شرح احوال داوود طائى(صوفی قرن دوم هجری)

meratشيوه تربيت مريدان وى نه از طريق تعليم و تعلّم علمى، بلكه از راه مراقبه و تربيت عملى و آنچه كه در اعمال او به ظهور مى‏رسيد بود.

نوشته: حسن مهدى‏پور
منبع: مجله عرفان ایران، شماره 32،31

merat

حيات علمى

ابوسليمان داوود بن نُصَير طائى كوفى، محدّث و صوفى زاهد قرن دوم هجرى، در كوفه ديده به‏جهان گشود. با آنكه در برخى از منابع اصليّت وى را از خراسان ذكر كرده‏اند،[1] با اين حال دليل انتساب وى به طائى، منتسب‏بودن وى به قبيله “طى” ــ قبيله‏اى از كهلال قحطانيه عرب ــ ياد شده كه در يمن و هم‏چنين ساير سرزمين‏هاى اسلامى سكونت داشته و پراكنده بوده‏اند.[2] اجداد داوود طائى در زمان خلافت عمر و پس از فتح ايران، صاحب ملكى شده بودند كه وقتى به داوود به ارث رسيد، او ثلثش را به چهارصد درهم فروخت و در آن به حيات زاهدانه‏اش مشغول شد.[3]

در منابع گوناگون تاريخى و تذكره‏ها ذكر چندانى از دوران كودكى، جوانى و خانواده‏اش نيامده است، امّا نقل شده كه وى جهت تحصيل و فراگيرى علوم دينى به بغداد عزيمت كرد و در آنجا دوران حيات علمى خويش را سپرى نمود. وى در بغداد نزد اساتيد آن زمان على‏الخصوص ابوحنيفه، به اخذ علم فقه، كلام و استماعِ حديث، اقدام نمود. داوود توانسته بود جايگاه ويژه و برجسته‏اى را در بين اصحاب و شاگردان ابوحنيفه كسب نمايد؛ به‏نحوى كه در فقه، كلام، قرآن، سنّت، حديث، نحو، شعر و حتّى در باب امور مربوط به حيات اجتماعى و احوال عامّه، صاحب‏نظر و از عالمان زمان خويش گرديد و حتّى ظاهرا صاحب آثارى نيز بوده است.[4] هم‏چنين نام وى را در زمره محدّثان ثقه كه از تابعين اخذ حديث كرده بودند، آورده‏اند. از راويان و محدّثانى كه داوود در نزد آنها به استماع و روايت حديث اقدام نموده است، مى‏توان از حبيب بن ابى عمره، عبداللّه‏ بن عمى، اسماعيل بن ابى خالد و الاعمش نام برد و در ضمن خود او نيز محدّثانى را تربيت كرده بود كه از خود وى به روايت حديث پرداخته بودند كه مى‏توان از ابن عينيه، ابن ادريس، مصعب بى المقدام، اسماعيل بن عليه ياد كرد.[5] امّا با تمام اين اوصاف، داوود طائى از علم روى برتافته و به زهد و انزوا و عبادت و خلوت گراييد؛ به‏گونه‏اى كه حتّى كتاب‏هاى خود را در فرات ريخت و از آن پس به‏عنوان يك صوفى زاهد اشتهار يافت. وى حتّى شهر بغداد كه حيات علمى‏اش را در آنجا سپرى كرده بود را ترك نموده و به شهر كوفه، محلّ تولّد خود، باز مى‏گردد و تا پايان عمر، زندگى زاهدانه را براى خود برمى‏گزيند.[6]

 حيات صوفيانه

در باب اينكه چگونه داوود به زهد و خلوت گراييد، چند روايت ذكر شده است. در يكى از آن روايات اسباب توبه و خلوت‏گزينى او را اين‏گونه نقل كرده‏اند: روزى وى هنگام عبور از قبرستانى، صداى نوحه زنى را بر سر قبرى شنيد كه اين شعر را زمزمه مى‏كرد:

«باى خد بك نبدى البلى

واى عينيك اذا سالا»

يعنى كدامين رويت بود كه خاك آن را بپوسانيد (پوسيدگى و تباهى در كدام يك از دوگونه تو پديد آمد) و كدام چشمت بود كه نخست بريخت؟ شنيدن نوحه اين زن سبب دگرگون‏شدن حال داوود شد و از آن پس به زهد و عبادت روى آورد و از دنيا و خلق كناره گرفت.[7]

در روايتى ديگر علّت زهد گرايى او را چنين آورده‏اند: وى كه از شاگردان ابوحنيفه بوده و از محضر او كسب علم مى‏نمود، روزى با اين سؤال ابوحنيفه مواجه گشت كه «يا ابا سليمان، علم جمع كردى؟ داوود گفت: ديگر چه باقى مانده است؟ ابوحنيفه در جواب گفت: عمل» و اين تذكّر ابوحنيفه در او تأثير عميقى برجاى گذاشت؛ به‏طورى‏كه سبب شد تا داوود به انزوا و خلوت روى آورده و از مجالست و مصاحبت با خلق روى برتابد و با آنكه بسيار مشتاق در پاسخ‏گويى به پرسش‏ها و مسائل ديگران و اهل بحث و گفتگو بوده است، سكوت اختيار نموده و پرسش سؤال‏كنندگان را بى‏پاسخ گذاشت.[8]

ابوعلى دقّاق نيز سبب توبه وى را اين‏گونه ذكر كرده است: او روزى در بغداد در حال راه رفتن بود كه همان زمان حميد طوسى در پشت سر وى در حال حركت بود و ديگران داوود را از مسير راه طوسى كنار زدند. وى به حميد نگريست و سپس گفت: «اف بر اين دنيا  كه حميد بر تو سابق است» و پس از آن، در خانه خويش به عبادت و مجاهده پرداخت و گوشه گيرى اختيار نمود.[9]

زمانى هم كه از خود وى دليل اعتزال و زهد را سؤال كردند، در جواب گفت: «همانا من قلب‏ها را غافل و زبان‏ها را هماهنگ و متّحد، و اراده‏ها را مختلف و در پيروى از هواهاى نفسانى و تحت تأثير دنيا ديدم. پس بيشترين سلامت و عافيت در اعتزال بود.»[10] اين تجربه‏ها و احوال درونى، موجب انقلاب روحى عميقى در داوود گشت و نوعى بى‏قرارى را در حال او ايجاد كرد؛ به‏گونه‏اى كه عطّار در تذكره‏الاوليا در شرح حال او نقل كرده است كه وقتى ابوحنيفه او را با اين احوال منقلب ديده بود، از حال او جويا شد. وى در جوابْ بيان كرد كه دلش از دنيا سرد گشته و چيزى در او پديد آمده كه راه بدان نمى‏داند و در هيچ كتاب معنى آن را نيافته و به هيچ فتوايى درنمى‏يابد؛ كه با شنيدن حال او، امام ابوحنيفه به او توصيه كرد كه از خلق روى برگرداند و معتكف شده و خلوت و انزوا گزيند. امّا پس از مدّتى ابوحنيفه به سراغ وى رفته و به او متذكّر شد كه خاموشى، به پناه گرفتن در خانه و سكوت پيشه‏كردن نيست بلكه بايد به ميان خلق رفت و سخنان آنها را شنيد و آنگاه صبورى به خرج داده و سكوت اختيار كرد كه وى به توصيه ابوحنيفه عمل كرده و به ميان خلق رفت، امّا هيچ نمى‏گفت و پاسخ سؤالاتشان را نمى‏داد و سپس به‏سوى حبيب راعى رفت تا به شاگردى وى در راه طريقت گام نهد و پس از آن، عزلت و انزوا اختيار نموده و از خلق دورى جست[11].

البتّه درست است كه ابوحنيفه استاد داوود طائى در فقه و كلام بوده، امّا در طريقت، داوود را مريد حبيب راعى دانسته‏اند. جامى در اين‏باره مى‏گويد: مراد از او حبيب عجمى است، امّا ذهبى با اين قول مخالف است؛ زيرا معتقد است نه داوود براى ديدار او به بصره ــ محلّ زندگى حبيب عجمى ــ رفته و نه حبيب عجمى به كوفه آمده تا داوود با وى ملاقات داشته باشد.

هجويرى، داوود را از محقّقان متصوّفه دانسته و ملبّس به صوف شدن داوود را بفرموده محمّد بن على ترمذى مى‏داند، امّا ابن بطوطه آن را به‏دست حسن بصرى ذكر كرده است. هم‏چنين وى را از اقران فضيل، ابراهيم ادهم و معروف كرخى كه او را از شاگردان داوود نيز دانسته‏اند، ياد كرده‏اند. خود وى نيز در تصوّف به مقام شيخى رسيده بود و به تربيت مريدان بسيارى مى‏پرداخت.[12]

در مهم‏ترين منابعى كه در آنها به نقل اقوال و شرح احوال و حوادث و وقايع زندگى و حيات صوفيانه و زاهدانه وى اشاره كرده‏اند، مى‏توان از: حليه‏الاولياء ابونعيم، اخبار ابى‏حنيفه و اصحابه صيمرى، تاريخ بغدادى، صفوة الصّفوة ابن جوزى و تذكره‏الاولياء عطّار ياد كرد. در همه تذكره‏ها و آثار تاريخى، او را يكى از بزرگان صوفيه قرن دوم دانسته‏اند كه در كنار صوفيانى چون فضيل عياض و ابراهيم ادهم و معروف كرخى، تصوّفى را بنا ساخته كه از آن به‏عنوان مراحل آغازين تحوّل تاريخ تصوّف ياد شده است.

بارزترين وجه تصوّف زاهدانه داوود طائى را مى‏توان چشم بستن بر دنيا و مظاهر آن دانست. وى دنياگريزى را در واقع نخستين مرحله تقوا برشمرده است؛ زيرا رضايت به دنيا را به‏معناى روى گرداندن از آخرت و عدم توجّه به دين و خدا مى‏دانست. به‏همين دليل بر ترك دنيا و مظاهر دنياگرايى تأكيد مى‏نمود. در اهميّت اين نگاه بدبينانه نسبت به دنيا در نظر داوود طائى، همان بس كه در توصيه به كسى كه از او تقاضاى پند و اندرزى كرده بود گفت: «دنيا را روزه خود قرار بده و افطارت را مرگ خود بدان».[13]

عطّار نقل كرده است كه وى خانه بزرگى داشته و در آن اتاق‏هاى بسيارى بوده است. او هر بار در يكى از اتاق‏ها تا زمان تخريب و فرسودگى كامل آنها اقامت مى‏نمود و سپس به اتاق ديگرى نقل مكان مى‏كرد و تا پايان عمرش به‏همين منوال گذرانيد؛ بدون آنكه درصدد تعمير آنها برآيد. وقتى از وى سؤال شد كه چرا به عمارت خانه‏ات اقدام نمى‏نمايى؟ در جواب گفت: «مرا با خداى عهدى است كه دنيا را آبادان نكنم».[14]

وى در ميان سلامت دنيا و سلامت دين تعارض مى‏ديد، از اين‏رو تا جايى به دنيا بسنده مى‏نمود كه دينش را با خطر و تهديد مواجه نمى‏ساخت. او معتقد بود كه انسان مى‏بايست به آن اندازه‏اى كه دنيا به كار او آيد در دنيا و براى آن بكوشد كه درواقع مقام انسان را در دنيا همان مى‏سازد؛ به همان‏گونه كه جهد و كوشش انسان براى آخرت نيز بايد چنين باشد.[15] هم‏چنين گفته است: «اهل قبور همانا از آنچه كه از پيش فرستاده‏اند شادند و بر آنچه كه برجاى گذاشته‏اند پشيمان‏اند و اهل دنيا در نزاع و رقابت با آنچه بسر مى‏برند كه اهل قبور از آن پشيمان‏اند».[16] به مريدى نيز گفت: «اگر سلامت خواهى، سلامى بر دنيا  كن به وداع و اگر كرامت خواهى، تكبيرى بر آخرت گوى به تبرّ ك.»[17]

خداوند تمام غم‏ها و دل‏نگرانى‏ها را از دل او زدوده بود و تنها غم و دل‏نگرانى او، اداى حقِ بندگى خداوند بود و همين امر سبب شده بود تا حال حزن و قبض همواره بر او غلبه يابد؛ به‏گونه‏اى كه خواب را از چشم وى ربوده، شهوات را در درونش كشته و لذّات را بر وى حرام ساخته بود. داوود خود را اسير و زندانى خدا مى‏دانست و چنين غمى بود كه باعث گشت كه وى به مدّت بيست سال سرش را در شب به روى آسمان برنگرداند و به بيدارى و شب زنده‏دارى سپرى سازد و اين‏گونه در خلوت به راز و نياز با حق بپردازد كه «اى خداوند پاك و منزّه، شگفت‏انگيز است براى مخلوقات كه چگونه به غير تو انس مى‏گيرند».[18] آن‏قدر در حال ايستاده عبادت مى‏نمود تا اينكه سست و ناتوان گشته و بر زمين مى‏افتاد، و با همان‏حال، باز به عبادت خويش ادامه مى‏داد تا درنهايت خاموش مى‏گشت.[19] و آن‏قدر همّ و غمش استغراق در ياد خدا بود كه گويند براى آن‏كه وقت خود را در ياد خدا ضايع نسازد، جهت قوت خويش، خرده نان را در ظرف آب مى‏ريخت و آب را مى‏نوشيد و وقتى دليل كارش را مى‏پرسيدند، مى‏گفت: «ميان اين و ميان آن‏كه خورم، پنجاه آيت از قرآن بر توان خواند، روزگار چرا ضايع كنم.»[20]

به شدّت از مصاحبت و ديدار با مردم اجتناب مى‏نمود و بيشتر، خلوت را ترجيح مى‏داد؛ حتّى اگر كسى به سراغ وى ولو براى پرسيدن مسأله‏اى به در خانه‏اش مى‏رفت، در را به روى او نمى‏گشود و نهايتا اگر هم مى‏خواست پاسخى به آنها بدهد، از پشت در به آنها جواب مى‏داد، يا زمانى در مقام پاسخ برمى‏آمد كه آنچه از او پرسيده مى‏شد، از امور مربوط به دين بود؛ در غير اين‏صورت با تبسّمى سكوت اختيار مى‏كرد. وى آن‏قدر از ديدار خلق برمى‏آشفت كه حتّى زمانى‏كه مى‏خواست از خيابان عبور كند، راه‏هاى متروك و مهجور و خلوت و دور از جمعيّت را برمى‏گزيد تا مبادا با خلق مواجهه يابد.[21] به نيازمندان و فقيران به ديده احترام مى‏نگريست و از آنچه كه خود داشت به آنها صدقه مى‏داد. و آن را ذخيره‏اى در نزد خدا مى‏دانست. گرچه خويش اهل كسب و كار بوده (كه عسقلانى لقب طائى را به شغل وى منتسب مى‏داند) ولى از پذيرش هرگونه صدقه يا هديه‏اى امتناع داشت؛ نقل شده است كه زمانى هارون‏الرّشيد وارد كوفه شد و دستور داد تا به گروهى از قاريان قرآن به هر كدام هزار درهم بدهند و داوود نيز جزو يكى از آنها بود، زمانى‏كه فرستادگان هارون‏الرّشيد به نزد وى رفته بودند تا آن مبلغ را به وى برسانند، وى نپذيرفت.[22]

تصوف

تصوّف داوود طائى را نيز مى‏توان از نوع تصوّف زاهدانه مبتنى‏بر رياضت و مجاهده با نفس دانست. زهد از نظر وى يعنى ترك آنچه كه قدرت بر انجام آن وجود دارد، به‏همين دليل به‏شدّت بر خود سخت مى‏گرفت و در هر چيزى كه در آن حظ و بهره‏اى از براى نفس او داشت ــ حتّى از امور حلال و مباح ــ ابا مى‏نمود. خوراكش بسيار اندك و در بيشتر اوقات روزه بود.

وى غلبه بر نفس را، رهاكردن نفس از آنچه كه دوست مى‏دارد، و دور ساختن از آنچه كه ارتباطى به آن ندارد برمى‏شمارد، كه اين غلبه از طريق چشم‏بستن بر رؤيت عالم و دورشدن از رؤيت آن تحقّق پيدا مى‏كند كه اوّلين باب و مرحله غلبه بر نفس مى‏باشد؛ زيرا زمانى‏كه رؤيت عالم از بين رود، نفس از تمام غم‏ها تهى مى‏گردد. او به بند كشيدن نفس را راه رهايى از زندان دنيا و تحصيل سعادت اخروى مى‏دانست. مى‏توان گفت كه وى هم‏چنين پيروى و تابعيّت از هواهاى نفسانى را نوعى شرك مى‏داند كه در مقابل تابعيّت از خدا قرار گرفته است. زمانى‏كه براى رفع بيماريش دارويى را خورده بود، به او گفته بودند كه جهت آنكه فايده دارو ظاهر گردد، به بيرون از خانه‏اش برود، امّا پاسخ او اين بود: «شرم دارم از آن‏كه در قيامت خداوند از من بپرسد كه چرا در جهت تعقيب هواى خود قدم برداشتى»[23] يا مثلاً روزى شخصى سبوى وى را زير تابش شديد آفتاب ديد، از او پرسيد كه چرا آن را در سايه قرار نمى‏دهد؟ در جواب گفت: «زمانى‏كه در آنجا نهادم سايه بود، امّا حال شرم از خدا دارم كه از سر نفس تنعّم كنم».[24]

يكى ديگر از حكايت‏هاى معروف درباره او اين است كه روزى ميل به خوردن خرما در وى پيدا شد، امّا پس از آن به‏شدّت خود را مورد عقاب و سرزنش قرار داده و به تنبيه خود اقدام نمود و تا پايان عمر از خوردن خرما خود را محروم ساخت؛ شايد به‏همين دليل بود كه وى تا آخر عمر در حالت تجرّد به سر برد و تأهّل اختيار نكرد و ميل و رغبت بدان را از قلب خود دور ساخته بود.[25]

از خصايص ديگر او زندگى مبتنى بر ساده‏زيستى و قناعت‏پيشگى بود. گويند كه وى بيست سال پايانى عمرش را تنها با بيست دينار (و به‏قولى سيصد درهم) كه از پدرش به ارث برده بود ــ هر سال به يك دينار ــ سپرى كرد كه بخشى از آن را هم صدقه مى‏داد، تا زمانى‏كه با آخرين دينار به ارث رسيده‏اش او را كفن نمودند.[26]

براساس روايتى ديگر گويند كه وى چهارصد درهم از مادرش به ارث برده بود كه به مدّت 30 سال با آن به گذران زندگى و تهيه قوت خويش مى‏پرداخت، تا زمانى‏كه به اتمام رسيد و وى براى رفع مايحتاج خود به ناچار چوب‏هاى سقف خانه خويش را فروخت. وى معتقد بود كه «به چيز اندك با حفظ سلامتى دينت رضايت بده، چه‏بسا قومى به زياده‏خواهى به هلاكت دينشان رضايت دادند.»[27] در خانه‏اى كه وى در آن مى‏زيست، جز يك حصير و يك زيرانداز و يك خشتى كه سرش را بر آن نهد و تشتى كه در آن نان پزد و ظرفى كه در آن هم وضو سازد و هم تطهير نمايد و هم از آن بنوشد، چيز ديگرى نبود و قوت وى نيز چيزى جز دو قرص نان به همراه آب و نمك نبود.[28]

علاوه بر آنچه كه در باب تصوّف زاهدانه داوود طائى آمده است، مى‏توان ويژگى ديگرى را كه سبب امتياز تصوّف او از برخى زهّاد اوّليه بود برشمرد، و آن اين است كه زهد خويش را به زهد ائمّه اتّصال داده بود و بر مقام ولايت ايشان تأكيد داشت، و در شرح احوال او از ارتباط‏اش با امام جعفر صادق(ع) نيز ياد شده است و اينكه وى از ايشان طلب پند و نصيحت مى‏كرد؛ زيرا آنها را افضل خلق خدا دانسته و مشورت با ايشان را واجب مى‏شمرد. از طرفى امام جعفر صادق نيز وى را زاهد زمانه خويش توصيف كرده است كه اين را شايد بتوان تأييد زهد و تصوّف او از مقام ولايت دانست.[29]

بدين‏گونه داوود جزو صوفيان و زاهدان معروف اوّليه قرار گرفت كه مى‏توان آنها را در تاريخ تصوّف اسلامى، در گروهى قرار داد كه از حالت زهد اوّليه قرن اوّل به سمت تصوّف آغازين قرن دوم سوق يافتند. داوود خود به‏عنوان اوّلين شيوخ متصوّفه، صاحب مريدان زيادى گشته و به تربيت آنها اقدام مى‏نمود؛ گرچه شيوه تربيت مريدان وى نه از طريق تعليم و تعلّم علمى، بلكه از راه مراقبه و تربيت عملى و آنچه كه در اعمال او به ظهور مى‏رسيد بود؛ كه خود به‏عنوان روش تربيتى در صوفيان بعد از او ادامه يافت و توانست با شيوه‏اش ميراثى را در تصوّف كوفه به‏جاى گذارد. وى كه از يك طرف به‏عنوان يكى از شيوخ صوفيه كوفه و از طرفى هم از اقران فضيل و ابراهيم ادهم بود، به‏نحوى تصوّف صوفيان كوفه را به تصوّف صوفيان بغداد متّصل مى‏ساخت.[30]

داوود طائى در تصوّف صاحب چنان مقام و منزلتى شد كه مورّخان، مؤلّفان و تذكره‏نويسان متصوّفه از او با تحسين و تمجيد فراوان ياد كرده و او را هم در فقه و هم در تصوّف از عالم‏ترين و برجسته‏ترين فقها و صوفيان دانسته‏اند. آنچنان‏كه به‏عنوان مثال، ابونعيم وى را فقيهى آگاه، صاحب بصيرتى ثابت‏قدم و عابدى گرسنگى كشيده توصيف نموده[31] و معروف كرخى دنيا را به ديدگان داوود كمتر از پشه مى‏دانسته[32] و عطّار وى را از اكابر صوفيه و سيّدالقوم برشمرده،[33] هم‏چنين ابن سالم نيز وى را امام الرّبّانى[34] و تميمى هم وى را امام، عالم، زاهد و از اصحاب برگزيده ائمّه[35] معرّفى كرده است.

درباره قدر و منزلت داوود گفته‏اند كه اگر داوود نسبت به اهل زمين سنجيده شود، وزين‏تر از همه آنهاست[36] يا آمده است كه اگر او در امّت‏هاى گذشته مى‏زيست، خداوند حكايت او را براى آيندگان بيان مى‏نمود.[37]

وى را صاحب كرامات و چشم بصيرت و آگاه به حقايق باطنى و غيبى هم دانسته‏اند. از جمله آنها اينست كه گويند در همسايگى او زنى تنها مى‏زيست كه كثيرالطّاعة بود. زمانى‏كه او بر سر قبر وى حاضر گشت، در آن نورى عظيم، بسترى نرم و همنشينى عالى مشاهده نمود. پس با خود گفت كه چگونه وى شايسته چنين حالى گشت؟ تا اينكه منادى‏اى او را مورد خطاب قرار داد و گفت: «او در سجده‏هايش انيس ما بود و ما هم در تنهاييش مونس اوييم.»[38]

سرانجام داوود در سنّ 60 سالگى و در سال 165 (به روايت‏هاى ديگرى سال 160، 162، 163) هجرى در كوفه درگذشت.[39] در باب مرگ وى گويند كه او ايّامى را در رنج و بيمارى بسر برد. علّتش را اين‏گونه نقل كرده‏اند كه شبى به آيه‏اى از قرآن برخورد كرد كه در آن ذكر “نار” رفته بود و آن‏قدر آن آيه را تكرار نمود تا اينكه در صبح بيمار گشت و پس از مدّتى كه به سراغ وى رفتند، وى را مرده يافتند.[40]

عطّار نقل مى‏كند كه مادر وى درباره حال وفات او گفته است: «همه شب نماز همى مى‏كرد و در آن شب سر به سجده نهاد و برنداشت تا مرا دل‏مشغول شد، گفتم: اى پسر وقت نماز است. چون نگاه كردم وفات كرده بود».[41]

هم‏چنين گويند كه داود احتضار سختى داشته است و آن را دليلى بر رضايت خدا از او دانسته‏اند؛ به اين خاطر كه رنج و عذاب دنيا  كاهنده رنج و عذاب اخروى است.[42]

روايت شده است كه در زمان مرگ او جمعيّت بسيارى جهت تشييع پيكرش حاضر شده بودند و ابن سمّاك بر سر آرامگاه وى زبان به تمجيد و ستايش او و شرافت و كرامتى كه خدا به وى ارزانى داشته گشوده و درباره‏اش بدين‏گونه سخن گفته: «اى داوود، نفْست را به بند كشيدى قبل از آن‏كه به بند كشيده شود و به حساب آن رسيده‏اى قبل از آن‏كه مورد حساب قرار بگيرد و امروز پاداش آنچه را كه بدان اميدوار بوده‏اى و به‏خاطر آن عمل نموده‏اى را مى‏بينى…» يا در خطاب به مردم گفته است: «همانا داوود به‏سوى آنچه كه از آخرتش پيش فرستاده مشاهده كرده تا اينكه چشم قلب، چشم سر را  كدر ساخت و حقيقتا او به‏سوى آنچه كه شما مى‏نگريد نظر نمى‏كند و شما به‏سوى آنچه كه وى مى‏نگرد نظر نمى‏كنيد و شما از او در تعجّب بسر مى‏بريد و او از شما در تعجّب است. و زمانى‏كه شما را فريفته و مغرور مى‏بيند كه همانا دنيا عقول شما را تباه ساخته است و با حسّش قلب‏هايتان را ميرانده است؛ او نسبت به شما احساس تنفّر و بيزارى مى‏كند. و هرگاه من به‏سوى او نظر كردم، او را زنده‏اى در ميان مردگان پنداشتم.»[43]

نقل شده در شبى كه از دنيا رفت، از آسمان آوازى آمد كه اى اهل زمين داوود طائى به حق رسيد و حق ــ سبحانه و تعالى ــ از وى راضى است. بعد از آن به‏خوابش ديدند كه داوود در هوا مى‏پريد و مى‏گفت: اين ساعت از زندان خلاص يافتم. آن شخص بيامد تا خواب او بگويد، وفات كرده بود و از پس مرگ او از آسمان آوازى آمد كه داوود به مقصود رسيد ــ رحمه‏اللّه‏ عليه.[44] و شخصى به نام جعفر بن تفيل گويد كه داوود طائى را بعد از مرگش در خواب ديدم و به او گفتم: خير آخرت را چگونه ديدى؟ گفت: خير بسيارى در آن ديدم. گفتم: به‏سوى چه چيزى (روى آوردى؟) گفت: به خير حمد خدا روى آوردم.[45]

 

مآخذ: ابن بطوطة ابوعبداللّه‏، سفرنامه ابن بطوطة، ترجمه محمّدعلى موحّد، انتشارات آگاه، چاپ پنجم، تهران، 1370. ابن خلّكان، ابى عباس شمس‏الدّين، وفيات الاعيان، به كوشش دكتر احسان عباس، منشورات الشريف الرضى، جلد دوم، چاپ دوم، قم، 1364 ش. ابن سالم، محى‏الدّين ابى محمّد عبدالقادر، الجواهر المضيه، به كوشش دكتر عبدالفتاح محمّد الحلو، مطبعه عيسى بابى حلبى، چاپ دوم، 1398 ه . / 1978 م. ابن سعد، محمّد، طبقات. ترجمه محمود مهدوى، انتشارات فرهنگ و انديشه، جلد ششم، چاپ اوّل، تهران 1379؛ ابونعيم، احمد بن عبداللّه‏ اصفهانى، حليه‏الاوليا، دارالكتب العلميه، جلد هفتم، چاپ اوّل، بيروت، 1409 ه . / 1988 م. ابن قتيبه، المعارف، به‏كوشش دكتر تروت عكاشة، دارالكتب العلميه، چاپ دوم، قاهره، 1969 م. اندلسى، احمد بن محمّد بن عبد ربه، العقد الفريد، به‏كوشش عبدالمجيد ترحينى، دارالكتب العلميه، جلد سوم، چاپ سوم، بيروت، 1407 ه . / 1987 م. انصارى، ابواسماعيل عبداللّه‏، طبقات الصوفيه، به‏كوشش دكتر محمّد سرور مولائى، انتشارات توس. بغدادى، ابى‏بكر احمد بن على، تاريخ بغداد، دارالكتب العلميه، جلد هشتم، بيروت. تميمى، تقى‏الدّين بن عبدالقادر، الطبقات السّنية، به‏كوشش عبدالفتاح محمّد الحلو، دارالرفاعى، جلد سوم، چاپ اوّل، رياض، 1403 ه . / 1983 م. جاحظ، ابى‏عثمان عمروبن بحر، البيان والتبيين، به‏كوشش عبدالسّلام محمّد هارون، مطبعة لجنة، چاپ اوّل، قاهره، 1368 ه . / 1949 م. جامى، عبدالرّحمان احمد، نفحات الانس، به‏كوشش مهدى توحيدى‏پور، كتاب‏فروشى سعدى، چاپ دوم، تهران 1366 ش. ابن‏جوزى؛ جمال‏الدّين ابى الفرج، صفة الصفوة، به‏كوشش محمود فاخورى، دارالمعرفة، جلد سوم، چاپ دوم، بيروت، 1399 ه . / 1979 م. دينورى، ابى محمّد عبداللّه‏ بن مسلم بن قتيبة، عيون الاخبار، دارالكتب العربى، جلد دوم، بيروت، ذهبى، محمّدبن احمد، المعين فى المحدثين، دارالفرقان، چاپ اوّل، عمان، 1404 ه / 1984 م. همو، سير اعلام النبلاء، به‏كوشش شعيب الأزئووط، مؤسسة الرسالة، جلد پنجم، چاپ دوم، بيروت، 1402 ه / 1982 م. رازى، ابى محمّد عبدالرّحمن بن ابى حاتم، الجرح والتعديل، دار احياء التراث العربى، جلد اوّل، چاپ اوّل، بيروت، 1371 ه . / 1952 م. زركلى، خيرالدّين، الاعلام، دارالعلم للملايين، جلد دوم، بيروت، سلّمى، ابى عبدالرّحمان محمّد بن حسين، طبقات الصوفيه. شافعى، ابى اسحاق شيرازى، طبقات الفقهاء، به‏كوشش احسان عباس، دارالوائد العربى، چاپ دوم، بيروت، 1401 ه . / 1981 م. شعرانى، عبدالوهاب، طبقات الكبرى، جلد اوّل، المكتبة الشعبية، جلد اوّل، قاهره، 1374 ه / 1954 م. شيبى، كامل مصطفى، الصلة بين التصوّف و التشيّع، دارالمعارف بمطو، چاپ دوم، قاهره، 1969 م. صيمرى،ابى عبداللّه‏ حسين بن على، اخبار ابى حنيفه و اصحاب، به‏كوشش وزارت المعارف والتحقيقات الهنديه، المعارف الشرفيه، چاپ دوم، حيدرآباد، 1394 ه . / 1974 م. طعمى، محى‏الدّين، الطبقات الكبرى، المكتبة الثقافية، جلد اوّل، چاپ اوّل، بيروت، 1414 ه . / 1994 م. عسقلانى، شهاب‏الدّين احمد بن على، تهذيب التهذيب، مطبعه مجلس مائدة المعارف النظاميه فى الهند، جلد سوم، چاپ اوّل، حيدرآباد، عطّار، ابى حامد محمّد بن ابى بكر، تذكره‏الاوليا، چاپخانه محمّدعلى علمى، چاپ چهارم، تهران، 1346 ش. غزالى، ابوحامد امام محمّد، كيمياى سعادت، به‏كوشش حسين خديو جم، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، جلد اوّل و دوم، تهران. قشيرى، رساله قشيريه، ترجمه بديع‏الزّمان فروزانفر، تهران، 1374 ش. كاشانى، عزّالدّين محمود، مصباح الهدايه و مفتاح الكفايه، به‏كوشش عفّت كرباسى و دكتر محمّدرضا برزگر، انتشارات زوّار. كلابادى، ابوبكر محمّد، كتاب تعرّف، به‏كوشش دكتر محمّد جواد شريعت، انتشارات اساطير، چاپ اوّل، تهران، 1371 ش. معروف، ناجى، عروبة العلماء. مناوى، عبدالرؤوف، الكواكب الدرية، به‏كوشش محمود حسن، مكتبة الأزهر، جلد اوّل، 1357 ه . / 1938 م. هجويرى، ابوالحسن على بن عثمان الجلابى، كشف المحجوب، به‏كوشش ژوكوفسكى، انتشارات طهورى، چاپ اوّل، تهران، 1371 ش.



[1]. كاشانى، مصباح الهدايه، 382؛ زركلى، الاعلام، 335؛ ناجى معروف، عروه‏العلما، 107.

 [2]. ابن قتيبه، المعارف، 515؛ ابن سعد، الطبقات، 367؛ ناجى معروف، همانجا.

 [3]. ناجى معروف، همانجا.

 [4]. ابن قتيبه، همانجا؛ ابن سعد، همانجا؛ صيمرى، اخبار ابى‏حنيفه، 109؛ بغدادى، تاريخ بغداد، 8 / 348 ـ 349؛ ابن خلّكان، وفيات الاعيان، 2 / 259 ـ 260؛ كاشانى، همانجا.

 [5]. رازى، الجرح و التعديل، 3 / 426؛ ابونعيم، حليه‏الاولياء، 7 / 361؛ بغدادى، همان، 347؛ المزى، تهذيب الكمال، 455؛ ذهبى، المعين، 60؛ همو، سير اعلام، 422 ـ 423.

 [6]. ابونعيم، همان، 7 / 336 و 341؛ صيمرى، همانجا؛ بغدادى، همان، 8 / 348 ـ 349؛ شافعى، طبقات
الفقهاء، 135؛ ابن خلّكان، همانجا؛ كاشانى، همانجا؛ ذهبى، سير اعلام، همانجا؛ شعرانى، طبقات الكبرى، 76.

 [7]. دينورى، عيون الاخبار، 302؛ كلاباذى، التعرف، 27؛ قشيرى، رساله قشريه، 35؛ عطّار، تذكره‏الاولياء،
200.

 [8]. كلاباذى، همانجا؛ ابونعيم، همانجا؛ صيمرى؛ همان، 114؛ ابن‏جوزى، صفه‏الصفوة، 6.

 [9]. قشيرى، همانجا.

 [10]. صيمرى، همان، 113.

 [11]. عطّار، همان، 200 ـ 201.

 [12]. سلّمى، طبقات الصوفيه، 75؛ هجويرى، كشف المحجوب، 51 و 114؛ كاشانى، همانجا؛ عطّار، همان،
200؛ ذهبى، همان، 425؛ ابن بطوطة، رحلة ابن بطوطة، 212؛ جامى، نفحات الانس، 41.

 [13]. جاحظ، البيان والتبيين، 170؛ ابونعيم، همان، 7 / 343؛ بغدادى، همان؛ 8 / 351.

 [14]. ابن خلّكان، همان، 2 / 259؛ عطّار، همان، 201.

 [15]. ابونعيم، همان، 7 / 353؛ صيمرى، همان، 115 و 117؛ همان، 8/353؛ عطّار، همان، 203.

 [16]. ابن جوزى، همان، 66.

 [17]. عطّار، همانجا.

 [18]. دينورى، همان، 292.

 [19]. دينورى، همان، 291 ـ 292؛ بغدادى، همانجا؛ ابن خلّكان، همان، 2/261؛ غزالى، كيمياى سعادت، 2 / 497؛ مناوى، الكواكب الدرية، 104.

 [20]. غزالى، همانجا.

 [21]. غزالى، همان، 2 / 71؛ ابن جوزى، همانجا؛ ابن سالم، الجواهر المضيه، 195؛ عطّار، همان، 203؛ مناوى، همان، 103.

 [22]. بغدادى، همان، 8/352؛ ابن خلّكان، همانجا؛ ابن جوزى، همانجا؛ عسقلانى، تهذيب التهذيب، 176؛ عطّار، همانجا.

 [23]. هجويرى، همان، 455 ـ 456.

 [24]. عطّار، همان، 201 ـ 202.

 [25]. ابونعيم، همان، 7 / 351؛ بغدادى، همان، 8/350؛ صيمرى، همان، 112؛ ابن خلّكان، همانجا؛ ابن جوزى، همان، 65.

 [26]. ابونعيم، همان، 7 / 347؛ بغدادى، همان، 8 / 348.

 [27]. جاحظ، همانجا.

 [28]. دينورى، همانجا، 292؛ ابونعيم، همان، 346 ـ 347؛ بغدادى، همان، 8/348؛ ابن جوزى، همان،65 ـ 68؛ عسقلانى، همان، 170.

 [29]. ابن جوزى، همان، 64؛ شيبى، الصلة بين التصوّف والتشيّع، 277.

 [30]. شيبى، همان، 276 ـ 277.

 [31]. ابونعيم، همان، 325.

 [32]. هجويرى، همان، 137.

 [33]. عطّار، همان، 200.

 [34]. ابن سالم، همان، 194.

 [35]. تميمى، الطبقات السنيه، 234.

 [36]. ناجى معروف، همانجا.

 [37]. شافعى، همان، 13؛ بغدادى، همان، 8/353.

 [38]. طعمى، طبقات الكبرى، 286.

 [39]. شافعى، همان، 135؛ كلاباذى، همان، 27؛ ابونعيم، بغدادى، همان، 361؛ همان، 8/347؛ ابن خلّكان، همان، 2/261.

 [40]. ابونعيم، همان، 7 / 340؛ ابن جوزى، همان، 69.

 [41]. عطّار، همان، 204.

 [42]. ابن جوزى، همانجا؛ شيبى، همانجا.

 [43]. دينورى، همان، 315 ـ 316؛ ابونعيم، همان، 7 / 336 ـ 337؛ بغدادى، همان، 8 / 340 ـ 341؛ اندلسى، العقد الفريد، 195 ـ 196.

 [44]. عطّار، همان، 204 ـ 205.

 [45]. ابن خلّكان، همان، 2 / 262 ـ 263.