حیات مردان نامی؛ اسپارتاکوس

hayate mardane nami 96شهر روم به سه دسته تقسیم شده بود: دسته‌ای طرفدار سزار، عده‌ای پشت سر پمپه و گروهی هواخواه کراسوس بودند. گرچه کاتون، حسن شهرت و اعتباری که در بین مردم داشت از قدرت و نفوذش بیشتر بود، ولی فضائلش بیشتر مورد تحسین بود و کمتر سرمشق عمل و رفتار مردم. مردان قوی و عقلای قوم عموماً طرفدار پمپه بودند و آنان که پیوسته حاضر بودند با بی‌باکی و گستاخی تمام در پی هر مقصدی بی‌درنگ بشتابند، از سزار تبعیت می‌نمودند و در این بین کراسوس به مانند مرد شناوری از مزایای هر دو دسته به نفع مطامع خویش استفاده می‌برد. در امور ملک و کشور تابع خط مشی و روش خاصی نبود. نه دوست ثابت و پایدار کسی بود و نه دشمن غدار و محیل و خطرناک شخص دیگر. به سهولت از دوستی و مصاحبت اطرافیان خویش بهره‌مند می‌شد و آنجا که منافعش اقتضا می‌کرد یار و فداکار جلوه می‌نمود. بطوری که غالباً اتفاق می‌افتاد که کسی درک نمی‌کرد که آیا غرضش تمجید شخصی است که مال‌المصالحه قرار گرفته یا انتقاد و ایراد، از قانونی بدرستی در صدد مدافعه است یا تخطئه. نفوذ او در میان مردم و بخصوص ترسی که در دل‌ها ایجاد کرده بود علت قدرت او بود. کما اینکه مردی بنام «سی سینیوس» که از جملهٔ عمال سیاسی او بود در جواب آن کسی که سؤال می‌کرد چرا از موقعیت استفاده و خود را با حرارت بیشتری به کراسوس نزدیک نمی‌کند و مانند دیگران از وجودش طرفی نمی‌بندد گفت: «چون به شاخش علف بسته است». چه در روم رسم بود بر شاخ گاوانی که مردم را می‌زدند، کمی علف می‌بستند تا مردم از آنان برحذر باشند.

 شورش گلادیاتورها که بعضی از مورخین آن را جنگ اسپارتاکوس نامیده‌اند و منجر به غارت و بی‌نظمی شدیدی در ایتالیا گردید بدین کیفیت شروع شد: در شهر «کاپو» مردی بود بنام «لانتولوسبانیاتوسی». شغل او نگهداری و تربیت عده‌ای از شمشیربازان و جنگجویان خشمناک و مهیب بود که در روم باصطلاح «گلادیاتور» معروف و اکثر از اهالی «گل» و «تراس» بودند. این بیچارگان را مدت‌ها در سرداب‌ها محبوس نگه می‌داشتند نه به علت جرم و تقصیر بلکه فقط بعلت قساوت و بی‌انصافی اربابانشان که آنان را خریداری و مجبورشان می‌کردند با یکدیگر واقعاً بجنگند. تا اینکه دویست نفری از آنان توطئه کردند که از آن تنگنا بگریزند. اما توطئهٔ آنان کشف شد. ولی قبل از اینکه دستور صاحبشان دائر به مجازات آنان بموقع به اجرا گذاشته شود، هفتاد و هشت نفر آنان ناگهان خود را به آشپزخانه رسانیدند و با کارد و ساطور و چیزهای دیگری که یافتند به دست گرفته خود را به قلب شهر زدند. اتفاقاً در مسیر خود به ارابه‌ای مملو از اسلحه که مخصوص گلادیاتورها بود برخوردند که از شهر کاپو به محل دیگری حمل می‌نمودند. اسرا ارابه را واژگون نمودند و آنچه در آن یافتند به یغما بردند و خود را مسلح نمودند و بر شهر تسلط یافتند. سپس از بین خود سه نفر را به عنوان فرمانده برگزیدند که اولی موسوم بود به «اسپارتاکوس». این شخص از اهل تراس و از جمله کسانی بود که عمر خویش را در دشت و دمن به چراندن حیوانات بسر می‌برند و دو روز در یک نقطه اقامت ندارند. این شخص قلبی رئوف و بزرگ، متناسب با هیکل عظیم خویش داشت و سجایای اخلاقی او بمراتب بهتر از وضع پریشان او بود که دست تقدیر برایش ساخته بود. در رأفت و ترحم خیلی بیش از هم‌نژادانش به سجایای اخلاقی یونانیان نزدیک بود. گویند اولین بار که به عنوان برده او را به روم آوردند تا به معرض فروشش گذارند، چون به خواب فرورفت ماری گرد صورتش حلقه زد. زنش که از همان ملیت بود و در امور غیبگوئی تخصصی داشت همین که این منظره را بدید بانگ برآورد که شوهرش روزی به مقام بلندی خواهد رسید و صاحب قدرت مخوفی خواهد شد. این زن در حینی که اسپارتاکوس فرار می‌کرد در مصاحبتش بود. باری غلامان عده‌ای را که به مقابله پرداخته بودند براندند و اسلحه را از دست سربازان گرفتند و سلاح خویش را با آنان عوض کردند. سربازان اسلحهٔ گلادیاتورها را به عنوان اینکه مخصوص وحشی‌ها و مایهٔ ننگ اشخاص آزاده است به دور افگندند. 

تا اینکه سرکرده‌ای بنام «کلودیوس» با سه هزار مرد جنگی فرا رسید و محل یاغیان را که در صخرهٔ عظیمی بود و تنها یک راه عبور داشت در تحت تصرف خویش در آورد. بر بالای صخره درخت مو وحشی روئیده بود. یاغیان شاخه‌های درخت را بریدند و به هم پیوستند و محکم تابیدند و از آن نردبانی درست کردند، سپس کلیهٔ آنان به استثنای یک نفر که بر بلندی باقی مانده بود، بدینوسیله از پشت صخره به زمین پائین آمدند. آخرین مرد هم که در بالا مانده بود اسلحه را به زمین ریخت و سپس خود نیز فرود آمد. بدین ترتیب از پشت شهر به محاصره‌کنندگان تاختند. محاصره‌کنندگان به اندازه‌ای دچار وحشت و هراس شدند که اسلحه را به زمین گذاشتند و هر یک به سوئی متواری شدند و اردوگاهشان به تصرف یاغیان درآمد. آنگاه عده‌ای از چوپانان و گاوداران که در آن حوالی به نگهداری حیوانات اشتغال داشتند، در ردیف یاغیان درآمدند. این اشخاص همه جوانانی بودند بسیار قوی و آزموده و با اسلحه‌ای که بوسیلهٔ یاغیان بین آنها تقسیم شد قوی‌تر شدند و یاغیان آنها را برای اکتشاف به اطراف فرستادند. 

بالنتیجه از روم سرکردهٔ دیگری بنام «وارینیوس» اعزام گردید که آنها را متفرق سازد. در تلاقی طرفین، سرداری موسوم به «فوریوس» با دو هزار نفر شکست خورد و متعاقب این شکست سرکردهٔ دیگری موسوم به «کوسینیوس» با قوای مهم به عنوان مشاور و کمک اعزام شد. اسپارتاکوس مترصد وضع بود و چون دانست که سرکرده در محلی بنام «سالین» مشغول استحمام است، احاطه‌اش کرد و نزدیک بود که دستگیرش نماید؛ به طوریکه این سرکرده با زحمت فراوان توانست جان سالمی از دست او بدر برد. ولی قسمت اعظم مهماتش به دست دشمن افتاد و آنقدر دشمن تعقیبش کرد تا عاقبت کلیهٔ اردو و مهماتش را به تصرف خود درآورد و تعداد زیادی از قوای سرکردهٔ رومی را بکشت، منجمله خود «کوسینیوس» کشته شد. اسپارتاکوس بدین نیز اکتفا نکرد و به تعقیب فرمانده کل قوا پرداخت تا اینکه مأموران نزدیک او و کسانی را که تبر مجازات را مقابلش حمل می‌کردند، دستگیر نمود. بالنتیجه قدرت اسپارتاکوس بالا گرفت و همه از او می‌ترسیدند ولی او عاقلانه رفتار کرد. و چون داعیهٔ آن را نداشت که روم را مسخر کند، با آنچه به دست آورده بود به طرف کوهستان آلپ روانه شد و اعلام داشت از این راه هر کسی به موطن خویش بازگردد. در نتیجه عده‌ای به «گل» و برخی به طرف مقدونی حرکت کردند. ولی اغلب متابعین از نظریه‌اش پیروی نکردند و با اسلحه به قتل و غارت ولایات ایتالیا پرداختند. 

سنای روم از این پیش‌آمدها، نه تنها دچار رعب و هراسی شدید گردید بلکه از بدنامی و ننگی که شکست خوردن از دست عده‌ای غلامان یاغی ببار آورده بود، بسیار ناراحت شد و هر دو کنسول را مانند ایامی که با بزرگترین مخاطرات و جنگ‌های مهم مواجه است به استقبال یاغیان فرستاد. «ژلیوس» که یکی از کنسول‌ها بود، دسته‌ای از آلمان‌ها را که از عمده قوای خود جدا شده بودند شکست داد و همگی را از دم تیغ بگذراند و «لانتولوسی» کنسول دیگر، عمدهٔ قوای اسپارتاکوس را احاطه کرد. اسپارتاکوس خود را نزدیک نمود و به سختی قوای اعزامی را شکست داد و مهمات آنان را به تصرف خویش درآورد. بقیه قوی به طرف درهٔ «پو» سرازیر شدند. فرمانده محل موسوم به «کاسیوسی» با ده‌هزار مرد باستقبال یاغیان شتافت. نبرد بزرگی درگرفت که در آن عدهٔ کثیری از سربازان رومی کشته شدند و فرمانده کل به زحمت بسیار جان خویش را نجات داد. سنا که از این پیش‌آمدها بسیار ناراضی بود، مقرر داشت که دیگر کنسول‌ها در امور جنگی مداخله نکنند و فرماندهی را به کراسوسی واگذار نمایند. کراسوس که با عدهٔ بسیاری از جوانان اصیل و نخبهٔ خاندان‌های مشهور روم آمادهٔ حرب بود، بدین مهم اقدام کرد.

 کراسوس اردوگاه خویش را در «رمانی» مستقر ساخت و مهیای مبارزه با اسپارتاکوسی که به آن سو نزدیک می‌شد گردید. سپس «مومیوس» را با دو هنگ مأمور نمود تا از پشت سر دشمن را حلقه‌وار احاطه کنند و کاملاً از دستورهای او متابعت کند و از نزدیک شدن و مبارزه مطلقاً بپرهیزد. ولی مومیوس به محض اینکه خود را دارای این قدرت دید، سفارش فرماندهٔ خویش را ندیده گرفت و به مبارزه اقدام کرد و ناچار شکست سختی خورد و عده‌ای از سربازانش کشته شدند و تعداد کثیری اسلحه به زمین گذاشتند و فرار را بر قرار مرجح دانستند. کراسوس که دچار خشم وافری شده بود، به فراریان اسلحه داد و سفارش کرد بعد از این وظیفهٔ خود را بهتر انجام دهند.

 پانصد نفر از اولین افراد صفوف را که پا به فرار گذارده بودند، به پنجاه دستهٔ ده نفری تقسیم نمود و از هر دسته یک نفر را به قید قرعه به مجازات رساند تا اینکه بر طبق سنن قدیمی روم – که مدت‌ها دیگر اجرا نشده بود – سربازانی که اسلحهٔ خود را به زمین گذاشته و فرار اختیار کرده‌اند، در مقابل اردو تنبیه شده باشند.

 پس از اینکه کراسوس بدین قرار سربازان خویش را مجازات کرد به مقابله با اسپارتاکوس مأمورشان ساخت. دشمن که در این اوان مشغول عقب‌نشینی بود، خود را به سرزمین «لوکانی» و به ساحل دریا رسانید و در مقابل تنگهٔ «مسین» با چند جهاز متعلق به دزدان دریایی برخورد نمود و درصدد برآمد تا خود را به جزیرهٔ سیسیل رساند و غلامان جزیره را به شورش و طغیان وادار سازد. پس دوهزار نفر را به این منظور با اسلحهٔ کافی تعیین نمود و چیزی نمانده بود که جنگ‌های سیسیل که تازه خاموش شده بود، دوباره به شدت مشتعل شود، ولی دزدان دریایی که وعده کمک و همراهی داده و مبالغی دریافت داشته بودند اسپارتاکوس را اغوا کردند و دور شدند. اسپارتاکوس که از نقشهٔ خویش مأیوس شد، اردوگاه خود را در شبه جزیرهٔ «رژیو» مستقر کرد. کراسوس چون به محل رسید، از بازدید مکان دریافت که چگونه باید حریف را زبون و گرفتار سازد. پس مصمم شد با دیوار، اطراف شبه جزیره را مسدود کند تا هم افراد خود را از تنبلی و بیکاری حفظ کند و هم از دشمن وسیلهٔ ارتباط و تهیهٔ آذوقه را سلب نماید. کاری که به آن عزم کرد، بسیار طولانی و پرزحمت بود، ولی بالاخره برخلاف رأی عموم مردم آن را در اندک مدتی به اتمام رساند. یعنی خندقی از یک کنارهٔ دریا تا کنارهٔ دیگر به عرض پانزده پا و به همین عمق حفر کرد و بالادست خندق دیواری بلند و محکم بنیاد نهاد. اسپارتاکوس به این عملیات نه تنها اعتنائی ننمود بلکه آن را مسخره کرد. ولی چون از درازدستی به اطراف و اکناف عاجز ماند، مجبور شد به نقاط دوردست برای تهیهٔ آذوقه برود و چون دید به علت وجود دیوار محصور گردیده و بدون آذوقه مانده است، شبی در طوفان شدید برف و باد، به زحمت قسمتی از خندق را با خاک و سنگ و شاخهٔ درخت مملو ساخت، ویک ثلث از لشکریان خود را از آن عبور داد. کراسوس که از ماجرا اطلاع یافت دچار هراس شدیدی شد که مبادا وی به سوی روم حرکت کند ولی در اندک مدتی مطمئن شد که حریف چنین خیالی ندارد. چه عده‌ای از سربازان بر ضد اسپارتاکوس علم طغیان برافراشته و در کنار دریاچهٔ « لوکانی» اردو زده بودند. می‌گفتند آب این دریاچه تغییر طعم می‌دهد: گاهی به غایت شور و زمانی شیرین و قابل شرب است. کراسوس یاغیان را از کنار دریاچه براند، ولی موفق به کشتار زیادی نشد. زیرا اسپارتاکوس به ناگهان سر رسید و مانع حرکت و فرار آنان شد.

 کراسوس چندی قبل به سنا نوشته بود که می‌باید «لوکولوس» را از تراس و پمپه را از اسپانی فراخواند و به این نبرد مزاحم و طولانی خاتمه داد. ولی بعد از این کار پشیمان شد. زیرا می‌دانست که اگر سربازانش موفق شوند، افتخار آن پیروزی نصیب اولین کسی خواهد بود که به آنها کمک کرده است. پس تصمیم گرفت تا آنان با دستهٔ جداگانه‌ای که به فرماندهی کانیسیوس و کاستوس تشکیل داده بودند بجنگند. پس شش هزار نفر معین کرد که در اختفای کامل تپه‌ای را که معین نموده بود تصرف نمایند. ولی دو نفر زن که قبلاً طرفدار دشمنان بودند آنها را دیدند و چیزی نمانده بود که همه از بین بروند. ولی در همان وقت کراسوس فرا رسید و چنان حمله‌ای به دشمن برد که در تمام این زد و خوردها نظیر آن دیده نشده بود. در واقع در این نبرد دوازده هزار و سیصد نفر به خاک هلاکت افتادند و فقط دو نفر مجروح در صفوف عقب باقی ماندند و بقیه عموماً در محل‌هایی که مستقر شده بودند، آنقدر مقاومت کردند تا کشته شدند.

 اسپارتاکوس پس از این واقعه به کوه‌های «پتلی» پناه برد. در آنجا «کینتوس» یکی از سرکردگان کراسوس و «اسکورفا» خزانه‌دارش از عقب سر مراقب او بودند. تا اینکه روزی یک بار مصمم شد تا رومیانی را که در تعاقبش بودند هلاک کند. این شد که خزانه‌دار به شدت زخم برداشت به طوریکه با زحمات بسیار نجاتش دادند. این مزیت‌ها که غلامان نسبت به رومی‌ها یافتند، مایهٔ فلاکت و انهدام اسپارتاکوس شد. چه متابعانش که اکثر از غلامان آزادشده بودند به اندازه‌ای شرور و مغرور شده بودند که نه مایل به مبارزه بودند و نه به اطاعت سرکردگان خود در می‌آمدند و چون به راه می‌افتادند، به زور اسلحه و تهدید مجبورشان می‌کردند که آنچه دستور داده می‌شود اطاعت نمایند و به طرف «لوکانی» حرکت کنند و خود را برای مصاف با رومیان آماده سازند. در واقع پمپه بنابر تقاضای کراسوس عازم میدان شده و عده‌ای در روم به نفع او مشغول تشبث بودند که افتخار پیروزی نهایی نصیب او شود و زمینه حاضر شده بود که به محض اینکه به میدان جنگ نزدیک شد، در یک نبرد قطعی دمار از روزگار یاغیان در آورد.

 اما کراسوس که پیوسته مترصد آغاز نبرد و بدین منظور از نزدیک مراقب وضع دشمنان بود، مشغول حفر و مرمت سنگر می‌بود. یاغیان می‌خواستند از این عمل ممانعت به عمل آورند. لذا با خشم و شدت فراوان بر کسانی که مشغول کار بودند بتاختند. معرکه خیلی گرم شد. بالاخره اسپارتاکوس که خود را مجبور به آغاز مبارزه دید صفوف کارزار را مرتب کرد و مهیای نبرد شد. و چون اسبش را حاضر کردند شمشیر خود را از غلاف بر کشید و در ملأ عام حیوان را بکشت و گفت: «اگر در این نبرد شکست خوردم، این اسب برای من به چه کار آید و چنانچه پیروز ماندم بهترین اسب‌های دشمن در اختیار من خواهد بود». آنگاه خود را به قلب دشمن زد تا به کراسوس نزدیک شود. ولی توفیق حاصل نکرد و دو پاسبان رومی را که مقاومت می‌کردند به دست خود بکشت. بالاخره تمام کسانی که همراه او بودند یک یک راه فرار پیش گرفتند و او تنها ماند و آنقدر شجاعانه جنگید تا قطعه قطعه شد.

بخش‌هایی از کتاب حیات مردان نامی نوشتهٔ پلوتارک