نمونه ‏هايى از رفتار صوفيان با مخلوقات- دکتر حشمت الله ریاضی

ابراهيم ادهم وقتى دهان آلوده مستى را بشست گفتند: چرا؟ گفت: «دهانى كه ذكر خدا گفته اگر آلوده بگذارى بى‏حرمتى باشد.» مست چون بيدار شد، گفتند: «زاهد خراسان دهانت را شسته»، او توبه كرد

دکتر ریاضی

به‏طور كلّى پيشرفت تصوّف در ايران چند علّت اساسى داشته است:

1 ـ روح ايرانى از روزگار باستان استعداد خاصّى در موضوع تصوّف و عرفان داشته و نيز طريقت تصوّف اسلامى ايران بيان‏كننده خصوصيات ملّى و نژادى ايرانيان به‏شمار مى‏رفت.

2 ـ آلودگى مادى بعضى فقها و محدّثين و فساد علماى قشرى و حكومت‏هاى به ظاهر دينى.

3 ـ مطابقت علم با عمل و توجّه به عمل به جاى گفتار و خيال‏بافى.

چون مهمّ‏ترين ويژگى عارفان پس از حصول معرفت شهودى به كردار كشاندن عقيده است:

نه محقّق بُوَد نه دانشمند

چارپايى بر او كتابى چند

آن تهى مغز را چه عقل و خبر

كه در او هيزم است يا دفتر

* * *

از من بگوى عالِم تفسيرگوى را

چون در عمل نكوشى نادان مفسرى

بار درخت علم ندانم بجز عمل

با علم اگر عمل نكنى شاخ بى‏برى

4 ـ بازگشت به روحانيّت مذهبى از مذهب حكومتى كه قالبى، سطحى و بدون معنى بود و خلفا آن را براى سلطه‏گرى حفظ مى‏كردند و توسعه مى‏دادند.

5 ـ انسان‏گرايى و هدف را تكميل انسان دانستن، علّت اصلى گرايش همه انسان‏ها به عرفان و تصوّف بوده است و معنويّت، آدميّت، جوانمردى و ادب، اساس مشترك تصوّف و عرفان است و همان موجب توسعه جهانى آن شده است. در كتب عرفانى مى‏بينيم كه درباره انسان و مقام خداگونگى و جانشينى او در زمين و كمالات معنوى او بحث كرده‏اند، بيشتر آن تعاريف از قرآن و احاديث نقل شده است.

6 ـ رفتار و گفتار صوفيان نسبت به همه مخلوقات از عوامل اصلى گرايش مردم جهان به تصوّف بوده است كه موضوع اين مقال است و اكنون نمونه‏اى از آنها را مى‏آوريم.

 الف ـ نمونه‏هايى از محبّت و جوانمردى صوفيان نسبت به حيوانات و گياهان

صوفيان چون همه موجودات عالم را مظاهر خدا مى‏دانند (مظهر قهر و لطف) و خدا را در همه ذرّات سارى و حاضر مى‏بينند، لذا آزار هيچ موجودى را نمى‏پسندند مگر در همان حدّى كه خالق آنها خود مجاز دانسته، تا مرتبه وجودى كمتر به مرتبه وجودى برتر تكامل يابد، مانند كشتن حيوانات حلال گوشت آن هم در صورت لزوم با نام و ياد خدا و با تأثّر قلبى و به قصد سير الى‏اللّه‏. لذا بسيار خوانده‏ايم و ديده‏ايم كه آنان به همه موجودات خدا محبّت و شفقّت كرده‏اند، چه رسد به انسان كه در خلقت با ديگر انسان‏ها برابر و مؤمنان كه در ايمان برادر هم هستند. اكنون نمونه‏هايى مى‏آوريم:

داستان سگ تشنه از سعدى:[1]

يكى در بيابان سگى تشنه يافت

برون از رمق در حياتش نيافت

كله دلو كرد آن پسنديده كيش

چو حبل اندر آن بست دستار خويش

به خدمت ميان بست و بازو گشاد

سگ ناتوان را كمى آب داد

خبر داد پيغمبر از حال مرد

كه داور گناهان ازو عفو كرد

كه حق با سگى نيكويى گم نكرد

كجا گم شود خير با نيك مرد

داستان شبلى و مورچه از سعدى:[2]

يكى سيرت نيك مردان شنو

اگر نيك‏بختى و فرزانه رو

كه شبلى ز حانوت گندم فروش

به ده برد انبان گندم، به دوش

نگه كرد و مورى در آن غله ديد

كه سرگشته هر گوشه‏اى مى‏دويد

ز رحمت بر او شب نيارست خفت

به مأواى خود بازش آورد و گفت

مروّت نباشد كه اين مور ريش

پراكنده گردانم از جاى خويش

همچنين در نفحات الانس، موارد بسيارى از محبّت و خدمت به حيوانات ذكر شده:

بايزيد روزى با اصحاب خود مى‏رفت در تنگنايى سگى مى‏آمد، شيخ بازگشت و راه بر سگ باز كرد كه او برود.[3]

ابوشعيب؛ عارف قرن سوم هفتاد حج گذارده بود پياده، در آخرين حج سگى ديد در باديه كه از تشنگى زبانش از دهان بيرون آمده بود، بانگ زد كه كيست كه حجّ من به يك شربت آب بخرد، شخصى يك شربت آب به وى داد، آن آب را به سگ داد و گفت: اين بهتر است مرا از حجّ‏هاى من.[4]

على بن بكار؛ حيوان وحشى سر بر كنار وى نهاده به خواب رفته بود و او مگس آن حيوان را مى‏پراند صاحب وى گفت چرا براى جمع كردن هيزم نيامدى؟ او گفت: «اين حيوان در كنار من خوابيده منتظرم تا بيدار شود آن وقت بيايم.»[5]

اميرچه سفال فروش؛ كژدم را از دكّان برداشت و به باديه برد و آنجا گذاشت.[6] (او را نكشت، بلكه به جايگاه خودش برد).

مخلوقات

در تذكرة الاوليا هم موارد بسيارى آمده كه تنها به دو مورد اكتفا مى‏كنيم:

ابوعثمان حيرى به دبيرستان مى‏رفت با چهار غلام، به كاروانسرايى رسيد، خرى ديد پشت ريش (مجروح) و كلاغ جراحت او مى‏كند، در حال جبّه خود بيرون كرد و بر آن خر پوشاند…. آن چه يافت از آن كار بود.[7]

رفتار مهرآميز صوفيان نسبت به حيوانات تا حدّى است كه حتّى صوفيان غيرمسلمان هندى كشتن هيچ موجودى را مجاز نمى‏دانند. و صوفيان مسلمان هم فقط به‏عنوان اطاعت از امر خدا و به ياد خدا به اين امر مبادرت مى‏كنند آن هم بسيار كم، زيرا در قرآن، خوردن گوشت مباح دانسته شده ولى با نام خدا يعنى با  اجازه خدا؛ مانند اين كه شما به خانه دوستى مى‏رويد با اجازه او مى‏توانيد گلى را بچينيد يا غذايى را بخوريد زيرا متعلّق به اوست، مالك همه موجودات خداست و او به رسم امانت در دسترس ما نهاده، بدون اجازه صاحب امانت در امانت تصرّف نمى‏توان كرد.

در مورد گياهان نيز همين است؛ گويند: روزى جنيد بغدادى با مريدان زير درختى نشسته بودند يكى از آنان علفى را  كند، جنيد به او پرخاش كرد كه سه گناه كردى:

اوّل: بى‏جهت جاندارى را بيجان كردى.

دوم: كار بيهوده و بى‏هدف انجام دادى.

سوم: وقتى كه مى‏توانستى به ذكر خدا بپردازى از دست دادى.

پس تصرّف در گياه و حيوان و كلاًّ هستى بايد تصرّف كماليّه باشد يعنى در جهت رشد و كمال‏دهى آن، نه نابودى آن، مثلاً زمين را شخم مى‏كنيم و علف‏هاى هرزه را درمى‏آوريم كه گندم كشت كنيم، يا آفات و حيوانات موذى را براى حفظ جان گياه و حيوان و انسان‏هاى ديگر از بين مى‏بريم، كه قصد كمال است نه نقص، پس هر كارى كه جنبه تخريبى و زيانى داشته باشد كار محسوب نمى‏شود و مالكيّت بر آن متعلّق نيست مثل فروش مواد مخدّر، الكل و لوازم جنگى به افراد اهريمن صفت و امثالهم.

ب ـ نمونه‏هايى از گفتار و رفتار عرفا و صوفيه با مردم:

نقل است كه معروف كرخى (دربان امام رضا(ع) و سرحلقه صوفيان، وفات 201 هجرى) روزى با جمعى مى‏رفت، جماعتى جوانان در فسادى بودند تا به لب دجله رسيدند، ياران گفتند: يا شيخ دعا كن تا حق‏تعالى اين جمله را غرق كند تا
شومى ايشان منقطع گردد. معروف گفت: «دست‏ها برداريد»، پس گفت: «الهى چنان كه در اين جهانشان عيش خوش مى‏دارى در آن جهانشان عيش خوش ده.» اصحاب متعجّب بماندند، گفتند: «شيخا ما سرّ اين دعا نمى‏دانيم؟!» گفت: «توقّف كنيد تا پيدا آيد.» آن جمع چون شيخ را بديدند رباب بشكستند و خمر (شراب) بريختند و گريه بر ايشان افتاد و در دست و پاى شيخ افتادند و توبه كردند. شيخ گفت: «ديديد كه مراد جمله حاصل شد، بى‏غرق و بى‏آن كه رنجى به كسى رسد.» (تذكره‏الاوليا؛ معروف كرخى).[8]

معروف كرخى دانه خرما جمع مى‏كرد و مى‏فروخت تا براى كودكى يتيم كه لباس نداشت، لباسى تهيّه كند، و كودك خوشحال شود.[9]

معروف كرخى؛ غذا مى‏خورد و با سگى هم كاسه بود، لقمه‏اى خود مى‏خورد و لقمه‏اى به سگ مى‏داد. كسى به او رسيد گفت: «شرم ندارى با سگى نان مى‏خورى؟» گفت: «از شرم نان به او مى‏دهم» (شايد در برابر خدا از من بالاتر باشد و من شرمنده باشم).[10]

معروف كرخى تواضعش نسبت به همه اديان چنان بود كه همه او را از خود مى‏دانستند و در زمان مرگش مى‏خواستند در قبرستان خود او را دفن كنند.

معروف كرخى؛ روزى سقّايى (آب فروش) ديد كه مى‏گفت: خدا رحمت كند كسى را كه آب بنوشد، معروف با اين كه روزه بود براى شادى دل او، و سود رساندن به او آب خريد و نوشيد، بعد از وفاتش به خواب ديدند كه معروف گفت: «مرا به خاطر آن سقّا بخشيدند.»[11]

سرىّ سقطى مى‏گويد: روزى بازار بغداد آتش گرفت، به من خبر دادند كه بازار آتش گرفته ولى به دكّان تو صدمه‏اى وارد نشده، گفتم الحمدللّه‏، اكنون سى سال است كه از آن الحمدللّه‏ استغفار مى‏كنم (يعنى چرا گفتم خدا را سپاس كه به من صدمه نخورده درحالى كه به ديگران صدمه خورده بود پس غم ديگران را حس نكردم). او مى‏گفت: خواهم كه آن چه بر دل مردمان اندوه است بر دل من آيد تا ايشان از اندوه فارغ باشند.[12]

مالك دينار (قرن دوم هجرى) همسايه جهودى داشت، آن همسايه نجاست خود را در ظرفى ريخته و به طرف محراب او كه سوى قبله بود پرت مى‏كرد. مالك هم آن را مى‏شست و حرفى نمى‏زد تا روزى آن مرد از مالك دينار پرسيد: تو را از من رنجى نيست؟ مالك گفت: هست، امّا پاك مى‏كنم و مى‏شويم. پرسيد: اين رنج براى چه مى‏كشى؟ گفت: خدا در قرآن فرموده است: «مؤمنان كسانى هستند كه خشم خود را مى‏خورند و از خطاى مردم مى‏گذرند»[13].[14]

ابراهيم ادهم (پادشاه بلخ بود و آن را رها كرده بود و به تصوّف رو آورده، به مقام بالاى عرفان رسيده بود)؛ چون واردى از غيب بدو فرود آمدى گفتى: كجا هستند ملوك دنيا تا ببينند اين چه كار و بار است! تا از ملك خودشان ننگشان درآيد (تذكره‏الاوليا).[15]

واقعا سلطنت فقر و عرفان بسى شيرين‏تر و لذّت‏بخش‏تر از سلطنت ظاهرى است كه جز دلبستگى و رنج فايده‏اى ندارد.

اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل

كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهى

ابراهيم ادهم مى‏گفت: صادق نيست هر كه شهرت طلب كند.

ابراهيم ادهم؛ در ماه رمضان (در گرماى تابستان) بيرون آمدى و گياه درودى و آن چه دادندى به درويشان دادى… يك شب بعد از نماز شام چيزى خريد و روى سوى ياران نهاد، راه دور بود و شب دير شد، چون دير افتاد، ياران گفتند، شب دير شد، بياييد تا ما نان خوريم، تا او بار ديگر دير نيايد. طعام بخوردند و بعد از نماز بخفتند. چون ابراهيم بيامد ايشان را خفته ديد پنداشت كه هيچ نخورده‏اند و گرسنه خفته‏اند. در حال آتش بر كرد و مقدارى آرد آورد و خمير كرد و نان پخت كه چون بيدار شوند بخورند.[16]

نقل است كه سه تن در مسجدى خراب عبادت مى‏كردند. چون بخفتند بر در مسجد ايستاد تا صبح. او را گفتند: «چرا چنين كردى؟» گفت: «هوا عظيم سرد بود و باد سرد، خويشتن را به جاى در ساختم، تا شما را رنج كمتر بود. هر رنج كه بود بر من بود.»

سهل بن ابراهيم گفت: با ابراهيم ادهم سفر كرديم بيمار شدم. آنچه داشت بر من نفقه كرد. گفتم: من ضعيفم بر چه سوار شوم؟ گفت: اى برادر بر گردن من نشين، سه منزل مرا بر گردن نهاد و برفت.

نقل است با هر كه صحبت (همنشينى) خواستى داشت سه شرط كردى؛ گفتى: اوّل خدمت من كنم، بانگ نماز من گويم (شما بخوابيد من بيدار شوم) و هر فتوحى كه از دنيا بود برابر قسمت كنيم.

وقتى يكى از ابراهيم ادهم پرسيد آبادى كجاست؟ او قبرستان را نشان داد. آن مرد گفت: «استخفاف مى‏كنى!». تازيانه‏اى چند بر او زد كه خون از سر و صورتش ريخت و ريسمان به گردنش افكند؛ ولى ابراهيم به او دعا مى‏كرد، مردم كه به استقبال ابراهيم آمده بودند آن حال را ديدند به آن مرد پرخاش كردند. ابراهيم گفت: من بهشت يافتم! چون به او دعا كردم، اين بهشت كه نتيجه صبر است به من داد.[17]

ابراهيم ادهم وقتى دهان آلوده مستى را بشست گفتند: چرا؟ گفت: «دهانى كه ذكر خدا گفته اگر آلوده بگذارى بى‏حرمتى باشد.» مست چون بيدار شد، گفتند: «زاهد خراسان دهانت را شسته»، او توبه كرد.2 عبداللّه‏ مبارك به حج رفته بود، وقتى در خواب ديد كه فرشته‏اى به او گفت: از ششصد هزار حاجى هيچ كس حاجى نيست مگر على بن موفق كفشگرى در دمشق كه به حج نيامد. عبداللّه‏ به دمشق رفت و على بن موفق را ديد كه پاره‏دوزى مى‏كند پرسيد: چه كردى با اين كه امسال به حج نرفتى از ميان همه حجّاج فقط حج تو پذيرفته شد؟ گفت: سى سال بود تا مرا آرزوى حج بود و از پاره‏دوزى سيصد درهم جمع كردم و امسال عزم حج كردم، تا روزى سر پوشيده‏اى كه در خانه است (همسر و عيال) حامله بود، از خانه همسايه بوى طعام مى‏آمد، مرا گفت: برو و پاره‏ايى از آن طعام بستان، من رفتم، همسايه گفت: بدان كه هفت شبانه‏روز بود كه اطفال من هيچ نخورده بودند، امروز خرى مرده ديدم، پاره‏اى از وى جدا كردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد. چون اين بشنيدم آتشى در جان من افتاد. آن سيصد درهم برداشتم و بدو دادم و گفتم نفقه اطفال كن كه حج ما اين است (تذكره‏الاوليا).[18]

بايزيد بسطامى گفت: «آن كار كه بازپسين كارها دانستم، پيش از همه بود و آن رضاى مادر بود. گفت: آنچه در جمله مجاهدات و رياضات و غربت مى‏جستم در آن يافتم. شبى مادر از من آب خواست، در كوزه و در سبوى آب نبود به جوى رفتم و آب آوردم، مادر در خواب شده بود. شبى سرد بود، كوزه در دست من فسرده شده بود (يخ‏زده بود) چون از خواب درآمد، آگاه شد و مرا دعا كرد، گفت: (چرا از دست ننهادى؟) گفتم: (ترسيدم كه تو بيدار شوى و من حاضر نباشم) او مرا دعا كرد و هرچه يافتم از دعاى مادر يافتم.

وقت ديگر مادرم گفت: آن يك نيم در فراز كن (يك نيم در را ببند) تا وقت سحر مى‏پيمودم، تا نيمه راست فراز كنم يا نيمه چپ، تا خلاف فرمان مادر نكرده باشم، وقت سحر آنچه جستم از در، درآمد».[19]

آرى سحر موقع ارتباط با خدا، گرفتن وحى، الهام، اشراق، شهود و پر شدن از نور است به قول حافظ شيرازى:

سحرم دولت بيدار به بالين آمد

گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد


* * *

دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند

واندران ظلمت شب آب حياتم دادند



بايزيد شبى از گورستان مى‏آمد، جوانى بربط مى‏زد، بايزيد گفت: «لا حول و لا قوة الاّ باللّه‏.» جوان را خوش نيامد، بربط بر سر بايزيد كوفت، سر بايزيد و بربط او شكست. صبح بايزيد بهاى بربط با طبقى از حلوا براى جوان فرستاد و عذر خواست و گفت: اين بهاى بربط، و اين حلوا بخور كه غصّه شكستن بربط از دلت برود. جوان كه اين بزرگوارى از بايزيد ديد دگرگون شد و بيامد و به پاى بايزيد  افتاد و توبه و گريه كرد چند نفر ديگر هم به موافقت او ايمان آوردند و گريه كردند.[20]

بايزيد همسايه غيرمسلمانى داشت (زرتشتى) آنان چراغ نداشتند و بچّه او مى‏گريست، هر شب بايزيد چراغ برمى‏داشت و به خانه ايشان مى‏برد تا كودك خاموش شود، چون آن مرد از سفر آمد و آن بزرگوارى بايزيد ديد ايمان آورد.[21]

بايزيد مى‏گفت: «گناه شما را چنان زيان ندارد كه بى‏حرمتى كردن و خوار داشتن ديگران.»[22]

اويس قرنى شتربانى مى‏كرد و مزد آن را خرج مادر نابيناى خود مى‏كرد، لذا نتوانست پيش پيغمبر خدا برود، پيامبر(ص)، على(ع) و عمر را سفارش كرد كه پيراهن خود او را به اويس دهند.[23]

اويس به هر محلت كه رفتى كودكان او را سنگ زدى. او گفتى: «ساق‏هاى من باريك است سنگ كوچكتر اندازيد تا پاى من خون آلود نشود و از نماز نمانم كه مرا غم نماز است، نه غم پاى.» (تذكره‏الاوليا).

شيخ الاسلام (خواجه عبداللّه‏ انصارى) گويد: ابوبكر سوسى، (386 ه . ق) شبى گفت: ما را كسى بايد كه چيزى برخواند، لختى جستند و نيافتند…. جوان مطربى آوردند او چيزى (مشروبى) خورده بود، و خواند (ابياتى در غزل عاشقانه عربى) و ما را حال سماع دست داد. سپس جوان قَى كرد. شيخ او را در سجّاده پيچيد و به ياران گفت برويد جاى ديگر بخوابيد، صبح شد، جوان خود را در آنجا ديد فرياد كرد و توبه كرد و به خانقاه آمد و به آن مقام رسيد كه پير خانقاه شد.[24]

يكى از مريدان شيخ روزبهان بقلى شيرازى (قرن پنجم)، به مصر مى‏رود و پس از زحمت بسيار روغن بليسان جهت فلج او مى‏آورد. او مى‏گويد: از خانقاه بيرون رو آنجا سگى است گرگين، خوابيده آن روغن بر وى ماليده و بدان‏كه روزبهان به هيچ روغن خوب نمى‏شود اين بندى است از بندهاى عشق كه خداى تعالى بر پاى وى نهاده است تا زمانى كه به سعادت لقاى وى رسيد.[25]

درباره شيخ ابوالعباس قصاب آملى (قرن پنجم)؛ آورده‏اند كه: مردى از مصر آمد، بدون سلام كردن و درآوردن كفش خود به طهارت خانه خانقاه رفت و كوزه‏هاى آب طهارت را شكست. گفت: باز كوزه آب بياوريد، هرچه آوردند شكست. سرانجام گفت: اگر كوزه نداريد ريش شيخ خود را بياوريد كه با آن استنجا كنم. شيخ ريش بلند خود را به دست گرفت و به سوى او رفت و مى‏گفت: «كار قصاب پسرى بدانجا رسيد كه ريش او استنجا را شايد…»، او اين كار را كه ديد شكسته شد و در پاى شيخ افتاد گفت: «اى شيخ از تو مسلمان مى‏شوم.»[26]

شيخ ابوالحسن خرقانى؛ بر سر در خانقاه خود نوشته بود: هر كس كه در اين خانه آيد نانش دهيد و از ايمانش نپرسيد كه هر كه در برابر خداى تعالى به جانى ارزد، لابد در برابر بوالحسن به نانى ارزد. او مى‏گفت: اگر از مشرق تا مغرب عالم كس را خارى در پاى رود آن تيغى است كه بر دل بوالحسن رود.

مولانا جلال‏الدّين رومى گفت: من با هفتاد و سه مذهب يكى‏ام. يكى از علماى ظاهر كسى را نزد او فرستاد كه حال او معلوم كند كه اگر چنين گفت، او را به  كفر و الحاد نسبت دهد. آن مرد به مولانا گفت: درست است كه مى‏گويى، من با هفتاد و سه مذهب يكى‏ام؟ گفت: آرى چنين است. آن مرد او را دشنام داد و كافر و مرتد، منافق… خواند. مولانا با لبخند گفت: با اين كه تو مى‏گويى هم يكى‏ام.[27] مولانا در مثنوى اختلاف اديان را از جهل، تعصّب، خوادخواهى و ندانستن وحدت دانسته مى‏گويد:

ملّت عشق از همه دين‏ها جداست                            عاشقان را مذهب و ملّت خداست

و مى‏گويد:

كفر و ايمان عاشق آن كبريا

مس و نقره بنده آن كيميا

چون‏كه بى‏رنگى اسير رنگ شد

موسيئى با موسيئى در جنگ شد

چون به بيرنگى رسى كان داشتى

موسى و فرعون دارند آشتى

اى عجب كاين رنگ از بيرنگ خاست

رنگ با بيرنگ چون در جنگ خاست

زمانى خواجه نظام‏الدّين خاموش بيمار شده بود و آتش گرم كرده بودند و جامه بسيار بر ايشان پوشانيده، امّا هيچ تسكين نيافته بود، تا يكى از اصحاب ايشان كه گندم به آسيا برده بود با جامه‏هاى تر و سرماى بسيار كه در راه آسيا خورده (چون در آب افتاده بود) وارد شد، چون خواجه او را ديد گفت: «گرم سازيد كه اين سرماى وى است كه به من سرايت كرده است.» چون چنان كردند ايشان تسكين يافتند و به حال خود باز آمدند![28]

آيا اين همه احساس انسانى جز به واسطه تزكيه باطن، تهذيب نفس، پالايش درون و توجّه به خداست؟! به همين دليل جنيد بغدادى مى‏گفت: موافقت با ياران بهتر از شفقّت است.

خواجه عبداللّه‏ انصارى مى‏گفت: «بايد خدمت ياران را بر خود واجب دانى و در خدمت، مقصود بينى نه مخدوم».

شيخ سيروانى مى‏گفت: نه درويش است آن كه خدمت يار خود بر خود واجب نداند.

آرى اين مشايخ فقط سخن نمى‏گفتند، بلكه پيش از گفته عمل مى‏كردند، زيرا پيشرو آنان پيامبران بودند. چنان‏كه حضرت مسيح در شام آخر پاى شاگردان خود را شست، حضرت محمّد در سفرها مانند ساير همراهان كار مى‏كرد، و در شستن لباس و تميز كردن خانه به همسر خود كمك مى‏كرد، در سلام پيشدستى مى‏كرد و در حسن خلق و نرمى همتا نداشت و همه دشمنانى كه بيست و سه سال عليه او جنگ و ستيز و كشتار راه انداخته و عزيزانى را كشته بودند، بخشيد و گفت: شما آزاديد.

پس ما را چه شده كه چنين شده‏ايم؟! مرد زن را و زن مرد را، پدر و مادر فرزند را استثمار مى‏كنند. به جاى سبقت در خير؛ پيشى جستن در خدمت و محبّت بى‏پاداش كه موجب گسترش وجودى، بزرگى روح، عظمت فكر و والايى انسان مى‏شود، اين چنين فرومايه شده‏ايم كه بايد ديگران كار كنند و ما چون انگل از آن بهره بريم و نام آن را حق خود و وظيفه ديگرى بدانيم.

تو كز محنت ديگران بى‏غمى

نشايد كه نامت نهند آدم

گويند: دزدى به خانه جنيد بغدادى رفت، جز پيراهنى نيافت برداشت و برفت، روز ديگر جنيد از بازار مى‏گذشت، پيراهن خود به دست دلاّلى ديد كه مى‏فروخت و خريدار، آشنا مى‏طلبيد و گواه، تا يقين شود كه از آن اوست تا كسى بخرد. جنيد نزديك رفت و گفت: من گواهى مى‏دهم كه از آن اوست، تا بخرند.[29]

بنگريد مردان خدا را. علاوه بر اين كه آبروى كسى را نمى‏برند از خدمت هم دريغ نمى‏ورزند.

دزدى به خانه احمد خضرويه رفت، چيزى نيافت احمد به او گفت: دلو بردار و آب بكش و طهارت كن و به نماز مشغول شو همين‏جا باش تا كسى فردا آيد و چيزى آورد كه به تو دهم و دست خالى نروى. روز بعد يكى آمد و صد و پنجاه هزار دينار آورد. احمد همه آنها را به او داد و گفت: اين پاداش يك شب نماز تو بود، مرد توبه كرد و پول را قبول نكرد و به خداى تعالى بازگشت و از مريدان شيخ شد. به همين دليل يحيى بن معاذ، مى‏گويد: با خوى نيك معصيت زيان ندارد. (منظور اين كه حسنه سيئات را از بين مى‏برد.)

ابوالحسين نورى، ابوحمزه، رقام، شبلى و جنيد را بر اثر سخن‏چينى خليل غلام وزير خليفه عباسى به دربار بردند تا به نام مرتد، كافر و ملحد بكشند (چون در قديم در دوران خلفا و شاهان هر كسى كه مثل ظاهريّون اهل ريا نبود و برعكس مؤمن مخلص، آزاده و صوفى باصفا بود، كافر، ملحد، منافق و فاسق مى‏ناميدند و بسيارى را مى‏كشتند كه از آن جمله بودند: منصور حلاّج، عين القضاة همدانى، شيخ اشراق، معصوم‏عليشاه، مشتاق كرمانى و…) جلاد رقام را جلو برد كه سرش ببرد، ابوالحسين نورى فورا جلو رفت و در جاى او (سفره‏اى كه مقتول را روى آن مى‏نشاندند) نشست و خندان و شادان گفت: اوّل مرا بكش! جلاّد گفت: هنوز وقت تو نيست. نورى گفت: بناى طريقت من بر ايثار است و عزيزترين چيزها جان است، مى‏خواهم كه اين نَفَس چند در كار برادران كنم و عمر نيز ايثار كرده باشم…. هم او در مناجات مى‏گفت: خدايا تو قادرى كه دوزخ را از من پر كنى و همه را به بهشت برى.[30]

اين است كه در قرآن در وصف مردان خدا، از فقرا مهاجران آمده است:«آن‏هايى كه بر ديگران ايثار مى‏كنند، درحالى كه خود بدان نيازمندند و آن‏ها كه نفس خود را از بخل پاك نگه مى‏دارند رستگارانند»[31] و فرمود: «هرگز به مقام نيكوكارى نمى‏رسيد مگر آنچه دوست داريد انفاق كنيد»،[32] چون جان از همه دوست‏داشتنى‏تر است پس هركس جانش را تقديم رشد بشريّت كند او نيكوكار حقيقى است.

سهل بن عبداللّه‏ شوشترى؛ از عرفاى قرن سوم، با تمام زهد و ورع اسلامى، وصيّت كرد كه بعد از او جانشين وى شاددل گبر باشد، بعد از فوت او بنا به وصيّت، شاددل را خواستند، او با همان لباس زرتشتى خاص بر منبر رفت و گفت: من اكنون اين زنّار را مى‏گسلم. شما هم زنّارى كه در دل‏ها داريد پاره كنيد. تمام مجلس به هيجان آمد، بسيارى توبه كردند، بسيارى سر به بيابان نهادند و دگرگون شدند…. او ايمان را تنها به كلمه نمى‏دانست به دل مى‏دانست و مى‏ديد.[33]

سيّدعلى همدانى در سال 781 هجرى قمرى با هفتصد تن مريد هنرمند ايرانى در رشته‏هاى مختلف سنگ‏برى، شال‏بافى، خطّاطى و غيره، به كشمير رفت. او هيچ‏گاه مانند سلطان محمود غزنوى و ديگران به تخريب معابد و بتخانه‏ها نپرداخت، سحرگاهان به كوه مى‏رفت و به مناجات مى‏پرداخت و همه مردم مسلمان شهر به تبعيّت از او به بالاى كوه مى‏آمدند و نيايش مى‏كردند و نماز مى‏خواندند و سپس مريدان براى تعليم حرفه به مردم كشمير مى‏رفتند، سيّد خود با كلاه‏دوزى معاش خود را تأمين مى‏كرد و به رهبرى روحانى مردم مى‏پرداخت او مسجد و خانقاه و لنگرخانه و دارالشفا و كتابخانه و مدرسه ساخت شريعت را در مسجد و طريقت را در خانقاه مجاور مسجد و مهماندارى را در لنگرخانه و معالجه را در بيمارستان و احكام را در مدرسه و كتاب‏خوانى را در كتابخانه رهبرى مى‏كرد. او با اخلاق خوش و عدم تعصّب توانست بين پادشاه كشمير و هند كه سال‏ها جنگ بود آشتى و اتّحاد ايجاد كند و حسن خلقش موجب شد تا پيشوايان هندو و بودايى نزد او آيند و مسلمان شوند و معبد خويش را به مسجد تبديل كنند و خود خادم مسجد باشند.

سخنم را با اين رباعى نظام‏الدّين اوليا عارف قرن هشتم پايان مى‏دهم:

 هر كه ما را رنجه دارد راحتش بسيار باد

وانك ما را خوار دارد ايزد او را يار باد

هر كه او خارى نهد در راه من از دشمنى

هر گلى كه باغ عمرش بشكفد بى‏خار باد

منبع: مجله عرفان ایران- شماره 23

[1]. كلّيات سعدى، سعدى شيرازى، به كوشش مظاهر مصفّا، تهران 1383، ص 205.

 [2]. كلّيات سعدى، ص 206.

 [3]. تذكرة الاوليا، شيخ فريدالدّين عطّار نيشابورى، ج 1، انتشارات گنجينه، تهران 1370، ص138.

 [4]. نفحات الانس، عبدالرّحمن جامى، مقدّمه و تصحيح دكتر محمود عابدى، تهران 1373، ص76.

 [5]. همان، ص 120.

 [6]. همان، ص 283.

 [7]. تذكرة الاوليا، عطّار نيشابورى، ج 2، ص 48.

 [8]. تذكره‏الاوليا، ج 1، ص 242.

 [9]. همان، ص 242.

 [10]. همان، ص 243.

 [11]. همان، ص 245.

 [12]. همان، ص 251.

 [13]. سوره آل عمران، آيه 134: والكاظمينَ الغَيْظ والعافينَ عِنِ الناس.

 [14]. تذكره‏الاوليا، ج 1، ص 51.

 [15]. همان، صص 89 ـ 88 .

 [16]. تذكره‏الاوليا، ج 1، ص 95.

 [17] و 2. تذكره‏الاوليا، ج 1، ص 103.

 [18]. تذكرة الاوليا، صص 173 ـ 166.

 [19]. همان، ص 132.

 [20]. تذكره‏الاوليا، ج 1، ص 137.

 [21]. همان، ص 142.

 [22]. همان، ص 142.

 [23]. همان، ص 27.

 [24]. نفحات الانس، ص 198.

 [25]. همان، ص 262.

 [26]. همان، ص 294.

 [27]. نفحات الانس، ص 462.

 [28]. همان، صص 407 ـ 406.

 [29]. تذكره‏الاوليا، ص 16.

 [30]. تذكره‏الاوليا، ص 41.

 [31]. سوره حشر، آيه 9.

 [32]. سوره آل عمران، آيه 92.

 [33]. تذكره‏الاوليا، ص 240.