌گردد ولي در اين ارتباط اينجا فقط به ويژگي اجتماعي و سياسي آن توجه مي‌شود و نگرش‌هاي ديني آن فقط از بُعد اجتماعي مطرح است.

متابعت سياسي مي‌تواند منشاءهاي گوناگوني داشته باشد. ضمانت اجراي قوانين يا دستورات حاكم يا پادشاه يا سلطان همه مي‌تواند علّت متابعت افراد از قواعد سياسي و اجتماعي جامعه باشد. مسلماً هرچه اين متابعت بر وفق نظر و تأييد متابعين باشد شيوه‌هاي الزام متابعت و تابع نمودن افراد جامعه و نظم بخشيدن به جامعه سهل‌تر و روان‌تر صورت مي‌گيرد. مسلماً وقتي افراد جامعه قلباً پذيراي حاكميت باشند حاكميت در الزام افراد جامعه به تبعيت از قواعد موضوعه خود دچار مشكل اساسي نخواهد بود.

متابعت ديني به معناي تبعيت از دستورات ارباب مناصب ديني است. مناصب ديني در اختيار اولي‌الامر است و غير از اولي‌الامر اين مقام قابل اشغال نيست. اگر كساني در قباي دين اين سمت را اشغال مي‌نمايند در اصل غصب منصب كرده‌اند و لازم‌الاتباع نيستند. احكام، دستورات، تقريرات و بطور كلي امريه فقط اولي‌الامر است كه واجب‌الاتباع است و بر همۀ مسلمين فرض است كه از آن تبعيت نمايند. و اين موضوع در شرع مطهر اسلام و آيات و محكمات قرآني و روائي كاملاً اثبات مي‌گردد كه اساس دين بر مبناي اين نوع اطاعت قرار دارد و اطاعت از غير اين شخصيت يعني اولي الامر در دين اطاعت از ابليس و شياطين است.

اجازات صاحبان امر و اجازه در دسته‌هاي مختلفي طبقه‌بندي مي‌شود كه طبقه‌بندي عمده آنها اجازه در روايت و اجازه در درايت مي‌باشد. فقهاي مجاز در روايت مأمور تبليغ احكام فرعيه دينيه بوده و مسلمين لازم است از آنها تقليد نموده و احكام قالبي را از ايشان اخذ نمايند و اين در شرايطي است كه اذن مقَلَّد معنعنه بوده باشد و از طرق صحيحه به معصوم عليه‌السّلام برسد. عرفاي مجاز در درايت مأمور اصلاح نفوس و تزكيه نفس و تربيت خلق در سلوك الي اللّه مي‌باشند و الاّ و لابد اذن و اجازۀ اين گروه نيز بايد به معصوم (ع) برسد. در باب اين موضوع يعني اطاعت از اولي‌الامر و عدم متابعت از غير اولي‌الامر به بحث بيشتر مي‌پردازيم. ولي قبل از ورود به اين موضوع بايد در امور لازم‌الاتباع و امور تخييرالاتباع فرقي قائل شد كه دو قلمرو متفاوت در كلام اولي‌الامر مي‌باشند. به رسول‌اكرم (ص) در قرآن‌كريم خطاب مي‌شود كه[45]: «بگو من بشري هستم مثل شما وحي مي‌شود بر من». اين آيه دو كيفيت براي رسول خدا ص مشخص مي‌كند يكي كيفيت بشري حضرت و ديگري كيفيت ارتباط با منشاء وحي است. در كيفيت اول حضرتش همانند ساير ابناء بشر بوده و ملزم به تبعيت از مقتضاي شأن بشري مي‌باشد و همانند ساير ابناء بشر نيازمند خوردن و آشاميدن و پوشاك و خفتن و غيرذلك است و در شأن ارتباط با منشاء وحي شخصيتي متفاوت از بشر است كه مجلاي تجلّي ذات باري تعالي است. فرمايشات حضرتش در شأن بشري متفاوت از اوامر آن حضرت در مقام وحي است. اولي لازم‌الاحترام ولي دومي واجب‌الاتباع مي‌باشد. به عبارت ديگر فرمايشات حضرتش در مقام بشري هرچند واجب‌الاحترام و لازم‌الرعاية است امر و فرمان محسوب نمي‌شود ولي دستوراتي كه از جانب خداوند به حضرتش نازل و شرف صدور مي‌يابد امر خدا و واجب‌الاتباع است. براي مثال اگر حضرتش به شارب مبارك روغن بنفشه مي‌ماليد نه اين است كه بر همۀ مسلمين واجب مي‌شود كه بر شارب خود روغن بنفشه بمالند و اگر امر به جهاد فرمود نمي‌توان گفت كه حضرتش به سليقۀ شخصي و بدون وحي الهي امر به جهاد و قتال فرموده و از اطاعت سرپيچي كرد. اين دو قلمرو يعني قلمرو كه منبعث از خصوصيت بشري و خصويت الهي اولي‌الامر است همواره و در همۀ ازمنه وجود دارد و بايد نسبت به اوامري كه از هر دو ناحيه صادر مي‌گردد دقيق بود. زيرا كه اوامري كه از ناحيۀ دوم صادر مي‌گردد لازم‌الاتباع و اجراي آنها از واجبات است. هرچند برخي بر خود فرض مي‌دانند كه پاي خود را جاي پاي اولي‌الامر گذارند و از رفتار او حتي در امور جزئيه تأسّي جويند گرچه اين رويه خيلي ممدوح مي‌باشد ولي الزامي و عمومي نيست و مختص شخص است كه از ارادتش به حضرت كليۀ شئون زندگي خود را مطابق مربّي خود مي‌نمايد و حتي چون اويس قرني كه چون دندان حضرت رسول‌اكرم (ص) را در اُحد مي‌شكنند سنگي برداشته بر دندان خود مي‌زند و آن را مي‌شكند. حكايت تجهيز براي جنگ بدر و دستورات حضرتش مبني بر آرايش سپاه بود كه صحابه از حضرتش درخواست تجديدنظر در آن نمودند و عرض كردند كه اگر دستور حضرت بر مبناي وحي نيست برطبق قواعد جنگي بهتر است كه آنگونه تنظيم شود كه صحابه مي‌گفتند و حضرت قبول فرمودند و به نظر صحابه آرايش سپاه را تغيير دادند.

در ازمنه ديگر نيز همين قاعده براي دستورات اولي‌الامر صادق است و متابعت در قسم ثاني واجب است كه منشاء وحي دارد. گرچه در بسياري از امور تشخيص اين دو در قلمرو از يكديگر كار ساده‌اي نيست.

 

اطاعت اولي‌الامر

آيات قرآن‌كريم صراحت دارد بر اينكه براي تمام امم رسولاني برانگيخته شده و براي همۀ قوم‌ها هادي وجود دارد. مي‌فرمايد[46]: «در هر امتي رسولي فرستاديم كه خداي را بپرستيد و از طاغوت اجتناب كنيد». و در جاي ديگر مي‌فرمايد[47]: «براي هر امتي رسولي است». همچنين است هادي، مي‌فرمايد[48]: «و نيست جز اينكه تو بيم‌دهنده هستي و براي هر قومي هادي هست».

آيات فوق تخصيص زماني و مكاني ندارند يعني براي همه امم در طول تاريخ و در سراسر زمين رسول برانگيخته مي‌شود و براي تمام قوم‌ها در طول تاريخ در سراسر زمين هادي تعيين مي‌گردد. و با فرقي كه ميان رسول و نبي و ولي ذكر شد هركدام از اين مقامات وظيفۀ خاصي در رشد و هدايت جوامع و تك تك افراد بشر به سوي فلاح اجتماعي و فردي از سطوح پائين تا منتها مراتب سلوك دارند. اين شخصيت‌ها مظاهر عقل هستند و تبعيت از آنها تبعيت از عقل است و راه نجات انسانها و جوامع انساني چه فردي و چه اجتماعي تبعيت از عقل و منويات عقلي مي‌باشد. در اين‌باره قرآن‌كريم مي‌فرمايد[49]: «كسي را كه خدا هدايت كرد پس او هدايت شد و كسي كه گمراه شد پس براي او وليّ مرشد نيست». در آيات ديگر نيز همين موضوع تصريح شده است كه مي‌فرمايد[50]: «كسي را كه خدا گمراه كرد پس هيچ راهنمائي براي او نيست». و خداوند در قرآن كريم بناي هدايت را در همين تبعيت مي‌داند. مي‌فرمايد[51]: «بگو اي مردم، من فرستاده خدا بر همه شما هستم. آن خدايي كه فرمانروايي آسمانها و زمين از آن اوست و هيچ خدايي جز او نيست زنده مي‌كند و مي‌ميراند. پس به خدا و رسول او آن پيامبر اُمّي كه به خدا و كلمات او ايمان دارد، ايمان بياوريد و از او پيروي كنيد باشد كه هدايت شويد». و مي‌فرمايد[52]: «و ما تو را جز براي اينكه عموم بشر را بشارت دهي و برحذرداري نفرستاديم وليكن اكثر مردم نمي‌دانند». برخي حدود نهصد يا بيشتر از آيات قرآن را درباره بشارت و انذار دانسته‌اند و اين سهم از آيات كه سهم زيادي (حدود يك هفتم) از قرآن را به خود اختصاص داده است مبين اهميّت اين موضوع است.

قرآن كريم مرجع دين را در آيۀ:[53] «اي كساني كه ايمان آورده‌ايد اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول و صاحبان اجازه از ميان خودتان را و چون در چيزي به نزاع رسيديد پس به خدا و رسول مراجعه كنيد اگر ايمان به خدا و روز آخر داريد. اين خوب است و بهترين معني را دارد» معرفي فرموده است. دستور تبعيت از انبياء و اولياء و اوصياي الهي در همۀ ازمنه نسبت به همۀ انبياء و اولياء و اوصياء الهي بوده كمااينكه در قرآن كريم از قول حضرت نوح (ع) مي‌فرمايد:[54] «من براي شما فرستاده‌اي امين هستم. پس از خدا بترسيد و مرا فرمان بريد». و هود (ع) نيز همين را فرمود[55]. و صالح (ع) به قوم ثمود همين را فرمود[56]. لوط (ع) نيز به قومش همين را فرمود[57]. و شعيب (ع) به مردم اَيكه همين را فرمود.[58] و هارون هم در غياب موسي فرمود: [59]«از من تبعيت كنيد و فرمانبردار من باشيد» و عيسي (ع) نيز همين را فرمود:[60] «از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد» و رسول اكرم (ص) نيز همين را فرمود: [61] «بگو از خدا اطاعت كنيد و از پيامبر اطاعت كنيد». علي (ع) نيز همين را فرمود[62]: «پس چنانچه من وظايفم را انجام دادم بر خداوند است كه نعمتش را بر شما تمام كند و وظيفۀ شما نسبت به من اطاعت است و از فرمان حق رو برمگردانيد و در كاري كه صلاح مي‌دانم كوتاهي نكنيد». و در اين اطاعت خود حضرتش همان كه مي‌كرد را بر ديگران امر مي‌فرمود و از حضرتش مروي است كه[63]: «من شما را به چيزي امر نكردم جز اينكه خودم قبل از شما بدان عمل كردم و شما را از چيزي باز نداشتم مگر اينكه خود قبلاً آن را ترك كردم» و اين نوع اطاعت خود آمر را نيز در برمي‌گيرد زيرا فرموده[64]: «اي كساني ‌كه ايمان آورده‌ايد چرا سخناني مي‌گوئيد كه به كارشان نمي‌بنديد خداوند سخت به خشم مي‌آيد كه چيزي بگوئيد و عمل نكنيد».

لذا كليه پيامبران و اولياء و اوصياء الهي مبعوث شدند كه ديگران از آنها اطاعت و تبعيت نمايند و آنها را سرمشق قرار دهند. مي‌فرمايد[65]: «هيچ پيامبري را نفرستاديم جز آنكه ديگران به اجازه خدا بايد مطيع فرمان او باشند». و اين آيه دلالت بر اين دارد كه اين اطاعت مبتني بر اذن خداست و هيچكس نبايد بدون اذن خدا متوقع اطاعت مردم از او باشد و مفترض‌الطاعه كسي است كه مؤذّن باشد، و فرموده[66]: «هركسي از خدا و پيامبرش فرمان برد او را به بهشتهايي كه در آن نهرها جاري است درآورد و همواره در آنجا خواهد بود و اين كاميابي بزرگي است و هركه از خدا و رسولش فرمان نَبَرد و از حدود او تجاوز كند او را داخل در آتش كند و همواره در آنجا خواهد بود و براي اوست عذابي خواركننده». و مي‌فرمايد[67]: «و كساني كه از خدا و پيامبرش فرمان مي‌برند و از خدا مي‌ترسند و پرهيزگاري مي‌كنند رستگارانند»، و فرمود[68]: «و كسي كه از خدا و پيامبرش اطاعت كند به كاميابي بزرگي دست يافته است».

خداوند در اين اطاعت بشارت فرموده كه:[69] «و هركه از خدا و پيامبر اطاعت كند همراه با كساني خواهد بود كه خدا نعمتشان داده است چون انبياء و صديقان و شهدا و صالحان و اينان چه نيكو رفيقانند». و مي‌فرمايد:[70] «هركه از پيامبر اطاعت كند از خدا اطاعت كرده است و هركه مخالفت كند پس ما تو را به نگهباني آنها نفرستاديم». و فرموده[71]: «و هركه از خدا و پيامبرش اطاعت كند او را به بهشت‌هايي داخل مي‌كند كه در آن نهرها روان است و هركه سر برتابد به عذابي دردآورش عذاب مي‌كند».

 

عدم متابعت از غير اولي‌الامر

همانگونه كه ذكر آن رفت متابعت ديني متفاوت از متابعت سياسي است و هرچند قراردادهاي اجتماعي افراد جامعه را ملزم به تبعيت از قواعد و قوانين موضوعه مي‌نمايد و اين متابعت در قلمرو متابعت سياسي است در عوض اگر سلطان، پادشاه و يا رهبريت سياسي جامعه اولي‌الامر نباشد متابعت ديني از او جايز نيست. متابعت ديني مختص تبعيت از اولي‌الامر است و تبعيت ديني از غير اولي‌الامر سبب گمراهي خواهد شد.

در قرآن‌كريم مي‌فرمايد[72]: «آيا ننگرى به آنان كه گمان مي‌كنند به آنچه كه بر تو نازل شده و آنچه كه قبل از تو نازل شده ايمان آورده‏اند، مى‏خواهند حكميت به طاغوت برند يا در صورتى كه امر شده بودند كه به آن كافر شوند؟! و شيطان مي‌خواهد كه گمراهشان كند، گمراهى‌اي دور». در آيات بعدي علّت عدم تبعيت از احبار و رهبان را مي‌فرمايد كه[73]: «اي كساني‌كه ايمان آورده‌ايد همان بسياري از عالم نمايان و عارف نمايان اموال مردم را به باطل بخورند و از راه خدا بازدارند و طلا و نقره مي‌اندوزند و در راه خدا آنها را انفاق نمي‌كنند پس بشارت‌ده ايشان را به عذاب دردناك». در جاي ديگر مي‌فرمايد[74]: «و فرمان اين اسرافكاران را اطاعت مكنيد». در آيه ديگري مي‌فرمايد[75]: «و كساني كه از بندگي طاغوت اجتناب كرده‌اند و به خدا روي آورده‌اند بشارت است پس بندگان مرا بشارت ده؛ آن كساني‌كه به سخن گوش مي‌دهند و از بهترين آن پيروي مي‌كنند ايشانند كساني كه خدا هدايتشان كرده و اينان خردمندانند».

آيات متعددي در قرآن به صرح يا به مضمون اطاعت از غيراولي‌الامر را منع مي‌نمايند. مي‌فرمايد[76]: «از كافران اطاعت مكن». و عمده اقسام كفر، كفر به ولايت و عدم قبول وليّ حيّ است. و در آيه ديگر منافقين را نيز به آن مي‌افزايد و مي‌فرمايد[77]: «و از كافران و منافقان اطاعت مكن». و منافق در اين آيه شامل آنان كه خود را به دين نحله درآورده‌اند نيز مي‌شود. در سوره قلم مي‌فرمايد[78]: «پس از تكذيب‌كنندگان اطاعت مكن، دوست دارند نرمي كني تا نرمي كنند، از هر فروما‌يه‌اي كه بسيار سوگند مي‌خورد پيروي مكن». و مي‌فرمايد[79]: «بر حكم ربّ خودت صبر كن و از گناهكار يا ناسپاس اطاعت مكن».

 

هنجارهاي كج و بي‌هنجاري اولي‌الامر

به‌طوركلي آنچه كه مورد قبول اكثريت افراد يك جامعه قرار دارد هنجار ناميده مي‌شود. در اصل هنجارها، استانداردهاي يا نُرم‌هاي زندگي افراد را تعريف مي‌كنند. هنجار الگوي رفتاري است كه در فرهنگ و آداب و رسوم شكل مي‌گيرد. دراينجا الگو به معناي قالب، انگاره، موازين، قواعد، ضوابط، نمونه طرح اوليه مي‌باشد و به رفتارهايي گفته مي‌شود كه قابل مشاهده و اندازه‌گيري باشد و اغلب تكرار گردد و توسط اكثريت اعضاء اجرا شود و مفهوم اجتماعي داشته باشد يعني صرفاً غريزي نباشد. براي مثال خوابيدن يك الگوي رفتاري تلقي نمي‌شود زيرا صرفاً برطرف كنندۀ غريزه است و خوردن هم همينطور است ولي خوردن با قاشق يك الگوي رفتاري است. به هرحال از مطالب فوق مي‌خواهيم اين موضوع را بررسي كنيم كه آيا هنجارها و حفظ آنها بشريت را به كمال مي‌رساند؟ يا هنجارها مي‌توانند خرافه‌هاي نهادينه شده و جا افتاده در ميان مردم باشند؟ كليه سنت‌ها، شيوه‌هاي قومي[80] يا فرهنگ عامه و عرف و عادات اجتماعي همه در اين طبقه مي‌گنجند. به عبارت ديگر همه به نوعي هنجارهاي جامعه مي‌باشند كه رعايت آنها سبب همخواني در جامعه و تأئيد مردم را دارد و مخالفت با آنها موجب ايجاد تنش و مقاومت و برخورد آحاد مردم يك جامعه را به صورت فردي يا گروهي ايجاد مي‌نمايد.

اصولاً برمبناي همين موضوع رفتار اكثريت كه در اصل رفتار مطابق با هنجارهاي جامعه است در جامعه‌شناسي رفتار نُرمال[81] گفته مي‌شود و كساني كه از آن تبعيت نكنند غيرنرمال[82] ناميده مي‌شوند. براساس اين تعاريف رفتار پيامبران در همۀ ازمنه غيرنرمال بوده است چه كه ايشان براي اين مبعوث شده‌اند كه هنجارها را كه در طي تاريخ براساس خرافه‌ها رشد كرده‌اند بر هم زنند و بواسطۀ همين موضوع است كه رسم پيامبركشي توسط متعصبين مذهبي و سلاطين همواره در طول تاريخ ثبت شده است. اگر كمي بررسي كنيم مي‌بينيم تمام انبياء رويۀ هنجار شكني داشته‌اند.

نوح (ع) بر قومي مأموريت يافت كه بدكار و نافرمان[83] و ستمكار و سركش‌تر بودند[84]. در عهد عتيق قوم نوح را قومي هوس‌پيشه معرفي مي‌نمايد كه هر مردي هر زني كه مي‌خواست بر خويش مي‌گرفت[85].

قوم عاد (ع) بسيار خودسر و مغرور بودند و بدون اينكه ادب را رعايت كنند چون دست مي‌گشادند همچون زورگويان مي‌گشودند و بناهاي محكم مي‌ساختند و گمان مي‌كردند جاودانه‌اند و از غرور خود بر ديگران فخر مي‌داشتند و در قوۀ غضبيه و شهويه افراط مي‌كردند، خداوند برادرشان هود را براي بيداري آنها فرستاد تا از عادت خويش دست بردارند و قوم عاد او را درغگو انگاشتند.

بر قوم ثمود (ع) نيز صالح فرستاده شد تا قوم ثمود را از تعلق خاطرها به زندگي دنيا برهاند و از خواب تعيش و نعيم مادي بيدار و از پرستش آنچه پدرانشان مي‌پرستيدند باز دارد.

حضرت ابراهيم (ع) اقدام به شكستن بت‌ها كرد و تبر را بر دوش بت بزرگ قرارداد تا شايد مردم به فكر افتند كه مجسمه توانايي شكستن مجسمه‌هاي ديگر را ندارد و دست از توسل به اين اشكال و اجسام بردارند. نمرود خواست كه با اين هنجار شكني يعني بت‌شكني ابراهيم (ع) مقابله كند دستور داد او را در آتش اندازند.

حضرت لوط (ع) قومش را از فساد همجنس‌بازي كه هنجار آن عصر بود نهي فرمود كه با او برخورد كردند و او را تحت فشار گذاشته بودند كه خود نيز به هنجار جامعه عمل كند كه حضرتش قبول نفرمود و خداوند مقرر كرد كه آن قوم را از بين ببرد.

حضرت شعيب (ع) قوم بني‌اسرائيل را كه از فرط علاقه به مادّيات مرتكب تطفيف بودند، از آن (تطفيف و گرانفروشي و كم‌فروشي) نهي فرمود. حضرتش را به بيرون شهر تبعيد كردند. در آن زمان تطفيف يك هنجار بود و شعيب (ع) با اين هنجار به مقابله پرداخت.

موسي (‌ع) بر فرعون كه در مصر بر مردم استيلا يافته بود و آنها را فرقه فرقه مي‌نمود و گروهي از مردم را زبون مي‌داشت و پسرانشان را سر‌مي‌بريد و زنانشان را زنده مي‌گذاشت مأموريت يافت.

الياس (ع) بر قومي برانگيخته شد كه عالم‌نمايان دين هركدام مدعي دين الهي بودند و مردم را به تباهي كشانيده بودند.

عيسي‌ مسيح (ع) بر قومي مبعوث شد كه عالم‌نمايان يهود دين را منحصر به خود نموده بودند و سد راه مردم به سوي خدا بودند و با اين حكومت بر هر كه مي‌خواستند ظلم مي‌كردند و بر خدا دروغ مي‌بستند[86].

رسول اكرم (ص) نيز بر قومي نازل شد كه در منتهاي جاهليت بودند كه شرح آن در كتب تاريخ عرب قبل از اسلام آمده است[87]. حضرتش سالها تحت فشار بود تا مردم را از خرافه‌هاي قومي برهاند. تاريخ صدر اسلام حاكي از كثرت اذيت و آزاري است كه بر حضرتش وارد آمد و اين آزارها از زخم‌زبان و تهمت گرفته تا حصر اقتصادي و اقدام به قتل و قشون‌كشي بر عليه آن حضرت و اقدام به جنگ‌ها و حملات و شبيخون‌ها و شكنجه دادن ياران حضرتش و انواع ايذاء را شامل مي‌شود كه شرح آنها خارج از حوصلۀ اين سطور است و در كتب تاريخي مضبوط مي‌باشد.

همۀ پيامبران بي‌هنجار[88] مبعوث مي‌شوند يعني برعليه رسوم و عادات زمان خود بپامي‌خيزند و اقدام به تنوير افكار مي‌نمايند. ايشان خود مراحل سلوك را طي كرده‌اند و يافته‌اند كه حقيقت و تعالي بشري بسيار بالاتر و عالي‌تر از اين عادات خرافۀ كهنه در جوامع است لذا برخاسته‌اند تا مردم را نيز با خود به تعالي كشانند. مردم نيز كه همواره از تحول نگرانند و برآنچه كه دارند خوشند همواره تحولات فكري را به سختي مي‌پذيرند. در قرآن كريم خطاب به رسول اكرم (ص) مي‌فرمايد[89]: «آيا مي‌بيني چگونه از هواي خود خدائي گرفته‌اند». در جاي ديگر مي‌فرمايد[90]: «پس امرشان را بين خود قطعه قطعه كردند و هر حزبى به روشى كه برگزيده بود دلخوش بود.» و در جاي ديگر مي‌فرمايد:[91] «از آنان مباشيد كه دين خود را پاره پاره كردند و فرقه فرقه شدند و هر حزبى به هر چه داشت دلخوش بود».

در قرآن‌كريم رفتار اكثريت بعنوان شاخص رفتاري شناخته نمي‌شود. آيات بسياري در قرآن‌كريم وجود دارد كه همه آنها اكثريت انسانها را داراي شرايط كافي براي شعور و عقل و درك نمي‌داند و اين موضوع يك پديدۀ اثبات شده آماري است. آيات قرآني نظير «و كم هستند بندگان سپاسگزار من»[92] و «اكثر مردم سپاسگزار نيستند»[93] و «همانا انسان در زيان است»[94] و «اكثر مردم نمي‌دانند»[95] و «اكثرشان نمي‌دانند»[96] و «اكثرشان تعقل نمي‌كنند»[97] و «اكثراً جاهلند»[98] دلالت بر همين موضوع دارد. لذا مقدّسات و محترمات و آمال مردم هرچند در ظاهر هم اصيل باشد باز براي جامعه مضر است زيرا همگي براساس عموميّت رفتارهاي اجتماع اخذ شده و يا از خانواده گرفته شده و برمبناي تحقيق نيست. قرآن‌كريم ديني كه از پدر و مادر و ديني كه از جامعه اخذ شده باشد را نفي مي‌فرمايد. قرآن كريم مي‌فرمايد[99]: «پس موسي و هارون را همراه آياتمان بر فرعون و مهتران قومش مبعوث كرديم. و آنان سركشي كردند و مردمي تبهكار بودند و چون حق از نزد ما به سوي ايشان آمد، گفتند كه اين جادويي آشكار است. موسي گفت: آيا سخن حق را كه اينك بر شما نازل شده است جادو مي‌خوانيد و حال آنكه جادوگران رستگار نمي‌شوند. گفتند: آيا آمده‌اي تا ما را از آن آيين كه پدرانمان را بر آن يافته‌ايم منصرف سازي تا در زمين سروري يابيد. ولي ما به شما ايمان نمي‌آوريم».

در جاي ديگر مي‌فرمايد[100]: «و چون به ايشان گويند كه به آنچه خدا نازل كرده است و به پيامبر روي آوريد، گويند: آن آئين كه پدران خود را بدان معتقد يافته‌ايم، ما را بس است. حتي اگر پدرانشان هيچ نمي‌دانستند. و راه هدايت را نيافته بودند». در جاي ديگر مي‌فرمايد[101]: «و داستان ابراهيم را برايشان تلاوت كن آنگاه كه به پدر و قوم خود مي‌گفت چه مي‌پرستيد؟ گفتند: بتاني را مي‌پرستيم و معتكف آستانشان هستيم گفت آيا وقتي آنها را مي‌خوانيد صدايتان را مي‌شنوند يا براي شما سود و زياني دارند؟ گفتند نه پدرانمان را ديده‌ايم كه چنين مي‌كرده‌اند. گفت آيا مي‌دانيد كه شما و نياكانتان چه مي‌پرستيده‌ايد؟ همانا بجز پروردگار جهانيان آنها دشمن منند». در تأويل اين آيه بت‌پرستي را مي‌توان به تبعيت از انسانهايي كه بدون اذن الهي خود را مأمور خدا معرفي مي‌كنند نيز تعميم داد.

در جاي ديگر در ادامه حكايت ابراهيم (ع) مي‌فرمايد[102]: «آنگاه كه به پدرش و قومش گفت اين تماثيل كه بر پرستش آنها دل نهاده‌ايد چيستند؟ گفتند پدرانمان را ديديم كه آنها را مي‌پرستيدند. گفت هر آينه شما و پدرانتان در گمراهي آشكاري بوده‌ايد».

در جاي ديگر مي‌فرمايد[103]: «و چون به آنها بگويند: از آنچه خدا نازل كرده است متابعت كنيد گويند: نه، ما از آئيني كه پدران خود را بر آن يافته‌ايم متابعت مي‌كنيم اگرچه شيطان به عذاب آتششان فراخوانده باشد». در شرح اين آيه بايد گفت كه اين آيه پاسخ سؤال مقدر است يعني وقتي به آنها گفته مي‌شود از ولّي امر و عالم وقت خود پيروي كنيد مي‌گويند ما از پيشينيان و گذشتگان خود پيروي مي‌كنيم. و در جاي ديگر مي‌فرمايد[104]: «چون به ايشان گفته مي‌شود كه از آنچه خدا نازل كرده است پيروي كنيد، گويند نه ما به همان راهي مي‌رويم كه پدرانمان مي‌رفتند. حتي اگر پدرانشان بي‌خرد و گمراه بوده‌اند».

در آيه ديگري مي‌فرمايد[105]: «گفتند آيا نزد ما آمده‌اي تا تنها اللّه را بپرستيم وآنچه را كه پدرانمان مي‌پرستيدند رها كنيم اگر راست مى‏گويى آنچه را به ما وعده مى‏دهى براى ما بياور». در آيات ديگر مي‌فرمايد[106]: «مي‌گويند: پدرانمان را بر آييني يافتيم و ما از پي آنها مي‌رويم و بدين‌سان پيش از تو به هيچ قريه‌اي بيم دهنده‌اي نفرستاديم مگر آنكه متنعمانش گفتند پدرانمان را بر آييني يافتيم و ما به اعمال آنها اقتدا مي‌كنيم. گفت حتي اگر براي شما چيزي بياورم كه از آنچه پدرانتان را بر آن يافته بوديد هدايت كننده‌تر باشد گفتند ما به آييني كه شما را بدان فرستاده‌اند بي‌ايمانيم». و مي‌فرمايد[107]: «ايشان پدرانشان را گمراه يافتند و به دنبال ايشان شتافتند و به راستي پيش از آنان بيشتر پيشينيان گمراه شدند». و مي‌فرمايد[108]: «نمي‌پرستيد غير او مگر اسمائي كه خود و پدرانتان نامگذاري كرديد و خدا حجتي بر اثبات آنها نازل نكرده است». در شرح و تأويل اين آيه بايد گفت كه اين آيه خطاب به آناني است كه اشخاصي را به عنوان مقلَّد مشخص كرده‌اند و بدون اينكه آنها از طرف خداوند اذن داشته باشند آنها را برحسب عادت خود و پدرانشان مهم شمرده‌اند و تبعيت مي‌كنند و مي‌فرمايد[109]: «چون آيات روشن ما بر آنان خوانده شد، گفتند جز اين نيست كه اين مردي است كه مي‌خواهد شما را از آنچه پدرانتان مي‌پرستيدند، بازدارد. گفتند اين جز دروغي به هم بافته چيز ديگري نيست، و كسانى كه به حق چون به سويشان آمد كافر شدند مى‏گويند اين جز افسونى آشكار نيست». و در جاي ديگر مي‌فرمايد[110]: «گفتند اي صالح، پيش از اين به تو اميدي داشتيم. آيا ما را از پرستش آنچه پدرانمان مي‌پرستيدند باز مي‌داري؟ ما از آنچه ما را بدان مي‌خواني در شكيم».

قرآن نه تنها دين پدر و مادر بلكه دين رايج جامعه را نيز نفي مي‌فرمايد[111]: «كافران به پيامبرانشان گفتند يا شما را از سرزمين خود مي‌رانيم يا به كيش ما بازگرديد، پس پروردگارشان به آنان وحى كرد كه حتما ستمگران را هلاك خواهيم كرد». و به‌طوركلي‌تر مي‌فرمايد[112]: «قسم به عصر همانا انسان در گمراهي آشكار است مگر آنان كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند و توصيه به حق و توصيه به صبر كردند».

 

ولايت انبياء و اوصياي آنها

ولايت كليه همانطور كه ذكر آن رفت مختص خليفۀ خدا بر روي زمين است و اين ولايت به هيچ وجه قابل غصب نيست و اين ولايت كاملاً متفاوت از آن چيزي است كه در جامعه مورد نظر مردم و به معني حاكميت سياسي است. ولايت كليه از طريق اذن و انتصاب از سابق به لاحق منتقل مي‌شود و انتصاب صرف به امر خداوند است و اين سلسله انبياء در طول تاريخ را تشكيل داده و خواهد داد. برعكس ولايت حكومتي به انحاء مختلف نظير غصب، زور، رأي‌گيري، انتخابات، و انتصاب و پدر فرزندي و معيارهاي مشابه قابل انتقال به فرد يا افراد به طور فردي يا گروهي مي‌باشد.

با توضيحات فوق معلوم مي‌شود كه ولايت سياسي و حكومتي ارزشي براي صاحبان مقام ولايت كليه ندارد ولي اگر حاكميت در اختيار آن كساني باشد كه از لحاظ مقام تزكيه و تقوا ديگر توجهي به منافع خود ندارند و نسبت پرورش‌دهنده نسبت به عالم وجود دارند براي مردم آن جامعه بهتر خواهد بود و اگر اين شخصيت در اقتدار سياسي خود سايۀ عدلش برجهان گسترده باشد كل ساكنين كره ارض از فيض وجودش بهره‌مند خواهند شد. لذا قبول اين موضوع زمينه‌سازي و انتظار براي ظهور حضرت قائم آل‌ محمد (ع) است كه از بركت انفاس قدسيۀ آن حضرت حق خلق به ميزان استحقاقش عطاء شود كه بهترين رشد مادي و معنوي را براي فرد و جامعه به بارآورد.

 

منابع

  • حضرت علي ابن ابيطالب، نهج‌البلاغه، ترجمه جعفر شهيدي، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ پانزده، 1378، تهران.
  • حضرت حاج دكتر نورعلي تابنده، «حضرت سيّد نورالدين شاه نعمت الله ولي» عرفان ايران شماره 15، صص 20-5، انتشارات حقيقت، 1382، تهران. http://www.sufism.ir/
  • حضرت حاج ملاّ سلطانمحمّد بيدختي گنابادي، بيان السّعادة في مقامات العبادة. ترجمه حشمت‌الله رياضي و محمّدآقا رضاخاني، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1377، تهران. http://www.sufism.ir/
  • حضرت حاج ملاسلطانمحمد گنابادي سلطانعليشاه، ولايت نامه، انتشارات حقيقت، چاپ چهارم، تهران. http://www.sufism.ir/
  • حضرت حاج ملاّعلي بيدختي گنابادي، صالحيّه، چاپ دوم، چاپخانة دانشگاه تهران، 1346. چاپ سوّم 1351، تهران. http://www.sufism.ir/
  • حضرت سلطانعليشاه شهيد، مجمع‌السعادات، انتشارات حقيقت، چاپ سوم. http://www.sufism.ir/
  • تورات، کتاب مقدس عهد عتيق، انجمن پخش کتب مقدسه (1904 ميلادي) تجديد چاپ 1975 ميلادي.
  • بيدآباد، بيژن، مباني عرفاني اقتصاد اسلامي، پول، بانك، بيمه و ماليه از ديدگاه حكمت. 1383.

http://www.bidabad.com/doc/mabani-erfani-eqtesade-islami.pdf

  • · بيدآباد، بيژن، مباني عرفاني روابط بين‌الملل در اسلام، حقوق بين‌الملل عمومي، سياست خارجي، ديپلماسي از ديدگاه حكمت. 1384. http://www.bidabad.com/doc/mabani-erfani-ravabet-beynolmelal.pdf
  • بيدآباد، بيژن، مباني عرفاني علوم سياسي در اسلام، سياست، حكومت، ولايت از ديدگاه حكمت، 1388.

http://www.bidabad.com/doc/mabani-erfani-oloome-siasi.pdf

  • · بيدآباد، بيژن، مباني عرفاني حقوق در اسلام، حقوق تطبيقي، نظام‌هاي حقوقي، حقوق جزا از ديدگاه حكمت، 1388. http://www.bidabad.com/doc/mabani-erfani-hoqooq.pdf
  • · بيدآباد، بيژن، مباني عرفاني حقوق اساسي در اسلام، فلسفه حقوق، حقوق فردي، حقوق عمومي از ديدگاه حكمت، 1388. http://www.bidabad.com/doc/mabani-erfani-hoquqe-asasi.pdf
  • خميني، آيت‌الله سيّد روح الله موسوي، تعليم و تعلّم از ديدگاه شهيد ثاني و امام خميني، سيّد احمد فهري، مركز نشر فرهنگي رجاء، 1367، تهران.
  • فياض، علي‌اكبر، تاريخ اسلام، چاپ چهاردهم 1382، انتشارات دانشگاه تهران.
  • مجلسي، محمّدباقر، بحارالأنوار، جامع الاحاديث نور 2، مركز تحقيقات كامپيوتري علوم اسلامي، لوح فشرده CD.



[1] – Web:  http://www.bidabad.com ,        Mail:         [email protected] ,             [email protected]

[2] – سورۀ نمل، آيه ۳۴، «إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ»

[3] – نهج‌البلاغه، نامۀ 41، «اما بعد فاني كنت اشركتك في امانتي…».

[4] – سوره بقره، آيه۱۰۷، «أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصير».

[5] – سوره آل عمران، آيه ۱۸۹، «إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيي‏ وَ يُميتُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصيرٍ». در سوره مائده، آيه۴۰، مي‌فرمايد: «آيا ندانسته‌اي كه فرمانروايي آسمانها و زمين از آنِ خداست، هركه را بخواهد عذاب مي‌كند و هركه را بخواهد مي‌آمرزد و بر هر كاري تواناست، «أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدير».

[6] – سوره مائده، آيه ۱۲۰، «لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَواتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَا فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلىَ‏ كلُ‏ِّ شىَ‏ْءٍ قَدِيرُ» و در سورة انعام، آيه 73: «وَ لَهُ الْمُلْكُ» ملك از آن اوست و سورة تغابن آيه 1 و همچنين سوره زمر، آيه ۶. سوره زمر، آيه ۴۴: «لَّهُ مُلْكُ السَّمَواتِ وَ الْأَرْض»، فرمانروايي آسمان‌ها و زمين متعلق به اوست، «مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض» و همچنين سوره شوري آيه ۴۹ و سوره فتح آيه ۱۴ و سوره حديد آيه ۵۱.

[7] – سوره مائده، آيات ۱۸-۱۷، «لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسيحُ ابْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَميعاً وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ. وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصارى‏ نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ إِلَيْهِ الْمَصيرُ».

[8] – بيان السعاده في مقامات العباده، جلد 4 ترجمه، صفحات 308-305.

[9] – سوره نور، آيه ۴۲، «وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ الْمَصير»

[10] – سوره زخرف، آيه ۸۵، «وَ تَبارَكَ الَّذي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما»

[11] – سوره ملك، آيه ۱، «وَ تَبارَكَ الَّذي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما»

[12] – سوره بروج، آيه ۹، «الَّذي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ»

[13] – سوره كهف، آيه ۴۴، «الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَق».

[14] – سوره فتح، آيه ۴، «وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».

[15] – سوره بقره، آيه 247، «وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ يُؤْتي‏ مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليم‏»

[16] – در سورة انعام، آيه 165. وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ‏.

[17] – سورة يونس، آية 14. ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ.

[18] – سورة يونس، آيه 73. فَنَجَّيْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ وَ جَعَلْناهُمْ خَلائِفَ‏.

[19] – سورة فاطر آية 39. هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ‏.

[20] – سورة اعراف، آية 69. وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ‏.

[21] – سوره اعراف آية 74. وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادِ..

[22] – سورة نمل، آية 62. وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ‏‌.

[23] – سورة بقره آية 30، إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً.

[24] – سورة رعد آية 7، وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ.

[25] – سورة يونس آيه 47، وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ‏.

[26] – سورة ص، آية 26، «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِ‏».

[27] – ولايت نامه، حضرت حاج ملاسلطانمحمد گنابادي سلطانعليشاه، صفحات 32-30، انتشارات حقيقت، چاپ چهارم، تهران.

[28] – صالحيه، حضرت نورعليشاه ثاني قدس سره، حقيقت 15 الي حقيقت 27، انتشارات صالح.

[29] – تعليم و تعلّم از ديدگاه شهيد ثاني و امام خميني، ترجمه احمد فهري، مركز نشر فرهنگي رجاء، چاپ سوم مهر 1363، ص 17.

[30]– بحارالأنوار ج: 26 ص: 1 الجزء السادس و العشرون. تتمة كتاب الإمامة، تتمة أبواب علامات الإمام و صفاته و شرائطه و ينبغي أن ينسب إليه و ما لا ينبغي. باب 14- نادر في معرفتهم صلوات الله عليهم بالنورانية و فيه ذكر جمل من فضائلهم ع. 1.

[31] – سورة طه، آية 86. «فَرَجَعَ مُوسى‏ إِلى‏ قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً».

[32] – حضرت سلطانعليشاه گنابادي، مجمع‌السعادات، فصل دوم از باب چهارم، صفحات 212-207.

[33] – حضرت حاج دكتر نورعلي تابنده، «حضرت سيّد نورالدين شاه نعمت الله ولي» عرفان ايران شماره 15، صص 20-5، انتشارات حقيقت، 1382، تهران.

[34] – سوره انبياء، آيه 73، «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا»

[35] – سوره بقره، آيه 124، «وَ إِذِ ابْتَلى‏ إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتي‏ قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ».

[36] – سوره شوري، آيه 9، «اللّه هوالولي»..»

[37] – سوره بقره، آيه 257، «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا»

[38] – حضرت سلطانعليشاه، ولايتنامه، صفحات 60-43.

[39] – سوره مائده، آيه 55، «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُون»

[40] – سوره مائده، آيه 56، «وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُون»

[41] – بيان السعاده في مقامات العباده، جلد چهارم ترجمه، صفحات 356-353.

[42] – صالحيّه، حقيقت 137-104.

[43] – صالحيه، حقيقت 272-267.

[44] – صالحيه، حقيقت 291-287.

[45] – سوره كهف، آيه 110، و سورة فصلت، آيه 6. «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى‏ إِلَي‏».

[46] – سوره نحل، آيه 36، «لَقَدْ بَعَثْنا في‏ كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوت»

[47] – سوره يونس، آيه 47، «وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُول»

[48] – سوره رعد، آيه 7، «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هاد»

[49] – سوره كهف، آيه 17، ِ «مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُرْشِدا»

[50] – سوره رعد، آيه 33، «مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ» همچنين سوره زمر آيات 23و36 و سوره غافر آيه 33.

[51] – سوره اعراف، آيه 158، «قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَميعاً الَّذي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ يُحْيي‏ وَ يُميتُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذي يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ كَلِماتِهِ وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُون»

[52] – سوره سباء، آيه 28، «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشيراً وَ نَذيراً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»

[53] – سورة نساء، آيه 59، يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً.

[54] – سوره شعرا، آيات 108-107، «إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ‏ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُون» در آيه 110 تكرار مي‌فرمايد: «فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُون».

[55] – سوره شعرا، آيات 126-125، «إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ‏ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُون» در آيه 131 تكرار مي‌فرمايد: «فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُون».

[56] – سوره شعرا، آيات 144-143، «إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُونِ»در آيه 150 تكرار مي‌فرمايد: «فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُون».

[57] – سوره شعرا، آيات 163-162، «إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُونِ».

[58] – سوره شعرا، آيات 179-178، «إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُونِ».

[59] – سوره طه، آيه 90، «فَاتَّبِعُوني‏ وَ أَطيعُوا أَمْري».

[60] – سوره زخرف، آيه 63، «فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُون» و همچنين آل عمران آيه 50.

[61] – سوره نور، آيه 54، «قُلْ أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُول». آيه «أَطيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُول»در سور مختلف نازل شده: آل عمران 132، نساء 59، مائده 92، تغابن 12، در انفال 1 و 20 و 46 و در مجادله 13، «أَطيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُوله» آمده و در آيه 56 سوره نور و سورة محمد آيه 33 «وَ أَطِيعُواْ الرَّسُول‏» آمده و در احزاب آيه 33 «أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَه» آمده و در تمجيد مؤمنين سوره توبه آيه 71، مي‌فرمايد: «يُطِيعُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَه‏».

[62] – نهج‌البلاغه نامه 50، «فاذا فعلت وجَبَت للّه عليكم النعمة ولي عليكم الطاعه و لاتنكصوا عن دعوه ولاتفرّطوا في صلاح».

[63] – نهج‌البلاغه خطبه 173، «ايها الناس اني واللّه ما أحّثكم علی طاعةٍ الا و أسبقكم إليها ولاأنهاكم عن معصيةٍ الاّ و أتناهی قلبكم عنها».

[64] – سوره صف، آيات 3-2، «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ‏كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُون‏».

[65] – سوره نساء، آيه 64، «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ».

[66] – سوره نساء، آيات 14-13، «تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ‏وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهينٌ».

[67] – سوره نور، آيه 52، «وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَخْشَ اللَّهَ وَ يَتَّقْهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْفائِزُون‏».

[68] – سوره احزاب، آيه 71، «وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظيماً»‏.

[69] – سوره نساء، آيه 69، «وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفيقاً».

[70] – سوره نساء، آيه ۸۰، «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّى فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً»

[71] – سوره فتح، آيه 17، «وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ مَنْ يَتَوَلَّ يُعَذِّبْهُ عَذاباً أَليماً».

[72] – سوره نساء آيه 60، «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ يُريدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ وَ يُريدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعيداً»

[73] – سوره توبه، آيه 34، «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّ كَثيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ وَ الَّذينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها في‏ سَبيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَليمٍ»

[74] – سوره شعراء، آيه 15۱، «وَ لا تُطيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفين‏»

[75] – سوره زمر، آيات 18-17، «وَ الَّذينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرى‏ فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ »

[76] – سوره فرقان، آيه 52، «فَلا تُطِعِ الْكافِرين‏».

[77] – سوره احزاب، آيه 1، «وَ لا تُطِعِ الْكافِرينَ وَ الْمُنافِقين‏» و سوره احزاب آيه 48.

[78] – سوره قلم، آيه 8، «فَلا تُطِعِ الْمُكَذِّبين»‏.

[79] – سوره انسان، آيه 24، «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ كَفُوراً».

[80] – Folkways.

[81] – Normal.

[82] – Abnormal.

[83] – سوره ذاريات، آيه 44، «فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ». آنان از فرمان پروردگارشان سرباز زدند و هم چنان كه مى‏نگريستند صاعقه فروگرفتشان‏.

[84] – سوره نجم، آيه 51. «وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغى‏». و پيش از آنها قوم نوح را، كه ستمكارتر و سركش‏تر بودند.

[85] -تورات، عهد عتيق، سفر پيدايش، باب6، آيات 21-1.

[86] – سوره حديد، آيات 27-26، «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهيمَ وَ جَعَلْنا في‏ ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ‏ثُمَّ قَفَّيْنا عَلى‏ آثارِهِمْ بِرُسُلِنا وَ قَفَّيْنا بِعيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجيلَ وَ جَعَلْنا في‏ قُلُوبِ الَّذينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها فَآتَيْنَا الَّذينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُون»

سوره صف، آيات 9-7، «وَ إِذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَني‏ إِسْرائيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتي‏ مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبينٌ‏وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى‏ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُوَ يُدْعى‏ إِلَى الْإِسْلامِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمينَ »

سوره زخرف، آيات 64-63، «وَ لَمَّا جاءَ عيسى‏ بِالْبَيِّناتِ قالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذي تَخْتَلِفُونَ فيهِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُونِ ‏إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقيم»‏.

[87] – نگاه كنيد به تاريخ اسلام، علي‌اكبر فياض، چاپ چهاردهم 1382، انتشارات دانشگاه تهران. بخش اول صفحات 47-1.

[88] – Anomic

[89] – سوره فرقان، آيه 43. «أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواه‏».

[90] – سوره مؤمنون، آيه 23. «فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ»

[91] – سوره روم، آيه 32. «مِنَ الَّذينَ فَرَّقُوا دينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ».

[92] – سورة سبا، آية 13. «قَلِيلٌ مِنْ عِبَادِيَ ٱلشَّكُور».

[93] – سورة يوسف آية 38. «أَكْثَرَ الّناسِ لٰايَشْكُرونََ».

[94] – سورة والعصر، آية 2. «إنَّ ٱلْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ».

[95] – سورة سبا آية 28 و سورة اعراف آية 187. «أَكْثَرَ الّناسِ لٰايَعْلَمُونَ».

[96] – سورة يونس، آية 55. «أَكْثَرَهُمْ لٰايَعْلَمُونَ».

[97] – سورة حجرات، آية 4. «أَكْثَرَهُمْ لٰايَعْقِلُونَ».

[98] – سورة انعام، آية 111. «أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ».

[99] – سوره يونس، آيات 78-75، «ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسى‏ وَ هارُونَ إِلى‏ فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ بِآياتِنا فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً مُجْرِمينَ فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبينٌ قالَ مُوسى‏ أَ تَقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَكُمْ أَ سِحْرٌ هذا وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُونَ قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمَّا وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا وَ تَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ وَ ما نَحْنُ لَكُما بِمُؤْمِنينَ».

[100] – سوره مائده، آيه 104، «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى‏ ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ».

[101] – سوره شعراء، آيات 77-69، «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ إِبْراهيمَ إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما تَعْبُدُونَ قالُوا نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفينَ قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ قالُوا بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ ‏قالَ أَ فَرَأَيْتُمْ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ ‏أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمُ الْأَقْدَمُونَ ‏فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لي‏ إِلاَّ رَبَّ الْعالَمينَ‏».

[102] – سوره انبياء، آيات 54-52، «إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثيلُ الَّتي‏ أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدينَ‏قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ في‏ ضَلالٍ مُبينٍ ».

[103] – سوره لقمان، آيه 2، « تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكيمِ»

[104] – سوره بقره، آيه 170، «وَ إِذا قيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ»

[105] – سوره اعراف، آيه 70، «قالُوا أَ جِئْتَنا لِنَعْبُدَ اللَّهَ وَحْدَهُ وَ نَذَرَ ما كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقينَ»

[106] – سوره زخرف، آيات 24-22، «بَلْ قالُوا إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى‏ أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى‏ آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ‏وَ كَذلِكَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ في‏ قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ إِلاَّ قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى‏ أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى‏ آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ‏قالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدى‏ مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آباءَكُمْ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُون‏».

[107] – سوره صافات، آيات 71-69، «إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آباءَهُمْ ضالِّينَ فَهُمْ عَلى‏ آثارِهِمْ يُهْرَعُونَ وَ لَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلين»

[108] – سوره يوسف، آيه 40، «ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطان».

[109] – سوره سبا، آيه 43، «وَ إِذا تُتْلى‏ عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلاَّ رَجُلٌ يُريدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمَّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُكُمْ وَ قالُوا ما هذا إِلاَّ إِفْكٌ مُفْتَرىً وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُبين».

[110] – سوره هود، آيه 62، «قالُوا يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فينا مَرْجُوًّا قَبْلَ هذا أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا وَ إِنَّنا لَفي‏ شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ مُريب».

[111] – سوره ابراهيم، آيه 13، «وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ في‏ مِلَّتِنا فَأَوْحى‏ إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمين».

[112] – سوره عصر، آيات 3-1، «وَ الْعَصْرإِنَّ الْإِنْسانَ لَفي‏ خُسْرإِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ».