گنجینهٔ سخن

ganjine sokhan

حماقت بشر بی‌انتهاست:

 قسمتی از کتاب سینوهه نوشته‌ی میکا والتاری: 

 وقتی «سینوهه» شبی را به مستی کنار نیل به خواب می‌رود و صبح روزِ بعد یکی از برده‌های مصر که گوش‌ها و بینی‌اش به نشانهٔ بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می‌بیند، در ابتدا می‌ترسد، اما وقتی به بی‌آزار بودن آن برده پی می‌برد، با او هم‌کلام می‌شود.

برده، از ستم‌هایی که طبقه‌ی اشراف مصر بر او روا داشته بودند می‌گوید، از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر.

برده، از سینوهه خواهش می‌کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه باسواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم نوشته‌اند را برای او بخواند.

سینوهه از برده سؤال می‌کند که چرا می‌خواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می‌گوید: سال‌ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه‌ی پربرکت اما کوچک من در کنار زمین‌های بیکران یکی از اشراف بود. روزی او با پرداخت رشوه به مأموران فرعون، زمین‌های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش‌ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سال‌های سال از دختر و همسرم بهره‌برداری کرد و آن‌ها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آن‌ها اطلاعی ندارم، اکنون از معدن‌‌ رها شده‌ام، شنیده‌ام آن شخص مرده است و برای همین آمده‌ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته‌اند.

سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می‌رود و قبرنوشته‌ی آن مرد را اینگونه می‌خواند:

«او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی‌اش به مستمندان کمک می‌کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین‌های خود را به فقرا می‌بخشید و هر‌گاه کسی مالی را مفقود می‌نمود، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می‌کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است…»

در این هنگام، برده شروع به گریه می‌کند و می‌گوید: «آیا او آنقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی‌دانستم؟ درود خدایان بر او باد…‌ ای خدای بزرگ‌، ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش…»

سینوهه با تعجب از برده می‌پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که از جانب او بر تو روا شده، باز هم فکر می‌کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟

و برده این جمله‌ی تاریخی را می‌گوید که: «وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته‌اند، من حقیر چگونه می‌توانم خلاف این را بگویم؟»

و سینوهه بعد‌ها در یادداشت‌هایش وقتی به این داستان اشاره می‌کند، می‌نویسد: 

«آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد!…»

 ***********

هر که با بدان نشیند، اگر نیز طبیعتِ ایشان در او اثر نکند به طریقتِ ایشان متّهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خَمْر خوردن.

رقم بر خود به نادانی کشیدی                            که نادان را به صحبت برگزیدی

 طلب کردم ز دانایی یکی پند                                    مرا فرمود با نادان مَپِیوند

 که گر دانایِ دَهری، خر بباشی                                 وگر نادانی، ابله‌تر بباشی

سعدی 

***********

آخر، همهٔ دار‌ها از چوب نباشد، مَنصَب و بلندی و دولتِ دنیا نیز، داری عظیم بلند است. 
چون حق‌تعالی خواهد که کسی را بگیرد، او را در دنیا منصبی عظیم و پادشاهی‌ای بزرگ دهد! 
همچون فرعون و نمرود و امثال این‌ها. 
آن همه چو داری‌ست که حق‌تعالی ایشان را بر آنجا می‌کند، تا جملۀ خلایق بر آنجا مطلّع شوند!

مولانا/ فیه ما فیه

***********

کودکی بود کلمات ما بشنید هنوز خرد بود، از پدر ومادر بازماند. همه روز حیران ما بودی گفتی تا خدمت من این باشد که ملازم باشم، پدر و مادر گریان و لرزان، و او هم ترسان تا من واقف نشوم و نرمم. کار از این هم درگذشت. سر بر زانو نهاده بودی همه روز، پدر و مادر چیزی برایشان زده بود نمی‌یارستند با او اعتراض کردن. وقت‌ها بر در گوش داشتمی که او چه می‌گوید، این بیت شنیدمی: 

در کوی تو عاشقان فرآیند و روند‎                            خون جگر از دیده گشایند و روند‎

من بر در تو چو خاک مادام مقیم‎                               ورنه دگران چو باد آیند و روند

گفتمی: بازگوی! چه گفتی؟ گفتی: نی. به هجده سالگی بمرد.

شمس تبریزی

باتو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا                                   زانک تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا

خلق بر این بساط‌ها بر کف تو چو مهره‌ای                        هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا

مولانا

***********

اگر آدمیی را شادیی در دل می‌آید، جَزای آن است که کسی را شاد کرده است.
و اگر غمگین می‌شود، کسی را غمگین کرده است. 
این ارمغانی‌های آن عالَم است و نمودارِ روزِ جَزا است، تا بدین اندک آن بسیار را فهم کنند.

مولانا / فیه ما فیه

 ***********

آن همه مرغان، به خدمت «سیمرغ» رفتند. 
هفت دریا، در راه پیش آمد. 
بعضی از سرما، هلاک شدند. و بعضی از بوی دریا، فرو افتادند. 
از آن همه، دو مرغ، بماندند. 
منی (خودستایی) کردند که: 
– همه فرو رفتند. ما خواهیم رسیدن به سیمرغ.
همین که سیمرغ را بدیدند، دو قطره خون از منقارشان فرو چکید، و جان بدادند.

آخر این سیمرغ، آن سوی «کوه قاف» ساکن نشسته است. اما، پرواز او، از آنسو، خدا داند که کجاست.
این همه مرغان، جان بدهند، تا گرد کوه قاف، دریابند. 
– دعوی «حالت» می‌کنند!؟ 
– اگر در همه عمر، یک روز بوی «حالت»، رسیده باشد، جان او، دگرگون شده باشد.

شمس تبریزی 

***********

سخن از برای غیر است و اگر از برای غیر نیست، سخن به چه کار است؟ 
همچنان که می‌بینی دعوت انبیا از برای غیر است و اگر از برای غیر نبودی، این چندین گفت‌و‌گوی از بهر چه بودی؟

مقالات شمس

***********

خدای را بندگانند که کسی، طاقت «غم» ایشان ندارد!
و کسی، طاقت «شادی» ایشان ندارد!
صراحی‌یی که ایشان، پر کنند هر باری، و در کشند، هر که بخورد، دیگر با خود، نیاید!
دیگران مست می‌شوند، و برون می‌روند، و او، بر سر خم نشسته!

شمس تبریزی 

 ***********

یوسف مصری را دوستی از سفر رسید. گفت: 
جهت من چه ارمغان آوردی؟
گفت: 
چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟ 
الا جهت آنکه از تو خوب‌تر هیچ نیست، آینه آورده‌ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی.

چیست که حق‌تعالی را نیست و او را بدان محبّت است؟ 
پیش حق‌تعالی دل روشنی می‌باید بردن تا در وی خود را ببینید.

مولانا / فیه ما فیه

 ***********

اندیشه چه باشد؟
– در پیش «به گذشته» نظر کردن
که آن‌ها که پیش از ما بودند،… سودمند شدند از این کار، و از این گفت، یا نه؟
– و پس «به آینده» هم نظر کنند. 
یعنی عاقبت این «کار یا گفت» چه باشد؟!
و کسی پیش و پس نظر کند که پیش و پس او، سدی نباشد، از محبت دنیا.

شمس تبریزی

***********

هر که را دوست دارم، «جفا»، پیش آرم.
اگر آن را قبول کرد، من… از آنِ او باشم.

مرا یک «دوست‌نما» بود. مریدی دعوی می‌کرد. می‌آمد که: 
– مرا یک جان است. نمی‌دانم که در قالب تست؟! 
من، به «امتحان»، روزی گفتم: 
– ترا، مالی هست؟! مرا زنی بخواه، با جمال! اگر سیصد خواهند تو چهارصد بده!
خشک شد، برجای!

شمس تبریزی 

***********

ای درویش!
از تو تا خدا راه نیست، و اگر هست، راه تویی، خود را از میان بردار تا راه نماند! و به یقین بدان که هستی خدای را هست و بس. 
و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:

یک قدم بر نفس خود نِه، دیگری بر کوی دوست

هر چه بینی، دوست بین، با این و آنت کار نیست

عزیزالدین نسفی / الانسان الکامل

***********

اغلب خاصان خدا آنانند که کرامت‌های ایشان پنهان است. بر هر کسی آشکارا نشود چنان که ایشان پنهانند. چیزهاست نمی‌یارم گفتن، ثلثی گفته شد.
مبالغه می‌کنند که فلان کس همه لطف است، لطف محض است. پندارند که کمال در آن است. نیست. آنکه همه لطف باشد ناقص است.
هرگز روا نباشد بر خدا این صفت، که همه محض لطف باشد. سلب کنی صفت قهر را. بلکه هم لطف می‌باید و هم قهر، لیکن به موضع خویش.
نادان را هم قهر و هم لطف باشد؛ الا به غیر موضع، از سر هوا و جهل.

شمس تبریزی

***********

پرسیدند از فقر گفت:
فقر آن است که مستغنی است از ماسوی‌الله و ناظر است بالله.
گفت:
معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی.
گفت:
چون بنده به مقام معرفت رسد غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مگر خاطر حق.

منصور حلاج 

***********

هلاک به بود تا زندگانی با غیر او کردن.

عین‌القضات همدانی

***********

نه هر که راه دید، در راه برفت؛ و نه هر که رفت، به مقصد رسید.

خواجه عبدالله انصاری

***********

ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد؟!

شمس تبریزی