مولانا (قسمت سوم)

molanaروزی مولانا از مسجد به سوی شهر عزیمت می‌فرمود ناگاه راهبی پیر مقابل افتاده، سر نهادن گرفت. مولانا فرمود که: تو مسن‌تر باشی یا ریش تو؟ راهب گفت: من بیست سال از ریش خود بزرگترم. فرمود که: ای بیچاره، آنکه بعد از تو رسید پخته شد، تو همچنانکه بودی، در سیاهی و خامی می‌روی. ای وای بر تو اگر تبدیل نیابی و پخته نشوی. (مناقب العارفین)
*
روزی حضرت مولانا کنار جویی نشسته بود و سنگی بزرگ در میان آب پیدا بود. فرمود که: یاران، عجبا، این سنگ سخت کی گل شود؟ گفتند: مگر بعد از مرور ادوار و کرور اطوار. فرمود که: بلی، این گل شود، اما دل‌های گلین را سال‌ها بگذرد که مبدل نشود، و همچنان در آن سنگی و تنگی و ننگی، می‌رود و می‌رود. و مرا میلی می‌شود که او را قابلیت بخشم، و تبدیلش کنم و سرخوشش گردانم. (مناقب العارفین)
*
با جماعت اصحاب به آب‌گرم تشریف فرموده بردند. چون به حمام رسیدند، حضرت چلپی امیر عالم، پیشترک دوانید، تمامی مردم را از آب بیرون آورد و بیرون کرد تا حضرت مولانا در خلوت با اصحاب خود صحبت کند. و فرمود که سیب‌های سرخ و سپید آورده، حوض را پر کردند. چون حضرت مولانا در آمد، دید که در مسلخ حمام، مردم به استعجال تمام جامه می‌پوشیدند و از شرمساری می‌شتافتند، و دید که حوض را از سیب‌ها مالامال کرده‌اند. فرمود که: امیر عالم، جان‌های این مردم یعنی کم از سیب است که ایشان را بیرون کرده‌ای و سیب‌ها پر کردی؟ هر یکی از ایشان را سی بهاست، چه جای سیب‌هاست؟ نه که مجموع عالم و ما فیها برای آدمی است؟ اگر مرا دوست داری، بگو تا همه‌شان به آبگرم درآیند و هیچ کس از وضیع و شریف و صحیح و ضعیف بیرون نماند، تا من نیز به طفیل ایشان توانم درآمدن و لحظه‌ای آسودن. چلپی امیر عالم شرمسار گشته، سر نهاد، و همه را اشارت کرد تا در آن حوض خوض کنند. آنگاه حضرت مولانا قدم مبارک در آب نهاد. (مناقب العارفین)
*
گفتم که: یاران می‌گویند که: وقتی که ما مولانا را نمی‌بینیم، اصلاً خوش نمی‌شویم و خوشی ما می‌رود. فرمود که: هرکه بی من خوش نمی‌شود آن است که مرا نشناخته است. مرا آن وقت شناخته باشند که بی من خوش باشند از من. یعنی با معنی من آشنا باشند. فرمود که: بهاءالدین، هر وقتی که خود را بینی که خوش داری و حالت خوشی، بدان که آن خوشی، منم در تو. (مناقب العارفین)
*
سلطان اسلام، کیسه‌ی زر فرستاده، استدعای عنایت و دعا کرد. مولانا فرمود که: یاران، اسم اعظم کدام است؟ همگان سر نهادند که: حضرت مولانا فرماید. اشارت کرد که: اسم اعظم، این زر و سیم است، که هم به حق می‌رساند، و هم باطل را می‌آراید. چه بی وجود این، نه دنیا معمور است و نه اهل آخرت مسرور. (مناقب العارفین)
*
تقریر کرده‌اند که: مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام. صاحب‌غرضی خواست مولانا را برنجاند و بی‌حرمتی کند. یکی را از نزدیکان خود که دانشمندی بزرگ بود، بفرستاد که: بر سر جمع، از مولانای روم پرس که: چنین گفته‌ای؟ اگر اقرار کند، او را دشنام بسیار ده و برنجان. آن کس بیامد بر مولانا، سؤال کرد که: شما گفته‌اید که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام؟ گفت: گفته‌ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد. مولانا بخندید و گفت: با اینکه تو می‌گویی هم یکی‌ام. آن کس خجل شد و بازگشت. (مناقب العارفین)
*
حق‌تعالی به بایزید گفت که یا بایزید، چه خواهی؟ گفت: خواهم که نخواهم. (فیه ما فیه)
*
مجنون خواست که پیش لیلی نامه‌ای نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت: خیالُکَ فی عینی و إسمک فی فمی وذکرُک فی قلبی، إلی أین أکتُبُ؛ خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد. پس، نامه پیش کی نویسم چون تو در این محل‌ها می‌گردی. قلم بشکست و کاغذ بدرید. (فیه ما فیه)
*
مجنون را می‌گفتند که «از لیلی خوب ترانند، بر تو بیاریم؟» او می‌گفت که «آخر من لیلی را به صورت، دوست نمی‌دارم، و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی ست. من از آن جام، شراب می‌نوشم. پس من عاشق شرابم که از او می‌نوشم و شما را نظر بر قدح است. از شراب آگاه نیستید. (فیه ما فیه)
*
گویند که معلمی از بینوایی در فصل زمستان دُراعه [لباسی بلند و گشاد] کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، می‌گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند: استاد اینک پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست. آن را بگیر. استاد از غایت احتیاج و سرما در جَست که پوستین را بگیرد. خرس تیز چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ می‌داشتند که ای استاد، یا پوستین را بیاور، و اگر نمی‌توانی رها کن، تو بیا. گفت: من پوستین را رها می‌کنم، پوستین مرا رها نمی‌کند. (فیه ما فیه)
*
یکی پیش مولانا شمس‌الدین تبریزی گفت که «من به دلیلِ قاطع، هستی خدا را ثابت کرده‌ام.» بامداد، مولانا شمس‌الدین فرمود که «دوش ملائکه آمده بودند و آن مرد را دعا می‌کردند که: الحمدلله، خدای ما را ثابت کرد. خداش عمر دهاد!در حقّ عالمیان تقصیر نکرد.»  ای مردک! خدا ثابت است، اثبات او را دلیلی نمی‌باید. اگر کاری می‌کنی خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است. (فیه ما فیه)
*
سخن اندک و مفید، همچنان است که چراغی افروخته چراغی نا افروخته را بوسه داد و رفت. (فیه ما فیه)
*
در زمستان اگر درخت‌ها برگ و بر ندهد، تا نپندارند که در کار نیستند! ایشان دائماً برکارند. زمستان هنگام دخل است؛ تابستان هنگام خرج. خرج را همه بینند، دخل را نبینند. (فیه ما فیه)
*
یکی از این جا، به روزی، یا به لحظه‌ای به کعبه رود، چندان عجب و کرامات نیست. باد سَموم را نیز این کرامت است، به یک روز و به یک لحظه هرکجا که خواهد برود. کرامات تو آن باشد که تو را از حال دون به حال عالی آرد و از آن جا این جا سفر کنی. (فیه ما فیه)
*
حیف است به دریا رسیدن، و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن! آخر از دریا گوهرها و صدهزار چیزها برند. آب بردن چه قدر دارد؟! (فیه ما فیه)
*
پادشاهی به درویشی گفت: «آن لحظه که تو را به درگاه حق قرب باشد، مرا یاد کن.» گفت: «چون در آن حضرت رِسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند، مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟» (فیه ما فیه)
*
من این جسم نیستم که در نظر عاشقان منظور گشته‌ام، من آن ذوقم و آن خوشی که در باطن مرید از کلام ما و از نام ما سر زند.( مناقب العارفین)
*
بقّالی زنی را دوست می‌داشت. با کنیزک خاتون پیغام‌ها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و می‌سوزم و آرام ندارم و بر من ستم‌ها می‌رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت. قصه‌های دراز فروخواند. کنیزک به خدمت خاتون آمد گفت: بقال سلام می‌رساند و می‌گوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان. گفت: به این سردی؟! گفت: او دراز گفت، اما مقصود این بود. اصل مقصود است؛ باقی درد سر است. (فیه ما فیه)
*
پیغامبر(ص) به اصحابه از غزا آمده بودند. فرمود که طبل را بزنند. امشب بر درِ شهر بخسبیم و فردا در آییم. گفتند: یا رسول‌الله، به چه مصلحت؟ گفت: شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألّم شوید و فتنه برخیزد. یکی از صحابه نشنید. دررفت، زن خود را با بیگانه یافت. (فیه ما فیه)
*
روزی حضرتش [مولانا] از محله‌ای می‌گذشت؛ دو شخصِ بیگانه با همدیگر مناقشه و منازعه می‌کردند و به همدیگر زی و قاف می‌گفتند [ناسزا می‌گفتند]؛ حضرتِ مولانا از دور توقف فرموده می‌شنود که یکی به دیگری می‌گوید که: یعنی به من می‌گویی، واللهِ واللهِ، که اگر یکی بگویی هزار بشنوی؛ خداوندگار پیش آمده فرمود که نی نی، بیا هر چه گفتنی داری به من بگو، که اگر هزار بگویی یکی نشنوی؛ هر دو خصم سر در قدمِ او نهاده صلح کردند. (مناقب العارفین)
*
حکایت می‌کنند که «حق‌تعالی می‌فرماید که ای بنده‌ی من حاجتِ تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی اما آوازه‌ی ناله‌ی تو مرا خوش می‌آید. در اجابت جهت آن تأخیر می‌افتد تا بسیار بنالی که آواز و ناله‌ی تو مرا خوش می‌آید.» (فیه ما فیه)
*
یوسف مصری را دوستی از سفر رسید. گفت: «جهت من چه ارمغان آوردی؟» گفت: «چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟ الا جهتِ آن که از تو خوب‌تر هیچ نیست آینه آورده‌ام تا هرلحظه، روی خود را در وی مطالعه کنی.» (فیه ما فیه)
*
ابایزید را پدرش در عهد طفلی به مدرسه بُرد که فقه آموزد. چون پیش مدرّس‌اش برد، گفت: «هذا فقهُ الله؟» گفتند: «هذا فقهُ ابی‌حنیفه.» گفت: «انا اُریدُ فقه الله.» چون بر نحوی‌اش برد گفت: «هذا نحو الله؟» گفت: «هذا نحو سیبَوَیه.» گفت: «ما اُریدُ.» همچنین هرجاش که می‌برد چنین گفت. پدر ازاو عاجز شد. او را بگذاشت. بعد از آن در این طلب به بغداد آمد. حالی که جنید را بدید نعره‌ای بزد. گفت: «هذا فقه الله.» (فیه ما فیه)
*
مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می‌راند تا هوش با او بود. چون لحظه‌ای مستغرق لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌کرد اشتر را در ده بچه‌ای بود، فرصت می‌یافت بازمی‌گشت و به ده می‌رسید. چون مجنون به خود می‌آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که«این اشتر بلای من است.» ازاشتر فروجست و روان شد. (فیه ما فیه)
*
روزی حرم مولانا گفت که: حضرت مولانا را سیصد سال و چهار صد سال عمر عزیز بایستی تا عالم را پر حقایق و معانی کردی. فرمود که: چرا؟ چرا؟ ما فرعونیم، نمرودیم؟ ما را به عالم خاک چه کار است، یا خود ما را چه جای باش و قرار است؟ همانا که جهت خلاص محبوسی چند در این زندان دنیا محتبس گشته‌ایم. امید است که عن‌قریب سوی حبیب رجوع افتد. چه اگر مصلحت حال این بیچارگان نبودی، در این نشیمن خاک، دمی قرار نکردمی.

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام    من از کجا حبس از کجا، مال که را دزدیده‌ام. (مناقب العارفین)
*
چون آفتاب پُر تابِ ولایتش نزدیک شد که به مغرب آخرت غروب کند، و شهباز روح مطهرش به عالم قدس پرواز نماید، فرمود که: دل‌ها را جمع دارید که زمین گرسنه است و لقمه‌ی چرب می‌طلبد. زود باشد که به کام خویش برسد و این زحمت از شما مندفع گردد.(رساله‌ی فریدون سپهسالار)