حکایات و لطایف

chand nokte

داستان کبودى زدن مرد قزوینى بر شانه‌گاه:

در زمان‌هاى گذشته براى اینکه مردم قزوین، مَردى و مَردانگى و شجاعت خود را نشان دهند بر بدن خود خالکوبی‌هایى از شیر و پلنگ (و گاهى موضوع مورد علاقه) مى کردند.
یک روز ‌یک قزوینى نازک و نارنجى به پیش دلاک خال‌کوب رفت و از او خواست که تصویر شیرى را بر بدن او نقش نماید. خال‌کوب پرسید بر کجاى بدنت نقش کنم؟
قزوینى گفت: بر کتفم. خال‌کوب شروع به خال‌کوبى کرد، چون سوزن در شانه‌اش فرو کرد فریاد قزوینى بلند شد که مرا کُشتى کجاى آن شیر را نقش مى‌کنى؟
خال‌کوب: از دُم شیر شروع کرده‌ام.
قزوینى: از دُم بگذر، شیر بى‌دُم‌ نقش کن.
خال‌کوب دوباره سوزن را فرو کرد.
قزوینى: آه، آخ دردم آمد، کجاى شیر را نقش مى‌کنى؟
خال‌کوب: گوش شیر است.
قزوینى: گوش هم لازم ندارد.
خال‌کوب دوباره سوزن مى‌ز‌ند.
قزوینى: آه چقدر محکم مى‌ز‌نى؟ کجاى شیر است؟
خال‌کوب: شکم شیر است.
قزوینى: شکم هم لازم نیست. خال‌کوب سوزن را بر زمین مى‌زند و مى‌گوید:
شیر بى دُمّ و سر و اِشکم که دید‌
این چنین شیرى خدا خود نافرید
اکنون موقع نتیجه‌گیرى است لذا مولانا مى‌گوید:

اى برادر صبر کن بر درد نیش                                          تا رهى از نیش نفس گبر خویش
کان گروهى که رهیدند از وجود                                       چرخ و مهر و ماه‌شان آرد سجود
هرکه مرد اندر تن او نفس گبر                                        مر ورا فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن                                              آفتاب او را نیارد سوختن

پس هر که خواهد در راه مبارزه‌ى با نَفْس و رسیدن به کمالات معنوى و آرامش روحى قدم بردارد باید از نیش سوزن آزمایش‌ها و ریاضت‌ها و اعمال شریعت و طریقت و ریاضت‌ها‌یى که پیر طریق دستور مى‌د‌هد نترسد که اگر پایدارى ورزد مى‌تواند از خویشتن نفسانى خود بمیرد و به فناى این خود ساختگى بدلى برسد، آنگاه است که همهٔ قواى درونى و بیرونى از او فرمان مى‌برند ‌و هیچ چیز نمى‌تواند ‌آزارش دهد. مولانا این داستان را به دنبال داستان اعرابى که در پایان ضرورت پیر گزینى مفصّلاً ذکر کرده آورده است: همانجا گفت:

چون گزیدى پیر، نازک‌دل‌ مباش                                  سست و ریزیده چو آب ‌و گل مباش
گر به هر زخمى تو پرکینه شوى                                        پس کجا بى صیقل آیینه شوى

پس تنها راه کار تسلیم شدن به پیر است و پایدارى.
 (داستان‌ها و پیام‌هاى مثنوى)
**********************


 داستان گریختن عیسى (ع) از احمقان بر فراز کوه:

حضرت عیسى (ع) غالباً در کوه و صحرا متوارى بود. و آن به دو دلیل بود: یکى آنکه کوه خلوتگاه راز و نیاز بود و محل مناجات، دیگر اینکه دشمنان در پى آزار و قتل او و دوستان مایهٔ دردسر و خواستن معجزات و کرامات جهت نیازهاى این‌جهانى بودند. بد‌تر از همه احمقان بودند که دم گرم حضرت در آنان اثرى نداشت.
شخصى روزى حضرت عیسىٰ (ع) را دید که به سرعت به بالاى کوه مى‌گریزد، گویا شیرى او را دنبال کرده است. به دنبال عیسى دوید و او را صدا کرد ولى جوابى نشنید. با سرعت بیشتر دوید و خواهش کرد لحظه‌اى بایستد و به سؤال او پاسخ دهد که چه شده مى‌گریزد:

مرد:

از که این سو مى‌گریزى اى کریم؟                             نه پى‌ات شیر و نه خصم و خوف و بیم

عیسى:

گفت از احمق گریزانم برو                                                   مى‌رهانم خویش را بندم مشو

مرد: مگر تو آن مسیح نیستى که کور و کر را شفا مى‌بخشى و اسرار غیب مى‌دانى که با آن مُرده را زنده مى‌کنى و از گِل پرنده مى‌سازى؟
عیسى: آرى چنین است.
مرد: پس چرا مى‌گریزى؟ تو که مى‌توانى او را هم علاج کنى.
عیسى: به خدا قسم که آن اسم اعظم را بر کور و کر خواندم بهبود یافتند، بر کوه خواندم از هم شکافت. بر مُرده خواندم زنده گشت. امّا هر چه بر دل احمق خواندم اثر نکرد.
مرد: حکمت آن چیست که تأثیر نکرد؟
عیسى: بیمارى حماقت قهر خداست. ولى کرى و کورى یک بیمارى است. بیمارى رحم آورد ولى حماقت رنج آورد.

نتیجه:

ز احمقان بگریز چون عیسى گریخت                                   صحبت احمق بسى خون‌ها که ریخت

توضیح:

آن گریز عیسى کجا از بیم بود                                                   ایمن است او از پى تعلیم بود

 (داستان‌ها و پیام‌هاى مثنوى)

Tags