مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح پنج‌شنبه ۹۶/۹/۱۶ (خلوص نیت در پذیرش توبه)

Hhdnat majzoobaalishah 96 62بسم الله الرّحمن الرّحیم

داستان‌هایی هست از زمان پیغمبر، نه داستان، یعنی واقعیت است، روش پیغمبر. کسی که می‌گوید ما مسلمانیم مرید پیغمبریم باید همین داستان‌ها را بخواند، بداند و‌‌ همانجوری رفتار کند. بعضی داستان‌ها چون زیاد تکرار می‌شود، شرحش هم تکراری می‌شود… یک وقتی رسم هم این بود که- آنجا که نظام‌وظیفه‌ای نداشتند مثل اینجا، مثل حالا- خبر می‌دادند به مردم با بلندگو که فردا بیایید می‌خواهیم برویم کجا برای جنگ، همه هم می‌آمدند. همین که امر پیغمبر بود، همه می‌آمدند. جنگِ نظر شخصی نبود. در یکی از این جنگ‌ها که خب همه راه افتادند قرار بود نظر پیغمبر انجام بشود دونفر از صحابه دیدند نیامده‌اند، نیستند. ولی حرکت کردند. اما تعجب کردند و متوقع بودند که از طرف خود پیغمبر یا شخص دیگر مجازاتی برای آن‌ها تعیین بشود. قشون رفت و آن قدمی که می‌خواست بردارد خب شروع کرد به اقدام ولی خب به آخر نرسید، جنگ نشد، زود تمام شد آمدند، برگشتند. وقتی برگشتند به شهر، اعتراضات و ملامت‌های مردمی که بودند بر آنهای دیگر آشکار شد؛ که آقا، پیغمبر که فرمود بروید چرا شما نیامدید؟ ولی این عده‌ای که توسط پیغمبر ارشاد شده بودند این کار را نمی‌کردند؛ نشسته بودند توی خانه. پیغمبر دستور داد که، همین دستوری که الان به صورت کاریکاتور ازش استفاده می‌شود، یعنی آن‌جوری نه که پیغمبر گفت و فرمود و عمل کرد؛ بلکه به استناد گفته‌ی پیغمبر، مثلاً اگر پیغمبر گفت: شمشیر را پشت گردن این‌ها یک ماساژی بدهید، این‌ها چنان شمشیر را ماساژ دادند که گردن را زد آن‌ور. آنجور نه. ولی به‌هر‌جهت متنبه شدند. متنبه شدند منتها وقتی آمدند شهر را گرفتند، در آن شهر این‌ها ناراحت شدند، این دو نفر گفتند: خب ما را خداوند مجازات کرده، کار بدی کردیم، مجازاتش را هم باید بکشیم. هر دو رفتند به کوه‌های نزدیک شهر. فقط از جمعیت دور بودند، در جمعیت نمی‌آمدند، نپذیرفتند یعنی. جمعیت هم غذایی چیزی فراهم کرده بودند سر ظهر می‌آمدند، ظهر، قبل  از ظهر غذا را آنجا می‌گذاشتند و برمی‌گشتند به منزل. این‌ها خودشان، آ آقایان، این دو نفر می‌آمدند سر غذا می‌نشستند، این غذایی که آورده بود برایشان و می‌خوردند. بعد از مدتی این به خاطرشان رسید که یکی از این آقایان گفت که آقا اینکه فرمان پیغمبر نشد. ما که تمام زندگی‌مان مثل قدیم است. همه‌ کار‌ها را رعایت می‌کنیم. همه‌ کار‌ها می‌توانیم بکنیم. آزادیم. بعد آمدند تصمیم گرفتند که هم را هم نبینند. گفتند: خب اگر صحبت تحریم باشد از لحاظ دیدن، خب ما خودمان هم هر کداممان پس یک شخصی هستیم از لشکر، باید یکی را نبینیم. این است که از فردا آمدند روز را به … دیگران انداختند که از چه ساعت تا چه ساعت که طول بکشد. ولی کم‌کم دیدند که این طریق هم نشد. در این فاصله پیغمبر خب شنید که این‌ها خودشان رفتند تکِ تنها و به صورت فرمان پیغمبر. آیاتی نازل شد- حالا آیاتش یادم نیست که بگویم اشتباه نشود ولی هست در قرآن- که در آن آیات می‌گوید خداوند این کارِ این‌ها را چون با خلوص نیت بوده قبول کرد و آن‌ها را می‌بخشید. این آیات را نازل کردند.‌‌ همان روز صبحی که این آیات نازل شد و این آیات را خواندند، خود مجرمین هم فهمیدند. یعنی نه به صورتی که کسی بگوید؛ دلشان خبردار شد که توبه‌شان بخشیده شده، توبه کردند آمدند دست پیغمبر را زیارت کردند و… که در این جریان اولاً آن اطاعت دقیقی که مؤمنین از پیغمبر داشتند، این چون همچین اطاعت دقیقی داشتند خداوند آن‌ها را توبه‌شان را هم پذیرفت. یعنی‌‌ همان جور که این کارشان با خلوص نیت بود توبه‌ هم با خلوص نیت بود و آن را پذیرفت. اما الان ما فرض کنید عکس ما‌ها را مثلاً می‌کشند توی روزنامه‌ها و اخباری که… می‌گویند: این لزومی ندارد، همان… «حصر» نبود یعنی کسی ممنوع نبود از دیدار این‌ها. خود این‌ها هم تقریباً حبس بودند یعنی ممنوع بودند از اینکه بیایند جایی. جایی هم نیامدند با این‌ها بعد خداوند اسماء را قبول کرد. «علیم» همه‌ی… سفارش کرد که این‌ها را نپذیرند، ولی خب مرتفع شد قضیه. از آن جریان نه ضرب و شتمی بود، نه توهینی و تحقیری و آن‌ها هم از صحابه‌ای بودند که آمدند طبق معمول، چون دارند که توبه اگر قبول بشود خداوند بعد از آن توبه، آن صاحبش را جوری می‌کند که به کلی پاک بشود… حالا ما اگر تمرین کنیم از پیغمبر و این را اجرا کنیم، یک اسم خاصی گذاشتند، اسم «حصر». «حصر» یعنی محصور بودن، و این طریق یک شرایطی دارد؛ شرایطی که بعد دور بخورد که اگر هم کسی خواست طبق‌‌ همان تربیتش کنند.