شيوه تربيت مريدان وى نه از طريق تعليم و تعلّم علمى، بلكه از راه مراقبه و تربيت عملى و آنچه كه در اعمال او به ظهور مىرسيد بود.
حيات علمى
ابوسليمان داوود بن نُصَير طائى كوفى، محدّث و صوفى زاهد قرن دوم هجرى، در كوفه ديده بهجهان گشود. با آنكه در برخى از منابع اصليّت وى را از خراسان ذكر كردهاند،[1] با اين حال دليل انتساب وى به طائى، منتسببودن وى به قبيله “طى” ــ قبيلهاى از كهلال قحطانيه عرب ــ ياد شده كه در يمن و همچنين ساير سرزمينهاى اسلامى سكونت داشته و پراكنده بودهاند.[2] اجداد داوود طائى در زمان خلافت عمر و پس از فتح ايران، صاحب ملكى شده بودند كه وقتى به داوود به ارث رسيد، او ثلثش را به چهارصد درهم فروخت و در آن به حيات زاهدانهاش مشغول شد.[3]
در منابع گوناگون تاريخى و تذكرهها ذكر چندانى از دوران كودكى، جوانى و خانوادهاش نيامده است، امّا نقل شده كه وى جهت تحصيل و فراگيرى علوم دينى به بغداد عزيمت كرد و در آنجا دوران حيات علمى خويش را سپرى نمود. وى در بغداد نزد اساتيد آن زمان علىالخصوص ابوحنيفه، به اخذ علم فقه، كلام و استماعِ حديث، اقدام نمود. داوود توانسته بود جايگاه ويژه و برجستهاى را در بين اصحاب و شاگردان ابوحنيفه كسب نمايد؛ بهنحوى كه در فقه، كلام، قرآن، سنّت، حديث، نحو، شعر و حتّى در باب امور مربوط به حيات اجتماعى و احوال عامّه، صاحبنظر و از عالمان زمان خويش گرديد و حتّى ظاهرا صاحب آثارى نيز بوده است.[4] همچنين نام وى را در زمره محدّثان ثقه كه از تابعين اخذ حديث كرده بودند، آوردهاند. از راويان و محدّثانى كه داوود در نزد آنها به استماع و روايت حديث اقدام نموده است، مىتوان از حبيب بن ابى عمره، عبداللّه بن عمى، اسماعيل بن ابى خالد و الاعمش نام برد و در ضمن خود او نيز محدّثانى را تربيت كرده بود كه از خود وى به روايت حديث پرداخته بودند كه مىتوان از ابن عينيه، ابن ادريس، مصعب بى المقدام، اسماعيل بن عليه ياد كرد.[5] امّا با تمام اين اوصاف، داوود طائى از علم روى برتافته و به زهد و انزوا و عبادت و خلوت گراييد؛ بهگونهاى كه حتّى كتابهاى خود را در فرات ريخت و از آن پس بهعنوان يك صوفى زاهد اشتهار يافت. وى حتّى شهر بغداد كه حيات علمىاش را در آنجا سپرى كرده بود را ترك نموده و به شهر كوفه، محلّ تولّد خود، باز مىگردد و تا پايان عمر، زندگى زاهدانه را براى خود برمىگزيند.[6]
حيات صوفيانه
در باب اينكه چگونه داوود به زهد و خلوت گراييد، چند روايت ذكر شده است. در يكى از آن روايات اسباب توبه و خلوتگزينى او را اينگونه نقل كردهاند: روزى وى هنگام عبور از قبرستانى، صداى نوحه زنى را بر سر قبرى شنيد كه اين شعر را زمزمه مىكرد:
«باى خد بك نبدى البلى
واى عينيك اذا سالا»
يعنى كدامين رويت بود كه خاك آن را بپوسانيد (پوسيدگى و تباهى در كدام يك از دوگونه تو پديد آمد) و كدام چشمت بود كه نخست بريخت؟ شنيدن نوحه اين زن سبب دگرگونشدن حال داوود شد و از آن پس به زهد و عبادت روى آورد و از دنيا و خلق كناره گرفت.[7]
در روايتى ديگر علّت زهد گرايى او را چنين آوردهاند: وى كه از شاگردان ابوحنيفه بوده و از محضر او كسب علم مىنمود، روزى با اين سؤال ابوحنيفه مواجه گشت كه «يا ابا سليمان، علم جمع كردى؟ داوود گفت: ديگر چه باقى مانده است؟ ابوحنيفه در جواب گفت: عمل» و اين تذكّر ابوحنيفه در او تأثير عميقى برجاى گذاشت؛ بهطورىكه سبب شد تا داوود به انزوا و خلوت روى آورده و از مجالست و مصاحبت با خلق روى برتابد و با آنكه بسيار مشتاق در پاسخگويى به پرسشها و مسائل ديگران و اهل بحث و گفتگو بوده است، سكوت اختيار نموده و پرسش سؤالكنندگان را بىپاسخ گذاشت.[8]
ابوعلى دقّاق نيز سبب توبه وى را اينگونه ذكر كرده است: او روزى در بغداد در حال راه رفتن بود كه همان زمان حميد طوسى در پشت سر وى در حال حركت بود و ديگران داوود را از مسير راه طوسى كنار زدند. وى به حميد نگريست و سپس گفت: «اف بر اين دنيا كه حميد بر تو سابق است» و پس از آن، در خانه خويش به عبادت و مجاهده پرداخت و گوشه گيرى اختيار نمود.[9]
زمانى هم كه از خود وى دليل اعتزال و زهد را سؤال كردند، در جواب گفت: «همانا من قلبها را غافل و زبانها را هماهنگ و متّحد، و ارادهها را مختلف و در پيروى از هواهاى نفسانى و تحت تأثير دنيا ديدم. پس بيشترين سلامت و عافيت در اعتزال بود.»[10] اين تجربهها و احوال درونى، موجب انقلاب روحى عميقى در داوود گشت و نوعى بىقرارى را در حال او ايجاد كرد؛ بهگونهاى كه عطّار در تذكرهالاوليا در شرح حال او نقل كرده است كه وقتى ابوحنيفه او را با اين احوال منقلب ديده بود، از حال او جويا شد. وى در جوابْ بيان كرد كه دلش از دنيا سرد گشته و چيزى در او پديد آمده كه راه بدان نمىداند و در هيچ كتاب معنى آن را نيافته و به هيچ فتوايى درنمىيابد؛ كه با شنيدن حال او، امام ابوحنيفه به او توصيه كرد كه از خلق روى برگرداند و معتكف شده و خلوت و انزوا گزيند. امّا پس از مدّتى ابوحنيفه به سراغ وى رفته و به او متذكّر شد كه خاموشى، به پناه گرفتن در خانه و سكوت پيشهكردن نيست بلكه بايد به ميان خلق رفت و سخنان آنها را شنيد و آنگاه صبورى به خرج داده و سكوت اختيار كرد كه وى به توصيه ابوحنيفه عمل كرده و به ميان خلق رفت، امّا هيچ نمىگفت و پاسخ سؤالاتشان را نمىداد و سپس بهسوى حبيب راعى رفت تا به شاگردى وى در راه طريقت گام نهد و پس از آن، عزلت و انزوا اختيار نموده و از خلق دورى جست[11].
البتّه درست است كه ابوحنيفه استاد داوود طائى در فقه و كلام بوده، امّا در طريقت، داوود را مريد حبيب راعى دانستهاند. جامى در اينباره مىگويد: مراد از او حبيب عجمى است، امّا ذهبى با اين قول مخالف است؛ زيرا معتقد است نه داوود براى ديدار او به بصره ــ محلّ زندگى حبيب عجمى ــ رفته و نه حبيب عجمى به كوفه آمده تا داوود با وى ملاقات داشته باشد.
هجويرى، داوود را از محقّقان متصوّفه دانسته و ملبّس به صوف شدن داوود را بفرموده محمّد بن على ترمذى مىداند، امّا ابن بطوطه آن را بهدست حسن بصرى ذكر كرده است. همچنين وى را از اقران فضيل، ابراهيم ادهم و معروف كرخى كه او را از شاگردان داوود نيز دانستهاند، ياد كردهاند. خود وى نيز در تصوّف به مقام شيخى رسيده بود و به تربيت مريدان بسيارى مىپرداخت.[12]
در مهمترين منابعى كه در آنها به نقل اقوال و شرح احوال و حوادث و وقايع زندگى و حيات صوفيانه و زاهدانه وى اشاره كردهاند، مىتوان از: حليهالاولياء ابونعيم، اخبار ابىحنيفه و اصحابه صيمرى، تاريخ بغدادى، صفوة الصّفوة ابن جوزى و تذكرهالاولياء عطّار ياد كرد. در همه تذكرهها و آثار تاريخى، او را يكى از بزرگان صوفيه قرن دوم دانستهاند كه در كنار صوفيانى چون فضيل عياض و ابراهيم ادهم و معروف كرخى، تصوّفى را بنا ساخته كه از آن بهعنوان مراحل آغازين تحوّل تاريخ تصوّف ياد شده است.
بارزترين وجه تصوّف زاهدانه داوود طائى را مىتوان چشم بستن بر دنيا و مظاهر آن دانست. وى دنياگريزى را در واقع نخستين مرحله تقوا برشمرده است؛ زيرا رضايت به دنيا را بهمعناى روى گرداندن از آخرت و عدم توجّه به دين و خدا مىدانست. بههمين دليل بر ترك دنيا و مظاهر دنياگرايى تأكيد مىنمود. در اهميّت اين نگاه بدبينانه نسبت به دنيا در نظر داوود طائى، همان بس كه در توصيه به كسى كه از او تقاضاى پند و اندرزى كرده بود گفت: «دنيا را روزه خود قرار بده و افطارت را مرگ خود بدان».[13]
عطّار نقل كرده است كه وى خانه بزرگى داشته و در آن اتاقهاى بسيارى بوده است. او هر بار در يكى از اتاقها تا زمان تخريب و فرسودگى كامل آنها اقامت مىنمود و سپس به اتاق ديگرى نقل مكان مىكرد و تا پايان عمرش بههمين منوال گذرانيد؛ بدون آنكه درصدد تعمير آنها برآيد. وقتى از وى سؤال شد كه چرا به عمارت خانهات اقدام نمىنمايى؟ در جواب گفت: «مرا با خداى عهدى است كه دنيا را آبادان نكنم».[14]
وى در ميان سلامت دنيا و سلامت دين تعارض مىديد، از اينرو تا جايى به دنيا بسنده مىنمود كه دينش را با خطر و تهديد مواجه نمىساخت. او معتقد بود كه انسان مىبايست به آن اندازهاى كه دنيا به كار او آيد در دنيا و براى آن بكوشد كه درواقع مقام انسان را در دنيا همان مىسازد؛ به همانگونه كه جهد و كوشش انسان براى آخرت نيز بايد چنين باشد.[15] همچنين گفته است: «اهل قبور همانا از آنچه كه از پيش فرستادهاند شادند و بر آنچه كه برجاى گذاشتهاند پشيماناند و اهل دنيا در نزاع و رقابت با آنچه بسر مىبرند كه اهل قبور از آن پشيماناند».[16] به مريدى نيز گفت: «اگر سلامت خواهى، سلامى بر دنيا كن به وداع و اگر كرامت خواهى، تكبيرى بر آخرت گوى به تبرّ ك.»[17]
خداوند تمام غمها و دلنگرانىها را از دل او زدوده بود و تنها غم و دلنگرانى او، اداى حقِ بندگى خداوند بود و همين امر سبب شده بود تا حال حزن و قبض همواره بر او غلبه يابد؛ بهگونهاى كه خواب را از چشم وى ربوده، شهوات را در درونش كشته و لذّات را بر وى حرام ساخته بود. داوود خود را اسير و زندانى خدا مىدانست و چنين غمى بود كه باعث گشت كه وى به مدّت بيست سال سرش را در شب به روى آسمان برنگرداند و به بيدارى و شب زندهدارى سپرى سازد و اينگونه در خلوت به راز و نياز با حق بپردازد كه «اى خداوند پاك و منزّه، شگفتانگيز است براى مخلوقات كه چگونه به غير تو انس مىگيرند».[18] آنقدر در حال ايستاده عبادت مىنمود تا اينكه سست و ناتوان گشته و بر زمين مىافتاد، و با همانحال، باز به عبادت خويش ادامه مىداد تا درنهايت خاموش مىگشت.[19] و آنقدر همّ و غمش استغراق در ياد خدا بود كه گويند براى آنكه وقت خود را در ياد خدا ضايع نسازد، جهت قوت خويش، خرده نان را در ظرف آب مىريخت و آب را مىنوشيد و وقتى دليل كارش را مىپرسيدند، مىگفت: «ميان اين و ميان آنكه خورم، پنجاه آيت از قرآن بر توان خواند، روزگار چرا ضايع كنم.»[20]
به شدّت از مصاحبت و ديدار با مردم اجتناب مىنمود و بيشتر، خلوت را ترجيح مىداد؛ حتّى اگر كسى به سراغ وى ولو براى پرسيدن مسألهاى به در خانهاش مىرفت، در را به روى او نمىگشود و نهايتا اگر هم مىخواست پاسخى به آنها بدهد، از پشت در به آنها جواب مىداد، يا زمانى در مقام پاسخ برمىآمد كه آنچه از او پرسيده مىشد، از امور مربوط به دين بود؛ در غير اينصورت با تبسّمى سكوت اختيار مىكرد. وى آنقدر از ديدار خلق برمىآشفت كه حتّى زمانىكه مىخواست از خيابان عبور كند، راههاى متروك و مهجور و خلوت و دور از جمعيّت را برمىگزيد تا مبادا با خلق مواجهه يابد.[21] به نيازمندان و فقيران به ديده احترام مىنگريست و از آنچه كه خود داشت به آنها صدقه مىداد. و آن را ذخيرهاى در نزد خدا مىدانست. گرچه خويش اهل كسب و كار بوده (كه عسقلانى لقب طائى را به شغل وى منتسب مىداند) ولى از پذيرش هرگونه صدقه يا هديهاى امتناع داشت؛ نقل شده است كه زمانى هارونالرّشيد وارد كوفه شد و دستور داد تا به گروهى از قاريان قرآن به هر كدام هزار درهم بدهند و داوود نيز جزو يكى از آنها بود، زمانىكه فرستادگان هارونالرّشيد به نزد وى رفته بودند تا آن مبلغ را به وى برسانند، وى نپذيرفت.[22]
تصوّف داوود طائى را نيز مىتوان از نوع تصوّف زاهدانه مبتنىبر رياضت و مجاهده با نفس دانست. زهد از نظر وى يعنى ترك آنچه كه قدرت بر انجام آن وجود دارد، بههمين دليل بهشدّت بر خود سخت مىگرفت و در هر چيزى كه در آن حظ و بهرهاى از براى نفس او داشت ــ حتّى از امور حلال و مباح ــ ابا مىنمود. خوراكش بسيار اندك و در بيشتر اوقات روزه بود.
وى غلبه بر نفس را، رهاكردن نفس از آنچه كه دوست مىدارد، و دور ساختن از آنچه كه ارتباطى به آن ندارد برمىشمارد، كه اين غلبه از طريق چشمبستن بر رؤيت عالم و دورشدن از رؤيت آن تحقّق پيدا مىكند كه اوّلين باب و مرحله غلبه بر نفس مىباشد؛ زيرا زمانىكه رؤيت عالم از بين رود، نفس از تمام غمها تهى مىگردد. او به بند كشيدن نفس را راه رهايى از زندان دنيا و تحصيل سعادت اخروى مىدانست. مىتوان گفت كه وى همچنين پيروى و تابعيّت از هواهاى نفسانى را نوعى شرك مىداند كه در مقابل تابعيّت از خدا قرار گرفته است. زمانىكه براى رفع بيماريش دارويى را خورده بود، به او گفته بودند كه جهت آنكه فايده دارو ظاهر گردد، به بيرون از خانهاش برود، امّا پاسخ او اين بود: «شرم دارم از آنكه در قيامت خداوند از من بپرسد كه چرا در جهت تعقيب هواى خود قدم برداشتى»[23] يا مثلاً روزى شخصى سبوى وى را زير تابش شديد آفتاب ديد، از او پرسيد كه چرا آن را در سايه قرار نمىدهد؟ در جواب گفت: «زمانىكه در آنجا نهادم سايه بود، امّا حال شرم از خدا دارم كه از سر نفس تنعّم كنم».[24]
يكى ديگر از حكايتهاى معروف درباره او اين است كه روزى ميل به خوردن خرما در وى پيدا شد، امّا پس از آن بهشدّت خود را مورد عقاب و سرزنش قرار داده و به تنبيه خود اقدام نمود و تا پايان عمر از خوردن خرما خود را محروم ساخت؛ شايد بههمين دليل بود كه وى تا آخر عمر در حالت تجرّد به سر برد و تأهّل اختيار نكرد و ميل و رغبت بدان را از قلب خود دور ساخته بود.[25]
از خصايص ديگر او زندگى مبتنى بر سادهزيستى و قناعتپيشگى بود. گويند كه وى بيست سال پايانى عمرش را تنها با بيست دينار (و بهقولى سيصد درهم) كه از پدرش به ارث برده بود ــ هر سال به يك دينار ــ سپرى كرد كه بخشى از آن را هم صدقه مىداد، تا زمانىكه با آخرين دينار به ارث رسيدهاش او را كفن نمودند.[26]
براساس روايتى ديگر گويند كه وى چهارصد درهم از مادرش به ارث برده بود كه به مدّت 30 سال با آن به گذران زندگى و تهيه قوت خويش مىپرداخت، تا زمانىكه به اتمام رسيد و وى براى رفع مايحتاج خود به ناچار چوبهاى سقف خانه خويش را فروخت. وى معتقد بود كه «به چيز اندك با حفظ سلامتى دينت رضايت بده، چهبسا قومى به زيادهخواهى به هلاكت دينشان رضايت دادند.»[27] در خانهاى كه وى در آن مىزيست، جز يك حصير و يك زيرانداز و يك خشتى كه سرش را بر آن نهد و تشتى كه در آن نان پزد و ظرفى كه در آن هم وضو سازد و هم تطهير نمايد و هم از آن بنوشد، چيز ديگرى نبود و قوت وى نيز چيزى جز دو قرص نان به همراه آب و نمك نبود.[28]
علاوه بر آنچه كه در باب تصوّف زاهدانه داوود طائى آمده است، مىتوان ويژگى ديگرى را كه سبب امتياز تصوّف او از برخى زهّاد اوّليه بود برشمرد، و آن اين است كه زهد خويش را به زهد ائمّه اتّصال داده بود و بر مقام ولايت ايشان تأكيد داشت، و در شرح احوال او از ارتباطاش با امام جعفر صادق(ع) نيز ياد شده است و اينكه وى از ايشان طلب پند و نصيحت مىكرد؛ زيرا آنها را افضل خلق خدا دانسته و مشورت با ايشان را واجب مىشمرد. از طرفى امام جعفر صادق نيز وى را زاهد زمانه خويش توصيف كرده است كه اين را شايد بتوان تأييد زهد و تصوّف او از مقام ولايت دانست.[29]
بدينگونه داوود جزو صوفيان و زاهدان معروف اوّليه قرار گرفت كه مىتوان آنها را در تاريخ تصوّف اسلامى، در گروهى قرار داد كه از حالت زهد اوّليه قرن اوّل به سمت تصوّف آغازين قرن دوم سوق يافتند. داوود خود بهعنوان اوّلين شيوخ متصوّفه، صاحب مريدان زيادى گشته و به تربيت آنها اقدام مىنمود؛ گرچه شيوه تربيت مريدان وى نه از طريق تعليم و تعلّم علمى، بلكه از راه مراقبه و تربيت عملى و آنچه كه در اعمال او به ظهور مىرسيد بود؛ كه خود بهعنوان روش تربيتى در صوفيان بعد از او ادامه يافت و توانست با شيوهاش ميراثى را در تصوّف كوفه بهجاى گذارد. وى كه از يك طرف بهعنوان يكى از شيوخ صوفيه كوفه و از طرفى هم از اقران فضيل و ابراهيم ادهم بود، بهنحوى تصوّف صوفيان كوفه را به تصوّف صوفيان بغداد متّصل مىساخت.[30]
داوود طائى در تصوّف صاحب چنان مقام و منزلتى شد كه مورّخان، مؤلّفان و تذكرهنويسان متصوّفه از او با تحسين و تمجيد فراوان ياد كرده و او را هم در فقه و هم در تصوّف از عالمترين و برجستهترين فقها و صوفيان دانستهاند. آنچنانكه بهعنوان مثال، ابونعيم وى را فقيهى آگاه، صاحب بصيرتى ثابتقدم و عابدى گرسنگى كشيده توصيف نموده[31] و معروف كرخى دنيا را به ديدگان داوود كمتر از پشه مىدانسته[32] و عطّار وى را از اكابر صوفيه و سيّدالقوم برشمرده،[33] همچنين ابن سالم نيز وى را امام الرّبّانى[34] و تميمى هم وى را امام، عالم، زاهد و از اصحاب برگزيده ائمّه[35] معرّفى كرده است.
درباره قدر و منزلت داوود گفتهاند كه اگر داوود نسبت به اهل زمين سنجيده شود، وزينتر از همه آنهاست[36] يا آمده است كه اگر او در امّتهاى گذشته مىزيست، خداوند حكايت او را براى آيندگان بيان مىنمود.[37]
وى را صاحب كرامات و چشم بصيرت و آگاه به حقايق باطنى و غيبى هم دانستهاند. از جمله آنها اينست كه گويند در همسايگى او زنى تنها مىزيست كه كثيرالطّاعة بود. زمانىكه او بر سر قبر وى حاضر گشت، در آن نورى عظيم، بسترى نرم و همنشينى عالى مشاهده نمود. پس با خود گفت كه چگونه وى شايسته چنين حالى گشت؟ تا اينكه منادىاى او را مورد خطاب قرار داد و گفت: «او در سجدههايش انيس ما بود و ما هم در تنهاييش مونس اوييم.»[38]
سرانجام داوود در سنّ 60 سالگى و در سال 165 (به روايتهاى ديگرى سال 160، 162، 163) هجرى در كوفه درگذشت.[39] در باب مرگ وى گويند كه او ايّامى را در رنج و بيمارى بسر برد. علّتش را اينگونه نقل كردهاند كه شبى به آيهاى از قرآن برخورد كرد كه در آن ذكر “نار” رفته بود و آنقدر آن آيه را تكرار نمود تا اينكه در صبح بيمار گشت و پس از مدّتى كه به سراغ وى رفتند، وى را مرده يافتند.[40]
عطّار نقل مىكند كه مادر وى درباره حال وفات او گفته است: «همه شب نماز همى مىكرد و در آن شب سر به سجده نهاد و برنداشت تا مرا دلمشغول شد، گفتم: اى پسر وقت نماز است. چون نگاه كردم وفات كرده بود».[41]
همچنين گويند كه داود احتضار سختى داشته است و آن را دليلى بر رضايت خدا از او دانستهاند؛ به اين خاطر كه رنج و عذاب دنيا كاهنده رنج و عذاب اخروى است.[42]
روايت شده است كه در زمان مرگ او جمعيّت بسيارى جهت تشييع پيكرش حاضر شده بودند و ابن سمّاك بر سر آرامگاه وى زبان به تمجيد و ستايش او و شرافت و كرامتى كه خدا به وى ارزانى داشته گشوده و دربارهاش بدينگونه سخن گفته: «اى داوود، نفْست را به بند كشيدى قبل از آنكه به بند كشيده شود و به حساب آن رسيدهاى قبل از آنكه مورد حساب قرار بگيرد و امروز پاداش آنچه را كه بدان اميدوار بودهاى و بهخاطر آن عمل نمودهاى را مىبينى…» يا در خطاب به مردم گفته است: «همانا داوود بهسوى آنچه كه از آخرتش پيش فرستاده مشاهده كرده تا اينكه چشم قلب، چشم سر را كدر ساخت و حقيقتا او بهسوى آنچه كه شما مىنگريد نظر نمىكند و شما بهسوى آنچه كه وى مىنگرد نظر نمىكنيد و شما از او در تعجّب بسر مىبريد و او از شما در تعجّب است. و زمانىكه شما را فريفته و مغرور مىبيند كه همانا دنيا عقول شما را تباه ساخته است و با حسّش قلبهايتان را ميرانده است؛ او نسبت به شما احساس تنفّر و بيزارى مىكند. و هرگاه من بهسوى او نظر كردم، او را زندهاى در ميان مردگان پنداشتم.»[43]
نقل شده در شبى كه از دنيا رفت، از آسمان آوازى آمد كه اى اهل زمين داوود طائى به حق رسيد و حق ــ سبحانه و تعالى ــ از وى راضى است. بعد از آن بهخوابش ديدند كه داوود در هوا مىپريد و مىگفت: اين ساعت از زندان خلاص يافتم. آن شخص بيامد تا خواب او بگويد، وفات كرده بود و از پس مرگ او از آسمان آوازى آمد كه داوود به مقصود رسيد ــ رحمهاللّه عليه.[44] و شخصى به نام جعفر بن تفيل گويد كه داوود طائى را بعد از مرگش در خواب ديدم و به او گفتم: خير آخرت را چگونه ديدى؟ گفت: خير بسيارى در آن ديدم. گفتم: بهسوى چه چيزى (روى آوردى؟) گفت: به خير حمد خدا روى آوردم.[45]
مآخذ: ابن بطوطة ابوعبداللّه، سفرنامه ابن بطوطة، ترجمه محمّدعلى موحّد، انتشارات آگاه، چاپ پنجم، تهران، 1370. ابن خلّكان، ابى عباس شمسالدّين، وفيات الاعيان، به كوشش دكتر احسان عباس، منشورات الشريف الرضى، جلد دوم، چاپ دوم، قم، 1364 ش. ابن سالم، محىالدّين ابى محمّد عبدالقادر، الجواهر المضيه، به كوشش دكتر عبدالفتاح محمّد الحلو، مطبعه عيسى بابى حلبى، چاپ دوم، 1398 ه . / 1978 م. ابن سعد، محمّد، طبقات. ترجمه محمود مهدوى، انتشارات فرهنگ و انديشه، جلد ششم، چاپ اوّل، تهران 1379؛ ابونعيم، احمد بن عبداللّه اصفهانى، حليهالاوليا، دارالكتب العلميه، جلد هفتم، چاپ اوّل، بيروت، 1409 ه . / 1988 م. ابن قتيبه، المعارف، بهكوشش دكتر تروت عكاشة، دارالكتب العلميه، چاپ دوم، قاهره، 1969 م. اندلسى، احمد بن محمّد بن عبد ربه، العقد الفريد، بهكوشش عبدالمجيد ترحينى، دارالكتب العلميه، جلد سوم، چاپ سوم، بيروت، 1407 ه . / 1987 م. انصارى، ابواسماعيل عبداللّه، طبقات الصوفيه، بهكوشش دكتر محمّد سرور مولائى، انتشارات توس. بغدادى، ابىبكر احمد بن على، تاريخ بغداد، دارالكتب العلميه، جلد هشتم، بيروت. تميمى، تقىالدّين بن عبدالقادر، الطبقات السّنية، بهكوشش عبدالفتاح محمّد الحلو، دارالرفاعى، جلد سوم، چاپ اوّل، رياض، 1403 ه . / 1983 م. جاحظ، ابىعثمان عمروبن بحر، البيان والتبيين، بهكوشش عبدالسّلام محمّد هارون، مطبعة لجنة، چاپ اوّل، قاهره، 1368 ه . / 1949 م. جامى، عبدالرّحمان احمد، نفحات الانس، بهكوشش مهدى توحيدىپور، كتابفروشى سعدى، چاپ دوم، تهران 1366 ش. ابنجوزى؛ جمالالدّين ابى الفرج، صفة الصفوة، بهكوشش محمود فاخورى، دارالمعرفة، جلد سوم، چاپ دوم، بيروت، 1399 ه . / 1979 م. دينورى، ابى محمّد عبداللّه بن مسلم بن قتيبة، عيون الاخبار، دارالكتب العربى، جلد دوم، بيروت، ذهبى، محمّدبن احمد، المعين فى المحدثين، دارالفرقان، چاپ اوّل، عمان، 1404 ه / 1984 م. همو، سير اعلام النبلاء، بهكوشش شعيب الأزئووط، مؤسسة الرسالة، جلد پنجم، چاپ دوم، بيروت، 1402 ه / 1982 م. رازى، ابى محمّد عبدالرّحمن بن ابى حاتم، الجرح والتعديل، دار احياء التراث العربى، جلد اوّل، چاپ اوّل، بيروت، 1371 ه . / 1952 م. زركلى، خيرالدّين، الاعلام، دارالعلم للملايين، جلد دوم، بيروت، سلّمى، ابى عبدالرّحمان محمّد بن حسين، طبقات الصوفيه. شافعى، ابى اسحاق شيرازى، طبقات الفقهاء، بهكوشش احسان عباس، دارالوائد العربى، چاپ دوم، بيروت، 1401 ه . / 1981 م. شعرانى، عبدالوهاب، طبقات الكبرى، جلد اوّل، المكتبة الشعبية، جلد اوّل، قاهره، 1374 ه / 1954 م. شيبى، كامل مصطفى، الصلة بين التصوّف و التشيّع، دارالمعارف بمطو، چاپ دوم، قاهره، 1969 م. صيمرى،ابى عبداللّه حسين بن على، اخبار ابى حنيفه و اصحاب، بهكوشش وزارت المعارف والتحقيقات الهنديه، المعارف الشرفيه، چاپ دوم، حيدرآباد، 1394 ه . / 1974 م. طعمى، محىالدّين، الطبقات الكبرى، المكتبة الثقافية، جلد اوّل، چاپ اوّل، بيروت، 1414 ه . / 1994 م. عسقلانى، شهابالدّين احمد بن على، تهذيب التهذيب، مطبعه مجلس مائدة المعارف النظاميه فى الهند، جلد سوم، چاپ اوّل، حيدرآباد، عطّار، ابى حامد محمّد بن ابى بكر، تذكرهالاوليا، چاپخانه محمّدعلى علمى، چاپ چهارم، تهران، 1346 ش. غزالى، ابوحامد امام محمّد، كيمياى سعادت، بهكوشش حسين خديو جم، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، جلد اوّل و دوم، تهران. قشيرى، رساله قشيريه، ترجمه بديعالزّمان فروزانفر، تهران، 1374 ش. كاشانى، عزّالدّين محمود، مصباح الهدايه و مفتاح الكفايه، بهكوشش عفّت كرباسى و دكتر محمّدرضا برزگر، انتشارات زوّار. كلابادى، ابوبكر محمّد، كتاب تعرّف، بهكوشش دكتر محمّد جواد شريعت، انتشارات اساطير، چاپ اوّل، تهران، 1371 ش. معروف، ناجى، عروبة العلماء. مناوى، عبدالرؤوف، الكواكب الدرية، بهكوشش محمود حسن، مكتبة الأزهر، جلد اوّل، 1357 ه . / 1938 م. هجويرى، ابوالحسن على بن عثمان الجلابى، كشف المحجوب، بهكوشش ژوكوفسكى، انتشارات طهورى، چاپ اوّل، تهران، 1371 ش.
[1]. كاشانى، مصباح الهدايه، 382؛ زركلى، الاعلام، 335؛ ناجى معروف، عروهالعلما، 107.
[2]. ابن قتيبه، المعارف، 515؛ ابن سعد، الطبقات، 367؛ ناجى معروف، همانجا.
[3]. ناجى معروف، همانجا.
[4]. ابن قتيبه، همانجا؛ ابن سعد، همانجا؛ صيمرى، اخبار ابىحنيفه، 109؛ بغدادى، تاريخ بغداد، 8 / 348 ـ 349؛ ابن خلّكان، وفيات الاعيان، 2 / 259 ـ 260؛ كاشانى، همانجا.
[5]. رازى، الجرح و التعديل، 3 / 426؛ ابونعيم، حليهالاولياء، 7 / 361؛ بغدادى، همان، 347؛ المزى، تهذيب الكمال، 455؛ ذهبى، المعين، 60؛ همو، سير اعلام، 422 ـ 423.
[6]. ابونعيم، همان، 7 / 336 و 341؛ صيمرى، همانجا؛ بغدادى، همان، 8 / 348 ـ 349؛ شافعى، طبقات
الفقهاء، 135؛ ابن خلّكان، همانجا؛ كاشانى، همانجا؛ ذهبى، سير اعلام، همانجا؛ شعرانى، طبقات الكبرى، 76.
[7]. دينورى، عيون الاخبار، 302؛ كلاباذى، التعرف، 27؛ قشيرى، رساله قشريه، 35؛ عطّار، تذكرهالاولياء،
200.
[8]. كلاباذى، همانجا؛ ابونعيم، همانجا؛ صيمرى؛ همان، 114؛ ابنجوزى، صفهالصفوة، 6.
[9]. قشيرى، همانجا.
[10]. صيمرى، همان، 113.
[11]. عطّار، همان، 200 ـ 201.
[12]. سلّمى، طبقات الصوفيه، 75؛ هجويرى، كشف المحجوب، 51 و 114؛ كاشانى، همانجا؛ عطّار، همان،
200؛ ذهبى، همان، 425؛ ابن بطوطة، رحلة ابن بطوطة، 212؛ جامى، نفحات الانس، 41.
[13]. جاحظ، البيان والتبيين، 170؛ ابونعيم، همان، 7 / 343؛ بغدادى، همان؛ 8 / 351.
[14]. ابن خلّكان، همان، 2 / 259؛ عطّار، همان، 201.
[15]. ابونعيم، همان، 7 / 353؛ صيمرى، همان، 115 و 117؛ همان، 8/353؛ عطّار، همان، 203.
[16]. ابن جوزى، همان، 66.
[17]. عطّار، همانجا.
[18]. دينورى، همان، 292.
[19]. دينورى، همان، 291 ـ 292؛ بغدادى، همانجا؛ ابن خلّكان، همان، 2/261؛ غزالى، كيمياى سعادت، 2 / 497؛ مناوى، الكواكب الدرية، 104.
[20]. غزالى، همانجا.
[21]. غزالى، همان، 2 / 71؛ ابن جوزى، همانجا؛ ابن سالم، الجواهر المضيه، 195؛ عطّار، همان، 203؛ مناوى، همان، 103.
[22]. بغدادى، همان، 8/352؛ ابن خلّكان، همانجا؛ ابن جوزى، همانجا؛ عسقلانى، تهذيب التهذيب، 176؛ عطّار، همانجا.
[23]. هجويرى، همان، 455 ـ 456.
[24]. عطّار، همان، 201 ـ 202.
[25]. ابونعيم، همان، 7 / 351؛ بغدادى، همان، 8/350؛ صيمرى، همان، 112؛ ابن خلّكان، همانجا؛ ابن جوزى، همان، 65.
[26]. ابونعيم، همان، 7 / 347؛ بغدادى، همان، 8 / 348.
[27]. جاحظ، همانجا.
[28]. دينورى، همانجا، 292؛ ابونعيم، همان، 346 ـ 347؛ بغدادى، همان، 8/348؛ ابن جوزى، همان،65 ـ 68؛ عسقلانى، همان، 170.
[29]. ابن جوزى، همان، 64؛ شيبى، الصلة بين التصوّف والتشيّع، 277.
[30]. شيبى، همان، 276 ـ 277.
[31]. ابونعيم، همان، 325.
[32]. هجويرى، همان، 137.
[33]. عطّار، همان، 200.
[34]. ابن سالم، همان، 194.
[35]. تميمى، الطبقات السنيه، 234.
[36]. ناجى معروف، همانجا.
[37]. شافعى، همان، 13؛ بغدادى، همان، 8/353.
[38]. طعمى، طبقات الكبرى، 286.
[39]. شافعى، همان، 135؛ كلاباذى، همان، 27؛ ابونعيم، بغدادى، همان، 361؛ همان، 8/347؛ ابن خلّكان، همان، 2/261.
[40]. ابونعيم، همان، 7 / 340؛ ابن جوزى، همان، 69.
[41]. عطّار، همان، 204.
[42]. ابن جوزى، همانجا؛ شيبى، همانجا.
[43]. دينورى، همان، 315 ـ 316؛ ابونعيم، همان، 7 / 336 ـ 337؛ بغدادى، همان، 8 / 340 ـ 341؛ اندلسى، العقد الفريد، 195 ـ 196.
[44]. عطّار، همان، 204 ـ 205.
[45]. ابن خلّكان، همان، 2 / 262 ـ 263.