حکایات و لطایف

tanz

پيكان كشيدن از پاى ولىّ خدا، على مرتضى در وقت نماز:

شير  خدا   شاه   ولايت   على
صيقلى  شرک  خفى   و   جلى
روز احد چون صف هيجا گرفت
تير  مخالف  به  تنش جا گرفت

با همان حالت به مسجد آمد و به نماز ايستاد، در حين نماز با خنجر تير از پاى حضرت بيرون كشيدند، چون نمازش پايان يافت، خون ديد كه به مصلّى چكيده.
فرمود: اين خون چيست؟
گفتند: در نماز، پيكان از پايتان درآورديم، متوجّه نشديد؟ حضرت فرمود:
سوگند به خداوند كه از درد تيغ، آگاه نشدم.

طاير من سدره‌نشين شد چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک

(داستان‌ها و پيام‌هاى هفت اورنگ جامى)


مراعات صد كن براى يكى:

شاهزاده‌اى بر تاجِ خود لَعلى داشت، شبى آن لعل در محلّ استراحت در سنگلاخى بيفتاد و گم شد، پدر گفت: تمام سنگلاخ را بگرد چون لعل شبيه ديگر سنگ‌هاست.
اكنون بدان كه اولياى خدا و مردان حق در ميان همه مردم مخفى‌اند، پس همه را پاس دار، باشد كه يكى همان باشد كه مطلوب تو است.

غمِ جمله خور در هواى يكى
مراعاتِ صد كن براى يكى
كسى را كه نزديکِ ظنّت بدوست
چه دانى كه صاحب‌ولايت خود اوست؟

توضيح: اين بيت اشاره است به اين حديث قدسى كه: “اولياى من زير قُبّه و چتر من هستند، هيچ كس جز من آنها را نمى‌شناسد*”، پس همه را محترم داريم شايد يكى از آنها از اولياى خدا باشد.
پيام:

درِ  معرفت  بر  كسانى است باز
كه درهاست بر روى ايشان فراز

* اَوْليائى تَحْتَ قُبابى لا يَعْرِفهم غَيرى.

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در بوستان)


از خويش شرم كن:

بدكارى بى‌پروا كارهاى زشت مى‌كرد، اتّفاقاً با شيخى نيک‌خو در مجلسى به هم رسيدند، از شرمسارىِ گناه، خجلت‌زده به گوشه‌اى نشست و دم نزد، پرسيدند: چرا سرافكنده‌اى؟
گفت: گنهكارم و از شيخ، شرمسار.
پير، سخن او را شنيد و گفت:

نيايد همى شرمت از خويشتن
كه حق حاضر و شرم دارى ز من؟
چنان شرم دار از خداوندِ خويش
كه شرمت ز بيگانگان است و خويش

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در بوستان)


پهلوانِ ضعيف و فرومايه:

عارفى، زورآزمايى را ديد به هم برآمده و كف كرده، گفت: چه حالت است؟
گفتند: فلانى دشنامش داد.
گفت: اين فرومايه هزار من سنگ برمى‌دارد و طاقت سخنى نمى‌آرد.

گرت  از  دست  برآيد، دهنى شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در گلستان)


بهترين عبادت:

پادشاهى ستمگر از پارسايى پرسيد: كدام عبادت ارزشمند است؟
پارسا گفت: تو را خواب نيمروز تا در آن، يک نَفَس، خلق را نيازارى.

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در گلستان)


انوشيروان در شكارگاه:

انوشيروان به شكار رفته بود، شكارى زدند و كباب كردند، خواستند بخورند نمک نداشتند، غلامى به روستا رفت تا نمک تهيّه كند. انوشيروان گفت: پول بده و نمک بخر تا رسم نشود و ده خراب نگردد.
اطرافيان گفتند: از اين خُرد نمک چه زيان و رخنه‌اى پيش آيد؟
انوشيروان گفت: بنياد ظلم در جهان، اوّل اندک بوده است، هر كسى آمد بر آن افزود تا به اينجا رسيد.

پيام:

اگر ز باغِ رعيّت مَلِک خورد سيبى
برآورند غلامانِ او درخت از بيخ
به پنج بيضه* كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشگريانش هزار مرغ به سيخ

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در گلستان)

*بيضه: تخم مرغ.


تعلّق خاطر به روزى‌ده:

يكى از پيرانِ مُربّى، مُريدش را گفت: اى پسر، چندان كه تعلّقِ خاطرِ آدميزاده به روزى است، اگر به روزى‌دِه بودى به مقامى برتر از ملائكه مى‌رسيد.

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در گلستان)


توانگرزاده و درويش‌زاده:

دو نفر بر گورها نشسته بودند: يكى توانگرزاده و ديگرى درويش‌زاده بود، توانگرزاده گفت: گور پدر من از سنگ و فرش مرمر و خشت پيروزه است، گور پدرت مشتى خاک!
درويش‌زاده گفت: تا پدرت از زير آن سنگ‌هاى گران (سنگين) به خود بجنبد، پدر من به بهشت رسيده باشد.

پيام:

خر كه كمتر نهند بر وى بار
بى‌شک  آسوده‌تر  كند رفتار

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در گلستان)


حكايت مرد مجذوب و رابعه:

مردى مجذوب و مستِ عشقِ حق، پيوسته ناله مى‌كرد كه: اى خدا، آخر درى بر من بگشا. رابعه از آنجا مى‌گذشت. مناجات او را شنيد و گفت: كى اين در بسته بود كه بگشايد؟

(داستان‌ها و پيام‌هاى عطّار در منطق‌الطّير)


خضر و ديوانه:

خضر، ديوانه‌اى را ديد و به او گفت: دوست دارى يار من باشى؟
ديوانه گفت: نه نمى‌خواهم!
خضر گفت: چرا؟
ديوانه گفت: تو آب حيات خورده‌اى كه عمر جاودانه كنى، من برآنم كه ترک جان كنم!

(داستان‌ها و پيام‌هاى شيخ عطّار در مصيبت‌نامه)


پرسشى از فرزانه‌اى:

كسى از فرزانه‌اى پاک پرسيد: چون در زير خاک شوى آرزويت چيست؟
مرد فرزانه گفت: جمال حق را ببينم!

گر دَمى اين زندگى مى‌بايَدَت
پاى تا سر بندگى مى‌بايَدَت
بندگى از خودشناسى شد تمام
نيست مردِ بى‌ادب صاحب‌مقام

(داستان‌ها و پيام‌هاى شيخ عطّار در مصيبت‌نامه)