عشق حقیقی و حكايت مطرب و عیار پیشه

ahadise soofiyeآورده‏‌اند كه مطربى بود در زيبایى يكتا، و در خوش‏نوايى بى‏‌همتا، در زيبایى دلنواز، و در نغمه‏‌سرائى خوش‏‌آواز، در روزگار خود بى‏‌نظير بود، و پادشاه وقت از وى ناگزير و از غايت محبت و تعلق خاطر كه پادشاه را به وى بود، از وى پيمانى گرفته بود كه به صحبت هيچ‏كس‏  تقرّب نجويد و سرّ به بيگانه‏  و آشنا نگويد، مگر عيار پيشه بر آن مطرب مفتون شده بود و از عشق آن ليلى، مجنون گشته، روزى پيغامى به وى فرستاد، كه آيا ملاقات ما با يكديگر به هيچ وجه ميسّر گردد تا نفسى در صحبت يار به فراغ بال بى‏ مزاحمت اغيار برآريم و آن نفس را به حساب عمر شماريم، مطرب در جواب گفت آرى ميّسر شود كه از سر برخيزى عاشق در جواب معشوق گفت مردان به سر بخيلى نكنند.

                                       كمترين   بازيست   اندر  عاشقى جان  باختن

                                       بر  بساط    پاک‌بازى   كفر  و ايمان   باختن‏

                                       كار   مردانست  در  يك‏دانه‏   نقد هر  دو كون

                                       حاصل  آوردن   به  دشوارى  و آسان  باختن‏

                                      شمع من تو خوش برون آ و، و مفرما  كشتنم‏

                                      زانکه  ناموزد  كسى  پروانه  را  جان  باختن‏  

اتفاقاً روزى پادشاه در شكار بود عيار پيشه به جان مخاطره كرده، مجلسى ترتيب نمود و شبى با مطرب به روز آورد على الصباح عيار پيشه، در خيال مجلس شبانه، در خمار و در خيال وصال آن يگانه مخمور، به حمامى درآمد و مصراع بيتى كه‏ از آن محبوب شنيده بود تكرار مى‏‌كرد كه:

 «چون من به جمال‏  در خراسان نبود»

يكى از ملازمان شحنه شهر در حمام بود و اين مصراع از آن مطرب شنيده پيش شحنه آمد و گفت اين مصرع از آن مطرب پادشاه شنيده بودم، اكنون از اين مرد اجنبى مى‏‌شنوم. عجب اگر اين مرد را با وى صحبتى دست نداده است، حاصل تفحص نموده، حقيقت حال معلوم كردند و آن دردمند را حكم قتل نمودند، و به سياست گاه آوردند، جلاد آن تيغ‌ها بر كشيده مى‏‌گفتند كه اين است سزاى آنكه با خواص ملک بنشيند و از سر خود نه‏ انديشيده افشاى سرّ ايشان كند.

صحبت چه كنى با صنم مشكين خال‏

وانگه گوئى عافيت، اين است محال

آن مطرب در آن مجمع آمده بود و بر كنار حلقه ايستاده مى‏ گفت.

به خون خويش تو خود سعى كرده ورنه‏

تو را  كه گفت  كه با  اژدها  حريفى  كن‏

گفتند اى فتنهٔ شهر، و اى طرفهٔ دهر، اينجا به چه كار آمده، گفت: روى شفاعتم نيست زيرا كه ملک غيور است. آمده‏‌ام تا جمال خودم از دور بنمايم، و او را ازو بازستانم تا از ضربت جلاد و تيغ بيدادش خبر نباشد.

مشتاق   تو  را   خبر ز عالم نبود

مجروح  تو  را  حاجت مرهم نبود

در عشق تو گر هزار غم  پيش آيد

چون در نظر توام  از آن غم  نبود

و اما عشق حقيقى

اى درويش

 با هر مجازى حقيقتى همراه است، و با هر صورتى معنى هم‏عنان، آن روز كه آوازه‏ «يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ» در عالم ملک و ملكوت در انداختند و صداى نداى عشق و محبّت و رغبت و شهادت در دادند سلطان قهرمان‏ «لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ» شمشير غيرت از نيام عبرت‏  بركشيد، كه نگذارم كه جز جلال من با جمال من عشق ورزد، و نقاب‏ «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» بر جمال با كمال «انّ اللّه جميل و يحب الجمال» فروگذاشت، كس را زهره آن نبود كه پيرامن سراپرده عشق او گردد، پس‏  حلاج كه عيار پيشه بغداد عشق بود، واقعه راز خود بر بال سيمرغ نياز بربسته، به جناب محبوب حقيقى فرستاد. مضمون آن راز اين بود.

دارم سر خدمت تو  دستورى نيست؟

جواب آمد كه عشق جمال و شوق وصال ما با اين حيات مجازى، و جان عاريتى راست نيايد، دل از جان  و جهان برداشته، قدم در حرم راز نهاده، و از زبان محبوب حقيقى، زمزمهٔ «انا الحق» گوش كرده بود در ميان نامحرمان فاش كرد، عقل كه ملازم شحنه شرع بود، اين سخن را به كرّات از زبان محبوب حقيقى شنيده بود، زبان اعتراض دراز كرد، حكم سلطان شريعت، چنان وارد شد كه او را بر سر چهار سوى تن و نفس و دل و جان در سياست‌گاه بغداد عشق بر دار ابتلا برآرند، جلادان غيرت عشق نداى «من افشى اسرار الملوك فهذا جزائه» در عالم انداختند. بر زبان حسين منصور اين بيت مى‏‌گذشت.

بينى  و بينک  انّى يزاحمنى

فارفع بجودک انّى من البين

لا جرم حجاب انيّت‏  بشريّت از ميان برداشتند، و به جمال حقيقت، حقيّت مكاشفش گردانيدند. تا جان در مشاهدهٔ جمال جانان چنان برافشاند كه نى از خود خبر داشت و نه از غير.

چنين   كه  عاشق  اويم  ز مرگ   ننديشم‏

كه  مرگ  ز  آب  حياتست  دوست‌‏تر پيشم‏

چه  وصل  دوست  ميسر نگرددم بى‌‏مرگ

ز بهر  نوش  چنان  عاشق  چنان   نيشم‏

اگر  جمال  تو  بينم   به وقت  جان  دادن‏

چه جاى جان كه ز هر دو جهان نينديشم‏

حدائق الحقائق