صد روز گذشت!

پدرم، اگر روزی صدای آزادی خواهی و حق طلبی معدودی به گوش می رسید اینک صداها تکثیر شده اند. با حبس هر صدا صدها و هزارها ندای آزادی از هرجا می خیزد. یکی از هم بندی هایت که چندی است  آزاد شده ، دو سه سلولی با سلول تو فاصله داشت. گفت گاه صدای تو را می شنید

 

مریم باقی

نامه مریم باقی به پدرش عمادالدين باقي

یا عماد من لا عماد له

بابای خوبم، سلام. به روح بلندت سلام،به وجود پر صلابت و  عاشقت سلام، به روحیه  قوی ات سلام ، به تن بیمارت سلام. قلبم برای سلامتی تو عجیب می تپد. سلامتی که در یک سلول سخت و نامناسب در دوره قبلی زندان عارض تو شد. سال 88 به پایان رسید در حالی که تو نبودی و امروز هفدهم اولین ماه بهار، 100  روز از بازداشت تو می گذرد. چقدر تا لحظه تحویل سال نو امیدوار بودیم که زنگ در به صدا در آید و تو بیایی اما بعدا شنیدیم که آن شب را میهمان بیمارستان شده بودی… وثیقه گرفته و گفته بودند می آیی. شب چهارشنبه آخر سال را تا نیمه شب به درب زندان چشم دوخته بودیم و امیدوار بودیم که لحظه تحویل سال دیگری را کنار هم دعا کنیم که مقدرات ما و میهن مان احسن الحال باشد اما نگذاشتند. برای محمد هم چنین شده بود و تو با ما تا نیمه های شب جلوی در اوین ایستاده بودی اما او آن شب آزاد نشد. اما ما همچنان دل به پرودگار آگاه ازاسرار غیب بسته ایم. اولین شب عید که پس از سه هفته موفق به شنيدن صدايت از پشت گوشی تلفن شديم هرچند كوتاه ، اين بيت حافظ را زمزمه كردي كه: هان مشو نوميد چون واقف نه اي از سر غيب / باشد اندر پرده ، بازي هاي پنهان غم مخور.

این پنجمین بهاریست که برای ما حال و هوای زندان دارد و تو در زندانی. بابای عزیزم متاسفم که در خود سانسوری ناخواسته ناچارم برخی سر گذشت روزهای بدون تو را بگذارم تا زمانی دیگر و شاید بماند تا هنگامی که تو آمدی تنها در گوش تو واگویه کنم که بر ما چه گذشت وبا ما چه کردند. این سومین بار است که باز هم زندان، این روش که در کشورهای توسعه نیافته و جهان سومی برای محدود کردن اندیشمندان و مجازات سخن به کار می رود، نصیبت شده است . هنوز يك سال از آزادي تو نگذشته بود كه انتخابات 22  خرداد رخ داد و خانه ما از وجود محمد خالي شد. مدتی از آزادي او نگذشته بود كه رحلت فقيه بزرگوار عرق سردي بر پيشاني مان نشاند و فرداي هفتمٍ آن عزيز رفته و عاشوراي حسيني، تو را با رخت سياه عزا بر تن، از خانه بردند.

سال های پبش که در زندان بودی بارها  شکوه هایم از روزگار و دلتنگی هایم را برایت نوشتم . آن روزها تعب و درد ما کمتر درک می شد و مانند این روزها که  زندان فراگیر تر شده است نبود. ما یاد گرفته بودیم که درد را برای دل خود بگذاریم ، نه برای یکدیگر و من تلاش می کردم که مادر و خواهر و دیگران نفهمند که در کنج دلم غم بزرگی لانه کرده و رنج مرا می فرساید و محمد نباید آزرده شود تا قلمش آزاد باشد و آن ها هم همینطور بودند – حتی مینا که کوچکتر از همه و کودکی دبستانی بود- پرده پوشی را خوب یاد گرفته بود. کاغذ و قلم انیس و مونسم شده بود. روزهایی که محمد نبود اما من پیمان پرده پوشی را بیش از همه پیش تو نقض کردم و تو مثل همیشه چه مهربانانه مرا به امید و آرامش فرا می خواندی و این روزها که تو نبودی باز هم بیش از همه با کاغذ و قلمم درددل کردم، در چهلمین روز، شصتمین روز، هفتادمین روز، هشتادمین روز…و همه را پیش خود نگاه داشتم…گرچه خسته ام از نوشتن. خسته ام از قلمی کردن نامه هایی که همه می توانند بخوانند الا مخاطبش و یا دست نوشته هایی که به هزار دلیل مصلحت اندیشانه اطرافیانم در بایگانی خاطراتم ضبط می شود و از نوشتن نامه های بی پاسخ به قاضی و قاضی القضات و قصیده هایی  که از هجران در دلم می سرایم، اما خون در رگ هایم با ايمان به انديشه خير خواهانه تو مقاومت را فریاد می کند. من به خدا هم نامه نوشته ام و می دانم او تنها کسی است که فریادرس ماست و تنها  وقتی به یاد آیات او می افتم آرام می گیرم. ” انی اعلم و مالا تعلمون- من چیزی می دانم که شما نمی دانید” (بقره-30)، “و عسی ان تکرهوا شيئا و هو خير لکم و عسی ان تحبوا شيئا و هو شر لکم .و الله يعلم و انتم لا تعلمون  – در آن چه که بد می پندارید ممکن است خیری باشد برای شما”(بقره-216) و باز به سفارش تو که آیه صبر می خواندی “واستعینوا بالصبر و الصلوه”(بقره-45) صبر می کنیم و خستگی مانع ایستادگی نمی شود که تو هماره برای من و ما اسطوره ایستادگی بوده ای.

جمعه ها چه روزهای غریبی شده اند. انتظار را به انتظار پیوند می زنند. “لحظه های هبوط”، روز دلشوره های دم غروب…. پایان دو ماه بازداشت، روزی که دیگر انتظار داشتیم پایان این مرحله از زندان به جرم   بیان عقیده باشد، شب جمعه بود. چهلمین روزی که میله های زندان محصورت کرده بودند هم جمعه بود، اربعین شهید آزادی در کربلای مقاومت و ایستادگی و اربعین دوری از تو، پدر. چه تقارنی دارند این روزها . آن هنگام که محمد را نیمه شب از جلوی چشمانم به زندان بردند پایان روز 30 خرداد، جمعه بود و زمانی که خدا او را باز شبانه آزاد کرد بامداد جمعه بود و روز هشت هشت هشتاد و هشت، ميلاد امام هشتم . آخرین روز سال 88 باز هم جمعه بود و ما این بار با امیدی که برای آمدن تو داده بودند غرق در انتظار بودیم و نمی دانم آخرین جمعه انتظار در انتظار برایمان کدام است.

اين تقدیر سال هاي سال ماست تشويش و تفتیش و دادگاه و بازجویی و زندان. پيش تر هزار و پانصد روز زندان را تجربه كرده اي يعني كودكي مينا، نوجواني منيره و جواني من و حتي هنگامه ازدواجم . ده سال پيش محمد كه بعد از تو روانه زندان شد چندي نگذشت كه آزاد شد. ما هنوز به عقد یکدیگر در نیامده بودیم و تو محكوم به چند سال زندان بودي . با قول اینکه تو از زندان  می آیی به عقد نشستيم . مراسم آغاز شده بود در حالی که چشم انتظار تو بودیم. گفته بودند باید با لباس زندان و دستبند ، تحت الحفظ  بیایی و تو توسط یکی از هم بندیانت این پیغام تلخ را تلفنی برایمان فرستادی: “به همسرم فاطمه بگویید من عروسی دخترم مریم را اینجا جشن می گیرم . می دانم این گونه راضی نیستید در این شادی حاظر شوم.” تمام آن مجلس را در دل گریستیم و هنگامی که آخرين لحظات با تلاش های رئیس مجلس وقت و برخی دیگر، تو را آوردند آن گریه های در دل به هق هق های بلند تبدیل شد…. در دوره دولت نهم هم يك بار ديگر طعم زندان را چشيدي كه دشوارتر از پيش بود و امسال اين سال نفرين شده ، ابتدا محمد بود كه روانه زندان شد و سپس دوباره تو. ديوارهاي بلند سلول هاي باريك بند 240 ميزبانت شده اند و روزهاست كه آن ديوارها تنها تصوير جلوي ديده گان تو اند. كاش ميهمان سلول كوچكت مي شدم و شانه های ستبرت را غرق بوسه مي كردم و مي گفتم عیدت مبارک بابا، مثل هميشه به تو مي بالم. مي دانم روح بزرگ تو در آن سلول كوچك محصور نيست، روح سرشار از اخلاص و صداقت و صميميت. گرچه قرآن را هم نزدیک به 50 روز از تو دريغ کرده بودند اما می دانم زمزمه مي کردی و می کنی آيه هاي وحي را و به تو مي تابد پرتو نور پروردگار كه آنجا به او نزديكتري. هيچ چيز در آن سلول نيست جز معنويت . گناه  تواين است كه تحمل و مدارا، صلح و دوستي ، احترام به  كرامت انساني، حق حيات و به بند نكشيدن حتي مخالف را مطالبه مي كني. براي تو اين و آن معيار راستي و درستي نيستند و ميزان و معيار سنجش  تو براي نيكي و بدي كردار است همان چيزي كه خداوند معيار مي داند و انسان را به كردار مي آزمايد و برتري مي دهد “…و عملوا الصالحات فلهم اجر غير ممنون”(تین-6/انشقاق-25)

در اين روزها شايد به دور از چشمان ما كه مي پاييدند تو را ، آسوده تر براي آن استادت در فراغش به سوگ نشستي . در اين روزها نبودي تا شاهد باشي چیزهایی که همیشه رنجت می داد. مي توانم حدس بزنم اگر بودي برای هر حکم اعدام چه بي قرار مي شدي.هميشه هرگاه كسي طناب دار در تقديرش بود حتي اگر گناهكار هم بود تمام تلاشت را مي كردي تا مجازاتی جایگزین برای او تعیین شود. اگر قصاص بود گاه تا پاي دار براي رضايت خانواده مقتول مي كوشيدي و اگر اعدام در انتظار مجرمي بود از نامه نگاري به مقامات تا نوشتن مقالات را وا نمي گذاشتي. کتاب “حق حیات” تو در دو جلد تدوین شد اما مانند چند کتاب دیگراز کتاب هایت که در ایران هرگز اجازه نشر نگرفت یا به محاق توقیف رفت به مخاطبان نرسید، گرچه در مصر و لبنان به طبع رسید اما چقدر دوست داشتی که آن ها در ایران خوانده شود. چقدر امید داشتی به تدریج فرهنگ صلح و مدارا نهادینه شود اما چه شد! چرا راه رسیدن به آزادی و آرامش و صلح ، چنین پر سنگلاخ و تاریک و باریک است؟ غم مخور بابا ، این نیز بگذرد…اكنون در آن سلول شايد كمتر شاهد غم ديگراني . مي دانم غم ديگران رنجيده ترت مي كرد. در این روزها نبودی تا بار دیگر برای توقیف نشریه مان دلداری مان بدهی . دیگر تعداد توقیف نشریاتمان آن قدر بالا رفته از یادمان رفته است و این بیکاری گاه به گاه گویی قرار است این بار طولانی تر از همیشه باشد.

پدرم، اگر روزی صدای آزادی خواهی و حق طلبی معدودی به گوش می رسید اینک صداها تکثیر شده اند. با حبس هر صدا صدها و هزارها ندای آزادی از هرجا می خیزد. یکی از هم بندی هایت که چندی است  آزاد شده ، دو سه سلولی با سلول تو فاصله داشت. گفت گاه صدای تو را می شنید. ماموری گفته بود، صدایت بلند نشود و تو می گویی ” ما خود حبسیم ، صدایمان که حبس نیست.” آری عزیز دلم صدای تو حبس نیست. صدای تو از هزار توی آن دیوارهای بلند و بتونی زندان اوین همه کوچه های شهر را در می نوردد و هم صدا بسیار داری. صدای تو ندای آزادی و عدالت است پس چرا تو را دشمن می پندارند؟! اینک شمار کسانی که دشمن پنداشته می شوند هر روز بیشتر و بیشتر می شوند. بسیاری از خانواده شهیدان، کسانی که هنوز غم به دل دارند برای حفظ و پایداری آرمان های انقلاب چه ناباورانه به ضدیت با آن متهم می شوند. خانواده هاي شهيد بهشتي، شهيد رجايي و حتي شهيد مطهري ، شهيد قدوسي ، شهيد باكري ،شهيد همت، خانواده امام (ره) و بسياري از انقلابيون چنین داوری مي شوند . نمي دانم در چه خيالند كه گاه شما و آن ها را به دست داشتن در دست بيگانه براي ضربه زدن به انقلابي كه خود ساخته ايد متهم مي كنند و يا منافق می نامند. منظورشان چیست؟ من نفاقی میان  قلب و قلم، درون و برون و میان افکار با بیان و کلام و کردارتان ندیده ام . نمی دانم چرا واژه ها بی مهابا  تهمت  تیز و تهی و بی مسمایی می شوند برای تهدید و تحدید منتقدان. آيا جز اين است كه اصلاح طلبان تنها اصلاح مي خواهند و وفاداري به همه آرمان هاي انقلابي كه نتيجه صد سال مبارزه براي از ميان برداشتن سلطنت و ديكتاتوري بود؟ آيا آزادي در كنار جمهوريت و اسلاميت از شعارهاي اصلي انقلاب ايران نبود؟ مگر در خیابان های استبداد زده آن روزها شعار استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلامی را سر نمی دادید؟

وقتي بسياري از دوستانت در زندان بودند و محمد هم آنجا بود تاب نداشتي گويي اگر چاره اي نمي توانستي بيابي بايد خود هم در بند باشي. گرچه در فواصلي كه آزاد بودي هم گويي در حبس بودي . نه امكان كار فراهم بود كه بيش از بيست بار کار تو را تعطیل و مانع از نشر کتاب، نشر روزنامه تا تدریس و تحقیق شده اند و نه امكان فعاليتي باقی گذاشتند كه در سال گذشته حتي انجمن دفاع از حقوق زندانيان که از ریاست آن کناره گرفته بودی تا مبادا حضور فعال تو موجب تعطیلی آن شود ، هم پلمپ شد. تو مانده بودي و كنج كوچك  اتاق با رايانه اي كهنه و قلمي كه از آن خون دل مي چكيد. اين را هم تحمل نداشتند. تو نقاد بوده اي نه معاند و آنان تو را به دشمني هر از گاه مي آزارند. اما باز تو به ما كه در این حرمان ، حیران مانده ایم و مبهوت و استفهام سراسر وجودمان را فرا گرفته است، زنده باد مخالف من مي گويي و نويد  صلح و آرامش مي دهي. جز اين است كه خداوند به ميوه زيتون ، نماد صلح و دوستي ، سوگند مي خورد و به بلد امين،آن شهر امان يافته مكه قسم ياد مي كند. اما پدرم، مدينه فاضله ات ، آرمان شهري كه تو مي خواهي در اين  ديار رويا شده است. آن رفيق تو قيصر نيست تا اين زمانه تلخ را با بلند ترين اشعار بسرايد، نيك گفته است که”..شاعران آرمان شهر را آفريدند، كه در خواب هم، خواب آن را نديدند.” آن آرمان شهر را تاكنون در شعرها و قصه ها خوانده ام اما اين دليل نمي شود كه بخواهم زبانت در نيام باشد كه ما آفريده شديم براي جستجوي حقيقت ، بيان واقعيت و تلاش براي رفع ظلم و شقاوت و نيل جامعه به سعادت. اگرچنين نباشد پس چه فرق با چارپايان.

در این 100 روز دو بار دیدمت، کوتاه . دقایق برایم مهم شده بود و کاش می شد آن 20 دقیقه را به آزادیت پیوند زد. پدر، به شنیدن صدای با صلابت تو از پشت خط تلفن، به ملاقات در آن سالن هایی که سال های قبل هم در آن قدم زده بودم و هر دفعه دعا می کردم که آخرین بار باشد ، به آغوشت که در فرصتی کوتاه باید میان من و خواهران و مادرم تقسیم می شد، به دست های حلقه شده مینا به دور گردنت که هنگام خداحافظی به سختی باز می شد، به چشمان منیره که از دیدن تو سیراب نشده باید به روی لحظه های بدون تو باز می شد و تا آخرین لحظه ای که می شد تو را دید و درب پشت ما بسته نشده بود تو را تعقیب می کرد،…به هیچکدام عادت نکرده ام. همه می گویند تجربه ما در سابقه زندان بودن شما اوضاع را برایمان عادی کرده است اما هرگز عادی نشده ، تنها جراحت های قلبمان عمیمق تر و زخم هایمان کهنه تر شده اند و اینک رنجورتر از همیشه ایم. چگونه عادت کنم به چهره مادرم که با وجودی انباشته از تحمل و صبر، لبخند تصنعی تحویلمان می دهد .به اضطراب ها و دلتنگی ها و همه دشواري هایی که خواهران کوچکترم پشت سر می گذارند و سعی می کنند پشت نقاب بی خیالی چهره شان مخفی کنند. نه، من عادت نکرده ام بابا. حتی به دیدن مردمی که هر روز در کوی و خیابان مانند ماشین های کوکی می دوند در پی لقمه نانی برای شکم های خالی فرزندانی که با شعار عدالت و رفع فقر و تبعیض بزرگ می شوند و دم بر نمی آرند چون از عواقب خود و فردای همان فرزندانشان می هراسندو………عادت نمی کنم.

شاید این  میراث توست که در من جاودانه مانده  است. چون گناه تو این است که به دیدن غم های دیگران و رفتارهای ناهنجار خو نمی کنی و هر اعتراض و انتقاد کوچکی از تو کافی است برای پاتکی بزرگ علیه تو، مانند زندانی کردن و من به زندان بودن تو و امثال تو عادت نمی کنم و هر لحظه فراموش نمی کنم پشت دیوارهای بلند زندانی در منتهی الیه شمال غربی این شهر و زندان هایی در این حوالی ، هستند کسانی که گناه شان تنها انتقاد برای اصلاح است. همان شیوه ای که پیامبران و امامان به ما آموختند. به تو که با بال هایی بسته اما دلی آکنده از ایمان و اندیشه ای استوار در قفس آنانکه انتقاد را بر نمی تابند، نشسته ای می گویم بابای عزیزم، آزاد و رسته حقیقی از بند تویی.

گرچه آرزوي آزادي تو و همه هم بنديانت را دارم اما مي دانم كه هر كجا باشي خداوند عماد با توست .وقتي آن فقيه بزرگوار كه براي گفتگو با  او، اکنون زندان قسمت توست، مي ديد تو را ، اين جمله از دعاي جوشن كبير را مي خواند كه” لاعماد من لا عماد له” . آري  تنها اوست تكيه گاه كسي كه براي او تكيه گاه و پناهي نيست و من تو را  كه نامت تركيب اسماء الهي است به عماد هستي مي سپارم. به آن عماد باقي.

هنوز هر زنگی که به صدا در می آید دلمان  می ریزد که نکند تو باشی .کاش نحسی در سالی که گذشت بماند و این بهار ، بهار آزادی تو از زندان باشد . منتظرت هستیم.

سال هاي گذشته كه در زندان بودي یکی از دوستانی که شعري را نوشته و تقديم تو كرده بود ، روانشاد مجتبي كاشاني بود و من آن را اين روزها با خود زمزمه مي كنم.

هركه را مسيح در نفس است

جاي او در ميانه قفس است

هركجا مرغك خوش الحاني ست

مبتلا و اسير و زنداني ست

ماهي از رقص دلفريب خودش

مي كند تنگ را نصيب خودش

هركه حسني به طالعش دارد

روزگارش چنين بيازارد

سيه آواز و چهره اي چو كلاغ

به رهايي پرد ميانه باغ

هر قناري چو قار قار كند

خويش را از قفس كنار كند

چون بپوشد به تن لباس سياه

مي دهندش ميان باغ پناه

يا كلاغ و رهايي و يله گي

يا قناري و اين قفس زدگي

باز در تنگ در قفس بودن

بهتر از زشت و بد نفس بودن

با فروغ فرشته زنداني

بهتر از زاغكي به مهماني