فواید عشق‌‏ورزی

eshgh 96 vاز کتاب «دوراندیشی عشق» نوشته اریک جی. سیلورمن – عشق به‌وجود آورندۀ انسجام ذهنی است – عشق، انگیزه‎ اصلاح و بهبود شخصیت است – ترسوها‌ گاه به‌سختی عاشق می‌‎شوند چون از متعهد شدن به یک شخص خاص و از دست دادن موقعیتی برای ارتباط برقرار کردن با یک شخص جذاب‏‌تر در آینده می‌‏هراسند. شجاعتی در عشق نیاز است که بتواند جلوی این دسته از ترس‏‌ها را بگیرد.

eshgh 96اریک جی. سیلورمن

مقاله‌‏ای که در پیش رو دارید فصلی از کتاب «دوراندیشی عشق» [۱] است که به قلم اریک جی. سیلورمن [۲] و نقد آن دیدگاه‏‌ها، دلایل ارزشمندی را در زمینۀ «توجیه» و یا «مستدل سازی» عشق در اختیار عشق‏‌پژوهان قرار می‌دهد که آن را به محضر علاقه‌مندان پیشکش می‌‎کنیم. 
***
فواید برخورداری از فضیلت عشق چیست؟ به ‌زعم من عشق، گرایشی است که خواست خیر و خوبی برای معشوق و وصال با او را هدف نهایی خود قرار داده است، اما عشق دستاوردهای دیگری را نیز با خود به همراه دارد. مثلاً ما را به انجام فعالیت‌‏های لذت‏بخش و سودرسان ترغیب می‌‏کند، انسجام ذهنی به‌وجود می‌‏آورد، انگیزه‎ای برای اصلاح و بهبود شخصیت است، محاسن معرفت‏‌شناختی عشاق را افزایش می‌‏دهد و روابط را هماهنگ‎‌تر، لذتبخش‎‌تر و استوار‌تر می‌‏کند. این مقاله نشان می‌‏دهد که چگونه هرکدام از فواید جداگانۀ عشق‏ورزی به تجربۀ لذت منتهی می‌‎شود یا به آرزو‌هایمان جامۀ عمل می‌‏پوشاند. عشق از رهگذر این پنج دستاورد به عشاق سود می‌‏رساند و به آن‌ها برای رسیدن به خوشبختی کمک می‌‏کند.

 موضع من در این مقاله دقیقاً در تضاد با کسانی است که می‌‏پندارند لزوماً ارتباطی میان سعادت شخص و عشق وجود ندارد. من نیز مانند متفکرانی نظیر هری گوردون فرانکفورت بر این باورم که عشق در سعادت عشاق نقش مهمی ایفا می‌‏کند. در نوشته‎های فرانکفورت دو دستاورد عشق‎ورزی بیشتر محل بحث قرار گرفته است. وی بر این باور است که انسجام ذهنی عشاق از رهگذر عشق افزایش پیدا می‌‏کند و همچنین عشق در تعیین اهداف عشاق نقشی اساسی دارد. لافولته نیز می‌‏پندارد رابطۀ عاشقانه، رابطه‌‏ای ارزشمند است که عموماً احساس شادی را در فرد افزایش می‌‏دهد، احساس ارزشمندی را در وجود او تقویت می‌‏کند، به خود‌شناسی کمک می‌‏کند و باعث تکامل شخصیتی فرد می‌‏شود. بااین‌حال، لافولته تحلیل کرده است که فواید یک رابطۀ عاشقانه حتی به مراتب از خود عشق نیز بیشتر است. من، ارزش رابطه را زیر سؤال نمی‌‏برم اما معتقدم که بعضی از فواید عشق مستقل از رابطۀ عاشقانه است و در بحث اخیرم در باب عشق استدلال کرده‎ام مادامی که نقش عشق در پیشبرد سعادت عشاق به‌خوبی شناسایی نشده است، تحقق سعادت عشاق نیز به تأخیر خواهد افتاد. بنابراین در مقاله‌‏ای که در پیش رو دارید می‌‏کوشم تا بعضی از فواید ناظر به عشق را محل مداقۀ بیشتری قرار دهم.

۱. عشق تعریف‌کنندۀ هدف است

 یکی از فواید برخورداری از فضیلت عشق این است که خواه‌ناخواه برای عشاق اهدافی را تعریف می‌‏کند. درست است که آرزوی عشاق در اصل خیر و خوبی برای یکدیگر و رسیدن به وصال است اما به موازات عشق‌ورزی اهداف دیگری نیز تحقق پیدا می‌‏کند که به خود عشاق سود می‌‏رساند. به نظر فرانکفورت این اهداف، اهدافی سودرسان‌اند. وی می‌‏گوید: ما مخلوقاتی هستیم که نمی‌‏توانیم از فعالیت احتراز کنیم، بنابراین حتی زمانی که هدفی نداریم باز هم فعالیم. اما کسی که هدف ندارد نسبت به رنج و نتایج عملکردش حساس و آسیب‏‌پذیر می‌‎شود حتی اگر از عواقب چنین موضوعی بر خودش کاملاً آگاهی داشته باشد. به همین خاطر بی‌‏توجهی ما به نداشتن هدف، توجه نداشتن به نوعی احساس پوچی است که ممکن است گریبان‌گیرمان شود. تعریف کردن هدف می‌‏تواند علایق ما را محافظت و از آن‌ها دفاع کند. 
اولین فایده تعریف کردن هدف این است که شخص با این کار تلاشش را برای مشخص کردن اولویت‏‌هایش نشان می‌‏دهد و دال بر آن است که وی می‌‏کوشد تا به آرزو‌هایش جامۀ عمل بپوشاند. برای کسی که هدفی ندارد هیچ فعالیت یا موقعیتی ارزشمند نیست و اگر شخصی هیچ چیزی را چه به‌عنوان هدف و چه به شکل وسیله‌‏ای برای رسیدن به هدف در نظر نگیرد، هیچ کاری برایش معنا ندارد و کسی که زندگی‎اش از معنا تهی باشد به لحاظ شخصیتی پوچ، کسالت‌‏آور و بی‏‌هدف توصیف می‌‎شود. او لذت کمتری از زندگی‌اش خواهد برد و نسبت به کسی که در زندگی هدفی را برای خودش تعریف کرده، دستاوردهای کمتری خواهد داشت. شخصی که در زندگی‏‌اش هدفی را دنبال نمی‌‏کند نوعاً احساس رضایت‏مندی کمتری از امور دارد چراکه عملکرد وی در راستای اهدافش قرار ندارد تا وی بتواند در جهت تحقق بخشیدن به آن‌ها تلاش کند. شخصی که هدفی ندارد انگیزه‎ای برای انجام فعالیت‏هایی که او را در حفظ سلامتی‌اش کمک می‌‏کند نیز از خودش نشان نمی‌‏دهد. او فعالیت‏های روزانه‌‏اش را برحسب عادت یا پیشامد انتخاب می‌‏کند بی‎آنکه به این موضوع توجه داشته باشد که آیا این کار در افزایش سلامتی وی و یا پیشبرد سایر فعالیت‏‌هایش نقشی ایفا می‌‏کند یا خیر. این زیستن بی‌‏هدف پیامدی جز یک زندگی کوتاه‏ و خالی از لذت نخواهد داشت.

 هنگامی که فضیلت عشق به زندگی عشاق وارد می‌‎شود، به افعال آن‌ها، ورای تعهداتشان ثبات می‌‎بخشد، و در راستای اهداف هدایتشان می‌‎کند، و همین موضوع امکان تحقق بخشیدن به آرزو‌ها را در زندگی عشاق قوی‏‌تر می‌کند. فضیلت عشق می‌‏تواند در هر موقعیتی که منجر به شکل گرفتن ثبات در فرد شود، دخالت داشته باشد. بااین‌حال، برخورداری از فضیلت عشق یکی از شیوه‏‌هایی است که ما را در رسیدن به اهدافمان کمک می‌‏کند اما باید به این نکته هم توجه داشت که بعضی از شیوه‏‌ها نسبت به شیوه‏‌های دیگر مزیت‏‌های بیشتری دارد. شیوه‌‏هایی که ما را در رسیدن به اهدافمان کمک می‌‏کند از طیف، تنوع و اقسام گوناگونی برخوردار است. هنگامی که قرار باشد اهداف از طریق شیوه‌‏های کم‌‏بازده، کسالت‌‏آور و کند نتیجه بدهد، تأثیرات مثبت کمتری با خود به همراه می‌‎آورد. افزون‌بر‌این تحقق بعضی از اهداف نیازمند تلاش بیشتر و گستره وسیعی از فعالیت‏‌هاست تا بتواند به زندگی معنا ببخشد و حتی ممکن است رسیدن به معنا نیازمند انجام بعضی از کارهای ناخوشایند باشد. اهدافی که به شکل پی‌در‌پی شخص را در مواجهه با اهداف دیگر قرار می‌‏دهد می‌‏تواند مانع از احساس سعادتمندی و خوشبختی شود چراکه شخص را ناگزیر به تصمیم‌‏گیری‏‌های ناخوشایند برای اولویت‏ بخشیدن به علایقش به شکل مستمر می‌‏کند. مثلاً اگر کسی تمایل دارد که رئیس مافیا بشود ممکن است بنا به ضرورت و برای رسیدن به این هدف ناچار به آسیب رساندن به نزدیکانش باشد. این دست تصمیم‏گیری‎‌ها اغلب ناخوشایندند و سایر اولویت‏های فرد در زندگی خصوصی‏‌اش نظیر تمایل به برقراری رابطۀ دوستانۀ مبتنی بر اعتماد و صداقت را از بین می‌‏برند.

 دلیل دیگری که باعث می‌‎شود بعضی از اهداف مزیت‏ کمتری نسبت به اهداف دیگر داشته باشند این است که تحقق بعضی از اهداف به‌شدت دشوار است و بنابراین بیشتر از آنکه به شخص احساس لذت و موفقیت بدهد او را ناامید و دلسرد می‌‎کند. مثلاً تبدیل شدن به یک دونده ماراتن در سطح بین‌‏المللی کار شاقی است که نیاز به تمرینات گوناگون دارد. تحقق بخشیدن به این هدف کاری بی‏‌‌نهایت دشوار است و امکان دارد دونده‌‏ای که سال‏‌ها تمرین کرده به ناگهان از موفقیت دلسرد و ناامید شود. بنابراین توانایی دستیابی فرد به اهداف می‌‎تواند تا حدی پیامد این موضوع باشد که آن‌ها تا چه اندازه در به‌وجود آمدن احساس خوشبختی در فرد دخیل‌اند.

 تحقق اهداف مهم نیازمند فعالیت‎های لذت‏بخش، پیچیده و معنادار است و خود آن اهداف هم باید به نسبت اهدافی دست‌یافتنی برای فرد باشند. اما عشق در پیشبرد این اهداف چه نقشی دارد؟ باید متذکر بشویم که فعالیت‏های فرد به شکل پیچیده‏‌ای به وسیله عشق حمایت می‌‎شود. ازاین‌روست که عاشق در پی رساندن خیر به معشوقش برمی‌‏آید. اما ضروری است که او تفاوت میان تحقق بخشیدن به خیر در ارتباط با همه انسان‏‌ها و تحقق بخشیدن به خیر در ارتباط با معشوقش را در نظر داشته باشد. خیری که در ارتباط با همه انسان‏‌ها محل توجه قرار می‌‏گیرد شامل ابعاد فیزیکی، ذهنی، اجتماعی، و احتمالاً روحی است درحالی‌که در روابط عمیق عاشقانه خیر رساندن به معشوق معنای متفاوتی پیدا می‌‏کند، عشق فرد را به انجام فعالیت‏های روزمره ترغیب می‌‏کند، و توجه مدام به معشوق، تلاش در جهت استمرار رابطۀ عاشقانه، به اشتراک گذاشتن وقت، و تلاش در جهت شناسایی نیاز‌ها، خواسته‏‌ها و آرزوهای معشوق را دربر می‎گیرد. افزون‌براین، عاشق در جستجوی شناخت ویژگی‏های فردی معشوقش برمی‏‌آید تا بتواند او را در جهت دستیابی به خیر حمایت کند که این کار در واقع نوعی مشارکت جستن در سعادت و خوشبختی دیگری است. احساس یکی شدن با معشوق و استمرار پیدا کردن یک رابطۀ عاشقانه مستلزم انجام کار‏های بسیار زیادی است. احساس یکی شدن با معشوق بدون آگاهی از واقعیت‎های بی‏شمار دربارۀ او دوام پیدا نمی‌‏کند. اشخاص، پدیده‏‌های ایستایی نیستند و پیوسته تغییر می‌‏کنند. بنابراین استمرار بخشیدن به تجربۀ یکی شدن با معشوق کاری پیچیده و دشوار است چراکه انسان موجودی وابسته به ارتباط است و استمرار احساس یگانگی با معشوق نیازمند حمایت از خیر اوست و در ‌‌نهایت همین موضوع است که احساس یگانگی با او را لذت‏بخش می‌‏کند. افزون‌براین، عشق با توجه به سیاقی که در آن قرار دارد طیف‏‌های گوناگونی از فعالیت‏ را دربر می‏‌گیرد که هرکدام از این فعالیت‏‌ها به فعالیت‏های دیگری که در ‌‌نهایت برای دستیابی معشوق به خیر لازم است، منتهی می‌‏شود. همین موضوع است که باعث می‌‎شود رفتار عاشقانۀ فرد با والدینش در مقایسه با رفتار عاشقانۀ‌‌ همان فرد با دوست، فرزند و معشوقش متفاوت باشد.

 مطالبۀ عشق نیازمند طیف وسیعی از فعالیت‏‌های پیچیده و جالب است که در‌‌نهایت به خود شخص سود می‌رساند. بسیاری از، و نه همه، فعالیت‏هایی که پشتوانۀ عشقی دارد نوعاً به شکل فعالیت‏های لذت‏بخش و نه رنج‌آور و دشوار قضاوت می‌شود. تعامل با افراد، برقراری ارتباط، به اشتراک گذاشتن وقت، توجه نشان دادن به آن‌ها و حمایت کردن از آن‌ها برای دستیابی به خیر در اصل نوعی فعالیت لذت‌بخش است. البته فعالیت‏های ناخوشایندی که انجام دادن آن‌ها مستلزم عشق است، مثل پرستاری کردن از بیمار و یا انجام دادن وظایفی مثل نظافت منزل هم وجود دارد. بااین‌حال، خود این وظایف هم وقتی که وسیله‎ای برای برقراری یک رابطه نزدیک‏ و دست پیدا کردن به ارتباط عمیق‏ با دیگری در نظر گرفته شود، دیگر ناخوشایند تلقی نمی‌شود.

 اما اهدافی که در ارتباط با عشق تعریف می‌‏شود تا چه اندازه دست‌یافتنی‎ است؟ پاسخ گفتن به این سؤال دشوار است چراکه تحقق یافتن این اهداف به شرایط گوناگونی نیاز دارد که خارج از کنترل عشاق است به همین خاطر کسی نمی‌‏تواند سعادت دیگری را تضمین کند و بنابراین دستیابی عشاق به اهداف هم تضمین‌شده نیست بااین‌حال، تحقق یافتن اهداف تا حد زیادی به خواست و انگیزۀ عشاق وابسته است. آرزوی خیر برای معشوقمان و یکی شدن با او معمولاً هدف و خواست دیگران به حساب نمی‌‏آید. بنابراین اهدافی که در ارتباط با عشق‏‌ورزی ما تعریف می‌‎شود در رقابت با اهداف دیگران قرار نمی‌‏گیرد و کس دیگری در پی دستیابی به آن‌ها برنمی‌‎آید. درعوض اهداف دیگری که دستیابی به آن‌ها نوعی موفقیت حرفه‎ای یا اقتصادی به‌شمارمی‏رود محل توجه دیگران نیز هست و دستیابی به آن‌ها معمولاً به شکل‏‌گیری شرایطی منتهی می‌‎شود که از رهگذر آن تنها یک نفر می‌‏تواند به موفقیت دست پیدا کند. دیگر آنکه دستیابی به اهدافی که با عشق‏ ورزیدن مرتبط‌‎اند معمولا به مهارت یا آموزش خاصی نیاز ندارد و بنابراین شخص به آموزش‌های آکادمیک و یا مهارت‌های جسمانی خاصی برای تحقق این اهداف نیازمند نیست. کاری که شخص باید برای دستیابی به اهداف در یک رابطه عاشقانه بکند این است که به طرف مقابلش به خوبی واکنش نشان بدهد و به تفاوت ارتباط با او از ارتباط با دیگران توجه داشته باشد. بنابراین دستیابی به اهدافی که در ارتباط با عشق تعریف می‌‏شود به مراتب ساده‏‌تر از بعضی از اهداف دیگر است.

 برخورداری از فضیلت عشق برای یافتن هدفی که زندگی را مملو از فعالیت‏های معنادار و لذت‏بخش کند کافی است. ممکن است به‌نظر رسد که اهداف دیگر نیز دقیقاً چنین فایده‌‏ای برای عاملشان دارند اما اهدافی که به فعالیت‏های شخص در طول دوران زندگی‎اش معنا می‌‏دهند بسیار محدودند. همچنین امکان دارد بعضی از فعالیت‏های زمانبر و دیربازده احساس ‏معناداری را کم کند، مثلا بعضی از مشاغل که فارغ از تنوع یا پیچیدگی است و از یک مسیر خطی پیروی می‌‏کند از این دست است، مشاغلی همچون فروشندگی یا اپراتوری تلفن و… این درحالی است که مشاغلی که احساس مفید بودن و یکی شدن با دیگران را در فرد به‌وجود می‌‎آورد به‌عنوان مشاغلی که دارای ارزش غایی‎ است، تلقی می‌‎شود. فضیلت عشق شخص را به‌سوی انجام فعالیت‏های ارزشمند هدایت می‌‏کند چراکه با سود رساندن و ارتباط داشتن با اشخاص دیگر مرتبط ‏است. حاصل آنکه اهداف مرتبط با عشق سودرسان‌اند چراکه پیگیری این اهداف شخص را ناگزیر به انجام فعالیت‏های مفید و لذت‎بخش می‌‏کند. افزون‌بر‌این عشق می‌‏توانند به فعالیت‏های کسالت‎آور و خسته‌کنندۀ ما معنای تازه‌‏ای ببخشد. مثلا ممکن است فردی که شغلی خطی نظیر اپراتوری تلفن دارد هنگامی که به شغلش به‌عنوان یک شغل مفید برای خانواده، اجتماع و جامعه نگاه کند آن شغل را بسیار معنادار و لذت‏بخش بیابد. بدور به اختصار می‌‏گوید:

 هیچ سرمایه‏‌گذاری بر خود به اندازۀ عشق ‏ورزیدن ارزشمند نیست. عشق‏ ورزیدن نوعی سرمایه‏‌گذاری‎ است که هویت ما را شکل می‌‎دهد و ما را از رهگذر عشق ارزشمند می‌‏کند. عشق زندگی ما را غنی می‌‏کند و منبع اصلی درک احساس هویت، معنا و البته شادی نیز هست. عشق به اشخاص ممکن است اندوه را هم نتیجه بدهد اما همان‌طورکه سینگر گفته است عشق‌‏ورزی به اشخاص، چیز‏‌ها و یا آرمان‎‌ها برای ما ارزشمند و مهم است. عشق‌بخشی جدایی‌‏ناپذیر از یک زندگی معنادار است.

 همان‌طورکه بدور اشاره کرده است عشق به اشخاص، پدیده‏‌ها و آرمان‎‌ها به یک شکل در این راستا عمل می‌‏کند، اما به نظر من فواید اهدافی که بر پایۀ عشق به چیز‌ها یا پدیده‌‏هاست، را نمی‌توان ‏ با فواید اهدافی که بر مبنای عشق به اشخاص شکل گرفته است، مقایسه کرد؛ چرا که دستیابی به اولی، مستلزم فعالیت‏‌هایی است که از پیچیدگی و جذابیت کمتری برخوردار است. همچنین، خوشبین هستم اهدافی که بر مبنای آرمان‎‌ها شکل گرفته‏ است رابطۀ تنگاتنگی با اهدافی داشته باشد که بر پایۀ عشق به اشخاص به‌وجود آمده است‏. آرمان‎هایی نظیر عدالت، آزادی، برابری و خیر همگانی ارتباط تنگاتنگی با عشق دارند و عشق ‏ورزیدن مستلزم تعهد به بسیاری از این آرمان‎هاست. بدیهی است اهدافی که به‌دنبال تحقق بخشیدنشان هستیم زندگی ما را سرشار از فعالیت‏‌های معنادار و لذت‏بخش می‌‏کند. کسانی مانند جوزف راز بر این باورند که ما زنده‏‌ایم تا با کسانی که به آن‌ها عشق‎ می‌‎ورزیم رابطه برقرار کنیم، راز می‌‏گوید:

 ما زنده‎ایم تا با کسانی که به آن‎‌ها عشق می‌‏ورزیم رابطه برقرار کنیم، تا هدفی داشته باشیم که در پی تحقق بخشیدنش باشیم، چه آن هدف شغلی باشد، چه اجتماعی، سیاسی، اجتماعی و… باشد و همین‎هاست که زندگی ما را معنادار می‌‏کند. اگر در این موضوع شک دارید پای صحبت کسانی که افسردگی دارند یا تا آستانۀ خودکشی رفته‎اند بنشینید. خواهید دید که مشکل آن‌ها فقدان ارزشمندی جهان نیست، آن‎‌ها معنایی برای زندگیشان متصور نیستند…

 بنابراین این ادعا که می‌‏گوید ما زنده‌‏ایم تا با کسانی که عاشقشان هستیم ارتباط برقرار کنیم متضمن این نگرش است که ارزش روابط هم از رهگذر عشق به‌دست می‌‏آید. روابطی که فاقد عشق‌‏اند، فاقد معنا و عمق هم هستند. عشق، شخص را قادر به درک ارزش رابطه می‌‏کند و بدون عشق، رابطه تنها ابزاری برای رسیدن شخص به اهداف خودش تلقی می‌‏شود. همچنین باید افزود شخصی که زندگی‌‏اش سرشار از فضیلت عشق است به نسبت کسی که تنها در یک بعد از زندگی‏‌اش عشق را تجربه می‌‏کند زندگی معنادارتری دارد. مثلا مرگ امکان دستیابی به اهدافی را که برحسب رابطۀ عاشقانه با یک شخص خاص تعریف شده است، از بین می‌‎برد؛ بنابراین برای جلوگیری از این پیامد انجام فعالیت‏های معنادار نیاز است. همچنین ممکن است هر رابطۀ عاشقانه‎ای به‌دلیل دخالت بعضی عوامل خاص که خارج از کنترل فرداند به شکست بینجامد. اگر شخص تمام هدفش را در زندگی تنها برمبنای یک رابطۀ عاشقانه تعریف کرده باشد با از دست دادن آن رابطۀ عاشقانه تمام زندگی‏‌اش خالی از معنا خواهد شد. در عوض کسی که رابطه عاشقانه‎ای با همسر، دوستان، فرزندان، همسایگان، همکاران، هم‌کیشان و… پیش گرفته خود را در معرض حمایت روابط عاشقانۀ متعددی قرار داده است که هیچ‌گاه زندگی او را خالی از معنا نمی‌‎کند. در همین راستا روان‌شناسانی همچون رابرت اموز به این نتیجه رسیده‌‏اند که ارزش انسان‎‌ها و اهداف به شکل بالقوه در درک آن‌ها از سطوح مختلف شادی دخیل است. اما سؤالی که در اینجا مطرح می‌‎شود این است که کدام دسته از اهداف در درک انسان‎‌ها از شادی نقش بیشتری ایفا می‌‏کنند؟ تحقیقات روان‌شناسی به اثبات رسانیده‌‏اند که آن دسته از اهداف که در ارتباط با عشق تعریف می‌‏شود شادی بیشتری به شخص می‌‏بخشد. اموز اذعان دارد که شکل‏گیری اهداف مرتبط با فضیلت عشق با افزایش شادی در اشخاص ارتباط مستقیم دارد، وی می‌‏گوید:

 ما دریافته‏‌ایم که تلاش افراد برای برقراری نوعی صمیمیت درونی با دیگران در‌‌نهایت به تجربۀ احساس خوشبختی می‌‎انجامد، این تلاش درونی پیامد اهمیت دادن انسان‎‌ها به برقراری روابط عمیق و متقابل است… این تلاش‏‌ها خلاقیت، بخشودن خود به دیگری، و تأثیرگذاری بر رضایت‏مندی نسل بعد از زندگی و… را دربر می‏‌گیرد. 

«تلاش درونی» در اصل‌‌ همان میل به یکی شدن با معشوق است که خواست خیر برای او را هم شامل می‌‎شود. همان‌طورکه دیدید این یافته روان‌شناختی ادعای من دربارۀ این موضوع را که عشق به عشاق سود می‌‏رساند، تأیید می‌‏کند. اما سؤالی که در اینجا مطرح می‌‎شود این است که عشق چگونه بر احساس خوشبختی و سعادت عشاق دامن می‌‏زند؟

 مارتا نوسبام عشق را نوعی احساس شادی که با اهداف انسان در زندگی ارتباط دارد تعریف می‌‏کند و می‌‎افزاید احساساتی نظیر عشق ارتباط مستقیمی با تصور فرد از شادی دارد، او می‌‏گوید: «مفهوم شادی از ارزش ذاتی نشأت می‌‏گیرد. اگر کسی قادر باشد به دیگری نشان بدهد در زندگی از چیزی غفلت کرده است که بدون آن زندگی‎اش کامل نخواهد بود، نقطه‌ضعف زندگی او را نشان داده است.»

 ارتباط بسیار جالبی میان شرح نوسبام از شادی و شرح فرانکفورت از اولویت‏‌های فردی وجود دارد. از دید نوسبام شادی دربرگیرندۀ هر آن چیزی است که از دید شخص به‌عنوان یک هدف ارزنده است. شخصی که تصوری از شادی ندارد در واقع تصوری از هدف ندارد. توصیف نوسبام از شادی دربردارندۀ اولویت‏‌های فرد است که چه به شکل باورهای فردی که ارزش عینی و بیرونی دارند و چه به شکل باورهایی که به لحاظ درونی‏ و شخصی‏ برای شخص ارزنده‌اند، نمودار می‌‎شود و درواقع به خود شخص بستگی دارد که کدام پدیده را دارای ارزش عینی تلقی ‏کند، مثلاً شخصی که باور دارد موفقیتش در حمل ستون‌های بتنی با بهبود زندگی شخصی‌‏اش ارتباط دارد، تجربه شادی را به تحقق این موفقیت در زندگی خود منوط کرده است.

 با وجود این، برخورداری از فضیلت عشق تضمین می‌‏کند که دیدگاه شخص در باب شادی، شکلی منظم، منسجم و یکپارچه داشته باشد بدین معنا که عشق، فرد را وادار می‌‏کند که در جهت رسیدن به اهدافش از نظم پیروی کند و نظم درونی مستلزم آن است که اهداف شخص با هم سازگاری داشته باشند. افزون‌براین همان‌طورکه در بخش بعد توضیح داده خواهد شد اهداف فرد در جهت ساختار انگیزشی وی انسجام پیدا می‌‏کند و خود این موضوع هم در ‌‌نهایت به انسجام ذهنی شخص می‌‎انجامد.

۲. عشق به‌وجود آورندۀ انسجام ذهنی است

 همان‌طور که در قسمت قبلی هم اشاره شد عشق در عشاق نوعی انسجام ذهنی به‌وجود می‌‏آورد. شخصی که خواسته‌‏های خودش را برای دیگری در سطح اولویت‏‌های نظری نگه داشته و اراده‌‏ای در جهت تحقق بخشیدن به آن خواسته‏‌ها ندارد، هنوز از عشق بهره‏ نبرده است. بیشتر شروح معاصر فلسفی در این باب متأثر از مقاله هری گوردون فرانکفورت با عنوان «ارادۀ آزاد و تصور فرد» [۳] است. او در این مقاله تببینی درخصوص طبقه‎بندی خواسته‎‌ها به‌دست می‌‎دهد و در آن تمایزی میان خواسته‌‏های دستۀ اول و خواسته‏‌های دستۀ دوم ایجاد می‌‏کند. فرانکفورت بر این باور است که خواسته‌‏های دستۀ دوم نقشی در شکل دادن و پدید آوردن خواسته‏‌های دستۀ اول ندارد و بیشتر برای خود شخص مهم به‌شمار‌ می‎رود. به نظر او توانایی قرار دادن خواسته‌‏های دستۀ اول در راستای خواسته‌های دستۀ دوم شرط لازم ‌و ‌کافی برای برخورداری از ارادۀ آزاد است. او می‌‏پندارد برخورداری از فضیلت عشق باعث می‌‎شود که خواسته‎های دستۀ اول و دستۀ دوم در یک راستا قرار بگیرند. از ویژگی‌‏های عشق‏ ورزیدن این است که به انسجام ذهنی فرد در ارتباط با خواسته‏‌هایش نیاز دارد. در حقیقت، عشق‏ ورزیدن مستلزم آن است که طیف گستردۀ خواسته‏‌های فرد با خواسته‏‌های ناظر به عشق سازگار باشد. شخصی که ذهنش را انسجام نبخشیده طیف گسترده‌‏ای از خواسته‎های گوناگون و‌ گاه ناسازگار را درون ذهن خودش جای داده است. ذهن می‌‏تواند عشق ‏ورزیدن را وسیله‌‏ای برای تشخیص اولویت‏‌هایش قرار دهد تا از این رهگذر انسجام ذهنی را قوت بخشد و درنتیجه، در مقایسه با کسی که ذهن منسجمی ندارد، لذت بیشتری را برای فرد به‌ ارمغان آورد. مثلاً شخصی که در نظر دارد دست به نوشتن کتابی بزند و هم‌زمان گلف هم بازی کند دو هدف ناسازگار را برای خودش تعریف کرده است. مطمئناً او نمی‌‏تواند هر دوی این کار‌ها را هم‌زمان در یک روز انجام بدهد اما نوشتن کتاب و بازی کردن گلف در دو زمان متفاوت قطعاً کاری امکان‌پذیر است. یک ذهن انسجام‌نیافته مجموعه‏‌ای از خواسته‏‌ها و آرزوهای بالقوه و نامرتبط را در خود جای داده است. خواسته‏‌هایی در ارتباط با سرگرمی‏‌ها، روابط، موفقیت‏‌ها و… که ممکن است با همدیگر سازگاری نداشته باشند. خیلی‏‌ها هستند که به مجموعۀ مشابهی از اهداف دست پیدا می‌‏کنند اما این کار بدون برخورداری از یک ساختار ذهنی منسجم و توانایی در شناخت اولویت‏‌ها امکان‌پذیر نخواهد بود. انسان‎‌ها موجوداتی محدود و برخوردار از منابعی محدودند و ناتوانایی افراد در شناخت اهداف و اولویت‎‌هایشان به ناتوانی در استفادۀ بهینه از این منابع خواهد انجامید. بنابراین فقدان یک ساختار ذهنی منسجم می‌‎تواند باعث شود که فعالیت‏‌ها و اهداف فرد مثل زمانی که دارای انسجام ذهنی است نتیجه ندهد و همین موضوع به کمتر لذت بردن آن شخص از زندگی‏ بینجامد. 

شخصی که ذهنی منسجم دارد، اولویت‏‌بندی‌‏های ساده‎ای ندارد. شخصی که ذهن منسجمی دارد و رابطه را ارزشمند‌تر از پول تلقی می‌‏کند تحت هر شرایطی فعالیت‏های مبتنی بر پول را جایگزین فعالیت‏های مبتنی بر رابطه نمی‌‏کند اما زندگی‏‌اش را به‌صورتی شکل می‌‏دهد که بتواند به خواسته‏‌اش برای پولدار شدن هم برسد. او اهداف زندگی‌‏اش را به‌نحوی شکل می‌‏دهد که ارزش دنبال کردن داشته باشد. شخصی که دارای ذهنی منسجم است‌ گاه حتی یک هدف متعالی را جایگزین هدفی می‌‏کند که مدت‏‌ها در پی تحقق بخشیدن به آن بوده است او حتی ممکن است تحقق بخشیدن به اهداف کم‌اهمیت‎‌تر را به‌خاطر اهداف مهم‎‌تر به تعویق بیندازد. فقدان انسجام روانی نه تنها دال بر ناتوانی در اولویت‎بندی کردن و انسجام دادن خواسته‏‌هاست بلکه از وجود خواسته‏‌های ذاتاً ناسازگار با یکدیگر در ذهن فرد نیز خبر می‌‏دهد.

 اما اگر دو خواستۀ ارزنده در تقابل با هم قرار گیرند چه اتفاقی می‌‏افتد؟ در چنین شرایطی شخصی که دارای ساختار ذهنی منسجم است شروع به تجزیه‌ و‌ تحلیل می‌‏کند و جلوی عواملی که مانع از تحقق اهدافش می‌‎شود را می‌‏گیرد. حاصل آنکه او این توانایی را دارد که با دستیابی به یک هدف، هدف بعدی‎اش را هم مشخص کند. تأثیر بالقوۀ دیگری که بی‌انسجامی ذهنی با خود به‌همراه می‌‏آورد این است که وقتی شخص نتواند بین دو هدف ناسازگار دست به انتخاب بزند، هر دوی آن‌ها را به شکل هدف نهایی خودش تعریف می‌‏کند و ناتوانایی در انتخاب دو گزینۀ جذاب در بسیاری از مواقع به از دست رفتن هر دوی آن گزینه‏‌ها می‌‎انجامد مثل شخصی که هم‌زمان به شکل بالقوه دو شریک رومانتیک دارد اما نمی‌‎تواند از بین این دو نفر یکی را انتخاب کند.

 انسجام ذهنی حاکی از سلامت احساسی و نظام‌‏مند بودن درون فرد نیز هست. تعارض در خواسته‏‌ها تهدیدکنندۀ سلامت جسمی و روحی است، افزون‌بر‌این، تعارضات ذهنی و روحی می‌‏تواند پیامدهای جسمی مهمی را نیز با خود به همراه بیاورد. نمونۀ این تعارضات در کتاب «اعترافات» آگوستین، هنگامی که او میان لذت‏های جسمانی زمینی‏‌اش در گذشته و لذت‏های روحانی‌‏اش در مقام مقایسه برمی‎آید به‌خوبی مشهود است. آگوستین تجربۀ دردناک و عذاب‏‌آوری در این رابطه داشت. ذهن وی دو هدف ناسازگار را برای او تعریف کرده بود و از این رو با خودش در جنگ بود و تنها هنگامی که توانست ساختار فکری‏‌اش را منسجم کند به آرامش رسید. زندگی آگوستین نمونه‌‏ای از چندپارگی ذهنی در یک برهۀ زمانی کوتاه است، اما چندپارگی ذهنی و بی‌انسجامی روانی در کل دوران زندگی می‌‏تواند به درد و ناتوانی در لذت بردن از زندگی بینجامد.

 فضیلت عشق نیازمند انسجام درخور ملاحظۀ ذهن است بنابراین شخصی که می‌‎خواهد با معشوقش یکی بشود و هم‌زمان در این فکر است که حد‌ و حدودش را با او نگه دارد، عاشق نیست. عاشق باید ذهنش را انسجام ببخشد بنابراین میل به یکی شدن با معشوق از این قابلیت برخوردار است که با سایر خواسته‌‏های فرد در رقابت باشد و خواسته‏‌ها و آرزوهای ناسازگار با این خواسته را حذف کند و یا نادیده بینگارد. افزون‌بر‌این، زمانی که شخصی کلاً در پی روابط مبتنی بر عشق با همه انسان‎هاست، باید از آرزو‌ها و خواسته‌های به مراتب منسجم‎تری برخوردار باشد.

 همچنین بعضی روان‌شناسان استدلال کرده‌‏اند زندگی با یک ذهن منسجم به مراتب لذت‏بخش‏‌تر از زندگی با یک ذهن انسجام‌نیافته است، چراکه محقق کردن خواسته‏‌ها بدون چشم‏‌پوشی کردن از بعضی از آن‌ها، لذت‎بخش‏‌تر از جایگزین کردن بعضی از خواسته‏‌ها به‌جای خواسته‏‌های دیگر است. لورا اکستروم [۴] فایدۀ انسجام درونی را به اختصار «افزایش استقلال» دانسته که در ‌‌نهایت خودش را به شکل رضایتمندی بیشتر از زندگی و خودسامانی نشان می‌‏دهد. او می‌‏گوید:

 یک زندگی مستقل، زندگی‌‏ای با رضایت‏مندی بیشتر است که به‌وسیلۀ فشارهای خارجی، علل ناشناخته و تمایلات درونی به مسیرهای گوناگون منحرف نمی‌‎شود، و برای صاحبش سردرگمی در این باب که چه باید بکند، و بیزاری از تصمیمات و کار‌هایش را به همراه نمی‌‎آورد.

 وی می‌‏پندارد تمایلات درونی و تعارض میان اهداف شناخته‌شده و علل ناشناخته‏، از سویی استقلال فرد و احساس خوشبختی او را تحت تأثیر قرار می‌‏دهد و از سوی‌ دیگر عشق ‏ورزیدن به دیگری سبب می‌‏شود احساس استقلال در فرد تا حد بسیار زیادی افزایش پیدا کند.

 سؤال بسیار جالبی که در اینجا مطرح می‌‎شود این است که آیا انسان‎‌ها می‌‏توانند ذهنشان را بر یک هدف متمرکز کنند یا هدف به خصوصی وجود دارد که ذهن انسان‎‌ها بر آن متمرکز می‌‎شود؟ مثلا کانت بر این باور است که اراده نمی‌‏تواند حول خواسته‏‌ها و آرزوهایی که مغایر با سعادت فردی تشخیص داده ‎شود، انسجام پیدا کند. او ادعا می‌‏کند که ذهن فرد باید در بادی امر عقلانیت عملی را با سعادت و وظایف اخلاقی به شکل بالقوه سازگار تشخیص بدهد، وگرنه هیچ کسی آن دسته از اوامر اخلاقی‏ که مغایر با سعادت باشد را تاب نمی‌‏آورد. اگر عقلانیت عملی مرتبط با سعادت فردی شخص با مطالبات اخلاقی تعارض داشته باشد آنوقت شخص نمی‌‏تواند به لحاظ ذهنی انسجام پیدا کند و از این روست که مطالبۀ سعادت فردی و استکمال اخلاقی هر دو از خصوصیات بنیادین یک موجود عقلانی است.

 آکویناس اما بر این باور است که انسان‎‌ها تنها می‌‏توانند ذهن خود را حول اهداف خاصی منسجم کنند. به‌زعم آکویناس آرامش حقیقی فرد تنها هنگامی به‌دست می‌‎آید که امیال او در جهت چیزی که حقیقتاً خوب است، هدایت شود. به نظر او تمایل غریزی انسان به خوبی و خیر در هر جایی ارضا نمی‌‏شود و اگر کسی تلاش کند به این میل از طریق چیزی که حقیقتاً خوب نیست پاسخ بدهد- او می‌‏گوید لذت‏‌ها از رهگذر فضایل یا روابط به ما می‌‏رسند- در انسجام بخشیدن به ذهنش حول خوبی‏‌ها ناکام مانده و در نتیجه نمی‌‏تواند با خودش در صلح باشد و البته بخش‎هایی از اراده‎اش کماکان در جستجوی چیزی که حقیقتاً خوب است برمی‌‏آید.

 بنابراین ذهن آدمی می‌‏تواند بر مبنای دلایلی که توسط کانت و آکویناس مطرح شد، انسجام پیدا کند. ذهن می‌‏تواند، به‌نحوی‌که کانت استدلال می‌‏کند، انسجام پیدا کند چون عشق با عقلانیت عملی مرتبط با خیر فردی سازگاری دارد. عشق ضرورتاً دربردارندۀ خیر فرد است و بنابراین اراده می‌‏تواند حول خواسته‏‌های عشق شکل بگیرد. از طرف دیگر عشق بنا به دلایلی که آکویناس آورد هم می‌‏تواند به ذهن فرد انسجام ببخشد چراکه واکنش عاشقانه به افراد نشانی از میل غریزی به خیر نیز هست.

 در این بخش دیدیم که عشق به عشاق کمک می‌‏کند تا ذهنشان را از رهگذر خواسته‌‏های ناظر به عشق انسجام ببخشند. عشق ‏ورزیدن مستلزم برخورداری از انسجام ذهنی است و بنابراین کسی که هنوز در ذهنش خواسته‏‌های متعارض را نگه می‌‏دارد، به شکل کامل از فضیلت عشق برخوردار نشده است. حاصل آنکه شخص، زمانی به شکل کامل عشق را تجربه می‌‏کند که ذهنش حول خواسته‏‌های مرتبط با عشق منسجم شده باشد. انسانی که ذهن منسجمی دارد، انسان خوشبختی است چراکه بهتر می‌‏تواند به آرزو‌هایش جامه عمل بپوشاند و بنابراین تعلق خاطر نسبت به یک خواسته از صمیم دل از تجربۀ یک ستیز درونی لذت‏بخش‏‌تر است.

۳. عشق، انگیزه‎ اصلاح و بهبود شخصیت است

 برخورداری از فضیلت عشق انگیزۀ لازم برای اصلاح و بهبود شخصیت را در عشاق فراهم می‌آورد. نظریۀ اصلاح درونی یا اتحاد فضایل از زمان یونان باستان وجود داشته است. من با این عقیده هم‌رأی‏‌ام که تمامی فضایل اخلاقی با عشق ارتباط دارند، و بنابراین راجع به این موضوع بحثی ندارم اما بحثم راجع به این است که برخورداری از فضیلت عشق تمایل به برخورداری از بعضی فضایل دیگر را نیز با خود به همراه می‌آورد. هنگامی که شخصی می‌خواهد با دیگری یکی شود و برای او خوبی آرزومند است، همین خواسته انگیزۀ قدرتمندی را برای اصلاح و بهبود خود و همچنین نائل شدن به کمال را در وی فراهم می‌‏آورد. هنگامی که فرد برای دیگری آرزوی خیر و خوبی می‌‏کند در واقع می‌‎خواهد زندگی معشوقش تا آنجا که می‌شود مملو از خیر و خوبی باشد. اگر کسی آرزو داشته باشد که با معشوقش یکی بشود یعنی در پی صمیمیت، سهیم شدن در تجارب، و حتی سهیم کردن او در هویت خودش است، و تحقق این امر مستلزم آن است که او به قدری خودش را بهبود ببخشد که بتواند زندگی معشوقش را بهتر کند.

 ایمانوئل کانت در رابطه با وظیفۀ اخلاقی همین دیدگاه را دارد. او می‌‎گوید یکی از وظایف اخلاقی که باعث شادی در وجود دیگران می‌شود‎‌ اصلاح و بهبود نفس و تلاش برای ارتقاء مهارت‏های فردی است. به نظر او:

 امکان دارد که شخص خودش را واجد استعداد خاصی ببیند و آن را برای رسیدن به مقاصد خاصی مفید ارزیابی کند. اما زندگی‌اش را در رفاه و راحتی بیابد و ترجیح بدهد به‌جای آنکه خودش را به زحمت بیندازد، از شرایطش لذت ببرد. بااین‌حال، امکان دارد از خودش سؤال کند آیا زیاده‌‏روی من در غفلت از این استعداد ذاتی، و تمایل من به آسان‌گیری، با آنچه وظیفه نامیده می‌‎شود، سازگار است؟ مطمئناً او نمی‌‏خواهد که این موضوع تبدیل به یک قانون کلی در عالم شود و حتی نمی‌‏خواهد این موضوع را تبدیل به یک قانون ذاتی درون انسان‌ها بکند. او به‌عنوان یک موجود عاقل در پی آن است که تمام توانایی‏‌هایش شکوفا شود، تا آن‌ها را به خدمت خود بگیرد و در جهت تحقق همه اهداف ممکن به‌کار ببندد. 
بنابراین کانت عقیده دارد حمایت کردن از دیگران مستلزم اصلاح و بهبود خود است. افزون‌براین، نظریۀ وی به شکل ضمنی حاکی از آن است که پرورش توانایی‏‌های فردی، شخص را در پیگیری اهدافش قوی‏‌تر می‌‏کند. بنابراین همان‌گونه که کانت هم اشاره کرده است حمایت کردن از شادی دیگران مستلزم آن است که شخص خودش را ارتقا ببخشد و به نظر من هم عشق هم به عاشقی نیاز دارد که خودش را بهتر کند.

 بسته به رابطه، عشق انگیزه‏‌های مختلفی برای اصلاح و بهبود عشاق به دست می‌‏دهد اما قوی‎‌ترین انگیزه‌‏ای که عشق برای اصلاح و بهبود شخص فراهم می‌‏آورد، خواست و آرزوی یکی شدن با معشوق است. به نظر نمی‌‏رسد عشق به یکی از خویشاوندان که در مسافت بسیار دوری از ما زندگی می‌‏کند، انگیزۀ لازم برای اصلاح و بهبود شخصیت را برای ما فراهم کند اما عشق به والدین یا فرزندان چرا.

 در یک سیاق عاشقانه، شرکای عشقی معمولا انگیزه‏‌ای برای بهتر شدن در دست دارند. آن‌ها معمولا دوشادوش هم در برابر مشکلات می‌‎ایستند و خود این مشکلات زمینۀ اصلاح و بهبود شخصیت را در آن‌ها فراهم می‌‎کند. البته که خود این مثال ممکن است مشکل‌‏ساز باشد چراکه ممکن است این تغییرات کوتاه‌مدت باشند و یا انگیزه‏‌های خودخواهانه داشته باشند. بااین‌حال، برخورداری از فضیلت عشق در برابر تعداد بیشتری از انسان‏‌ها در مقایسه با برقرار کردن رابطه عاشقانه با یک نفر، انگیزه قوی‌‏تری را برای اصلاح و بهبود شخصیت در فرد فراهم می‌‎آورد چراکه چنین شخصی می‌‎داند طیف گسترده‎ای از افراد، در طیف گسترده‌‏ای از روابط عاشقانه از مزایای اصلاح و بهبود او برخوردار خواهند شد. راز نیز بر این باور است اهدافی که نیاز به مشارکت جستن افراد دارند در عمل از اثر انگیزشی قدرتمندتری برخوردارند. او می‌‏پندارد تحقق بعضی از اهداف به حضور شخص و دخالت او نیاز دارد و تحقق اهداف عشقی به یک رابطه نزدیک نیازمند است. افزون‌بر‌این، عشق‏ ورزیدن هدفی است که به خود شخص سود می‌‏رساند و هدفی دیگرخواهانه است. بنابراین عاشقی که در آرزوی یکی شدن با دیگری است برای تحقق هدفش به حضور، دخالت و تعهد نیازمند است. اگر بناست که یکی شدن عاشق به معشوق سود برساند، به گستره‏‌ای از فضایل نیاز داریم. برخی از این فضایل در همه روابط عاشقانه ضروری است حال آنکه بعضی از این فضایل در بعضی از روابط خاص به‌کار می‌‎آید. مثلا به نظر روسالیند مکدوگال[۵] پدر یا مادر بودن نیازمند پذیرش، تعهد و آینده‏‌نگری است و به نظر من الگوی مکدوگال به سایر روابط مهم نیز تعمیم‌دادنی است. خصوصیاتی که مکدوگال از آن‎‌ها حرف می‌‎زند برای ایده‌‏آل بودن در قالب یک پدر، مادر، فرزند و یا کارمند ضروری است. احتمال دارد هر کسی از خودش بپرسد: «به چه خصوصیاتی برای عشق‏ ورزیدن به بهترین شکل در این رابطه عاشقانه نیاز دارم؟» ممکن است در هر رابطه‏‌ای به تعدادی از خصوصیات مشابه نیاز باشد اما بسته به رابطه این خصوصیات نیز متمایزند.

 مک‎اینتایر بر این باور است که نقش‎های خاص و روابط خاص به مهارت‏های خاصی هم نیازمندند. وی بر وابستگی متقابل فرد و اجتماع تأکید می‌‏کند و می‌‏گوید انسان‏‌ها به دو دسته از فضایل برای شکوفا شدن نیاز دارند، دستۀ اول فضایلی که مستقل از عقل عملی است و دستۀ دوم فضایلی است که به وابستگی آن‌ها به عقل عملی اذعان داریم. دستۀ اول فضایلی را دربر می‌‏گیرد که به‌لحاظ اخلاقی و عقلانی از دیرباز مطلوب تلقی می‌‎شده‌‏اند: فضایلی نظیر آزادی، عدالت، شجاعت و نظایر این‌ها و دستۀ دوم دربردارنده فضایلی است که به ارتباط ما با دیگران بستگی دارد مثل سخاوت، بخشندگی بی‏حساب، مهمان‌‏نوازی و… این فضایل از رهگذر روابط و فوایدی که در راستای ارتباط با دیگران برقرار می‌‏کنیم، دست‌یافتنی می‌‎شوند. 

اما همان‌گونه که بحث شد عشق‌‏ورزی فضایلی را شکوفا می‌‏کند که هم برای عاشق و هم برای معشوق سودمند است مثلا عشق ‏ورزیدن فضایلی نظیر شجاعت، خویشتن‌داری و خود‌شناسی را در فرد تقویت می‌‏کند، و رذایلی همچون تنبلی، حسادت و نفرت را از بین می‌‏برد. شخصی که متصف به صفت خویشتن‌داری است به دستیابی به اهداف در زندگی‏‌اش نزدیک‎‌تر است و یک عاشق شجاع اهدافش را با انگیزۀ بیشتری پی می‌‏گیرد. عکس این قضیه هم صادق است، یعنی شخصی که نمی‌‏تواند بدون محاسبۀ منافع خودش، ببخشد از روابطش لذت کمتری می‌‏برد و کسی که در اندوه دیگران شریک نمی‌‎شود تنهایی بلندمدتی را تجربه می‌‎کند.

 البته روشن نیست که عشق حقیقتاً به بعضی از این فضیلت‏‌ها، نظیر شجاعت، نیازمند باشد. دیدگاه ارسطویی این خصیصه را به‌عنوان تمایل فرد برای تجربۀ موقعیت‏های ترسناک یا خطرناک تعریف می‌‏کند. شخص ترسو نمی‌‎تواند عاشق خوبی باشد چراکه ترس‎های نامعقول و غیرمنطقی‌‏اش او را از عشق‏ ورزیدن باز می‌‏دارد. مثلا ممکن است از طرد شدن از جانب معشوقش هراس داشته باشد و به همین خاطر آرزوی خودش برای وصال با او را نادیده بگیرد و یا ممکن است عاشقی از ناتوانایی خودش برای محقق کردن خیر برای معشوقش بترسد و به همین خاطر متحمل درد و رنج شود.‌ گاه حتی محقق کردن خیر برای معشوق نیازمند آن است که عاشق به لحاظ جسمانی خطر کند.

 افزون‌بر‌این، ترسوها‌ گاه به‌سختی عاشق می‌‎شوند چون از متعهد شدن به یک شخص خاص و از دست دادن موقعیتی برای ارتباط برقرار کردن با یک شخص جذاب‏‌تر در آینده می‌‏هراسند. شجاعتی در عشق نیاز است که بتواند جلوی این دسته از ترس‏‌ها را بگیرد. این خصیصه باعث می‌‎شود که شخص بهتر عشقش را ابراز کند و خطرات را دست‌کم بگیرد. از طرفی باید این مسئله را هم مدنظر قرار داد که اگر کسی خطرات را دست‌کم بگیرد ممکن است دست به خطر کردن‏‌های غیرضروری بزند، شرورانه عمل کند و یا حتی با معشوقش بیگانه شود. مثلا در مراحل نخستین عشق رومانتیک امکان دارد که این ویژگی باعث شود که فرد به شکل خشن و پرخاشگرانه عمل کند و بنابراین با معشوقش بیگانه شود پس در اینجا به خویشتن‌داری در تحقق خیر برای معشوق هم نیاز داریم. 
حاصل آنکه در عشق ‏ورزیدن به فضایل اخلاقی و عقلانی نیاز داریم البته این موضوع به معنای برخورداری از این فضایل به کامل‏‌ترین شکلش نیست اما به نظر من هر چقدر که این فضایل در فرد کامل‏‌تر باشد او می‌‏تواند بهتر عشق بورزد. فارغ از آنکه فضایل اخلاقی به بیشتر افراد در بیشتر شرایط سود می‌‏رساند ولی موقعیت‎های تراژیکی وجود دارند که اعمال فضیلت‌مندانه می‌‎تواند به سعادت شخص کمک کند و عشق از جمله این مواقع است.

نتیجه‎گیری

 در این مقاله بیان کردیم که میان عشق‏ ورزیدن و خوشبختی ارتباط اجتناب‌ناپذیری وجود دارد. دوم آنکه، عشق‏ ورزیدن خواه‌ناخواه به عشاق سود می‌‏رساند. همچنین من نکتۀ سومی را به این دو افزودم و بیان کردم که عشق‎ورزیدن موقعیتی ارزشمند است و خطر موجود در عشق‏ ورزیدن به مراتب کمتر از مضرات درگیر نشدن با این موقعیت است. هر چند مدعیاتی در این باب وجود دارد که بر گفته‏‌های من انتقاد وارد می‌‏کند و می‌‏گوید نمی‌‎شود این موضوع را تضمین کرد.

 اول آنکه، من ادعا نمی‌‏کنم برخورداری از فضیلت عشق یک زندگی پر از خوشبختی و سعادت را تضمین می‌‏کند. مثلا افلاطون ادعا می‌‏کند عشق ‏ورزیدن مترادف با خوشبختی است اما من چنین ادعایی نمی‌‏کنم و ادعایی هم ندارم که فضیلت تنها و یا مهم‎‌ترین راه بدست آوردن سعادت و خوشبختی است. اما مادامی که دلایل ما در باب سعادت بر اهمیت لذت و محقق کردن امیال و خواسته‎‌ها تمرکز دارد به‌سختی می‌‏توان دریافت که چگونه هر کدام از فضایل می‌‏تواند سعادت عامل اخلاقی را تضمین کند. عشاق در معرض اتفاقات تأثربرانگیز زیادی قرار دارند و برخورداری از فضیلت عشق نمی‌‏تواند ضمانتی در برابر رنج و یا بیماری یا اعمال شریرانه در برابر افراد دیگر به‌دست دهد و تنها می‌‏تواند در هنگام رخ دادنشان مانع از آسیب دیدن بیشتر شود.

 دوم آنکه، بر من خرده گرفته‏‌اند که نباید تضمین کنم نتایج حاصل از عشق‏ ورزیدن همیشه برای همه عشاق سودمند است و ممکن است عشق ‏ورزیدن برای کسی ضرررسان باشد. من می‌‏کوشم در این قسمت این ادعا که نتایج مرتبط با فضیلت در زندگی یک شخص بدشانس می‌‏تواند ضرررسان باشد را بیشتر تشریح کنم.

 به نظر من دوراندیشی ناظر به عشق ‏ورزیدن به دوراندیشی ناظر به رعایت اعتدال در زندگی شباهت بسیار دارد. اعتدال در یک سبک زندگی سلامت به معنای رعایت رژیم غذایی، ورزش کردن و پرهیز از استعمال دخانیات است و این سبک زندگی سعادت فرد را در مراحل مختلف زندگی‌‏اش افزایش می‌‏دهد. حالا شخصی را در نظر آورید که یک سبک زندگی سلامت را پیش گرفته و به خاطر سبک زندگی‏‌اش لذت‏های کمتری را تجربه می‌‏کند اما در سن چهل‌وچهار سالگی به علت یک سانحه رانندگی جان خودش را از دست می‌‏دهد. اگر او از یک سبک زندگی ناسالم پیروی کرده بود دست‏‌کم لذت بیشتری از زندگی‎اش می‌‎برد اما او آن‌قدری عمر نکرده است که بتواند اثرات مخرب این سبک زندگی را، روی جماعتی که از یک سبک ناسالم در زندگی پیروی می‌‏کنند، ببیند. بنابراین دوراندیشی روی‌هم‌رفته در سعادت وی نقشی منفی ایفا کرده است. او خوش‌شانس نبوده اما همه می‌‏دانیم که خطر ذاتی موجود در یک زندگی ناسالم خطری بزرگ‏ به‌شمار می‌‏رود. به نظر من به همین منوال، عشق‏ ورزیدن به‌رغم خطرات موجود در آن تنها شیوۀ دوراندیشانه برای زندگی است.

 افزون‌بر‌این، من ادعا نکردم که عشق همان‌گونه که انتظار می‌‏رود به شخص سود می‌‏رساند بلکه گفتم عشق وجوه سودرسان اجتناب‎ناپذیری دارد و نکته‎ای که در اینجا وجود دارد این است که فواید عشق‏ ورزیدن بیش از خطرات آن است. اما سؤالی که در اینجا مطرح می‌‎شود این است که آیا عشق‏ ورزیدن می‌‎تواند شرایطی را به‌وجود آورد که زندگی کسی را بد‌تر کند؟ موضوعی که باید به آن توجه داشت این است که شرایطی که از آن صحبت می‌‏کنیم باید برای همه، و نه فقط برای عاشق، سخت و تأثربرانگیز باشد و نکتۀ بعد این است که اگر عشق‏ ورزیدن در این رابطۀ خاص برای شخصی سخت و دشوار است نباید چنین نتیجه گرفت که در کل آن رابطه، رابطۀ بدی بوده است. هنگامی که می‌‏خواهیم به تأثیرات کلی عشق‏ ورزیدن بر زندگی کسی توجه کنیم باید کل زندگی آن شخص را از نظر بگذرانیم. عشق به شیوه‌‏های بی‎شماری به عشاق سود می‌رساند و بر همۀ روابط شخص تأثیرگذار است. بنابراین حتی اگر رابطۀ عاشقانه‌‏‏ای بر سعادت فردی تأثیرات منفی گذاشته باشد نباید آن را در ارتباط با کل زندگی آن فرد منفی و مخرب ارزیابی کرد.

 همچنین من در این نوشتار بیان کردم انسجام ذهنی‎ که از فواید دیگر عشق است بی‌‏توجه به شرایط فرد اتفاق می‌‏افتد. گسترش ساختار درونی، جدال درونی میان خواسته‏‌های فرد را به کمترین میزان ممکن کاهش می‌‏دهد و همیشه سودرسان است. البته همان‌طورکه گفتم عشق ‏ورزیدن تنها راه دست‌یابی به انسجام ذهنی نیست اما دست‌یابی به فواید ارتباطی ناظر به عشق از شیوه‌‏های دیگر میسر نمی‌‏شود.

 اما اجازه بدهید که در اینجا به شکل خلاصه هم که شده سختی‎های موجود در یک رابطه را نیز محل مداقه قرار بدهیم. ممکن است شرایطی به‌وجود بیاید که در آن معشوق خواسته عاشق برای وصال را رد کند. رد شدن از جانب کسی که در یک رابطۀ بسیار نزدیک با او به سر می‌‏برید از تجربه‏‌های بسیار دردناک زندگی است که ممکن است تأثیرات مخربی بر زندگی شما داشته باشد. اما آیا فایده‏‌ای هم برای این تجربه متصور است؟ ممکن است این تجربه بتواند در روابط دیگر کمک‌کننده باشد. برای هرکسی که این تجربه را داشته طبیعی است که از احساس نزدیکی با دیگران بهراسد و سعی کند فاصله‎اش را با همه حفظ کند. روابط عشقی دیگر می‌‎تواند به این شخص کمک کند که این اتفاق را از سر بگذراند و روابط سالمی با دیگران برقرار کند. فایدۀ بسیار مهم دیگری که شکست عشقی برای چنین فردی دارد این است که او را به خود‌شناسی می‌‎رساند.

 بااین‌همه، ممکن است شرایطی به‌وجود بیاید که در آن عشق روی‌هم‌رفته سعادت فرد را از بین ببرد مثل زمانی که یکی از طرفین رابطۀ عاشقانه از دنیا می‌‏رود و یا یکی از طرفین دیگری را طرد می‌‏کند. با وجود این، باز هم متفکرینی نظیر ارسطو و آکویناس از نیاز ما به برقراری ارتباط با دیگران برای تجربۀ احساس خوشبختی حرف می‌‏زنند. مثلا ارسطو اذعان دارد که دوستی «یک نیاز حقیقی در زندگی است»، «و هیچ‌کسی زندگی بدون دوست را برنمی‏‌گزیند، حتی اگر تمامی خوبی‏‌های دیگر را در اختیار داشته باشد» و آکویناس نیز تصدیق می‌‏کند تجربه شادی در زندگی نیازمند وجود دوست است.

این مقاله ترجمه‎ای است از کتاب: 

The Prudence Of Love، Eric J. Silverman، Published by Lexington books، United Kingdom، ۲۰۱۰.

 ترجمه: زهرا ابراهیمی – پژوهشگر فرهنگستان زبان و ادب فارسی

 پی‌نوشت‌ها:
۱. The Prudence Of Love // ۲. Eric J. Silverman // ۳. Free Will and The Concept Of a Person // ۴. Laura Ekstrom // ۵. Rosalind McDougall.

منبع: ماهنامه فلسفی حکمت و معرفت