Search
Close this search box.

چهل شب با مولانا (شب سوم)


chehel shab03مخلصین آنانند که در تصرف کامل مولای خویشند. نفس‌فروختگانی‌اند که خداوند قول و فعل و میل و پندار ایشان را برای خود خالص کرده است و جز او کسی در آنان نصیبی ندارد. ایشان جز خدا هر چیز دیگری را فراموش کرده‏‌اند و شیطان در این میانه تنها این قوم را از خویش برتر می‌داند. شیطان مأمور است تا تنها ایشان به حریم خاص حق بار یابند و بر میل آنان که میل خداست دسترس ندارد، و حتی ابلیس اطاعت میل و بندگی مخلصون می‌کند! ایشان از شرک درون رسته‌اند و بی هیچ ظن و گمان، به مقام ایقان رسیده‌اند. عاشقانی هستند ایشان که عشق، نفسشان را خشکانده است و مولای خویش را به حقیقت سجده کرده‌اند. و از مقام عزازیل گذشته و برترند…

chehel shab03

بشنوید ای دوستان این داستان                              خود حقیقت نقد حال ماست آن

***

شب سوم

زمین ازخورشید روی بگرداند و ظلمت بر خاک مستولی شد. درویش در کام شب چون یونس شد علیه‌السلام در اندرون ماهی. ندای «انی کنت من الظالمین» سر داد و با خود گفت: «هزار آفت اگر بر درخت ایمان رسد، بی شک مصدر تمامی آفت‌ها شیطان است. پس، از مولانا خواهم پرسید که شیطانن  کیست؟ و چگونه در دل مؤمنان رخنه می‌کند و تیغ بر ایمان ایشان می‌کشد؟!»

مولانا بیامد و درویش او را گفت: فرمودید مرا از آفات درویشی آگاه خواهید کرد. به قدر وسع خویش در این اندیشیدم و جمله آفات را، از حسد و بخل و کینه، زاده دیدم و شیطان را زاینده و خالق آن آفات! پس اگر مرا از ماهیت و کیفیت ابلیس بگویید، شاید بر آنچه از او می‌زاید آگاه شوم! ابلیس کیست؟ و میان او با آدم چه خصومتی ست؟

– مولانا گفت: پیش از آن که ابلیس باشد، به واسطه آن عزت که در بارگاه باری او را بود، عزازیل نام داشت و از فرشتگان بود. خمیره‌ی او از آتش، و قوه و نیروی واهمه آدمی است. به سعی و تلاش هفتادهزار و به قولی هفتصدهزار سال سماوی عبادت کرد و به زحمت و مجاهده از دورترین نقطه‌ی بُعد، سلوک کرد و خود را به مقام قرب رسانید.

صد هزاران سال ابلیس لعین                                  بود ز ابدال و امیرالمؤمنین

جمله‌ی راه‌ها برفت و در مراتب ادنی و اعلی منزل کرد. در مقامات مختلف سیر کرد و دانستنی‌ها بدانست و حرفت‌ها تمام بیاموخت. عابدی کوشا و زاهدی بی‌همتا شد و از شاگردی به استادی رسید چندان که در میان ملائک جایگاهی رفیع یافت.

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم                              راه طاعت را به جان پیموده‌ایم
سالکان راه را محرم بدیم                                   ساکنان عرش را همدم  بدیم

عزازیل عزیز ملک بود تا روز امتحان در رسید و تحول عظیم رخ داد:
«خدای ملائک را فرمود: یک جانشین در زمین قرار خواهم داد»

پس خليفه ساخت صاحب سينه‌ای                         تا بود شاهيش را آيينه‌ای

«گفتند: قرار دهی در زمین آن را که فساد جوید و در آن خون ریزد، درحالی که ما ستایش و سپاس تو می‌گوییم و تو را تقدیس می‌کنیم؟! فرمود: من می‌دانم آنچه را که نمی‌دانید و آموخت به آدم نام‌ها را همگی »

چشم آدم چون به نور پاک دید                            جان و سر نامها  گشتش پدید

«سپس [آدم] آن نام‌ها را بر ملائک عرضه کرد. خدای ملائک را گفت: خبر دهید مرا از نام‌ها، اگر از راستگویانید. گفتند: منزهی تو! نیست ما را دانشی جز آنچه تو آموختی، همانا تویی دانشمند حکیم. فرشتگان را امر به سجده بر آدم کرد و همگان سجده کردند»

چون ملک انوار حق در وی بیافت                 در سجود افتاد و در خدمت شتافت

«اما ابليس كبر ورزيد و از كافران شد و از سجده‌کنندگان نبود. خدای گفت: چون تو را به سجده امر كردم چه چيز تو را بازداشت؟ گفت: من از او بهترم، که مرا از آتش آفريدى و او را از گل»

شد عزازیلی ازین مستی بلیس                        که چرا آدم شود بر من رئیس

«خدای او را گفت: از آن مقام فرو شو، تو را نرسد كه در آن جايگاه تكبر نمايى، تو از خوارشدگانى. او تا قیامت مهلت خواست، خدای او را اجازت داد تا روزی معین. گفت: به عزتت قسم که بنی‌آدم را گمراه می‌کنم جز مخلصین و خدای فرمود: از ايشان هر كه را توانستى با آواى خود تحريک كن و با سواران و پيادگانت بر ایشان بتاز و در اموال و اولاد با ایشان شركت كن و به ايشان وعده ده! جهنم را از تو و پیروانت پر می‌کنم. تو را بر بندگان من تسلطى نخواهد بود»

دو علم بر ساخت اسپید و سیاه                         آن یکی آدم دیگر ابلیس راه
در میان آن دو لشگر گاه رفت                        چالش و پیکار آنچه رفت رفت

– درویش گفت: ملائک در آدم چه دیدند که او را مفسد و خونریز خواندند؟ و چه شد که از خدا عذر خواستند و سپس به امر او بر آدم سجده بردند؟ 
– مولانا گفت: ملائک قبل از دیدن حضرت آدم انسان‌هایی همچون او را دیده بودند که بر زمین خون می‌ریزند و فساد می‌کنند. ایشان به درستی!، حکم بر ظاهر کردند، زیرا از آن چیزی خبر می‌دادند که بر زمین دیده بودند اما از باطن آدم و کار حق خبر نداشتند و فرق حضرت آدم و انسان را نمی‌دانستند. آن گاه که خدای تعالی اسماء را بر آدم عرضه کرد، فرشتگان خدای را دیدند که در آدم تجلی کرده است و آدم مسمای همه آن اسم‌ها شده است و منظورخلقت اوست و او عالم اکبر است پس عقال عقل شان، آنها را به عجز کشید و حد خود را دانستند و به جهل خود اقرار کردند. پاداش اقرار به عجز ایشان، توفیق اطاعت امر بود و غایت کمالشان سجده بر آدم. 
– درویش گفت: پس در این معنی سجده نه روی به خاک مالیدن باشد چه این مقام، در ورطه‌ی ظاهر نیست. مقصود از سجده بردن فرشتگان چیست؟
– مولانا گفت: خدا پس از آنکه نام‌ها را به آدم آموخت امر به سجده کرد و سجده “نیست شدن” فرشتگان بود از خویش. جملگی تحت تصرف کامل حضرت آدم قرار گرفتند و جز ابلیس همه آنها به مقام فنا و بقا رسیدند، فنا از خود و بقا در حضرت آدم. فرشتگان جز ابلیس همه تابع امرند و قوای مدبره عالم‌اند، بی اراده و اختیار ، چه در عالم کبیر و چه در عالم صغیر اما ابلیس میل حق را میزان قرار داد نه امر او را.

– درویش گفت: خدا چگونه آدم را بیاموخت؟ 
مولانا گفت: طریق آموختن خدا آنگونه نیست که با حرف و صوت باشد، چنان که اهل ظاهر پندارند. آموختن خدا ایجاد است و خلق کردن است که گفت: «کن، فیکون». خدا به آدم نگاه کرد و از او هیچ نگذاشت و همه او بود در آدم. آدم آیینه شد. ملائک در آن آیینه که آدم بود، خدا دیدند و بر خدا سجده آوردند و این شرک نبود، اما ابلیس خود را در آینه‌ی آدم دید، نی خدای را، پس روی برگرداند.

– درویش گفت: سخن شما مرا به یاد آمد، تک بیتی از بزرگ‌مردی که فرمود:

نقش کردم  رخ زیبای تو  بر  خانه‌ی دل                خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند

و اما فرمودید، ابلیس تابع میل خدای بود و فرشتگان تابع امر! آیا خدای مخالف میل خویش امر کرده بود؟

– مولانا گفت: تو را دو گوش می‌باید! با یکی از حکمت خلق ابلیس در آفرینش بشنو و با دیگری از حکمت شیطان در سلوک! با دو چشم در ابلیس نگر! با یکی آن گونه که خدای نگریست و او را مأمور امتحان بکرد و با دیگری آن گونه که سالک او را قطاع الطریق خویش در رسیدن به معبود می‌بیند! و این دو دیدن و این دو شنیدن را در یک ظرف نگنجان! که ابلیس چنین کرد! و فردا شب برایت خواهم گفت که اگر چنین کنی ترا چه خواهد شد.  و اما،

روزی در سیر ابلیس را دیدم و او را گفتم «از چه بر آدم سجده نکردی؟» گفت: «تو بنده‌ی مولای خویشی، من هم بنده‌ی مولای خویش. اگر ملکداد تبریزی از دری در آن مجلس که در آن نشسته‌ای درآید و انبیا جملگی از دری دیگر به آن مجلس وارد شوند، تو روی به شمس می‌کنی یا ایشان؟» گفتم: «لاولله که جز در شمس بنگرم!». گفت: «مگر نه ایشان انبیا باشند؟» گفتم: «مرغ دلم گرفتار بند شمس است و مولای من اوست». گفت: «اگر شمس امر کند که در ایشان نگری؟» گفتم: «آخر دل نمی‌رود!». گفت: «بعید از تو، آنچه خود می‌دانی، از من چرا پرسی؟!». گفتم: «تو می‌دانستی که اگر سجده نیاوری به عذاب مبتلا می‌شوی و آنچه نباید بر سرت می‌آید؟» گفت: «آری!» گفتم: «پس از چه، سجده نبردی!». گفت: «میل او بر عذاب من بود و راه سلوکم اینچنین بود».

فُرقَت از قهرش اگر آبستن است                          بهرِ قدرِ وصلِ او دانستن است
تا  دهد  جان را  فراقش  گوشمال                          جان  بداند  قدرِ  ایّامِ  وصال

مختار بودم که امر او را اطاعت کنم یا دل به میل او بندم، پس میل او را بر امر او بالاتر و مقدم دانستم. میل او آزمایش بنی‌آدم بود و قبول این مأموریت، امتحان من!» گفتم: از چه رو کبر ورزیدی، گفت: «آنکه با کدخدایی دوستی دارد، فخر فروشد، مرا که با خدا رفاقتی بوده چرا تکبر نشاید؟!». گفتم: «به قیمت قهر و عذاب؟!» گفت: «مگر تو نگفتی عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد؟» آن عاشقی که قهر را لطف نمی‌بیند، عاشقش نگویند که او در بند خویش است، نه در بند معشوق. دهان بستم و در عشق نگریستم چه او را عاشقی پاک‌باخته دیدم. گفت: «جز حضرت باری چه کس را قدرت در کائنات که بخواهد مرا مجازات کند؟» گفتم: «هیچکس!» گفت: «هر چه از دوست رسد خوب است، گر همه سنگ و گر همه چوب است!» طرفه حالی‌ست که ابلیس راست گوید! باز گفت: «میل خدای این است که نگذارم نامحرم در حریم دوست رود، جز آنها که خدای دوستار ایشان است و ایشان دوستار خدای. در دیدار دو عاشق، جای ابلیس کجاست؟! من دفع مزاحم می‌کنم در دیدار مولایم با عاشقانش». آخرالامر بر فراق من هم پایانی است.

چند روزی  که ز پیشم  رانده‌ست                     چشمِ من  در روی خوبش مانده‌ست
کز چنان رویی چنین قهر؟ ای عجب!                      هر کسی مشغول گشته در سبب

ای درویش! ابلیس چندان در عشق مولایش مستحیل بود که نمی‌خواست هر کسی به درگاه خدای وارد شود جز مخلصین. ابلیس آن صافی است که آک و ناپاکی را از آب می‌زداید تا جمله زلالی به حوض کوثر درآید. او طالب شادی مولای خویش است بی آنکه از خرسندی او، وی را بهره‌ای باشد، سود او در این سودا جهنم و عذاب است و چون میل دوست بر این قرار است،  برایش عین شهد و نبات است.

درویش، آن حسد که او کرد هم از باب عشق بود و محبت

ترک سجده از حسد گیرم که بود                     آن حسد از عشق خیزد نه از جحود
هر حسد  از دوستی  خیزد یقین                      که شود  با دوست، غیری همنشین

شیطان عاشق است و غیور. حسد ورزید و دست رد بر سینه‌اش خورد اما وفادار بماند، در خانه راهش ندادند، اما در کوی آن دلبر به نگهبانی ایستاد.

پیشهٔ اول کجا از دل رود                                    مهر اول کی ز دل بیرون شود
در سفر گر روم بینی یا ختن                                   از دل تو کی رود حب‌الوطن
ما هم از مستان این می بوده‌ایم                                 عاشقان درگه وی بوده‌ایم
ناف ما بر مهر او ببریده‌اند                                  عشق او در جان ما کاریده‌اند

– درویش از این سخنان در عجب آمد. از جان می‌خواست در شمار مخلصون باشد. گفت:  بفرمای، که مخلصین کدام قومند؟

– مولانا گفت: مخلصین آنانند که در تصرف کامل مولای خویشند. نفس‌فروختگانی‌اند که خداوند قول و فعل و میل و پندار ایشان را برای خود خالص کرده است و جز او کسی در آنان نصیبی ندارد. ایشان جز خدا هر چیز دیگری را فراموش کرده‏‌اند و شیطان در این میانه تنها این قوم را از خویش برتر می‌داند. شیطان مأمور است تا تنها ایشان به حریم خاص حق بار یابند و بر میل آنان که میل خداست دسترس ندارد، و حتی ابلیس اطاعت میل و بندگی مخلصون می‌کند! ایشان از شرک درون رسته‌اند و بی هیچ ظن و گمان، به مقام ایقان رسیده‌اند. عاشقانی هستند ایشان که عشق، نفسشان را خشکانده است و مولای خویش را به حقیقت سجده کرده‌اند. و از مقام عزازیل گذشته و برترند.

– درویش گفت: هر چه بیش می‌شنوم، بیشترمی‌خواهم که از ابلیس بدانم!
مولانا به لبخندی گفت: ابلیس هر چه هست مخلوق حق است.

خود اگر کفر است و گر ایمانِ او                       دست‌باف حضرت است و آنِ او

در حدیث است که خدا فرمود: «اگر گناه نمی‌کردید از میانتان برمی‌داشتم و آفریدگان دیگری می‌آفریدم تا گناه کنند و آمرزش خواهند تا من بر آنان آمرزش آورم.» اگر ابلیس نبود آدم فرشته می‌شد و در بهشت می‌ماند و در آنجا دل خوش می‌کرد و مسافر راه کمال و راه وصال نمی‌گشت و صفات باری تعالی همچون ستاریت، غفاریت، رحمانیت، رحیمیت از قوه به فعل در نمی‌آمد. چون چشمی برای دیدن نباشد، چه تفاوت از بود و نبود نور؟

گفت پیغامبر که حق فرموده است                   قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم  تا  ز  من  سودی  کنند                         تا  ز  شهدم  دست‌ آلودی   کنند
نه  برای  آنک  تا  سودی  کنم                           وز  برهنه  من  قبایی  بر کنم

حکمت خلقت ابلیس این بود که خدا، خدایی کند و آدمی آدمیت. خدا از باب محبت و از در لطف ابلیس را آفرید تا بنی‌آدم گناه خویش را بر گردن او اندازند و بیش از آنچه باید، از معاصی خجل نشوند و نومید نگردند و میل توبه در ایشان نخشکد. ندیده‌ای آدمی را که چون تقصیر می‌کند به دنبال شریکی در گناه می‌گردد تا او را مقصر و خود را آسوده و حق‌به‌جانب کند؟ 

مـتـهـم گـشـتم مـیـان خــلـق من                 عیب خـود بـر من نهد هر مـرد و زن

موسی از دنیاپرستی قوم بنی‌اسرائیل به تنگ آمد – علیه السلام – و از خدای خواست دل ایشان را متوجه معاد و آخرت کند. دعای وی مقبول افتاد. از خانه بیرون شد و در شهر یک تن ندید، تا به خانه‌ی ایشان شد. هر کسی را دید قبری کنده  و در انتظار مرگ در آن بخفته است. خدای را گفت: این چه حکایت است؟ خطاب آمد که تو خواستی!  قوم تو فانی را گذاشته، باقی را گرفته‌اند. چشم ایشان که آخور می‌دید، اینک آخربین شده است. عرض کرد: پروردگارا مرا ببخش! اکنون دانستم که از چه ابلیس را بیافریدی! اگر ابلیس تخم غفلت در دل خلق نمی‌کاشت، ایشان جملگی زندگی را وامی‌گذاشتند.

درویش، ابلیس از صفت جباریت و قهاریت بوجود آمد وحضرت آدم از صفت رحمانیت و رحیمیت، یکی مظهر قهر شد و یکی لطف

قهر و لطفی جفت شد با همدگر                       زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر

هر کلمه و کلام مولانا بر حیرت درویش می‌افزود. مولانا را از این شگفتی تبسم بر لب آمد. گفت: آنجا که ابلیس از خدا مهلت خواست تا ذریه‌ی آدم را گمراه کند، خدای نه تنها او را منع نکرد بلکه از در تشویق درآمد که:

«بنی‌آدم را با آواى خود تحريک كن و با سواران و پيادگانت بر ایشان بتاز و در اموال و اولاد با ایشان شركت كن و به ايشان وعده ده»!

و خدای آلت حرب با آدمی را نیز بدو داد:

گــفــت ابـلـیــس لـعـین، دادار را                    دامِ زفـتی خــواهــم این اِشـکـار را

ابلیس این گفت تا خوب و بد سالکان طریق خداوندی را محک بزند و از هم جدا کند:

تـا کـه مستانت که نرّ و پر دل‌اند                   مــردوار آن بـنـدها را بِسـکُلَـنــد
تــا بـدیـن دام و رسن‌های هــوا                     مــردِ تـو گـردد زِ نـامــردان جدا

شیطان سنگ محک شد.

امتحان شیر و کلبم کرد حق                               امتحان نقد و قلبم کرد حق

نافرمانی وی، نقشه‌ی دادار بود و عین فرمانبرداری او. خدای گوی به میدان چوگان آدمی و ابلیس درانداخت:

چون که بر نَطعَش جُز این بازی نبود              گفت بازی کن! چه دانم در فزود؟

آن  یکی  بازی  که  بُد، من  باختم                    خویشتن   را  در  بلا  انداختم
در  بلا  هم  می‌چشم  لذّاتِ  او                      ماتِ  اویم،   ماتِ اویم،   ماتِ او

– درویش گفت: هر گاه به بازار ماهی‌فروشان می‌شوم، از خود شرم می‌کنم که مرا از آن ماهیان قسمت و روزی داده است که نه در صید ایشان اسیر طوفان شده‌ام و نه رنج قلاب و تور برده‌ام. به آنان می‌اندیشم که تن به موج بلا داده‌اند تا سفره‌ی من و ما خالی نماند! پیداست که شیطان سد راه کسانی می‌شود که ماهی معرفت را از دریای بلا صید می‌کنند، اما نسبت شیطان با کسانی که ماهیان را از بازار می‌خرند – بی رنج و زحمت دریا – چیست؟

– مولانا گفت: حسام‌الدین مرا گفت: روزی در این آیه می‌اندیشیدم که «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ» (اى مردم شما به خدا نيازمنديد و خداست كه بى‌نياز ستوده است) و در فکر بودم که بنی‌آدم همه درویش و سالک راه حقند، تا اوباشی چند که مأموران خلیفه بودند و دشمنن درویشان، قصد جانم کردند. بسیار تسخر زدند که صوفیان فاسدند و شکم‌باره‌اند! که از راه دین خارجند و بر شریعت طاغی شده‌اند. در ذم درویشان گزافه بسیار گفتند که چنین و چنانند و از همه‌ی خلق بدترند. بزرگ ایشان مرا گفت: آیا ایشان راستگویانند و صوفیان زندیق و بی‌خدا و طاغیند؟ گفتم: شما اندکی از بسیار گفتید! مأموران خلیفه از راستگویانند! از این سخن که گفتم او را خنده آمد و به ادب و اکرام گفت: ای شیخ، شما که در علم دین دانایید و در اخلاق زبانزد خاص و عام، چرا از صوفیان کناره نمی‌جویید؟ گفتم: نشنیده‌اید که خداوند عز و جل داوود را فرمود که: کنت کنزا مخفیا؟! گفت: آری! گفتم: آیا نه ابلیس حضرت باری را عرض کرد که به عزتت قسم بنی‌آدم را گمراه می‌کنم الا مخلصون؟ گفت: چنین است! گفتم: آیا نه گنج در ویرانه است و ماران بر آن خفته‌اند؟ گفت: آری! گفتم: آن گنج خداست و آن مار شیطان و آن ویرانه‌ها قلوب صوفیان است و درویشان فرزندان حضرت آدمند. شیطان عاشق حق است و درویش چون طریق کوی دوست می‌گیرد و به حریم معشوق نزدیک می‌شود، در او تصرف می‌کند و به میل او پی می‌برد. آنگاه مطابق میل درویش معشوقی برای او می‌تراشد و وی را به پرستش او می‌کشاند، تا از راه حق بازماند و به صندوقی تهی! دل خوش دارد. از این است که صوفیان دائم در کشاکش و جنگ با شیطانند و با هر نقصان و غفلت و کاهلی در این جدال، رسوای خاص و عام می‌شوند. گفت: ای شیخ، اگر صوفیان این‌گونه‌اند، حکایت ما با شیطان چیست؟ گفتم: ابلیس مجنون نیست که با شمایان در ستیزد، زیرا دل‌هاتان ویرانه نیست و شکر ایزد را که چندان غنی هستید که تمنای گنج نمی‌برید. شما چندان بزرگوارید که خلق کرنشتان می‌کنند و شیطان محترمتان می‌دارد. دست از من بدارید که سرنوشت مرا در روز ازل با صوفیان و بیچارگان درگاه الهی گره زده‌اند و از ایشانم چاره‌ای نیست!

– درویش گفت: ابلیس چگونه معشوقی جز معشوق حقیقی می‌تراشد؟ می‌خواهم بدانم که چگونه آفت راه سلاک می‌شود؟

– مولانا گفت: از خواب برخیز مرد و دست به کار دنیا بزن و دل با یار جاویدان بدار، تا از پس غروب با تو بگویم.

ادامه دارد …
نویسنده: حمیدرضا مرادی