اُسوه حسنه- گوشه‏اى از شؤون اخلاقى و اجتماعى حضرت آقاى صالح‏عليشاه (بخش دوم)

Imageدر برخورد با مضيقه‏هاى اجتماعى كه همواره از جانب مخالفين عرفان تحميل مى‏شده است، روش بسيار ملايم داشته، بنا به مصلحتِ دين و عرفان از پرخاشجويى و انتقام‏گيرى امتناع داشت. آن حضرت نمى‏خواست چنين اختلافاتى وسيله به‏دست دشمنان دين و ملّت بدهد تا با تفرقه انداختن و تشديد تشتت‏ها، مسلط شوند. 

كرامت و حسن خلق

حضرتش در برخورد با تمام مراجعين و مهمانان با خوشرويى طرف را فريفته خود مى‏ساخت. مهمان هر كه بود مورد محبّت و احترام او قرار مى‏گرفت. به دين و مذهب او كار نداشت و بارها داستان حضرت خليل‏اللَّه عليه‏السّلام را به ماها يادآورى مى‏فرمود كه به مهمان خويش تكليف كرد بسم‏اللَّه بگويد و مهمان با امتناع از اين امر از سر سفره برخاسته و منزل حضرت ابراهيم را ترك نمود. از جانب پروردگار ندا آمد كه ما تمام عمر به او نان داديم و از او چيزى نخواستيم تو براى يك وعده غذا او را رنجاندى؟ حضرت به‏دنبال مهمان دويد و با اصرار و التماس او را به سر سفره برگرداند. مهمان وقتى از عتاب الهى نسبت به خليل‏اللَّه آگاه شد به طيب خاطر عبوديّت خويش را اقرار نموده، شيفته حضرت گرديد.

آقاى دكتر پزشك‏پور مستشفى كه از دانشمندان و محقّق در علم‏الابدان هستند در يك سخنرانى در مورد مطالبى كه نسبت به اعمال خارق‏العاده مرتاضين گفته مى‏شود، صحبت كرده و اضافه نمود كه هرگاه با چشم خود نديده بودم باور نمى‏كردم. اكنون نيز كه ديده‏ام و باور دارم مى‏گويم علت آن معلوم نيست و علم ما به كشف اين‏گونه امور موفّق نشده است. در خاتمه سخنرانى از مشاراليه پرسيدم: آيا شما داستانها و قصصى كه از عرفا مى‏گويند شنيده‏ايد، در آن مورد چه مى‏دانيد؟ گفت: علم و فهم ما از درك آن عاجز است و برخوردى كه با پدر خودت (حضرت آقاى صالح‏عليشاه) داشتم، برايت شرح مى‏دهم:

«سال 1333 در ژنو دوره دكترا را مى‏گذراندم. در روز عيدفطر دوستان و دانشجويان ايرانى گفتند يكى از روحانيون ايرانى در همين بيمارستان بسترى است. هموطن است و جنبه روحانى هم دارد لذا مناسب است به تبريك او برويم. ما چند نفر به اطاقى كه ايشان بسترى بودند، رفتيم. در موقع ورود همه با ايشان دست داده خود را معرفى كرديم و بعد از عرض تبريك از بيانات ايشان استفاده كرده سپس يك يك به‏عنوان خداحافظى مجدّداً دست داده خارج شديم. آخرين نفر در موقع خروج من بودم. ايشان دست مرا لحظه‏اى نگه داشتند و پرسيدند: "شما گفتيد اسمتان چيست؟" من نام خود را گفتم. ايشان فرمودند: "بيدخت شما را خواهيم ديد." من مدّتى فكر كردم كه كلمه "بيدخت" چه معنى مى‏دهد و چون آن روز نمى‏دانستم كه بيدخت نام روستا (يا شهرى) است، به‏طور كامل معنى جمله را نفهميدم و لذا آن را فراموش كردم.

مدتّها بعد كه به ايران برگشته و مشغول كار شده بودم، مأموريتى به‏طرف جنوب خراسان و حدود زاهدان به من ارجاع شد، با اتومبيل به راه افتاديم. بيست فرسخ بعد از تربت حيدريه، اتومبيلمان اوّل شب در يك آبادى خراب شد و راننده گفت: ناچاريم شب را در اينجا بمانيم. نام آبادى را پرسيدم، گفتند: بيدخت.

چون هتل يا مهمانسرايى نبود و تنها قهوه‏خانه آنجا اطاقهاى تميزى نداشت، ناراحت بوديم و نگران كه چه كنيم. پرس‏وجو كرديم كه اگر جاى ديگرى باشد برويم و شب را بگذرانيم. به ما راهنمايى كردند كه به بيرونى (حضرت آقا) برويم. اوّل ما ابا داشتيم كه ناشناخته مزاحم كسى بشويم ولى از روى ناچارى و اينكه به ما اطمينان دادند كه درِ خانه (حضرت آقا) به روى همه باز است رفتيم و در منزلى را كه مى‏گفتند بيرونى حضرت آقاست زديم.

 مستخدمين ما را پذيرفتند و ورود مهمان را به حضرت آقا اطلاع دادند. چند دقيقه نشد كه خود آقا بيرون آمدند و من ديدم همان آقايى است كه در بيمارستان ژنو ديده‏ام. موقع دست دادن با من گفتند: به شما گفتيم كه در بيدخت همديگر را خواهيم ديد. من ناگهان آن جمله را كه به‏واسطه عدم درك معنايش فراموشش كرده بودم، به‏خاطر آوردم.»

در اين زمينه و احترام به مهمان و رعايت اعتقادات و اعمال مذهبى ايشان، خاطره‏اى كه خود شاهد آن بودم ذيلاً مى‏آورم:

 

مذاكره با كشيش مسيحى

معمولاً بعد از مجلس يادبود و روضه‏خوانى كه هر صبح جمعه در مزار حضرت سلطان‏عليشاه تشكيل مى‏شد و بين يك الى دو ساعت طول مى‏كشيد، حضرت صالح‏عليشاه به‏منزل مراجعت كرده حدود نيم الى يك ساعت در منزل استراحت مى‏كردند. در اين فاصله بانوانى كه به‏زيارت آمده بودند خدمتشان مى‏رسيدند. آنگاه به بيرونى مى‏رفتند و عدّه‏اى از ارادتمندان و مهمانان، مخصوصاً گنابادى‏ها كه از ساير دهات آمده يا ارادتمندانى كه از ساير شهرستانها آمده بودند، در خدمتشان بودند و كتابى خوانده مى‏شد يا بياناتى از ناحيه ايشان ايراد مى‏شد.

يكى از اين جمعه‏ها كه در بيدخت بودم، يك ميسيون سه چهارنفرى از كشيشها در ضمن سفر و عبور از بيدخت در آنجا توقّف كرده، اجازه ملاقات خواستند. ايشان اجازه دادند و آنان به همان مجلس عمومى آمدند. بعد از صحبت‏هاى عادى و مبادله تشريفات، ايشان آيه قُلْ يا اَهلَ الكتابِ تَعالوا اِلى كلمةٍ سواءٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُم اَلّا نَعْبُدَ اِلّا اللَّهَ و لا نُشْرِكَ به شيئاً(18) را تلاوت فرموده و گفتند: در اين راه و دعوت به خداوند با هم مشتركيم. آنگاه آيات مربوط به حضرت عيسى(ع) را تلاوت نموده، در مورد آن‏حضرت و اعتقاد شيعه به عصمت پيغمبران بحث كرده و فرمودند: ما عيسى(ع) را بهتر از شما مى‏شناسيم و عيسى(ع) آنگونه كه قرآن به ما شناسانده است، عظمت مقامش خيلى بيشتر از آن است كه شما مى‏گوييد، ما عيسايى را به پيغمبرى قبول داريم كه قرآن معرفى كرده و به ما شناسانده است. ما محمّد(ص) را مكمل و متمّم عيسى مى‏دانيم و مى‏گوييم خداوند اديان الهى را با ارسال محمّد(ص) به كمال رساند. ما عيسى(ع) را از گفته محمد(ص) و وحى الهى مى‏شناسيم.

كشيشى كه سِمت تقدّم بر سايرين داشت و رئيس ميسيون بود، گفت: ما هم محمّد را بزرگ مى‏دانيم و پيامبرى مى‏دانيم منتها عيسى را اكمل پيامبران مى‏دانيم كه با پيروى او بشريّت نجات مى‏يابد.

حضرت صالح‏عليشاه فرمودند: نمى‏خواستم بحث مقايسه بين دو پيغمبر به‏ميان آيد ولى چون شما چنين مطلبى را عنوان كرديد، خيلى مختصر و در دو كلمه مى‏گويم: اكمل رهبران و پيشواى تامّ كسى است كه اگر پيروانش قدم برجاى پاى او بگذارند، نجات پيدا كنند، عيسى(ع) فرمود: اگر به يك طرف صورت تو سيلى زدند طرف ديگر را پيش آور كه بزنند و اگر قباى تو را بردند رداى خود را نيز بده. آيا در دنيايى كه امروز مى‏بينيم و همچنين باتوجه به اينكه خداوند تا روز بازپسين به شيطان مهلت داده است كه بنى‏آدم را اغوا كند، آيا مى‏توان چنين قاعده‏اى را هميشه و همه جا اجرا كرد؟ و اين امر آيا موجب تجرى ظَلَمه و ستمكاران و تسلّط آنها بر مظلومان نمى‏شود؟ اما پيغمبر ما فرمود: و لَكُمْ فى‏القِصاصِ حياةٌ يا اُولى الاَلبابِ(19)، اى صاحبان خرد در اجراى قصاص حيات براى شما وجود دارد. اين قاعده‏اى است اجتماعى براى نظم اجتماع كه ظَلَمه از مجازات بترسند. امّا خطاب ديگرى به مسلمين دارد: والكاظمينَ الغَيظ والْعافينَ عَنِ النّاسِ واللَّهُ يُحّبُ المُحْسِنينَ(20). به مؤمن دستور مى‏دهد غيظ خود را فرو برد و كظم نمايد و هرگاه قدرت روحى بيشترى داشت نه‏تنها كظم غيظ نمايد بلكه غيظ را از سينه محو نمايد و مجرم را ببخشد و هرگاه قدرت روحى بيشترى يافت به همان كسى‏كه به او بد كرده است، احسان كند. هرگاه اين آخرين مرحله عُلُو روحى را كه منطبق‏بر فرمايش حضرت عيسى(ع) است، بخواهيم بر همه تحميل كنيم چون غالباً طاقت تحمل چنين قاعده‏اى را ندارند از اطاعت سرپيچى كرده، برخلاف دستور رفتار مى‏كنند و تدريجاً به طغيان در برابر اوامر الهى عادت مى‏نمايند. يا اينكه عيسى(ع) ازدواج نكرد اگر همه پيروان به او تأسّى كنند براى جامعه مفيد است يا نه؟!

با خاتمه اين صحبت مجلس خاتمه يافت و كشيش اجازه خواست كه مناجات و دعايى بخواند. ايشان اجازه فرمودند و او آياتى از انجيل را قرائت نمود و خود ايشان و حاضرين در محل در دعاى او شركت كردند.

 

كرامت و استغناى طبع

مرحوم مصطفى اميرسليمانى مشيرالسلطنه فرزند عليرضا عضدالملك نايب‏السلطنه بود كه در جوانى به جهت انس و علاقه به مرحوم حاج شيخ اسماعيل دزفولى شيخ المشايخ رئيس كتابخانه سلطنتى دوران قاجار كه از ارادتمندان آقاى سلطان‏عليشاه بود، به سلك مريدان ايشان درآمد. وقايع زير نقل بلاواسطه و باواسطه گفتار آنان است:

مرحوم عضدالملك از درويش شدن فرزندش ناراحت شده و همواره او را سرزنش مى‏كرد و او تقريباً به حالت مطرود پدر زندگى مى‏كرد. با علاقه و احترامى كه وى نسبت به پدر داشت، از اين وضعيت بسيار ناراحت و نگران بود و مدتها خواب و خور بر او حرام شده بود. در دلش خدشه پيدا شده و به‏مصداق لِيَطْمَئنَّ قَلْبى(21) از خداوند مى‏خواست كه به‏نحوى بر قلب او اطمينان بخشيده و پدرش را هم متوجّه سازد. شبى حضرت سلطان‏عليشاه را به‏خواب مى‏بيند كه به او دستور مى‏دهند: برو به پدرت بگو علامت صحّت راه تو اين است كه چهل شب ديگر شاه بر… غضب مى‏كند و سحر ترا مى‏خواهند. بايد به دربار بروى و وساطت كنى كه اگر دير بروى جان او از دست خواهد رفت. بعد از اين خواب بيدار مى‏شود و مشاهده مى‏كند اذان صبح است. چون مى‏دانسته است عضدالملك سحرخيز است، بلافاصله خدمت پدر رفته اجازه ورود مى‏خواهد. عضدالملك بعد از پذيرفتن او از مراجعه بى‏موقع تعجّب مى‏كند. مشيرالسلطنه خواب خود را مى‏گويد. از آن روز به‏بعد عضدالملك درحالتى انتظارآميز بسر برده و سلوك وى با فرزندش نيز منطبق با چنين حالتى بوده است.

شب چهلم مرحوم مشيرالسلطنه با حالت انتظار و نگرانى بسر مى‏برد، بدون اين‏كه لحظه‏اى بخوابد، به دعا و نياز به درگاه بارى‏تعالى مى‏گذراند. سحر، صداى دَقّ الباب شديدى مى‏شنود. منتظر نمى‏ماند كه خدمه در را باز كنند، به‏سرعت دويده در را باز مى‏كند. كسى مى‏گويد پيام فورى براى عضدالملك دارم. او را نزد عضدالملك هدايت مى‏كند و خود به‏حال انتظار دم در اطاق اختصاصى پدر مى‏ماند. بعد از لحظاتى عضدالملك كه معلوم بود با عجله لباس پوشيده است، شتابان از اطاق خود بيرون آمده، دم در نگاه عميقى به مشيرالسلطنه كرده خارج مى‏شود. نزديك طلوع آفتاب كه عضدالملك از بيرون مراجعت مى‏كند، به‏دنبال مشيرالسلطنه مى‏فرستد. بعكس هميشه، برخورد محبت‏آميز و احترام‏آميزى نموده، مى‏گويد: همان خواب تو عيناً وقوع يافت.(22)

از آن پس عضدالملك نيز اظهار ارادت كرده حتّى كالسكه سلطنتى را در اختيار فرزندش مى‏گذارد كه در معيّت مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى و حاج شيخ المشايخ(23) به ديدار و زيارت پير مشرّف شود.

مرحوم مشيرالسلطنه با مشاهده اين حالات پاكباخته بود و به قرارى كه از خود حضرت صالح‏عليشاه شنيدم، بارها به ايشان عرض و تقاضا كرده بود كه مايملك خود را در دونه‏سر (بابل) كه ارزش بسيار داشت، به ايشان تقديم كند. ولى ايشان فرموده بودند: نيازى نداريم و خداوند بقدر روزى ما در زندگى معمولى خانواده، به من داده است. لذا اصرارهاى آن مرحوم به‏جايى نرسيد.

اين استغناى طبع و بى‏نيازى همچنين قناعت به زندگى ساده روستايى و بدون هيچگونه تجمّلى، گذشته از جنبه معنوى و الهى قضيه كه قدرت مى‏بخشد، از لحاظ اجتماعى نيز به ارادتمندان مى‏فهماند كه خدمات آنها براى رفع نياز شخصى نيست و اگر اين خدمات قبول شود، از روى لطف و محبّت است و لذا نزد خداوند مأجور خواهند بود.

 مرحوم مشيرالسلطنه درخواست كرده بود اجازه فرمايند داخل مزار حضرت سلطان‏عليشاه را آينه‏كارى كند. ايشان با وجود علاقه تامى كه به مزار داشته و خود را خادم آن مى‏دانستند اجازه نداده و فرمودند: بودجه نگهدارى آن را فعلاً نداريم. بعد از چند سال و رفع اين مشكل و با درخواست‏هاى مكرّر وى، اجازه فرمودند و عين همين جريان در مورد كاشيكارى گنبد مزار بيدخت نيز اتفاق افتاد.

اين استغناى طبع و استنكاف از قبول هدايا حتّى براى مزار جدّ خويش (كه آن حضرت بارها خود را "خادم مزار" مى‏خواندند) باوجود اطمينان از خلوص نيّت متقاضيان، قدرت روحى مى‏بخشيد و تسلّط معنوى ايشان را تحكيم مى‏كرد به‏نحوى كه هرگاه مثلاً هديه‏اى براى مزار قبول مى‏فرمود، هديه‏دهنده سر از پا نمى‏شناخت و به قبول هديه تقديمى افتخار مى‏كرد.

 

مواجهه با مضيقه‏هاى اجتماعى

در برخورد با مضيقه‏هاى اجتماعى كه همواره از جانب مخالفين عرفان تحميل مى‏شده است، روش بسيار ملايم داشته، بنا به مصلحتِ دين و عرفان از پرخاشجويى و انتقام‏گيرى امتناع داشت. آن حضرت نمى‏خواست چنين اختلافاتى وسيله به‏دست دشمنان دين و ملّت بدهد تا با تفرقه انداختن و تشديد تشتت‏ها، مسلط شوند. در اين‏باره داستان ذيل را از شخص ايشان شنيده‏ام:

در سال 1338 هجرى قمرى حضرت صالح‏عليشاه به زيارت عتبات عاليات مشرّف مى‏شوند. در كربلا برحسب بعضى تحريكات عوام، يكى از علماى وقت تشرّف ايشان را به حرم مطهّر جايز ندانسته و موجباتى فراهم نموده بود كه خدّام آستانه از ورود ايشان ممانعت به‏عمل آورند. اولين روزى كه بعد از اين دستور، ايشان براى زيارت مشرّف مى‏شوند، خدام از ورودشان ممانعت مى‏كنند؛ آن حضرت همان دم در ايستاده و با خواندن دعاهايى سلام داده و مراجعت مى‏فرمايند و به‏همين طريق در دفعات بعد به عرض سلام از دم در حرم مطهّر اكتفا مى‏فرمايند. همان شب كنسول انگليس پيغام مى‏دهد كه اگر مايلند من ترتيبى فراهم كنم كه عليرغم دستور آن مجتهد خدام حرم از ورود ايشان ممانعت ننمايند. ايشان در پاسخ مى‏فرمايند چون مجتهد و عالم شريعت رأيى داده است من عدم اطاعت از آن را جايز نمى‏دانم. اگر زيارت ما توفيق قبول در درگاه داشته باشد محاذى ضريح يا دم در فرقى ندارد.

يا به دنباله ذكر همين واقعه يا به‏صورت جداگانه بود كه ايشان داستان مشابهى را در مورد مرحوم ميرزاى شيرازى رحمةاللَّه عليه برايم بيان فرمودند، بدين شرح:

در اثر تعصبات جاهلانه، عدّه‏اى از مسلمانان اهل سنّت نسبت به مرحوم ميرزاى شيرازى توهين كرده و گويا منزل ايشان را غارت مى‏كنند. همان شب كنسول انگليس به مرحوم شيخ پيغام داده و ضمن اظهار تأسف و معذرت خواهى )آن ايام عتبات تحت سيطره انگلستان بود( از اين واقعه قول مى‏دهد كه جبران خواهد كرد و مرتكبين را مجازات خواهد نمود. مرحوم شيخ پاسخ مى‏دهند كه بين دو برادر اختلاف و نزاعى درگرفته است خود آنان اولى به حلّ قضيه هستند و بر اغيار نيست كه در اختلاف دو برادر دخالت كنند، لذا نيازى به دخالت كنسول نيست.

 همچنين در مضيقه‏هاى اجتماعى كه براى ارادتمندان واقع مى‏شد، آنان را به صبر و تدبير اخلاقى توصيه مى‏فرمود و از معارضه و انتقام‏جويى بازمى‏داشت. خاطره ذيل نمايانگر اين نكته است:

ايشان ارسال نامه را چه حاوى سؤالاتى بوده يا صرفاً به اظهار ارادت اكتفا شده بود نوعى تحيت تلقى كرده و به‏دستور اِذا حُيِّيتُمْ بِتَحيَّةٍ فَحَيّوا بِاَحْسَنَ مِنْها اَوْرُدُّوها(24)، مقيّد بودند كه حتماً شخصاً و به خط خود پاسخ دهند و چون مخاطب ايشان مسلماً روى هر كلمه نامه حساب مى‏كرد و با نظر ارادت يا نظر انتقاد و عناد دقّت مى‏نمود، مشكل‏بودن اين كار روشن مى‏شود.

تنها كمكى كه در اين مورد از ديگران برمى‏آمد اين بود كه پاكتها را بنويسند و زحمت نوشتن پاكت را از ايشان بردارند. غالباً اوايل شب بعد از نماز، ما در منزل و حضور ايشان اين كمك مختصر را انجام مى‏داديم. شبى در خدمت ايشان به همين خدمت مشغول بودم، پاكتى به من دادند و فرمودند: نامه‏اش را بردار و بخوان. نامه از ملاير يا بروجرد يا… )يادم نيست كدام شهر( بود. يكى از ارادتمندان چنين نوشته بود كه واعظى در آن شهر اخيراً منبر مى‏رود و تمام همّش مصروف حمله و انتقاد از تصوّف و عرفان است و افكار مردم را عليه درويشها تهييج نموده است به‏نحوى كه به دستور او آنان را حتّى به حمام راه نمى‏دهند و كسبه هم به‏زحمت حاضر به معامله با آنان مى‏شوند. در خاتمه نامه از اين وضع روزگار ناليده و تقاضا كرده بود اقدامى شود كه از مركز آن واعظ را احضار نموده و از آن شهر تبعيد نمايند.

بعد از خواندن نامه كه آن را مسترد كردم، از من پرسيدند: نظر تو چيست و چه جواب بدهم؟ عرض كردم: به‏نظر من مكتب عرفان و درويشى در طى تاريخ از دوستان بيشتر لطمه ديده است تا دشمنان، زيرا دوستان گاهى به‏اتكاى تمسك بذيل دامان ولايت على(ع) در عدم توجه به آداب شريعت و طريقت جسور شده خطاب: يا اَيُّها الاِنسانُ ما غَرَّكَ بِرَبّكَ الكريمِ(25) را فراموش مى‏نمايند يا افكار و استنباطات خود را به‏عنوان اينكه «در درويشى چنين اعتقاد است…» بيان مى‏كنند و اين امر موجب اشتباه عده زيادى مى‏شود و دشمنان (به هر علت باشد چه از روى جهل و چه از روى عناد) همان عقايد و اعمال را ملاك قضاوت و انتقاد قرار داده و حمله مى‏كنند. در اثر حمله آنها، به نقطه ضعف يا انحراف توجه شده، در رفع آن و تربيت سلّاك كوشش مى‏شود، و بدين‏نحو چه‏بسا نتيجه عمل دوست زيان و نتيجه عمل دشمن سود خواهد بود. لذا با اين مقدمه معتقدم در پاسخ مرقوم فرمائيد كه »شما در آن شهر به اصلاح خود بكوشيد. اگر انتقاداتى كه مى‏كند و ايراداتى كه بر اعمال شما مى‏گيرد نادرست باشد، تدريجاً مردم خواهند فهميد و نه‏تنها آثار سوءِ تبليغات او منتفى خواهد شد بلكه عامّه از اين واعظ منزجر شده و عكس‏العملشان محبت بيش از پيش در مورد شما خواهد بود. اما اگر انتقاد او را وارد مى‏بينيد و خداى نكرده يك يا چند نفر از شما به‏دستورات تربيتى و سلوك كه مقرّر شده است رفتار نمى‏كنيد، از ايراد او متوجّه وجود نقص در خويش شده، براى رفع نقيصه خود استفاده كنيد و بدين‏طريق از دشمنان هم منتفع شويد. راه‏حل همين است، نه تبعيد يا مجازات اين واعظ زيرا تبعيد يا مجازات چنين واعظى سوءِ اثر دارد و مردم را از شما بيشتر گريزان كرده و از او مرد محبوب وجيه‏الملّه‏اى مى‏سازد.«

وقتى پاكتها نوشته شد و نامه‏ها را داخل پاكت مى‏گذاشتند، نوبت به نامه مذكور كه رسيد نظر مرا تأييد فرموده و گفتند همانطور كه تو گفتى جواب نوشتم.

 

 

دقّت در محاسبات و ممرّ معاش

در فعاليت‏هاى معاشى نمونه بودند به‏طورى كه منتقدين دشمنى كه هر امر را برطبق نظر خويش تعبير مى‏كردند، ايشان را زايد از حدّ متوجّه دنيا معرفى مى‏كردند و حال آن‏كه در عين اين فعاليت به‏طور محسوس مشاهده مى‏شد كه نيّت پاك و خدمت به‏جامعه، به‏وطن، به مولد خويش عمليّات ايشان را به‏نوعى عبادت تبديل مى‏نمود و مصداق اَ لَّذينَهُم عَلى صَلاتِهِم دائمونَ(26) قرار مى‏داد. از پول بادآورده و بدون زحمت احتراز داشتند و از پول مشكوك ولو اينكه حقّشان بود، دورى مى‏نمودند.

مرحوم آقاى هادى حائرى نقل مى‏كرد: »يكى از سفرهاى مرحوم پدرم كه چند ماه در گناباد خدمت حضرت سلطان‏عليشاه بوديم، روزى براى ديدن زراعات به كشتزار تشريف بردند. من و مرحوم آقاى صالح‏عليشاه )كه آن موقع هر دو كودك و در سن تميز بوديم( در خدمتشان مى‏رفتيم. وسط راه وقتى از يك كرت زراعت به كرت ديگرى رفتند، كفش خود را درآورده، ابتدا در همان كرت اوّلى تكاندند كه خاك آن ريخت و سپس براى ادامه راه رفتن پوشيدند. آنگاه خطاب به من كرده، گفتند: هادى مى‏دانى چرا كفش خود را تكاندم؟ چون من جوابى نداشتم كه بدهم، ادامه داده فرمودند: براى اينكه زمين اوّل وقف بود و زمين دوم ملكى. نخواستم ذرّه‏اى از خاك وقف با كفش من قاطى زمين ملكى بشود زيرا بركت را از مالك مى‏گيرد و وزر و وبال براى من مى‏آورد.«

 اين گفته چنان در ذهن مرحوم حائرى مانده بود كه در سال 1331 وقتى بنا به‏خواهش مرحوم دكتر مصدّق نخست‏وزير وقت، حاضر به‏تصدّى سرپرستى اوقاف گرديد، در تمام مدّت تصدّى به‏قول خودشان يك چاى در اداره نخوردند و يك دينار حقوق و اضافه كار و امثال ذلك نگرفتند و به‏همان حقوق بازنشستگى وزارت فرهنگ اكتفا كردند.

اين تربيت در حضرت صالح‏عليشاه نيز مؤثّر بوده و خود حضرتش بعد مربّى همين خصلت بود و دقّت در حدّ وسواس، نسبت به اين امور داشت و دقّت در امر موقوفات و جدا داشتن محاسبات آن در تمام فعّاليّت و كارهاى حضرت صالح‏عليشاه مشهود بود.

 

تربيت فرزندان

به تعليم و تربيت و نظارت در پرورش فرزندان توجّه كافى مبذول مى‏داشتند. با نظارت ايشان و بدون اينكه احساس اجبارى شود، فرزندان على‏الظاهر در روش زندگى كاملاً آزاد بودند و با نظارت عاليه، آن حضرت آنان را در تمام موارد تحت نظر و ارشاد داشتند و بخصوص نسبت به امور دينى، نماز و روزه و ساير عبادات علاقه كاملى ابراز مى‏كردند منتهى نه با اجبار.

مثلاً مرحوم مادرمان با داشتن همين علاقه مكرّراً از ما مى‏پرسيدند: نماز خواندى؟ بلند شو نمازت را بخوان! يكبار به‏خاطر دارم در حضور پدرمان اين سؤال را كردند. پاسخ دادم: چرا اينگونه سؤالات مى‏كنيد؟ خداى نكرده اگر نماز نخوانده باشم يا دروغ خواهم گفت، يا راستى خواهم گفت كه شما را ناراحت خواهد كرد. اين پاسخ من با لبخند تأييدآميز پدر بزرگوارم مواجه شد. ايشان بيشتر با عمل خود يعنى نماز اوّل وقت، بيان گاه‏به‏گاه مزاياى عبادت و امثال آن و با روشهاى غيرمستقيم، دستورالعمل وَاْمُرْ اَهْلَكَ بالصَّلوةِ واصْطَبِرْ عَلَيها(27) را اطاعت و پيروى مى‏كردند. مثلاً سر سفره هرگز به‏ما نگفتند قبل از غذا بسم‏اللَّه بگوييد بلكه سر سفره كه مى‏نشستيم، خود با صداى بلند بسم‏اللَّه گفته و اوّلين لقمه را برمى‏داشتند. چون در خانواده بخصوص وقتى مهر و محبت حاكم باشد رفتار والدين براى فرزندان نمونه قرار مى‏گيرد، ايشان به‏جاى امر مستقيم از اين طريق القاى فكر و تربيت مى‏كردند.

 سعى داشتند احياناً تكبّر و خودبينى‏اى كه ممكن است به‏اعتبار "آقازادگى" فرزندانشان دامنگير آنها شود و خود را غير از ديگران بدانند، در ما بوجود نيايد به‏طورى كه مثلاً در دبستان لباس ما همان لباس دهاتى و مانند فرزندان سايرين بوده و با ساير همكلاس‏ها مشابه بوديم. هرگز اجازه نمى‏دادند معلّم و مدير صرفاً به‏اعتبار "آقازادگى" به‏ما توجّه بيشترى بكنند. ولى خوشبختانه همه در مدرسه ممتاز بوديم به‏طورى كه نياز به تكيه بر آقازادگى نداشتيم و بحمداللَّه در تمام دوران زندگيمان اين نياز را نداشته‏ايم و تربيت آن بزرگوار از فرزندانش، اشخاص معتقد، مؤمن و فعّال بار آورده به‏طورى كه هريك در شغل خويش اتكاى به‏خداوند و اعتماد به‏نفس دارند.

 خود نسبت به‏مادر، احترام و محبت فوق‏العاده داشته و ابراز مى‏كردند )ابراز آن براى تربيت فرزندان بود( و به همگان و خصوصاً به ما توصيه در اطاعت و مهربانى به والدين مى‏فرمودند و در وصايايى كه از ايشان باقى مانده است، يادآور شده‏اند.

 

پرهيز از تشريفات

از تشريفات و تقييدات زايد پرهيز داشته و ما را نيز پرهيز مى‏دادند و مى‏فرمودند: گذشته از محدوديّت، تقيّد موجب بروز خسارتها نيز مى‏شود.

در سفرى كه حضرت صالح‏عليشاه عازم تهران بودند و از مشهد خبر حركتشان را داده بودند، چون اصولاً ايشان از استقبال و بدرقه و جلوه‏هاى ظاهرى اينگونه تجليل‏ها خوششان نمى‏آمد – و حتّى سفر ديگرى براى اينكه استقبال نشود با اتوبوس از مشهد عازم تهران شدند – لذا به آقاى وفاعلى نوشته بودند كه آقايان به‏استقبال نيايند. ما چند نفر فرزندان ايشان كه از هر جهت اشتياق ديدار هرچه زودتر را داشتيم در خدمت آقاى وفاعلى به استقبال رفتيم. وقتى ماشين‏ها به‏هم رسيدند، ما پياده شديم و براى دست‏بوسى خدمتشان رفتيم. خطاب به آقاى وفاعلى فرمودند: چرا استقبال آمده‏ايد، ما كه گفتيم آقايان به استقبال نيايند؟ ايشان در پاسخ عرض كردند: آقايان استقبال نيامده‏اند، من از بندگان هستم.

زندگى ساده و بى‏پيرايه آن حضرت، هم نمايانگر بى‏اعتنايى به زر و زيور دنيا بود و هم درسى براى ديگران درحالى كه حالات و اعمال ايشان، معنويت زندگيشان را نشان مى‏داد. خود را وقف خدمت خلق و ارشاد مردم مى‏دانست. در يكى از سفرها در تهران كسالتى پيدا كرده و بعد از نماز صبح كه معمولاً آماده پذيرايى ارادتمندان بوده و بياناتى مى‏فرمودند، در اطاق اختصاصى دراز كشيده بودند. پزشك نيز در خدمتشان بود. خبر آوردند كه عده‏اى از كاشان )يا شهر ديگرى( براى زيارت آمده‏اند. ايشان فوراً برخاسته و آماده رفتن نزد آنان شدند. پزشك معالج خواهش كرد به استراحت ادامه دهند و چون قبول نفرمودند وى به قبولى تقاضاى خود اصرار كرد. فرمودند: »من براى اينها هستم و براى ديدار فقراء به تهران آمده‏ام، اينان با زحمات زياد از راه دور به‏ديدن من آمده‏اند، آيا شايسته است من دو قدم براى ديدن آنها برندارم و از اين اطاق به آن اطاق نروم؟« هم‏چنين در سفرها غالباً با اتومبيل مسافرت نموده و بين راه همه‏جا توقّف مى‏كردند و از ديدار فقراء اظهار بشاشت مى‏نمودند. حتى يكبار يكى از مشايخ ايشان از تهران به مشهد (و يا بالعكس) با هواپيما سفر نموده بود، ايشان نامه‏اى تا حدّى توبيخ‏آميز نوشته، فرموده بودند: «شما اگر بتوانيد بايد پاى پياده برويد كه همه جا مردم را ببينيد و مردم، بخصوص شما را ببينند.»

 به خواسته معنوى دل فقراء توجّه خاصى داشته، مى‏فرمودند: خداوند به اين خواسته‏ها توجّه مى‏فرمايد. بر گفته‏اى كه از دهان درويشى خارج شود اثر قائل بودند و به‏طور مثال )و نه تشبيه( داستان خوابى را كه دو زندانى ديده و به‏حضرت يوسف(ع) عرض كرده و تفسيرى كه آن حضرت بيان كردند، يادآورى نموده، مى‏فرمودند: يكى از زندانيان بعد از شنيدن تعبير گفت: من دروغ گفتم و اصلاً چنين خوابى نديده‏ام. حضرت فرمودند: اثر در خواب تو نيست بلكه در كلامى است كه از دهان من خارج شد: قُضِىَ الاَمرُ الذّى فيه تَسْتَفْتِيان(28). هم‏چنين در بعضى تطيّرات، اثر را در گفته گوينده خالص مى‏دانستند نه در اصل قضيه. مثلاً يكبار كه قصد مسافرت داشتند در جلسه عمومى فرمودند: ما قصد مسافرت داريم، هيچ‏كس چيزى نگويد، زيرا روز دوشنبه و قبل از 13 صفر حركت خواهيم كرد )دو وقتى كه در اذهان عامّه براى سفر مناسب نيست(. آنگاه داستانى را بيان فرمودند كه گويا در يكى از سفرها فقراى يكى از شهرهاى بين راه اصرار زياد كرده بودند كه ايشان از ادامه سفر تا چند روز ديگر منصرف شده و بمانند، ولى قبول نكرده‏اند، بين راه اتومبيل خرابى غيرمنتظره پيدا كرده و مدّتها معطّلشان كرده بود، و مى‏فرمودند: اين خواسته دل آنها بود كه در كلامشان جلوه كرد.

بدين‏نحو در تربيت معنوى براى ارادتمندان قائل به شخصيت ايمانى بود و درواقع به اين طريق آن ايمان و دل صاف مرتبط با خدا را براى همه قابل احترام مى‏دانستند كه هر شخصى وجود آن را حتى در خويش نيز بايد مورد احترام دانسته و آن را دست كم نگيرد، زيرا خواسته دل او خواسته خدا مى‏شود.

 

پند صالح

تنها نوشته مدوّن ايشان كه بصورت كتاب چاپهاى متعدّد شده پند صالح است. اين كتاب و جزوه كوچك، جمع دستورات دل و تن است و ظاهراً طورى است كه مى‏توان آن را به‏منزله نسخه پزشك ماهرى دانست كه براى بهداشت و بهبود تمام ارگانها نوشته شده است، به‏نحوى كه اگر كسى به آن نسخه عمل كند از هر بيمارى مصون مى‏گردد، گرچه در نسخه كمتر استدلال مى‏شود و فقط دستورالعمل است ولى هر پزشكى آن را ببيند، مقام والاى نويسنده آن را درك كرده و خود از آن بهره‏مند مى‏گردد: طبيب متخصص كه آن را ببيند به‏منزله درسى براى خويش تلقى مى‏كند، غيرمتخصص نيز با عمل كردن بدان نسخه عافيت را دربرمى‏گيرد بدين نحو است كه چنين نسخه‏اى براى تمام طبقات مفيد مى‏باشد. پند صالح را اگر مفسّرى بخواند درمى‏يابد كه تمام مستند به آيات قرآن است، اگر عالم علم اخلاق بخواند آن را بهترين كتاب اخلاقى مى‏داند، فقيه و محدّث روايات و احكام فقهى را در آن مى‏بيند، و عارف بالاترين مقام عرفانى يعنى جمع جذبه و سلوك را در اين عبارت مختصر »دست به كار و دل با يار«(29) درمى‏يابد. اين كتاب شاهكار جمع كردن معانى عالى در كلمات كوتاه است.

 موقعيّت و جوّ زمانى تأليف پند صالح چنين بود: رضاشاه تمام قدرتهاى محلى و مردمى را سركوب كرده و بخصوص با نفوذهاى مذهبى به‏طرق ممكن مقابله مى‏نمود، با خلط مبحث، وى را از نفوذ كمّى و كيفى دراويش ترسانده و گفته بودند: اينها اصلاً خود را شاه مى‏دانند و در دنباله لقب خود كلمه شاه را اضافه مى‏كنند، الآن نيز "صالح‏عليشاه" را شاه مى‏دانند و اگر بتوانند بر تو مى‏شورند. انتشار بعضى كتب مرحوم حاج شيخ عباسعلى كيوان قزوينى كه از درويشى برگشته و ردّيه مى‏نوشت، نيز ذهن او را مشوب كرده بود. على‏هذا در سال 1316 با پرونده‏سازى خاصى براى يكى از ارادتمندان ايشان، اتهام قاچاق ترياك را به‏وى نسبت داده، او را بازداشت كردند و سپس پرونده‏سازى ادامه يافت تا وجود يك باند قاچاق را در بيدخت گناباد ثابت نمايند. خوشبختانه قاضى قضيه در دادگاه جنحه حكم تبرئه متّهم را داد كه اين قضيه موجب عصبانيت رضاشاه شد. به‏دستور وى، وزارت دادگسترى قاضى را معلّق نموده او را متهم به اخذ رشوه كردند، سپس همان نيّت قبلى را به‏عنوان دادن رشوه تعقيب نموده و حتى عدّه‏اى را از تبريز، تهران و گناباد به اين اتهام به دادگاه احضار كردند. در اين جريانات حضرت صالح‏عليشاه دوبار به‏تهران مسافرت كردند: يكى در زمستان سال 1316 و ديگرى در زمستان سال 1317. در سفر دوّم از رضاشاه رفع توهّم شد و مقارن همين ايام براى بيان دستورالعمل كلى در بهار 1318 حضرت صالح‏عليشاه پندصالح را تأليف كردند كه گويا رضاشاه نيز با اطلاع از مضمون آن متوجه خطاى استنباط خود شده بود.

ايشان با اين مقام معنوى هرگز از صورت و زندگى عادى نيز غافل نمى‏شدند و خود مصداق اين عبارت پند صالح بودند: »و البته بهترين امر و نهى به‏رفتارست كه مؤثرست.«(30)

جمع صورت با چنين معنى ژرف

مى نيايد جز زسلطانى شگرف

 

فعاليت و مهارت در كشاورزى

مثلاً فعاليّت ايشان در رشته‏هاى مختلف كشاورزى نمونه بود و مى‏توان گفت اسوه‏اى بود براى تمام اهالى منطقه و ارادتمندان. به‏خاطر دارم در ايّام كودكى كه يكبار در خدمتشان تا چاه‏هاى اوّليه )مادر چاه( قنات احداثى خودشان بنام "صالح‏آباد" مى‏رفتيم ايشان شخصاً دستور نحوه ادامه حفر قنات و طرز كار را به مُقنى خبره مى‏دادند و او كه خود متخصّص بود، مهارت و برترى ايشان را در اين قسمت قبول داشت. بعدها نيز غالباً مُقنّى‏ها مى‏آمدند و از وضعيت رگه‏هاى آب، مسير جهش آب و امثال آن گزارش مى‏دادند و در مورد نحوه ادامه كار مشورت مى‏كردند. در نمايشگاه محصولات كشاورزى كه يكبار در استان خراسان تشكيل شد انار )و يك محصول ديگر كه بخاطر ندارم( دست آورد ايشان، برنده جايزه نمايشگاه گرديد.

فعاليت كشاورزى و مهارت ايشان در تمام رشته‏هاى كشاورزى و امور قَنَوات در درجه‏اى بود كه اگر در محيطهاى مساعد كشاورزى از قبيل مازندران و گيلان، عملى مى‏شد هزارها برابر آنچه درآمد و دارايى داشتند بدست مى‏آوردند. ولى ايشان نظر بر آبادانى بيدخت و گناباد داشتند كه مزار مرحوم آقاى سلطان‏عليشاه جدّ و اولين مربّيشان در آنجا بود و بارها مى‏گفتند: من خادم اين مزار هستم. و بعداً هم در همانجا دفن شدند. ايشان مى‏خواستند به اهالى زحمتكش و قانع گناباد، نمونه فعاليت ارائه كنند.

در سفرى كه به مازندران كردند )به‏نظرم سال 1327 شمسى بود( و مهمان مشيرالسلطنه اميرسليمانى بودند، در باغ ملكى وى واقع در دونه‏سر بابل اقامت داشتند، هرروز صبح طبق عادت به گردش در باغ و دستورات كشاورزى اقدام مى‏فرمودند. يك روز صبح ضمن راه رفتن در خيابان باغ، در بدو امر مرحوم مشيرالسلطنه از خشكسالى آن سال و نبودن آب و خشك شدن چاهها گفته و ناله مردم را از بى‏آبى توضيح مى‏داد. ايشان ضمن گوش دادن، يكباره ايستاده بودند و دستور دادند همين‏جا چاه بزنيد. طبق همان دستور عمل كردند و چاه آرتزين با آب فراوان و فشار زياد نتيجه گرديد. در همان راستا دو چاه ديگر زدند و هر سه آرتزين بود كه بعدها در سال 1343 تا 1344 خود شخصاً آنها را ديدم.

با اين دقّت و احتياط، حسابرسى دقيق، بى‏اعتنايى به مالى كه بى‏زحمت بدست آيد و امثال اينها، صرف‏نظر از خطا و اشتباهى كه هر فرد انسان دارد و ايشان نيز مسلماً مصون نبودند و باتوجه به اينكه عدد معصومين در نظر شيعه منحصر در چهارده نفر است و لاغير، اصولاً چنان حلال و حرام در رأى و عمل ايشان نشان داده مى‏شد كه در نظر من، عمل ايشان مى‏تواند ملاك حلال و حرام بودن امرى تلقّى گردد.

 

قضاوت در امور اجتماعى و سياسى

اصلاحات ارضى سال 1341 شمسى

مسئله اصلاحات ارضى در سال 1341 كه پيش آمد، ايشان آن را خلاف شرع مى‏دانستند و عليهذا راضى و تسليم به آن نشدند. املاكى كه از ايشان بنام ديگران نوشتند )و حتّى مى‏توان گفت بر خريداران تحميل كردند( سند آن را امضاء نفرمودند و اقساط آن را نيز نگرفتند كه چنين اعلام عملى نظرشان در افراد به‏صور مختلف جلوه كرد. مى‏فرمودند: »چون عمل را خلاف شرع مى‏دانم، سند را امضاء نمى‏كنم و اقساط بهاى اصطلاحى را نيز نمى‏گيرم، امّا زورى و قدرتى ندارم كه در مقابل نيروى دولت شخصاً بايستم.« و اين امر همان حدّى از امربه‏معروف و نهى از منكر است كه انجام آن ممكن مى‏باشد و احتراز از انظلام تلقى مى‏گردد. همين روش را در مسائل اجتماعى سياسى نيز داشتند. مطالعه دقيق پند صالح و توجه به موقعيت زمانى و انگيزه تأليف آن مطلب را تاحدى روشن مى‏سازد.

 در پند صالح(31) دستورالعمل خيلى صريح و روشنى بيان داشته، مى‏فرمايد: »… و آموختن آداب جنگ در هر زمان براى مسلمين عموماً و مخصوصاً شيعه كه انتظار ظهور امام و جهاد در ركاب آن بزرگوار را دارند لازم است.« و اين صراحت و دستور را هيچكس از مدّعيان مبارزه در آن زمان بيان نداشته‏اند. امّا در چنان شرايط و چنان جوّى براى نرمش اين دستور و برحذر داشتن از هيجانى كه ممكن است مُبتنى بر عواطف شخصى در افراد ايجاد شود، در جاى ديگر از پندصالح مى‏فرمايند: »قوانين مملكتى را محترم دانسته، مطيع بايد بود و تا بتوانيد از وظيفه شخصى خود تجاوز ننماييد بلكه به‏كار خود پرداخته در سياست دخالت ننماييد كه مبادا آلت دست و بهانه اجراى مقاصد ديگران گرديد.«(32)

درواقع عدم دخالت در سياست را براى دورى از آلت دست شدن بيان داشته‏اند و الّا در همه دورانها در گروه‏هاى مختلف سياسى از دراويش بوده‏اند. مثلاً در انقلاب مشروطيت مرحوم معتمدالتوليه و اعتمادالتوليه حضور داشتند كه دو برادر بودند كه يكى موافق و ديگرى مخالف مشروطيت بود. مكاتبات و مطالبى كه در اوايل انقلاب از طرف حضرت سلطان‏عليشاه و سپس از طرف حضرت نورعليشاه و حضرت صالح‏عليشاه در اين زمينه خطاب به آنان ايراد شده بود كلاً آنان را به خلوص نيت و برادرى و خدمت خلق توصيه مى‏فرمودند و هيچكدام را از عمل كردن به اعتقادى كه با خلوص نيّت )ولو به اشتباه( حاصل شده بود، نهى نكردند. قطعاً نظر ايشان به فرمايش پيغمبر(ص) بود كه فرمود: اختلافُ اُمَّتى )يا علماء امتى( رحمة… نكته ديگر اينكه دراويش به‏اعتبار شخصى خود آزاد بودند كه با خلوص نيّت و قصد خدمت به مردم فعاليتهاى اجتماعى داشته باشند امّا به‏عنوان درويشى و اينكه خود را يا عقيده خود را منتسب به‏درويشى كنند، ممنوع بودند. خود ايشان نيز هرگز اينگونه مسائل را به‏عنوان دستور بيان نمى‏كردند و مى‏فرمودند ربطى به درويشى ندارد.

بياناتشان حاكى از اين بود كه مكتب عرفان جاى دل و عواطف و خلوص نيت است كه جلوه‏هاى خارجى آن ممكن است مختلف باشد. اباذر كه هيچ ذخيره در منزل نمى‏گذاشت و مى‏گفت: به خداوند توكّل دارم و سلمان كه ذخيره مدتى (به‏نظرم يكسال) را احتياطاً نگه مى‏داشت تا مبادا ضمن نماز حواسش متوجه معاش گردد، هر دو در حد اعلاى عرفان بودند.

در پند صالح همين مطلب را چنين بيان داشته‏اند: »البته بايد انقلابات دنيا و جنبش كه در هر موردى مشهود است در ما نيز اثر نمايد و بيدار شويم و از موقع استفاده كنيم و اگرچه عنوان حزب و دسته‏بندى و دخالت در كارهاى دنيوى در درويشى و بندگى نيست ولى مؤمن بايد زيرك و انجام‏بين بوده و قدر آسايش را دانسته و شكرگزار باشد و هرموقع موانع كمتر بود در توجه و عمل بكوشد و در رفع شبهات و اختلافات مذهبى فروگذار ننمايد.(33)» و اين "استفاده از موقع" همان‏طور كه قبلاً ذكر شد با اطاعت از قوانين و احتراز از آلت دست شدن توأم خواهد بود.

 امّا خود ايشان در مسائل حادّ و صرفاً سياسى اظهارنظر نمى‏فرمودند به اين بهانه كه "ما گوشه ده هستيم و خبرى نداريم" و معناً به اين جهت بود كه راه تفكّر و تأمّل را بر ارادتمندان و پيروان نبندند، زيرا پيروان مخلص، خود را مقيّد و متعهّد به‏اطاعت از افكار و اعمال ايشان مى‏دانستند.

در مورد مسائل زندگى درباره بعضى پرسش‏ها غالباً در پاسخ به خبر منسوب به معصوم استناد مى‏كردند كه فرموده‏اند: »شما به‏كار دنياتان آگاه‏تر از ما هستيد«(34) و لذا تشويق به تفكّر در امور مى‏كردند. مسائل اجتماعى و سياسى نيز بعضى از اين قبيل بودند كه در قلمرو تفكر و تصميم شخصى قرار مى‏گرفت و بعضى نيز در قلمرو امور شريعت بود كه مى‏فرمودند: در قلمرو شريعت از مرجع تقليد خود پيروى كنيد.

 

آخرين ديدار

 در اين آخرين سطور به آخرين ديدار نيز اشاره مى‏كنم. همان‏طور كه نوشتم به مرحوم آقاى هادى حائرى علاقه و مهرى خاصّ داشتند و با ايشان مأنوس بودند. در اوايل سال 1345 مرحوم حائرى به من پيشنهاد كرد كه با هم به گناباد خدمت ايشان برويم. چون كار داشتم نتوانستم قبول كنم. بعد از مدّت كوتاهى نمى‏دانم چگونه اين فكر به‏خاطرم رسيد كه از تعطيل تاسوعا و عاشوراى 1386 استفاده كنم و به گناباد بروم. لذا بعد از تماس با آقاى حائرى، بليط رفت و برگشت هواپيما تا مشهد براى دو نفر گرفتم. از مشهد هم بلافاصله بعد از زيارت به گناباد رفتيم. وقتى وارد شديم، آن حضرت در مجلس روضه بودند. منزل كه آمديم بعد از احوالپرسى، اوّلين سؤالى كه كردند اين بود كه به چه وسيله‏اى آمديم و پول بليط را چه كسى داده است. عرض كردم: من دو بليط هواپيما خريدم. فرمودند: پول آن را از آقاى حائرى نگيرى، پول هر دو بليط را من مى‏دهم، من احضارتان كرده‏ام… در آن دو روز دل من تكان خورد. بعد از رحلت ايشان كه دو ماه بعد بود (ماه ربيع‏الثانى) ديديم پول بليطها را در محاسبات مذهبى حساب كرده‏اند. متأسفانه رحلت ايشان چنان ناگهانى بود كه ما روز بعد از دفن وارد گناباد شديم.

 

پانوشتها:

*** مفاله مذکور در عرفان ایران شماره 5 و 6 چاپ گشته است.

اين مقاله از كتاب يادنامه صالح كه به‏مناسبت يك صدمين سال تولّد قطب وقت سلسله نعمت‏اللّهى گنابادى حضرت آقاى حاج شيخ محمدحسن بيچاره بيدختى صالح‏عليشاه به‏همّت كتابخانه صالح حسينيه اميرسليمانى تهران چاپ شده بود (تهران، 1366 شمسى) انتخاب و مختصر شد تا به‏مناسبت يادبود سالگرد رحلت آن بزرگوار در نهم ربيع‏الثانى 1386 )مطابق 6 مرداد 1345 و 28 ژوئيه 1966) در عرفان ايران چاپ شود. مؤلّف محترم(حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوب علیشاه) براى اين چاپ اضافات و اصلاحاتى در مقاله اعمال كردند.

18) بگو (خطاب الهى به پيغمبر) اى اهل كتاب بياييد در كلمه‏اى كه مشترك بين ما و شماست )متّفق شويم( كه نپرستيم جز خداى واحد و هيچ چيز را شريك قرار ندهيم (سوره آل عمران، آيه 64).

19) براى شما در (تشريع حكم) قصاص حيات قرار داده شده است (سوره بقره، آيه 179).

20) و فروخورندگان خشم و عفوكنندگان بر مردم و خداوند نيكوكاران را دوست مى‏دارد )سوره آل عمران، آيه 134).

21) تا قلبم آرام گيرد (سوره بقره، آيه 260).

22) اين داستان را با مختصر تفاوتى با اين متن نيز شنيده‏ام كه چون اين تفاوت‏هاى مختصر ممكن است بستگى به حافظه روات داشته باشد و از طرف ديگر در اصل مطلب مؤثّر نيست، آن را مطابق شرح فوق نقل نمودم.

23) آقاى حاج شيخ اسماعيل اميرمعزى دزفولى معروف به "شيخ المشايخ" از دانشمندان و در علوم عقلى و نقلى با اطلاع و در نقاشى و صحّافى استاد و در خط نسخ و نستعليق يگانه بود و اشعار نغز و نيك مى‏گفت و در اوّل محرّم سال 1360 قمرى مطابق نهم بهمن 1319 خورشيدى از دنيا رفت (نابغه علم و عرفان، ص 412).

24) وقتى درودى به شما فرستادند، شما درودى بهتر از آن پاسخ دهيد يا (لااقل) عين آن را پاسخ دهيد )سوره نساء، آيه 86).

25) اى انسان چه چيز تو را به (كرم) پروردگار كريم مغرور كرد؟ (سوره انفطار، آيه 6).

26) آنان كه دائم در نماز هستند (سوره معارج، آيه 23).

27) خانواده خود را دستور نمازخواندن بده و بر اين كار مداومت كن (سوره طه، آيه 132).

28) در قضاى الهى به امرى كه سؤال كرديد، چنين حكم كرده شد (سوره يوسف، آيه 41).

29) پند صالح، چاپ پنجم، ص 51.

30) پند صالح، ص 86 .

31) پند صالح، چاپ پنجم، ص 84 .

32) همانجا، ص 105.

33) پند صالح، چاپ پنجم، ص 5.

34) انْتُم بامورِ دُنياكُم اَعْلَمُ مِنّى.

 

Tags