Search
Close this search box.

رسالهٔ لغت موران‏

sohravardi sheykhe eshragh 96 v

شیخ شهاب‌الدین سهروردی – همه مرغان در حضرت سلیمان علیه‌السّلام حاضر بودند الّا عندلیب، سلیمان مرغى را برسالت نام زد کرد که عندلیب را بگوید که ضروریست رسیدن ما و شما بیکدیگر. چون پیغام سلیمان علیه‌السّلام بعندلیب رسید هرگز از آشیان بدر نیامده بود، با یاران خود مراجعت کرد که فرمان سلیمان علیه‌السّلام برین نسق است و او دروغ نگوید.

sohravardi sheykhe eshragh 96

شیخ شهاب‌الدین سهروردی

 بسم اللّه الرحمن الرحیم. ربّ زدنى علما. سپاس مبدع همه را که بحقیقت همه همگى، باعتراف موجودات از روى شهادت، وجود سزاوار است، و [درود بر سیّد اولاد بشر محمّد مصطفى صلّى اللّه علیه و آل او و به روانشان‏].

 یکى از جمله عزیزان که رعایت جانب او برین ضعیف متوجّه بود، التماس کرد کلمه‏‌اى چند در نهج سلوک اسعاف کرده آمد، بشرط آنکه از نااهل دریغ دارد انشاءاللّه. آن را «لغت موران» نام نهادیم، و باللّه التوفیق.

 فصل اوّل‏

 مورى چند تیزتک میان‌بسته از حضیض ظلمت مکمن و مستقرّ اوّل خویش رو بصحرا نهادند از بهر ترتیب قوت، اتّفاق را شاخى چند از نبات در حیّز مشاهده ایشان آمد و در وقت صبح قطرات ژاله بر صفحات سطوح آن نشسته بود. یکى از یکى پرسید که این چیست؟ جواب داد و گفت که اصل این قطرات از زمینست، و بعضى گفتند از دریاست، على هذا در محلّ نزاع افتاد. مورى متصرّف در میان ایشان بود. گفت لحظه‏‌اى صبر کنید تا میل او از کدام جانب باشد که هر کسى را زى جهت اصل خویش کششى باشد و بلحوق معدن و منبع خود شوقى بود. 
همه چیز‌ها بسنخ خود منجذب باشد. نبینى که کلوخى را از مرکز زمین بجانب محیط اندازند، چون اصل او سفلیست و قاعده «کل شى‏ء یرجع الى أصله» ممهّدست، بعاقبت کلوخ بزیر آید. هر چه بظلمت محض کشد اصلش هم از آنست. و در طرف نور الوهیّت این قضیّه در حقّ گوهر شریف لایح‏‌تر است، توهّم اتّحاد حاشا، هر چه روشنى جوید همه از روشنیست. 
موران در این بودند که آفتاب گرم شد و شبنم از هیکل نباتى آهنگ بالا کرد، موران را معلوم گشت که از زمین نیست، چون از هوا بود با هوا رفت، «نُورٌ عَلى‏ نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ»، «وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّکَ الْمُنْتَهى‏»، «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ.»

فصل دوم‏

 سلحفاتى چند در ساحل نشیمن داشتند، وقتى بر دریا بر سبیل تفرّج نظرى مى‏‌کردند، مرغى منقّش بر سر آب برسم طیور بازى مى‏‌کرد،‌ گاه غوطه مى‏‌خورد و‌ گاه برمى‏‌آمد. یکى از ایشان گفت آیا این شکل مطبوع آبیست یا هوائى؟ دیگرى گفت اگر آب نبودى در آب چه کار داشتى؟ سوّم گفت اگر آبیست بى‏‌آب نتوان بود. قاضى حاکم مخلص کار بر آن آورد که نگاه دارید و مراقب حال او باشید، اگر بى‏‌آب تواند بود نه آبیست و نه بآب محتاجست، و دلیل برین ماهیست که چون از آب مفارقت کرد حیاتش استقرار نپذیرد. ناگاه بادى سخت برآمد و آب را بهم آورد، مرغک در اوج هوا نشست.
حاکم را گفتند مؤاخذت را بتبیانى حاجتست. حاکم سخن ابوطالب مکّى- قدّس اللّه روحه- که در حقّ پیغمبر ما صلّى اللّه علیه مى‏‌گوید در باب وجد و خوف: «اذا البسه اللّه ازال ترتیب العقل عنه و رفع عنه الکون و المکان». گفت در حال وجد مکان از پیغمبر برمى‏‌داشتند. و در حقّ حسن بن صالح مى‏‌گوید در باب محبّت در مقام خلّت که «ظهر له العیان فطوى له المکان». و بزرگان از جمله حجب عقل هوا را و مکان را و جسم را شمرند. و حسین بن منصور مى‏‌گوید در حقّ مصطفى علیه‌السلام که «غمض العین عن الاین». و دیگر مى‏‌گوید «الصوفى وراء الکونین و فوق العالمین». و همه متّفقند که تا حجاب برنخیزد شهود حاصل نشود، و این گوهر که در محلّ شهود مى‌‏آید مخلوق و حادثست. همه سنگ‏پشتان بانگ برآوردند که گوهرى که در مکان باشد چون از مکان بدر رود؟ از جهات چون منقطع شود؟ حاکم گفت من نیز از بهر این گفتم این قصه بدان درازى. سنگ‏پشتان بانگ برآوردند که «عزلناک»، اى حاکم! تو معزولى. و خاک برو پاشیدند، سر در نشیمن بردند.

 فصل سوم‏

 همه مرغان در حضرت سلیمان علیه‌السّلام حاضر بودند الّا عندلیب، سلیمان مرغى را برسالت نام زد کرد که عندلیب را بگوید که ضروریست رسیدن ما و شما بیکدیگر. چون پیغام سلیمان علیه‌السّلام بعندلیب رسید هرگز از آشیان بدر نیامده بود، با یاران خود مراجعت کرد که فرمان سلیمان علیه‌السّلام برین نسق است و او دروغ نگوید. 
باجتماع ایعاد کرده است. اگر او بیرون باشد و ما درون، ملاقات میسّر نشود و او در آشیانه ما نگنجد و هیچ طریق دیگر نیست. یکى سالخورده در میان ایشان بود، آواز داد که اگر وعده‏ «یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ» راست باشد و قضیه‏ «جَمِیعٌ لَدَیْنا مُحْضَرُونَ»، «إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ» و «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ» درست آید، طریق آنست که چون ملک سلیمان در آشیانه ما نگنجد ما نیز بترک آشیانه بگوئیم و بنزدیک او شویم، و اگر نه ملاقات میسّر نگردد. جنید را رحمة اللّه علیه پرسیدند که تصوف چیست؟ این بیت بگفت: [و غنى لى من القلب و غنّیت کما غنى‏] و کنّا حیث ما کانوا و کانوا حیث ما کنّا.

فصل چهارم‏

 جام گیتى‏‌نماى کیخسرو را بود. هر چه خواستى، در آنجا مطالعت کردى [و بر کائنات مطّلع مى‏‌گشتى و بر مغیبات واقف مى‏‌شد]. گویند آن را غلافى بود از ادیم بر شکل مخروط ساخته، ده بند گشاده بر آنجا نهاده بود. وقتى که خواستى که از مغیبات چیزى بیند، آن غلاف را در خرطه انداختى. چون همه بند‌ها گشوده بودى بدر نیامدى، چون همه ببستى در کارگاه خرّاط برآمدى، پس وقتى که آفتاب در استوى بودى، او آنجام را در برابر مى‌‏داشت. چون ضوء نیّر اکبر بر آن مى‏‌آمد، همه نقوش و سطور عالم در آنجا ظاهر مى‌‏شد، «وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ، وَ أَلْقَتْ ما فِیها وَ تَخَلَّتْ، وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ، یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى‏ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ»، «لا تَخْفى‏ مِنْکُمْ خافِیَةٌ»، «عَلِمَتْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ».شعر: ز استاد چو وصف جام جم بشنودم/ خود جام جهان نماى جم من بودم. از جام جهان‌نماى مى‌ ‏یاد کنند آنجام دفین کهنه پشمینه ماست، از جنید است این بیت: طوارق انوار تلوح اذا بدت‏/ و یظهر کتمان و یخبر عن جمع‏.

فصل پنجم‏

 کسى را با یکى از ملوک جنّ مؤانست افتاد، او را گفت ترا کى بینم؟ گفت اگر خواهى که ترا فرصت التقاء ما باشد قدرى از کندر بر آتش نه، و در خانه هرچه آهن‌پاره است و از اجساد سبعه هر چه صریر و صدا دارد بینداز، «وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ». و بسکونت [و رفق هر چه بانگ دارد دور کن‏]، «فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ». پس بدریچه بیرون نگر بعد از آنکه در دائره نشسته باشى، چون کندر سوخته مرا ببینى، «لغیرهم المثل السوء».

جنید را رحمة اللّه پرسیدند که تصوف چیست؟ گفت «هم اهل بیت لا یدخل فیه غیرهم». خواجه ابوسعید خرّاز رحمة اللّه گوید:

و قامت صفاتى للملیک بأسرها                             و غابت صفاتى حین غیب من الجلس‏
و غاب الذى من أجله کان غیبتى‏                               فذاک فنائى فافهموا یا بنى الحسّ‏

در جواب این بیت یکى مى‏‌گوید:

 آتیه فلا أدرى من التیه من أنا                             سوى ما یقول الناس فىّ و فى جنسى‏

یکى از بزرگان مى‏‌گوید «اقطع عن العلائق و جرّد من العوائق حتى تشهد رب الخلائق». گفت چون چنان کردیم و شرائط تمام بجاى آوردیم‏ «أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّ‌ها وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْحَقِّ» و قیل «الحمد للّه ربّ العالمین سلام على تلک المعاهد انّها شریعة وردى و مهبّ شمالى».

 فصل ششم‏

 وقتى خفّاشى چند را با حربا خصومت افتاد و مکاوحت میان ایشان سخت گشت. مشاجره از حدّ بدر رفت، خفافیش اتّفاق کردند که چون غسق شب در مقعّر فلک مستطیر شود در پیش ستارگان در حظیره افول هوى کند، ایشان جمع شوند و قصد حربا کنند و بر سبیل حراب حربا را اسیر گردانند، بمراد دل سیاستى بر وى برانند و بر حسب مشیّت انتقامى بکشند. چون وقت فرصت بآخر رسید بدر آمدند و حرباى مسکین را بتعاون و تعاضد یکدیگر در کاشانه ادبار خود کشیدند و آن شب محبوس بداشتند. بامداد گفتند این حربا را طریق تعذیب چیست؟ 
همه اتّفاق کردند بر قتل او، پس تدبیر کردند با یکدیگر بر کیفیّت قتل. رأیشان بر آن قرار گرفت که هیچ تعذیب بتر از مشاهدت آفتاب نیست، البتّه هیچ عذابى بتر از مجاوره خورشید ندانستند، قیاس بر حال‏ خویش کردند و او را بمطالعت آفتاب تهدید مى‏‌کردند. حربا از خدا خود این مى‏‌خواست، مسکین حربا در خود آرزوى این نوع قتل مى‌‏کرد. 
حسین منصور گوید:

اقتلونى یا ثقاتى                                          ‏ إنّ فى قتلى حیاتى‏
و حیاتى فى مماتى‏                                       و مماتى فى حیاتى‏

چون آفتاب برآمد او را از خانه نحوست خود بدر انداختند تا بشعاع آفتاب معذّب شود و آن تعذیب احیاء او بود، «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ، فَرِحِینَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ». اگر خفافیش بدانستندى که در حقّ حربا بدان تعذیب چه احسان کرده‌‏اند و چه نقصانست در ایشان بفوات لذّت او از غصه بمردندى. بو سلیمان دارانى گوید «لو علم الغافلون ما فاتهم من لذّة العارفین لماتوا کمدا».

 فصل هفتم‏

[وقتى هدهد در میان بومان افتاد بر سبیل ره‏گذر بنشیمن ایشان نزول کرد. و] هدهد بغایت حدّت بصر مشهور است و بومان روز کور باشند، چنانکه قصّه ایشان نزدیک اهل عرب معروف است. آن شب هدهد در آشیان با ایشان بساخت و ایشان هرگونه احوال از وى استخبار مى‏‌کردند، بامداد هدهد رخت بربست و عزم رحیل کرد. بومان گفتند: 
اى مسکین! این چه بدعتست که تو آورده‌‏اى، بروز کسى حرکت کند؟ 
هدهد گفت این عجب قصه‏‌ای‌ست، همه حرکات بروز واقع شود. بومان گفتند مگر دیوانه‌‏اى، در روز ظلمانى که آفتاب بر ظلمت برآید کسى چیزى چون بیند؟ گفت بعکس افتاده است. شما را همه انوار این جهان طفیل نور خورشید است، و همه روشنان اکتساب نور و اقتباس ضوء خود ازو کردند، و عین‌الشمس از آن گویند او را که ینبوع نور است. ایشان او را الزام کردند که چرا بروز کسى هیچ نبیند؟ گفت همه را در طریق قیاس بذات خود الحاق مکنید که همه کس بروز بیند و اینک من مى‌‏بینم، در عالم شهودم، [در عیانم، حجب مرتفع گشته است، سطوح شارق را بى‌‏اعتوار ریبى بر سبیل کشف ادراک مى‏‌کنم. 
بومان چون این حدیث بشنیدند حالى فریادى برآوردند و حشرى کردند و یکدیگر را گفتند: این مرغ در روز که مظنّه عمى است دم بینائى‏ مى‌‏زند. حالى بمنقار و مخلب دست بچشم هدهد فرو مى‌‏داشتند و دشنام مى‏‌دادند، و مى‏‌گفتند که اى روزبین! زیرا که روزکورى نزد ایشان هنر بود. و گفتند اگر باز نگردى بیم قتلست. هدهد اندیشه کرد که اگر خود را کور نگردانم، مرا هلاک کنند زیرا که بیشتر زخم بر چشم زنند، قتل و عمى بیکبارگى واقع شود، الهام «کلموا الناس على قدر عقولهم» بدو رسید. حالى چشم بر هم نهاد و گفت: اینک من نیز بدرجه شما رسیدم و کور گشتم. چون حال بدین نمط دیدند از ضرب و ایلام ممتنع گشتند. هدهد بدانست که در میان بومان قضیه [افشاء سرّ ربوبیّت کفر است و افشاء سرّ قدر معصیت، و اعلان سرّ کفر] مطّردست. تا وقت رحلت بهزار محنت کورى مزوّر مى‏‌کرد و مى‏‌گفت:

بار‌ها گفته‏‌ام که فاش کنم‏                                            هر چه اندر زمانه اسرار است‏
لیکن از بیم تیغ و بیم قفا                                                بر زبانم هزار مسمار است‏

تنفّس صعدائى مى‏‌کرد و مى‏‌گفت [«إنّ فى بین جنبیّ لعلما جمّا لو أبذله لا قتل»]، «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا» و آیه‏ «أَلَّا یَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِی یُخْرِجُ الْخَبْ‏ءَ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» «وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ.»

 فصل هشتم‏

 پادشاهى باغى داشت که البتّه در فصول اربعه از ریاحین و خضرت و مواضع نزهت خالى نبودى، آب‌هاى عظیم در آنجا روان و اصناف طیور بر اطراف اغصان انواع الحان ادا مى‌‏کردند، و از هر نعمتى که در خاطر متخلّج مى‏شد و هر زینتى که در وهم مى‏‌آید در آن باغ حاصل بود، و از آن جمله جماعتى طواویس بغایت لطف و زیب و رعونت در آنجا مقام داشتندى و متوطّن گشته بودند. وقتى این پادشاه طاوسى را از آن جمله بگرفت و بفرمود تا او را در چرمى دوزند چنانکه از نقوش اجنحه او هیچ ظاهر نماند و بجهد خویش مطالعه جمال خود نتوانست کرد. و بفرمود تا هم در باغ سلّه‌‏اى بر سر او فرو کردند که جز یکى سوراخ نداشت که قدرى ارزن در آنجا ریختندى از بهر قوت و برگ معیشت او. مدّت‌ها برآمد، این طاوس خود را و ملک را و باغ را و دیگر طواویس را فراموش کرد. در خود نگاه مى‏‌کرد الّا چرم مستقذر بى‏‌نوا نمى‏‌دید و مسکنى بغایت ظلمت و ناهموارى، دل بدان نهاد و در دل مترسّخ کرد که زمینى عظیم‏‌تر از آن مقعد سلّه نتوان بود، چنانکه اعتقاد کرد که اگر کسى و راى این عیشى و مقرّى و کمالى دعوى کند کفر مطلق و سقط محض و جهل صرف باشد. الّا این بود که هر وقت که بادى خوش وزیدن گرفتى و بوى ازهار و اشجار و گل و بنفشه و سمن و انواع ریاحین بدو رسیدى، از آن سوراخ لذّتى عجب یافتى، اضطرابى در وى پدید آمدى و نشاط طیران درو حاصل گشتى و در خود شوقى یافتى، و لیکن ندانستى که آن شوق از کجاست زیرا که لباس جز چرم ندانستى و عالم جز سلّه و غذا جز ارزن. همه چیز‌ها فراموش کرده بود، و اگر نیز وقتى اصوات و الحان طواویس و نغمات طیور دیگر شنیدى هم شوق و آرزوى او پدید آمدى، و لیکن متنبه نگشتى از آن اصوات طیور و هبوب صبا. وقتى نشاط آشیان کردى: 
هبت علىّ صبا تکاد تقول انّى الیک من الحبیب رسول.‏ مدّتى در آن تفکّر بماند که این باد خوش‌بوى چیست و این اصوات خوش از کجاست؟ 
یا ایها البرق الذى تلمّع من اىّ اکناف الحمى تسطّع. معلومش نمى‏‌گشت و درین اوقات بى‏‌اختیار او فرحى درو مى‏‌آمد: 
[و لو انّ لیلى العامریّة سلمت علىّ و دونى تربة و صفائح تسلمت تسلیم البشاشة او زقا الی‌ها صدى من جانب القبر صائح و این جهالت‏] او از آن بود که خود را فراموش کرده بود و وطن را «نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ». هر وقت که از باغ بادى یا بانگى برآمدى او در آرزو آمدى بى‌‏آنکه موجبى شناختى یا سببش معلوم بودى.

 این دو بیت از یک شعر است:

سرى برق المعرة بعد وهن‏                                             فبات برامة یصف الکلالا
شجا رکبا و أفراسا وابلا                                           و زاد فکاد ان یشجوا الرحالا

روزگارى در آن حیرت بماند تا پادشاه روزى بفرمود که آن مرغ را بیاورید و از سلّه و چرم خلاص دهید. «فَإِنَّما هِیَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ»، «فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلى‏ رَبِّهِمْ یَنْسِلُونَ»، «إِذا بُعْثِرَ ما فِی الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِی الصُّدُورِ إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ یَوْمَئِذٍ لَخَبِیرٌ». طاوس چون از آن حجب بیرون آمد خویشتن را در میان باغ دید، نقوش خود را بنگریست و باغ را و ازهار و اشکال آن را بدید و فضاى عالم و مجال سیاحت و طیران و اصوات و الحان و اشکال و امثال و اجناس، در کیفیّت حال فرو ماند و حسرت‌ها خورد. «یا حَسْرَتى‏ عَلى‏ ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ»، «فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ»، «فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ، وَ أَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ، وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ لکِنْ لا تُبْصِرُونَ»، «کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ، ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.»

 فصل نهم‏ 

 ادریس صلّى اللّه علیه جمله نجوم و کواکب با او در سخن آمدند، از ماه پرسید که ترا چرا وقتى نور کم شود و‌ گاه زیادت؟ گفت بدان که جرم من سیاهست و صیقل و صافى و مرا هیچ نورى نیست، و لیکن وقتى که در مقابله آفتاب باشم بر قدر آنکه تقابل افتد از نور او مثالى در آئینه جرم من همچو صورت‌هاى دیگر اجسام در آئینه ظاهر شود. چون بغایت تقابل رسم، از حضیض هلالیّت باوج بدریّت ترقى کنم. ادریس از او پرسید که دوستى او با تو تا چه حدّیست؟ گفت تا بحدّى که هرگه که در خود نگرم در هنگام تقابل خورشید را بینم زیرا که مثال نور خورشید در من ظاهر است، چنانکه همه ملاست، سطح و صقالت روى من مستقرّست بقبول نور او، پس در هر نظرى که بذات خود کنم همه خورشید را بینم. نبینى که اگر آئینه را در برابر خورشید بدارند صورت خورشید در و ظاهر گردد، اگر تقدیرا آئینه را چشم بودى و در آن هنگام که در برابر خورشید است در خود نگریستى همه خورشید را دیدى اگر چه آهنست. «انا الشمس» گفتى زیرا که در خود الّا آفتاب ندیدى. اگر «انا الحق» یا «سبحانى ما أعظم شأنى» گوید عذر او را قبول واجب باشد «حتى توّهمت مما دنوت انّک انّى.»

 فصل دهم‏ 

 کسى که ساکن خانه‏‌اى باشد، [اگر در جهتست خانه او در جهتست، نیز لازم آید بر طریق نفى برین وجه‏]، «فرغ لى بیتا انا عند المنکسرة قلوبهم.» خداى تعالى منزّهست از مکان وجهت و هم معطل از خطاست، «على قدر اهل العزم تأتى العزائم.» در خانه بکدخداى ماند همه‌چیز، [«لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ»، هرگز خانه و کدخدا یکى نشود].

 فصل یازدهم‏ 

 هرچه مانع خیرست بدست و هر چه حجاب راهست کفر مردانست، راضى شدن از نفس بدان چه او را دست دهد، و با او ساختن در طریق سلوک عجز است و بخود شاد بودن تبه است، و اگر نیز بهر حقّ باشد بکلى روى بحقّ آوردن خلاص است. 

 فصل دوازدهم‏     

 ابلهى چراغى در پیش آفتاب داشت، گفت اى مادر! آفتاب چراغ ما را ناپدید کرد. گفت اگر از خانه بدر برند خاصه بنزد آفتاب هیچ نماند، نه آنکه ضوء چراغ معدوم گردد، و لیکن چشم چون چیزى عظیم را بیند کوچک را حقیر در مقابله آن بیند، کسى که از آفتاب در خانه رود اگر چه روشن باشد هیچ نتواند دید، «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ، وَ یَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ»، «الا کلّ شى‏ء ما خلا اللّه باطل»، «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ»، [نوشته شد فصلى چند که از رسالت «لغت موران» یافته است‏]. [و الحمد للّه رب العالمین و الصلاة على خیر خلقه محمد و آله اجمعین‏].