معارف بهاء ولد (قسمت ششم)

darvish2اللّه مى‌گفتم و برين انديشه مى‏‌گفتم كه اى اللّه همه تويى من كجا روم و نظر بچه كنم و بكى كنم چون شاهد تويى و شاهدى تو مى‏‌كنى و اين نظر من به تو مى‏‌رود و بكرم تو مى‏‌رود و در پى تو مى‏‌رود و من زود آن را محو مى‏‌كنم و به تويى اللّه باز مى‏‌آيم و همچنين از صفات اللّه هرچه يادم مى‏‌آيد زود محو مى‏‌كنم و به تويى اللّه باز مى‏‌آيم و مى‏‌گويم اگر تويى اللّه نبود وجود من نبود و من محو بودم و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دم هستى من به تو هست مى‏‌شود و باز هم به تو محو مى‏‌شود پس اى اللّه اوّلم تويى و آخرم تويى و بهشتم تويى و دوزخم تويى و عينم تويى و غيبم تويى من كجا نظر كنم و خود را بچه مشغول كنم جز به تويى تو حاصل سررشته اللّه گفتن از منى فراموش كردنست و تويى اللّه را ياد داشتن. اكنون اللّه مى‏‌گويم يعنى سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراكم توى اى اللّه از خلل و كمال اين معانى چه انديشم حاصل اينست كه با همه چيزها بيگانه شدن لازم است و خاص مر تويى اللّه را لازم بودن حيّا و ميّتا و سقما و صحّة. اكنون اين راه ما را جز بنور دل و ذوق نتوان رفتن و عقل عقلاء همه عالم ازين راه و ازين عالم ما بويى نبردند.

صبحدم بمسجد آمدم امام قرآن آغاز كرد نظر كردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبياء و اولياء و ملائكه و كفره و بر ره و ارض و سماء و جماد و نامى و عدم و وجود اين همه را صفات ادراک خود يافتم. اكنون نظر مى‏‌كنم كه اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت مى‏‌گرداند سما مى‏‌گرداند و ارض مى‏‌گرداند و ملک مى‏‌گرداند و نبى مى‏‌گرداند و ولى مى‏‌گرداند و كافر مى‏‌گرداند و مؤمن مى‏‌گرداند و شقّهاى ادراک مرا بمشرق مى‏‌رساند و بمغرب مى‏‌رساند و بسمرقند مى‏‌رساند تا چند عدد آدمى و حيوان در وقت نظر در شقّه ادراک من مى‏‌آيد چون تاتار موى حقايق و تفاوتها اللّه در ادراک من‏ پديد مى‏‌آرد. اكنون نظر مى‏‌كنم هماره در ادراک خود كه اللّه او را چگونه مى‏‌گرداند گفتم اى اللّه شرائط بندگى و اخلاص و قيام و ركوع و سجود و لرزيدن از هيبت در ادراک من ثابت دار و ادراک مرا جمع مى‏‌دار تا ناگاه از اللّه متحيّر مى‏‌شوم و از مكان بلا مكان مى‏‌روم و از حوادث به بى‏ چون مى‏‌روم و از مخلوق بخالق مى‏‌روم و از خودى به بيخودى مى‏‌روم و مى‏‌بينم كه همه ممالک از جمله مدركات منست.

نشسته بودم گفتم كه بچه مشغول شوم اللّه الهام داد كه توى را از بهر آن به تو داده‌‏ام تا چون در من خيره شوى و دلت از قربت من بگيرد در خود نظر كنى و به خود مشغول شوى گفتم پس دو موجودست يكى اللّه و يكى من اگر در اللّه نگرم خيره شوم و اگر در خود نگرم فكار باشم مگر خويشتن را در پيش بنهم و در اللّه مى‌‏نگرم كه اى اللّه اين آش وجود مرا تو در پيش من نهاده بدين مردارى و بدين تلخى و لقمه ‏ييست بدين منغصّى زحمت من اينست اين را از پيش گير تا راحت تو اى اللّه از پرده بيرون آيد با چنين خوشى چگونه يابم همين در خود نظر كنم و بس‏كه اللّه مرا اين داده است تا اين را به پيش بنهم و بگريم و در حال او مى‌‏نگرم كه در جان كندن چه مى‏‌كند و كى مى‏‌ميرد ديدم كه پاره ‏پاره فكرتم كمتر مى‌‏شد و خواب بر من مستولى مى‏‌شد گفتم مگر چنانست كه جدّى نمى‌‏كنم و در انديشه مى‏‌آيم تا در خواب مى‏‌شوم و چون در خواب مى‏‌شوم گويى درختى را مانم كه در خاكم و اگر در خواب بى‏ خبر مى‌شوم گويى در عدمم و چون بيدار مى‏‌شوم گويى سر از خاک برمى‏‌آورم و چون پاره در خود نظر مى‌‏كنم گويى بلند مى‏‌شوم و چون بچشم نظر مى‏‌كنم و به اندام حركت مى‌‏كنم گويى شاخها بيرون آيد از من و چون بدل زياده جدّ مى‏‌كنم در تفكّر گويى شكوفه بيرون مى‌آرم و چون بذكر بزبان برمى‏‌آيم گويى ميوه بيرون مى‏‌آرم همچنين پرده در پرده است هرچند كه جدّ كنم گويى چيزهاى عجب‏تر از من بيرون آيد و اين همه را گويى كه در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است (و اللّه اعلم).