اُسوه حسنه- گوشه‏اى از شؤون اخلاقى و اجتماعى حضرت آقاى صالح‏عليشاه (بخش اول)

Imageحضرت صالح‏عليشاه در كمك و مساعدت به نيازمندان علاقه و توجّه خاصّى داشته و در انجام آن اعمّ از واجبات و مستحبات يا وجوه شرعيه‏اى كه نزد ايشان بود اهتمام خاص ابراز كرده و نيز دقت داشتند كه اولاً به‏صورت مخفيانه و دور از انظار داده شود و حتى گاهى خود شخص نيز متوجّه نمى‏گرديد كه از كجا به او كمك شده است 

بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم

چنان پر شد فضاى سينه از دوست

كه نقش خويش گم شد از ضميرم

مخلص بدون اينكه خود را به‏اصطلاح عقل كلّ و مصون از هر خطا بدانم، به نتيجه‏گيرى‏هاى فكرى خود معتقدم و مادام كه به همان طريق استدلال عقلانى كه كلمه‏اى را بر من القا كرده است خلاف آن فكر برايم ثابت نشود، بدان پاى‏بند مى‏باشم و تصوّر مى‏كنم اين رويه حدّ اعتدال بين دهان بينى يا ضعف نفس و لجاجت يا خودكامگى باشد.

 امّا در طول زندگى خود فقط يك استثناء بر اين رويه داشتم و آن هم تسليم مطلق و كامل در برابر اوامر و دستورات پدر بزرگوارم حضرت صالح‏عليشاه بود. زيرا بدواً به تجربه دريافتم و سپس احساس كردم، از علم‏اليقين به عين‏اليقين رسيدم، كه »هرچه آن خسرو كند شيرين بود« و اين شيرينى را از آنجا مى‏دانم كه با گوش جان از زبان دل وى اِنّى اَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمونَ(2) را شنيدم.

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم

تا كه بى اين هر سه با تو دم زنم(3)

بدين‏نحو مى‏توانم مدّعى شوم كه در برابر ايشان واقعاً نقش وجود و شخصيّتم از ضميرم گم شده بود و اين سلطه معنوى را بر خود احساس كرده و در كمال لذّت معنوى بدان تسليم بودم.

اين مقدّمه را به‏جاى تمام خاطرات معنوى و عرفانى كه از ايشان دارم مى‏نگارم زيرا در اين يادداشت‏ها به‏دلايل مختلف قصد ندارم از مقامات معنوى ايشان سطورى بنگارم زيرا:

من چه گويم يك رگم هشيار نيست

شرح آن يارى كه او را يار نيست(4)

و به‏همين اكتفا مى‏كنم كه مرا از من گرفته و فضاى سينه مرا پر كرده بود و همين آيت براى من كافى است. مضافاً به اينكه اوّلاً: مسايل عرفانى و معنوى به بيان و قلم درنمى‏آيد و زندانى كردن آن معانى عاليه در بيان و قلم نارساى من از قدر و ارزش آن مى‏كاهد نه آن‏كه بر آن بيافزايد:

هرچه گويم عشق را شرح و بيان

چون به عشق آيم خجل گردم از آن(5)

ثانياً: چون خود در سطح پائينى از معرفت قرار دارم، از مكارم آن بزرگوار جز آنچه شايسته اين سطح است، درك نكرده‏ام و بيان آن نه براى خواننده سطح بالا مفيد است و نه مى‏تواند معرّف سطوح بالاتر از معرفت من باشد و لذا از شأن مطلب مى‏كاهد.

ثالثاً: مسايل معنوى مصداق روشن ألطُّرُقُ اِلَى اللَّه بِعَدَدِ اَنْفاس الْخَلائِق(6) مى‏باشد و لذا من نمى‏خواهم با بيان سطح معرفت خويش در ديگرى القاء باور خاصّى بكنم و از اينكه مسئول القاى باورى به ديگران باشم ابا دارم.

بنابراين خاطرات و يادداشت‏هايى را كه مربوط به زندگى اين جهان، روش زندگى، اخلاق و خلاصه ظواهر امور است، خواهم نوشت و خواننده از دقّت در همين خاطرات، عظمت و معنويّت آن بزرگوار را به‏اندازه درك خويش احساس خواهد نمود.

 

هانرى كربن مستشرق فرانسوى

طىّ چند سفرى كه به اروپا كردم – چه براى ادامه تحصيل در رشته دكتراى حقوق كه در سال 1336 شمسى به انجام آن توفيق يافتم، چه استفاده از بورس يكسال و نيمه دولت فرانسه و چه سفر گردشى – با هانرى كربن مستشرق و محقّق فرانسوى در تماس بودم و كتب مرحوم آقاى حاج ملّاسلطانمحمد گنابادى (سلطان‏عليشاه) و جانشينان ايشان را به وى دادم كه جلب‏نظر او را نموده بود و به‏خصوص به تفسير بيان السّعادة علاقه نشان مى‏داد. در اثر توصيه و حتّى اصرار او رساله‏اى درباره مؤلّف تفسير در انستيتوى تحقيقات عاليه زيرنظر وى گرفته و به ثبت رساندم. علاقه او به اين امر تا بدان حدّ بود كه در پاسخ مخلص كه مشكلات سفر به فرانسه را گفتم و اِشعار داشتم كه به‏سمت قضاوت مشغولم و امكان آمدن به فرانسه كمتر دست مى‏دهد، اظهار داشت: امّا تهيّه متن رساله كه در ايران امكان دارد و بلكه مناسب‏تر نيز مى‏باشد؛ در آنجا انجام خواهى داد. بعد از تهيه رساله مبادله نظر بين تهيّه‏كننده و استاد راهنما (منظور خود اوست) با پست عملى است و قول داد كه بعد از تكميل و تايپ رساله شخصاً دنبال تشريفات ادارى رفته، بعد از تعيين جلسه دفاع از تز موقع مناسب را به اينجانب اطلاع داده و دعوت‏نامه رسمى از طرف انستيتو (يا ساير مؤسّسات مربوطه دولت فرانسه) را براى من بفرستد كه امكان اعطاى مأموريّت فراهم گردد و به هزينه دولت فرانسه براى گذراندن رساله به اروپا بروم. متأسّفانه رساله آماده نگرديد و اين امكانات سلب شد ولى يادداشت‏هاى متفرّقه آن را دارم. و اينك خلاصه قسمتهايى از آن يادداشت‏ها را تقديم مى‏دارم به اميد اينكه خداوند توفيق جمع‏آورى و تدوين آن يادداشت‏ها را اعطا فرمايد كه به‏صورت كتابى مستقل تقديم علاقه‏مندان نمايم.

موضوع رساله "شرح مكتب و روش حاج ملّا سلطان‏محمد گنابادى و يك قرن مكتب او" بود. منظور از "يك قرن مكتب او" فاصله بين منصب ارشاد مرحوم آقاى سلطان‏عليشاه و وفات مرحوم آقاى صالح‏عليشاه است كه صد سال شمسى مى‏شود.

آقاى سلطان‏عليشاه فرزند صلبى و روحانى خود آقاى حاج ملاعلى نورعليشاه را به مسند ارشاد و جانشينى خود منصوب كردند كه ايشان نيز فرزند صلبى و روحانى خود )آقاى صالح‏عليشاه( را بدين سمت منصوب كردند. آقاى سلطان‏عليشاه فرزند و نوه خويش را مستقيماً تحت تربيت معنوى خويش آماده تكيه‏زدن بر منصب ارشاد نمود.

 من كه دوران حياتم را تا زمان فوت آقاى صالح‏عليشاه زيرنظر و تربيت ايشان گذرانده‏ام، مى‏توانم بگويم كه روش ايشان همان بود كه در كتب جدّ بزرگوارشان برمبناى تعاليم عاليه اسلامى و مشرب عرفانى بيان شده بود. و بنابر گفته مسن‏ترها و پيرمردهاى قديم عيناً روش جدّ بزرگوارشان بوده و حضرت ايشان تجسّم اين مكتب الهى بودند. مى‏توان گفت مراحل سلوك را عمدتاً در زمان جدّ بزرگوار گذرانده بودند، به‏نحوى كه بعد از رحلتشان به‏فاصله كوتاهى مناصب مختلف و درجات تدريجى ارشاد را طى كرده و در سنه 1330 قمرى يعنى سن 22 سالگى و زمان حيات پدر، جانشينى ايشان اعلام شده بود. ايشان در زمان حيات پدر تصرّفات و دخالت به‏عنوان جانشينى مى‏كردند كمااينكه به نيابت از پدر به آقاى حاج ميرزا حبيب‏اللَّه حايرى قزوينى )فرهنگ( مقيم كربلا اعطاى منصبى نمودند.(8)

در آخرين سفرى كه مرحوم آقاى نورعليشاه به تهران و كاشان مسافرت كردند و در كاشان مسموم گرديدند، مرحوم آقاى صالح‏عليشاه در خدمتشان نبودند و در گناباد مانده بودند. اشتياق ديدار پدر و پير هم‏چنين ناملايمات محيط گناباد موجب گرديد، تلگرافاً اجازه بخواهند تا در تهران يا كاشان به ايشان ملحق گردند. آقاى نورعليشاه چنين پاسخ دادند: «حركت شما موقوف، به طرف گناباد حركت كنيد… رويه و رفتار شما تماماً مانند مرحوم آقا(حضرت سلطان‏عليشاه) است بدون كم و زياد…».

و آخرين دستورالعمل بود كه رفتار آقاى صالح‏عليشاه را مشابه و هم‏سنگ آقاى سلطان‏عليشاه قرار داده بود و الحق اين دستورالعمل مانند ساير دستورات دقيقاً اجرا گرديد.

از اينكه از خود زياد حرف زدم )و شايد به‏ناچار باز هم همين تكرار شود( عذر مى‏خواهم. معذوريت من از اين جهت است كه ناچار در خاطره‏هايى كه دارم – ديده و شنيده‏ام – برداشت شخصى خويش را بيان مى‏كنم. هر كه بدنبال گل است، بايد تحمّل شاخ و برگ و احياناً خار را نيز داشته باشد و هر كه اين نوشته را بخواند آنچه مربوط به گل است، در دل و سينه جاى خواهد داد و خارها را يا دور انداخته و يا تحمّل خواهد كرد.

 

سلوك و تربيت – سلسله انتقال تربيت

هر بشرى تربيت‏پذير است و تربيت در سرنوشت انسان و جامعه بشرى نقش اساسى دارد، همان‏طور كه فطرت نيز نقش عمده‏اى دارد.

اين تربيت كه به‏معناى اخص در عوالم معنوى و روحانى عرفان از آن به »سلوك« تعبير مى‏گردد، شرط ضرورى تكامل معنوى است. در مقابل آن، نقش فطرت در سير الى‏اللَّه بصورت »جذبه« جلوه‏گر مى‏شود، بدين توضيح كه فطرت شخص از لحاظ تجانس با عوالم معنوى و عشق الهى او را به‏سوى مقصد مى‏كشاند بدون اينكه حتى خود او كاملاً به طى طريق شاعر باشد، همانند آهن كه جذب آهن‏ربا مى‏شود. مجذوب را به مسافرى تشبيه مى‏كنند كه با هواپيما به مقصد مى‏رسد بدون اينكه از رنج راه آگاه باشد و سالك را به كسى كه پاى پياده، رو به‏مقصد به راه افتاده است.

مجذوب يا سالك صرف (اگرچه مجذوب هم همواره لااقل اندكى سلوك دارد و سالك نيز تا اندكى جذبه نداشته باشد به راه نمى‏افتد) نمى‏تواند راهنماى ديگران باشد. سالِك مجذوب يا مجذوبِ سالك است كه درصورت وصول به‏كمال استعدادى خويش مى‏تواند برحسب درجه اين كمال ديگران را در طى طريق مدد نموده و راهنمائى كند. اين نكته همان است كه علماى روانشناسى تربيتى مى‏گويند كه اگر تربيت و فطرت هماهنگ باشند، شخص را به‏كمال استعداد خويش مى‏رسانند.

عليهذا توجه به محيط زندگى، تربيت‏ها و مشاهدات هر شخص ضرورت دارد و اعتقاد به اينكه اين تربيت‏ها و مشاهده‏ها (بخصوص در محيط خانواده) در افكار و روش‏هاى بعدى حتّى والاترين شخص معنوى مؤثّر است، از شأن آنها كم نمى‏كند. منتهى يكى ادب را از باادبان مى‏آموزد و يكى از بى‏ادبان و سوّمى از هر دو گروه. بزرگان و حتى معصومين، فطرت‏هاى الهى را با آب تربيت و سلوك بارور ساختند و به‏كمال خويش رسيدند.

پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله از مشاهده رفتار مشركين مكّه، ظلم و ستم قريش، از بى‏ادبان ادب آموخت و دست الهى كه خمير او را عجين فرمود به او دستور داد كه اعلام دارد: اَنَا بَشَرٌ مِثلُكُم يُوحى اِلَىَّ أَنّما اِلهُكُم اِلهٌ واحدٌ.(9) و به‏همين جهت وى را بعد از سير عادى بشرى و تكامل الهى خويش، در سن 40 سالگى به نبوّت مبعوث فرمود.

على عليه‏السّلام كه در مكتب پيغمبر پرورش يافت نيز از بى‏ادبان ادب آموخت. فاطمه زهرا عليهاالسّلام و حَسَنين عليهماالسّلام هم از مكتب نبوّت و ولايت تعليم گرفتند.

نياز بشر به تعليم گرفتن چيزى از شأن انبياء و اولياء و اوصياء نمى‏كاهد، زيرا جايى‏كه خداوند مى‏فرمايد: و عَلَّمَ آدَم الاَسماءَ(10)، پيغمبر مأمور مى‏شود كه اعلام دارد بشرى مانند ديگران است و هزاران نمونه ديگر؛ لذا آنچه لازمه فطرت بشرى است در آنها وجود داشته و تمام مقتضيات فطرت در مورد آنها نيز صادق هست. نياز به تعليم گرفتن جزء فطرت بشر است كه تمايل به تكامل دارد.

حضرت صالح‏عليشاه قسمت اعظم عمر خويش را مستقيماً تحت تربيت و ارشاد مرحوم جدّ بزرگوارشان و نيز پدرشان بودند. مرحوم سلطان‏عليشاه نيز از اوايل جوانى و بخصوص بعد از ورود در سلك عرفان از محضر مرحوم حاج ملاعلى پدر همسر خويش (جدّ مادرى مرحوم حاج ملاعلى نورعليشاه ثانى) استفاده مى‏كردند و در سلوك و مراتب تربيتى از ايشان كسب فيض مى‏نمودند، عليهذا در بسيارى از امور و برداشت‏هاى اجتماعى تشابهات و وحدت‏هايى مشاهده مى‏شود كه چون اشاره به همه آنها موجب تطويل مقال مى‏شود، به‏طور نمونه سه برخورد حضرت صالح‏عليشاه، حضرت سلطان‏عليشاه، مرحوم حاج ملاعلى در قلمرو مسائل اجتماعى، اقتصادى ذيلاً ذكر مى‏شود:

 

سادگى و عدم تكلّف در زندگى

مرحوم حاج ملاعلى كه از بزرگان فقها و زهّاد بود، سمت امامت جماعت مسجد بيدخت را داشتند. ايشان در عالم عرفان وارد شده و مسلك عرفانى داشت و مورد اعتماد و احترام همه اهالى بود، به‏طورى‏كه هنوز هم مقبره ايشان مورد تبرّك و زيارت اهالى قرار مى‏گيرد. آقاى سلطان‏عليشاه بعد از آن‏كه در منقول به‏درجه اجتهاد رسيده، و در معقول متبحّر گشتند، در عالم عرفان وارد شده و سلوك معنوى خود را آغاز كردند. در اين ايّام مرحوم حاج ملاعلى كه اين منسوب خويش را مستعدّ و قابل ديده و همچنين ورود او را در عالم عرفان ارج مى‏نهاد و تجانس معنوى فيمابين را احساس مى‏نمود، وى را به‏دامادى خويش برگزيد و ايشان را از نوده گناباد به بيدخت آورده و تحت تربيت خويش قرار داد تا هم ظاهراً ايشان را به جامعه بشناساند و هم معناً سلوك ايشان را موردنظر قرار دهد. مرحومه زهرا بيگم فرزند حضرت سلطان‏عليشاه و جدّه مادرى نگارنده پس از بيان اين مطلب داستانى را به‏شرح زير نقل مى‏كردند:

مرحوم حاج ملاعلى طبق عرف عامّه مردم آن زمان كه چاى متداول نبود از مهمان‏ها با جوشانده كرابيّه )زيره سبز( و به‏جاى قند با كشمش پذيرائى مى‏كرد. از قهوه‏ريزى كه در اطاق خود ايشان مى‏جوشيد كرابيّه را در پياله‏هاى كاشى ساخت محل ريخته، شخصاً به مهمانها مى‏داد. آقاى سلطان‏عليشاه هم كه در آن ايّام، جوان و تازه داماد بودند در پذيرايى كمك مى‏كردند.

حكومت (فرماندار) و نايب‏الحكومه‏ها در بدو خدمت حضور حاج ملاعلى شرفياب مى‏شدند و يكبار كه حاكم تازه وارد ولايت به ديدن مرحوم حاج ملّاعلى آمده بود، بعد از خاتمه ملاقات و رفتن حاكم، آقاى سلطان‏عليشاه خطاب به حاج ملّاعلى كرده، گفتند: »خالو، بهتر است شما سماور و استكان داشته باشيد تا مهمان‏هايى از قبيل حاكم و امثال او كه مى‏رسند در اطاق ديگرى چاى دم شود و آن را با استكان و قند بياورند.« ايشان پاسخ فرمودند: «نه خالو! از من همين‏طور خوب است…»

مرحوم آقاى حاج محمد صادق سعيدى معين‏الاشراف (همسر خواهر حضرت صالح‏عليشاه) داستانى از حضرت سلطان‏عليشاه در دوران ارشاد ايشان بدين شرح نقل مى‏كردند:

يكى از فقراى تهران يا يكى از شهرستانها به زيارت حضرت سلطان‏عليشاه به بيدخت آمده بود. چون شغل وى بنّائى بود مى‏خواست در حدود شغل خويش خدمتى كرده باشد، لذا از ايشان خواهش كرد اطاقهاى بيرونى را كه محل پذيرايى مردانه بود و همه كاه‏گلى بودند گچ‏كارى و سفيد كند. ايشان اجازه نفرمودند. مشاراليه درخواست خود را چند بار تكرار كرده ايشان (شايد هم با اظهار امتنان از محبت او) اجازه نفرمودند. روزى ايشان به‏قصد سركشى از زراعاتى كه در خارج از موطن خود، بيدخت، داشتند عزيمت فرمودند. شخص مذكور كه مطّلع از دورى راه بوده و طبق عادت معموله متوقّع بود ايشان زودتر از غروب آفتاب مراجعت نفرمايند، مقدارى گچ تهيه كرده و شروع به سفيدكارى كرد و اميدوار بود عصر كه مراجعت فرمودند به او تبسّمى كرده از كار او شادمان شوند. هنوز يك اطاق را تمام نكرده بود كه ايشان مراجعت فرمودند (شايد در بين راه فسخ عزيمت كرده بودند) وقتى وارد بيرونى شدند و ديدند گچ‏كارى يك اطاق نزديك به اتمام است با تندى فرمودند: چه كسى به تو اجازه داد؟ همين الآن آنچه را كرده‏اى به حال اوّل برگردان و گچ‏ها را بتراش. آن درويش با تأثر و ندامت فراوان و همچنين با تعجّب از اين برخورد خلاف انتظارش شروع به تراشيدن گچ‏ها كرد! بعد از برگرداندن وضع اطاق به حال اوليه (و يا شايد هم فرداى آن روز) حضرت آقاى سلطان‏عليشاه با تبسّم و ملاطفت محبت او را ستودند و به او فرمودند: اگر قصد داشته باشيم گچ‏كارى كنيم (توجّه شود كه سفيدكردن اطاق در آن ايّام عمل اعيانى و لوكس تلقّى مى‏شد) توان آن را داريم امّا اگر من امروز يك اطاق را گچ‏كارى كنم، فردا ملاعلى (يا حاجى ملاعلى منظور فرزند ايشان است كه بعدها به منصب ارشاد و جانشينى ايشان منصوب گرديد) دو اطاق و پيشنماز (منظور آقاى ملّامحمد صدرالعلماء داماد ايشان و جدّ مادرى اينجانب) سه اطاق را گچ‏كارى خواهند كرد و رقابتى از اين حيث در بين خانواده و سپس اهالى بيدخت و گناباد و چه‏بسا در ميان همه دراويش خواهد افتاد، منزل ما همان بهتر كه كاه‏گلى باشد.

و اينك براى شرح خاطره ديگرى مقدّمه‏اى بايد بيان كنم. در بيدخت رفت و آمد منزل ما (حضرت صالح‏عليشاه) زياد بود و غالباً كسانى از رعايا كه بعضى از آنها نيازمند هم بودند، منزل ما مى‏آمدند و بدون اينكه نياز مبرمى بكار آنها باشد، با علاقه و ميل در كار منزل در شستن ظرف، لباس، يا جوابگويى زنگِ در و غيره كمك مى‏كردند. و همواره عده‏اى از اين قبيل بودند.

روزى در تعطيلات تابستانى در ايوان منزلمان در گناباد در خدمت پدر بودم. صحبت‏هاى متفرّقى در ميان بود. من پيشنهاد كردم يك ماشين رختشويى بزرگ مناسب با ميزان احتياجمان خريده شود. پاسخ فرمودند: «ماشين رختشويى (مانند بسيارى اختراعات اخير) بسيار چيز مفيد و خوبى است ولى درصورت نياز، هم‏چنين درصورتى‏كه به ديگرى لطمه نزند. الآن به ماشين لباسشويى نيازى نداريم و اگر ماشين بخريم او (اشاره به‏يكى از روستاييان كه مشغول شستن لباس بود) لطمه مى‏بيند.» و به‏دنبال اين پاسخ، چنين توضيح دادند: «الآن وضع كلى اجتماع چنان است كه اين زن بيكار است. او مى‏داند كه در منزل ما به‏واسطه تعداد زياد عائله و رفت‏وآمد زياد همواره كار موجود است. گرچه به كار او نيازى نباشد، امّا او كه اين منزل را منزل خود مى‏داند بدون شرمندگى و كسر شأن اينجا مى‏آيد و كار مى‏كند و حتّى موقع ناهار از همان غذايى كه خودمان مى‏خوريم مصرف مى‏كند و اگر پولى هم مى‏گيرد به‏عنوان مزد تلقى مى‏كند و لذا در چنين شرايطى و وفور كارگر بيكار، استفاده از ماشين رختشويى براى من جنبه نياز نداشته لوكس و تجملى تلقّى مى‏شود.»

از اين خاطره دو استنتاج مى‏شود: يكى نظريه و روش ايشان در مورد طرز كمك و مساعدت مالى به نيازمندان (كه اين مبحث را جداگانه و با ذكر چند خاطره ديگر مفصلاً بيان خواهم داشت) و ديگرى در مورد تشخيص كالاى ضرورى از لوكس، و احتراز از اقتصاد مصرف كه اين مطلب را به‏دنباله دو داستان ديگر در ارتباط با اين مطلب تحرير خواهم كرد.

اين سه قضيّه را كه به‏دنبال هم بگذاريد سلسله‏اى از نوعى برداشت اجتماعى و اقتصادى بدست مى‏آيد و نيز نحوه انتقال تربيت، عقايد و اخلاق مشهود مى‏گردد.

دنياى امروز دنياى مادّى و اقتصادِ مصرف شده است. بشر در پى رفاه بيشتر جلو مى‏رود و به‏تدريج چيزى را كه امروز جنبه تجمّلى و زايد دارد به‏صورت ضرورى در مى‏آورد. روزبه‏روز بر نيازهاى خويش مى‏افزايد و آن‏گاه كه بشريّت نمى‏تواند همزمان با ازدياد اين نيازها براى همه مردم وسايل رفع نياز را فراهم آورد، تشنّجات اجتماعى، انقلابات، سقوط اخلاقى جوامع بشرى پيش آمده ظلم و ستم يا اقتصاد مادّى باعث فاصله فراوان طبقات اجتماعى مى‏گردد. مضمون فرمايش رسول اكرم: كادَ الفَقرُ اَنْ يَكونَ كُفراً(11) و آيه شريفه اِنَّ الاِنسانَ لَيَطْغى اَنْ رَآهُ اسْتَغْنى(12)، دو انتهاى قضيّه را خطرناك و آن را انحراف از اعتدال اجتماعى مى‏داند كه مكاتب مادّى، انقلابات و هيجانات زاييده مى‏شود:

ساقى به جام عدل بده باده تا گداى

غيرت نياورد كه جهان پربلا كند(13)

بر عهده رهبران قوم است كه مردم را عادت دهند به‏اينكه از نيازهاى مادّى تشريفاتى بكاهند و خود نيز الگو و نمونه باشند، و همچنين خود به‏وضعى زندگى نمايند كه باعث آرامش خاطر ضعفاء گردد و آنان احياناً از ضعف مادّى خويش احساس شرمندگى ننمايند. همان‏گونه كه مشهور است على عليه‏السّلام به عبداللَّه عمر فرمود: تو كه دارى بخور و بخوران. و وقتى او زهد را مرجّح شمرده و به‏رويه خود آن حضرت استناد نمود، در جوابش فرمودند: من كه اميرالمؤمنين هستم چشم‏ها به‏من دوخته است، اگر بيوه زنى به‏لحاظ فقر مادّى، نان و نمك جلوى فرزندانش بگذارد، به آنان مى‏گويد: بخوريد كه خليفه نيز غذايش همين است.

مسابقه در مصرف، تبليغ براى ايجاد نياز جديد، و تشويق به‏مصرف در جهان امروز و بخصوص در كشورهايى مانند كشور ما كه بايد براى رفع نيازهاى خود (حتّى مواد خوراكى و مصرفى) دست به دامن خارجى بزند، به استعمار و وابستگى مى‏انجامد كه بحث در آثار و نتايج آن از حوصله اين مختصر خارج است و خواننده مى‏تواند خود انديشه كرده، بسيارى از آثار آن را به‏چشم ببيند.

در چنين جامعه‏اى كه اقتصاد مصرف حكومت مى‏كند و تمام اخلاق و عادات و عرف را تحت سيطره قرار مى‏دهد، احتراز از تجمّل ضرورى است و تبليغ چنين احترازى از وظايف اجتماعى رهبران اجتماعى مى‏باشد و بخصوص پيش‏بينى اين امر كه روزگارى خواهد آمد كه اين احتراز از واجبات خواهد شد، در شأن و وظيفه رهبران و راهنمايان است و عرفاى والامقامى مانند مرحوم حاج ملاعلى نيز كه مشارٌ – با لبنان بودند از اين جهت به اين وظيفه رهبرى توجّه داشته و تقبّل آن را به آيندگان منتقل كرده‏اند.

 مرحوم آقاى صالح‏عليشاه در دستورالعملى به تاريخ 10 ربيع‏الثانى 1375 خطاب به »نور چشم عزيز حاج سلطانحسين تابنده سلّمه اللَّه« مطالبى را عنوان كرده و سپس در خاتمه آن دستور فرموده‏اند: »اسبابِ تجمّل‏نما مخصوصاً در اوايل اقدام نكنى«.

 

 مساعدت به نيازمندان

حضرت صالح‏عليشاه در كمك و مساعدت به نيازمندان علاقه و توجّه خاصّى داشته و در انجام آن اعمّ از واجبات و مستحبات يا وجوه شرعيه‏اى كه نزد ايشان بود اهتمام خاص ابراز كرده و نيز دقت داشتند كه اولاً به‏صورت مخفيانه و دور از انظار داده شود و حتى گاهى خود شخص نيز متوجّه نمى‏گرديد كه از كجا به او كمك شده است و ثانياً به‏بهانه‏هاى مختلفى داده مى‏شد كه احياناً خود گيرنده متوجّه ماهيّت آن نبود و ثالثاً كوشش مى‏شد كه حيثيت شخص كاملاً محفوظ مانده و احساس حقارت ننمايد و به شخصيتش لطمه وارد نگردد.

 محمدحسين سلمانى(14) كه كارگر امين و مورداعتماد ايشان بود، تعريف مى‏كرد: در اوايل جوانى كه به خدمت ايشان درآمدم ساعاتى از شب گذشته من و يكى ديگر از كارگران به‏نام كربلايى محمّد ده مرده )مشهور به خان كه قريب چهل و چند سال است مرحوم شده است( را احضار فرمودند و يك ظرف بزرگ شيره و ظرف بزرگ ديگرى روغن به‏ما دادند و فرمودند: ببريد منزل فلان شخص ظرف‏ها را جلو در بگذاريد و در بزنيد، همين‏كه جواب درزدن شما را داد از آنجا دور شويد كه موقع بازكردن در شما را نبيند و ظرف شيره و روغن را جلو در ببيند و بردارد. ما به راه افتاديم شب تاريك و برحسب عرف محل كه مردم خيلى زود مى‏خوابند كوچه‏ها را خلوت و خالى از عابر مى‏ديديم. به مقصد كه رسيديم ظرفها را جلو در گذاشته و دقّ‏الباب كرديم. همين‏كه صداى صاحب‏خانه بلند شد كه حاكى از عزيمت او براى بازكردن در بود، ما از آنجا دور شديم. اما دو نفرى با هم گفتيم خوب است در گوشه‏اى مخفى شده، ببينيم واكنش او در برابر مشاهده ظروف چه خواهد بود. صاحب‏خانه در را باز كرد و هرچه اين‏طرف و آن طرف را نگاه كرد كسى را نديد. بعد ظروف دربسته‏اى جلو خود ديد كه فهميد براى او آورده‏اند. سر آنها را برداشت و وقتى محتوى آنها را ديد با صداى بلند با خود مى‏گفت: الهى شكر، خدايا در اين شب زمستان كه آه در بساط ندارم از تو روغن و شيره خواستم كه چنگالى(15) درست كنم، شكر كه برايم رساندى.

نيازمندانى كه قدرت هيچ كارى نداشتند، به‏صورت مستقيم، آشكار يا مخفى مورد كمك قرار مى‏گرفتند امّا نيازمندان ديگرى نيز بودند كه يا قدرت كارى كه مزد آن كار كفاف معاششان را بنمايد، نداشتند يا در اثر بحران‏هاى اجتماعى بيكارى با وجود اين‏كه قدرت كار داشتند، بيكار و محتاج به كمك بودند، كه طرز برخورد و رفع نيازهاى آنان به‏نحو ديگرى عملى مى‏شد.

 پيرمردى بود كه سنّش از سن ايشان چند سالى بيشتر بود يا مى‏نمود و كار مؤثّرى از او برنمى‏آمد، او را مى‏ديدم كه دم جوى آب نشسته است و تل ريگى را مى‏شويد و ريگ‏هاى شسته را توده مى‏سازد كه مورداستفاده كارگران بنّايى قرار گيرد و در آخر روز 3 ريال )مزد متداول وقت كارگران( را مى‏گرفت و حال آن‏كه مجموعه كار او به‏اندازه نيم ريال نبود. بارها ديدم كه حضرت صالح‏عليشاه در موقع بازديد از كارها نزد او توقّف كرده، از گذشته‏هاى دور، از رفتگان به عالم بقا، از خاطرات جوانى و ايّام گذشته كه با هم گذرانده بودند، با او صحبت مى‏كردند. او سرحال مى‏شد و احساس شخصيت مى‏كرد كه من و حضرت آقا با هم همبازى بوده‏ايم و اينك نيز باهم هستيم.

 اين شخص در واقع سه ريالى كه مى‏گرفت، مزد او نبود بلكه كمك و مساعدتى بود كه به او مى‏شد؛ منتها وى بدين‏طريق احساس مى‏كرد كه كار مى‏كند و مزد مى‏گيرد نه اينكه سربار كسى باشد و هم‏چنين به‏خود او و به‏ديگران اعمّ از تمام اهالى بيدخت يا مسافران و زوّارى كه هميشه بودند عملاً درس داده مى‏شد كه نبايد بيكار نشست و تا قدرت هست بايد كار كرد. و هم‏چنين اگر اولياى امور اهل درس گرفتن بودند يا باشند به آنها نيز درس مى‏آموخت كه در جامعه بايد »همه به‏اندازه قدرت خود كار كنند و به‏اندازه نياز خود از جامعه دريافت دارند« به‏طورى كه هيچكس بيكار و نيازمند نباشد.

در بعضى موارد براى ايجاد كار براى بيكاران و اشتغال آنها اقدام مى‏فرمود تا به‏جاى اعطاى صدقه به آنها و بدعادت كردنشان، به آنها مزد كار بدهد ولو اين‏كه كارشان مؤثّر نباشد. مثلاً بسيار اتّفاق مى‏افتاد كه فى‏المثل ايراد كوچكى از سنگ‏فرش كوچه يا منزل مى‏گرفتند و آنگاه تمام سنگ‏فرش را برداشته و دو مرتبه مى‏گذاشتند و بدين‏طريق عدّه‏اى را به‏كار وامى‏داشتند. يا مثلاً دستور مى‏دادند ديوارى را خراب كنند و دومرتبه همان ديوار را بنا مى‏كردند.

 بدين‏طريق ديگر در محيط كوچك بيدخت سايل به‏كف ديده نمى‏شد و اگر احياناً گاهى سايلى ديده مى‏شد، اهل بيدخت نبود بلكه مسافر يا مهاجرى بود كه گدايى مى‏كرد.

 

توجه به فرهنگ و آموزش و پرورش

آن حضرت به تعليم نوباوگان علاقه و اعتقادى داشته، معتقد بود آيه و اَعِدُّوا لَهُمْ ما اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَةٍ(16) عام است و همه‏گونه نيروى مادّى و معنوى را دربرمى‏گيرد، عليهذا در تأسيس مدارس جديد و تشويق سوادآموزى پيشرو بود حتّى علاقه‏مند و معتقد بود در مدارس علوم قديمه هم بحدّ مختصرى بايد علوم جديده و لااقل زبان‏هاى اروپايى را تعليم داد تا بعداً هركس توانست آن را تكميل نمايد.

 خود ايشان الفباى لاتين و خواندن مختصر آنها را ياد گرفته و بروشورها را مى‏خواندند و معتقد بودند همه علوم و فنون جديد را بايد ياد گرفت، زيرا هر علمى بهتر از جهل است، به‏طور مثال مى‏گفتند: »من از اتومبيل‏رانى به‏طور تئورى فرمان، ترمز، گاز را بلد بودم. يكبار سر گردنه راننده اتومبيل را نگه داشت و پياده شد. گويا ترمزدستى آن يا خوب كشيده نشده و يا كار نمى‏كرد كه ماشين در سرازيرى به‏حركت افتاد. من پا را روى ترمز گذاشتم و ترمز را كشيدم. همين‏قدر از رانندگى كه بلد بودم موجب نجات جان سرنشينان شد.«

در تأسيس مدارس جديد پيشقدم بوده و خود ايشان دبستان و سپس دبيرستان پسرانه و دخترانه در بيدخت متدرّجاً تأسيس كردند و براى تشويق ديگران كه احياناً يا از روى تعصّب قشرى‏گرى و يا از روى عناد با دستگاه حكومتى نمى‏خواستند به آموزش و پرورش جديد اقبال نمايند، خود پيشقدم مى‏شدند.

 براى سپردن فرزندان خود به مدرسه شخصاً با چند نفر نزديكان به دفتر مدرسه رفته و نام فرزند را ثبت مى‏كردند. در آخر هر سال تحصيلى جشنى در محل مدرسه برگزار نموده و شخصاً جوائزى را كه به هزينه شخصى تهيه كرده بودند بين دانش‏آموزان ممتاز كلاس‏ها تقسيم مى‏نمودند.

همين‏گونه است كه تمام فرزندان ايشان درجات عاليه تحصيلى را طى كرده، ضمن تخلّق به اخلاق ايشان و نقش‏پذيرى از تربيت اخلاقى و معنوى دينى در علوم جديد نيز هر يك كوشيده‏اند و هر كدام بدون توجّه و اتكاى به مال يا ارث مالى پدر از فكر و عمل خود امرار معاش مى‏كنند و اين اعتماد به‏نفس و استقلال فكرى بهترين ارثيّه آنان است. اين خصوصيّات زندگى آنان چه وراثتى باشد چه تربيتى از آن حضرت است.

در اين‏باره بخصوص به تربيت و تعليم دختران توجّه زايدالوصفى داشته و حتى گذشته از جلسات مذهبى كه بياناتى مى‏فرمودند و بانوان هم در سالن مجاور امكان استفاده داشتند جلسات خاصّى در تفسير قرآن و غيره مختصّ بانوان داشتند.

در اين زمينه داستانى را نقل مى‏كنم كه توجّه آنجناب را به آتيه مملكت و آموزش و پرورش نسل فردا نشان مى‏دهد:

مرحوم آيت‏اللَّه حاج سيدرضا زنجانى رحمةاللَّه عليه در خيابان فرهنگ تهران و همسايگى منزل حضرت آقاى صالح‏عليشاه منزل داشتند. من سال‏ها بود با مرحوم آيت‏اللَّه آشنايى و مراوده داشتم و مأنوس بوديم. اين انس موجب گرديد در سفرى كه حضرت آقاى صالح‏عليشاه به تهران تشريف آوردند، آقاى زنجانى توسط من اظهار علاقه كردند كه ديدن كنند و به‏قول خودشان اولين ديدن بود. وقت معينى مقرّر شد و ديدن كردند كه بازديد هم شد و از آن پس روابط ديد و بازديد برقرار بود. به‏همين مناسبت حضرت آيت‏اللَّه داستانى ذكر كردند كه جالب و آموزنده است. گفتند:

«در ايّامى كه خدمت مرحوم آيت‏اللَّه حاج شيخ عبدالكريم يزدى(17) و درواقع مشير و مشار و متصدّى امور ايشان بودم، پدرت (خطابشان به‏من و منظورشان حضرت آقاى صالح‏عليشاه بود) از عتبات مراجعت مى‏كردند و مرحوم حاج شيخ عبداللَّه حائرى هم تا قم به استقبال آمده بودند. هروقت آقاى حاج شيخ عبداللَّه به قم مشرّف مى‏شدند، از ايشان ديدن مى‏كردم ولى در آن سفر به‏ديدن نرفتم. پيغام دادند كه چرا از من ديدن نكردى؟ در پاسخ گفتم كه چون حالا در خدمت آن آقا (منظور حضرت آقاى صالح‏عليشاه است) هستيد ديدن نمى‏كنم. روزى بعدازظهر پيغام دادند كه حالا آن آقا نيستند، مى‏توانيد ديدن بياييد. من به‏ديدن ايشان رفتم. صحبت و مجلس ما بسيار طول كشيد و آقا مراجعت كرده وارد منزل شدند و من ديگر خلاف ادب اسلامى ديدم كه فوراً حركت كنم و از روى ناچارى قدرى نشستم. آقاى حاج شيخ عبداللَّه مرا معرفى كرده و گفتند همه كاره آقاى حاج شيخ عبدالكريم هستند. ايشان از من خواستند كه بدواً سلامشان را خدمت آقاى حاج شيخ عبدالكريم عرض كنم و سپس پيغامشان را برسانم. پيغامشان اين بود كه اينها (منظور حكومت وقت بود در سال 1312 هجرى شمسى) مى‏خواهند مدارس دخترانه ايجاد كنند، مقتضيات جهان و جامعه بشرى و ايرانى نيز چنين اقدامى را تسهيل نموده و اقتضاء دارد. از طرفى دختران امروز مادران فردا و تربيت‏كنندگان نسل آينده و ملت ايران مى‏باشند، اگر خداى نكرده با بدبينى و بداخلاقى يا فساد تربيت شوند جامعه آينده ما منحط خواهد شد. ما چه بخواهيم چه نخواهيم دولت اين كار را خواهد كرد و نمى‏توان جلو آن را گرفت پس بهتر آنست كه ما خود دست بكار شده مدارس دخترانه منطبق با اصول شرعى و اخلاقى تأسيس كنيم و مادران فردا را از دست دولت بگيريم. در اين طريق ايشان به‏عنوان اعلم و مرجع تام شريعت اسلام هرچه حكم كنند من هم شخصاً اطاعت كرده و مى‏گويم همه اطاعت و كمك كنند تا اين امر به‏دست ايشان انجام شود.

پيام را كه به آقاى حاج شيخ عبدالكريم عرض كردم ايشان كه اصولاً هم قدرى ملاحظه كار بودند، لبخندى زده گفتند: يا من پير شده و قدرت كار در خود نمى‏بينم يا آقا خيلى جوان و احساساتى هستند كه چنين پيشنهاداتى مى‏كنند، به‏همان انگيزه و دليلى كه اين‏ها مى‏خواهند مدارس دخترانه ايجاد كرده، مادران فردا را از ما بگيرند مانع دخالت ما در اين امر خواهند شد.»

باتوجه به علاقه خاص و عميقى كه به فرهنگ ايرانى اسلامى داشت، آن حضرت از اينكه متدرّجاً دروس مدارس جديد شاگردان را از سابقه فرهنگى اسلامى و ملّى خويش دور و لااقل بى‏خبر نگه مى‏دارد، متأثّر بود.

علاقه‏مند بود كه در حوزه‏هاى علميّه به درس تفسير توجّه خاصّى مبذول شود و همه‏جا به تدريس و احياى قرآن اقدام گردد و اين كتاب آسمانى كه مبناى اين فرهنگ مى‏باشد احيا گردد. معتقد بود كه در حوزه‏ها بايد به علوم جديده و زبان خارجى نيز توجّه شود و مدارس جديد نيز عميقاً به فرهنگ باستانى توجّه كرده و علوم گذشته را ولو به‏عنوان تاريخ علم مورد تدريس و توجّه قرار دهند.

در اين زمينه بود كه در ايّام تعطيلات تابستان يا سنواتى كه فرزندانشان در گناباد زيرنظر مستقيم ايشان بودند، آنان را تشويق به فراگرفتن علوم قديمه‏اى كه تناسب باذوق و فكر و درسشان داشت مى‏كردند. فى‏المثل شخصاً طب بوعلى سينا يا قانونچه را به آقاى دكتر محب‏اللَّه آزاده و آقاى دكتر نعمت‏اللَّه تابنده از فرزندانشان تدريس نمودند. يا هيئت و نجوم را شخصاً به نويسنده تدريس فرمودند؛ همچنين با تشويق ايشان غالباً از جلسات دروس قديمه اساتيد ديگر بعضى فرزندانشان بهره‏گيرى كردند.

به حفظ صنايع‏دستى و هنرهاى بومى نيز توجّه كامل داشتند و معتقد بودند اين هنرها گذشته از جنبه اقتصادى و توسعه لااقل اقتصاد منطقه، معرّفِ ملّت ايران است و نمايانگر تمدّن ايران و اسلام مى‏باشد. ظروف چينى زيبايى قبلاً در گناباد مرسوم بود كه متدرّجاً متروك گرديد. ايشان فرمودند: قبل از اينكه آخرين اساتيد فن رحلت كنند و هنرشان نابود گردد، بايد اين هنر را احياء كرد؛ لذا با كمك مادّى و معنوى ايشان متخصّصين دوباره كوره‏ها را به‏راه انداختند و بعد از مدتها با اخذ كمك از دولت و صدور اين محصولات، اين كارگاه‏ها روى پاى خود توانستند بايستند.

 

پانوشتها:

*** مفاله مذکور در عرفان ایران شماره 5 و 6 چاپ گشته است.

اين مقاله از كتاب يادنامه صالح كه به‏مناسبت يك صدمين سال تولّد قطب وقت سلسله نعمت‏اللّهى گنابادى حضرت آقاى حاج شيخ محمدحسن بيچاره بيدختى صالح‏عليشاه به‏همّت كتابخانه صالح حسينيه اميرسليمانى تهران چاپ شده بود (تهران، 1366 شمسى) انتخاب و مختصر شد تا به‏مناسبت يادبود سالگرد رحلت آن بزرگوار در نهم ربيع‏الثانى 1386 )مطابق 6 مرداد 1345 و 28 ژوئيه 1966) در عرفان ايران چاپ شود. مؤلّف محترم(حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوب علیشاه) براى اين چاپ اضافات و اصلاحاتى در مقاله اعمال كردند.

2) من از خداى آن دانم كه شما ندانيد )سوره يوسف، آيه 96).

3) مثنوى معنوى، طبع نيكلسون، دفتر اوّل، بيت 1730.

4) همان، دفتر اوّل، بيت 130.

5) همان، دفتر اوّل، بيت 112.

6) راه‏هاى به‏سوى خدا به تعداد نَفَس‏هاى خلايق است.

8) نابغه علم و عرفان، حاج سلطانحسين تابنده، چاپ دوم، ص 375.

9) من بشرى همانند شما هستم الّا اينكه به من وحى مى‏شود كه خداى شما خدايى يگانه است (سوره كهف، آيه 110).

10) خداوند اسماء را به آدم تعليم داد (سوره بقره، آيه 29).

11) نزديك است كه فقر به كفر بينجامد (حديث نبوى).

12) همانا انسان اگر خود را بى‏نياز ببيند طغيان مى‏كند (سوره عَلَق، آيات 6 و 7).

13) ديوان غزليات حافظ.

14) اينك يعنى سال 1366 شمسى وى قريب 81 سال دارد.

15) نوعى غذاى محلى مرسوم در گناباد كه از روغن و شيره تهيه مى‏كنند.

16) تا آنجا كه مى‏توانيد (با مجهّز شدن به همه نيروها به‏منظور ترساندن دشمنان خدا)  خود را مهياى مقابله با آنها كنيد (سوره انفال، آيه 60).

17) مرجع تقليد و اعلم، مقيم قم، متوفّى به سال 1318 شمسى