داستان سیاوش

Image

خطبه ی داستان اشاراتی گذرا به ارجمندی خرد و سخن سنجیده و بخردانه گفتن دارد و نیز به اندیشه ناخوش که به پستی و حقارت و رسوا شدن نزد خردمند می کشد. هر چند سرنوشت مردمان عیب خود ندیدن است و اعتقاد آنان خوی و خصلت خود را پسندیده دانستن, به نظر استاد طوس اگر بناست عدالت اجرا شود و بر جای بماند باید آراسته و پیراسته و نغز در معرض دید و نظر مرد دانا قرار گیرد, اگر پسند خاطر دانشی مرد قرار گرفت عزیز و گرامی و مقبول نیز خواهد گشت. پیداست که فردوسی در آنچه بیان کرده است تعریض گونه ای به نابخردی کاووس شاه و اندیشه های ناروا و کردارهای نابخردانه ی او دارد.  

خطبه ی داستان اشاراتی گذرا به ارجمندی خرد و سخن سنجیده و بخردانه گفتن دارد و نیز به اندیشه ناخوش که به پستی و حقارت و رسوا شدن نزد خردمند می کشد. هر چند سرنوشت مردمان عیب خود ندیدن است و اعتقاد آنان خوی و خصلت خود را پسندیده دانستن, به نظر استاد طوس اگر بناست عدالت اجرا شود و بر جای بماند باید آراسته و پیراسته و نغز در معرض دید و نظر مرد دانا قرار گیرد, اگر پسند خاطر دانشی مرد قرار گرفت عزیز و گرامی و مقبول نیز خواهد گشت. پیداست که فردوسی در آنچه بیان کرده است تعریض گونه ای به نابخردی کاووس شاه و اندیشه های ناروا و کردارهای نابخردانه ی او دارد. در آغاز داستان متذکر گردیده است که داستانهای پیشینیان که کهنه شده اند ازو نوی و تازگی خواهند یافت و امید دارد که اگر عمر دراز یابد و در باغ خرم جهان دیری زیست کند درختی ثمربخش از خود یادگار بگذارد که مردمان از برگ و بارش برخورداری بیابند و بهره ببرند. آنگاه از رسیدن به پنجاه و هشت سالگی خود یاد می کند و می گوید آرزوی عمر دراز یافتن خود او نیز سرچشمه در آز و طمع دارد, بدان دلیل که گذشت زمان و دراز شدن عمر از آزمندی نخواهد کاست. نو کردن داستانهای کهن نیزنوعی آزورزی است, چه دانشمندان متقدم یادآور شده اند که کهن گشته نو نخواهد گشت. با این وصف زبان حال وی و اندرزی که خود را می دهد این است که چندانکه در این جهان بسر می بری و زیست می کنی سخنگوی و خردمند و جهانجوی باش. از سرای خاکی به جهان باقیکه رخت بردی آنجا سر و کارت با خداوند و شمار کارهایت از نیک و بد با قادر متعال خواهد بود, پس بهوش باش که چه می کنی زیرا ثمر و حاصل عمر تو همان خواهد بود که کشته ای و پاسخ هر سخن را همان گونه که گفته ای خواهی شنید. اگر سر درشتی شنیدن نداری نرمگو باش. و سخن به آزرم بگوی. با این مقدمات به گفتار دهقان بازگشت کن و به نظم آر آنچه را که او حکایت کرده است:

داستان مادر سیاوش – روزی گیو و طوس و شماری از سواران برای شکار با یوز و باز به دشت دغوی رفتند و گرد جویبارها و مرغزاران برآمدند و به هر سو اسب افکندند و در حد خوراک چهلروزه شکار کردند. سرزمین ترک به دشت دغوی نزدیک و بیشه ای در حوالی آن بود. گیو و طوس بدان بیشه رفتند. زیبارویی آنجا دیدند, سرو قد و سیم اندام, دلربا و شیرین حرکات, طوس ازو پرسید کیست و از کجا آمده و او را به بیشه که رهنمون گشته است. پریروی پاسخ داد که شب هنگام پدرم به خانه آمد مست مست و از سرمستی مرا بزد و شمشیر کشید تا سر از تنم جدا سازد. از بیم جان گریختم و بدین بیشه پناه آوردم. طوس از تبار او پرسید: جواب داد از خویشان گرسیوز برادر افراسیابم و از تبار فریدون, بار دیگر پرسید پیاده چگونه بدین مکان رسیده ای. زن گفت اسبی داشتم که در راه مانده شد و در و گوهر بسیار باخود داشتم و تاجی از زرناب بر سرم بود, آن سوی بیشه دزدان بر من تاختند, ناگزیر آنچه داشتم رها کردم تا جان به سلامت برم. بی شک چون پدرم از مستی به خود آید, همراه مادرم به جستجو خواهند پرداخت و مرا خواهند یافت و به خانه باز خواهند برد. گیو و طوس بر او رحمت آوردند و قصد کردند او را با خود ببرند. طوس معتقد بود که چون زن را یافته است باید از آن وی باشد, اما گیو ادعا داشت که اول بار زن را دیده است و به او تعلق می گیرد. گفتگوی دو پهلوان بر سر تصاحب زن به درازا کشید و به تندی انجامید تا آنجا که خواستند سر ببرند. از همراهان یکی میانی شد که کشتن زن چه سود دارد بهتر او را نزد شاه برید تا میان شما داوری کند. دو دلاور پذیرفتند و نزد کاووس شاه آمدند. شاه چون آن زیبارو را بدید شیفته ی او شد دل بدو داد و چون دریافت که از سوی پدر به گرسیوز و تبار فریدون و از سوی مادر نسبت به شاه زنان خاقان ترک می برد او را سزاوار همسری خود دانست و به حرمسرا فرستاد و گیو اسبان گرانمایه و هدیه های ارزنده داد. چندی بر ماهر و گذشت, کودکی زاد. شاه او را سیاوش نامید و ستاره شناس بزرگ را فرا خواند تا طالع او را ببیند و از سرنوشت او خبر دهد. ستاره شناس طالع کودک را آشفته و زندگانیش را پر درد و رنج با سرانجامی نامبارک و تلخ دید و ناگریز شد که شاه را از آن حال آگاه سازد. چندی بر شاه و سیاوش گذشت. اتفاق را رستم جهان پهلوان ایران به درگاه آمد و از شاه خواست تا سیاوش را بدو بسپارد تا او را بپروراند و هنرهای شاهانه و آداب فرماندهی و سپاهکشی و فنون رزم آزمایی و نبرد بدو بیاموزد. کاووس شاه را به رستم سپرد و تهمتن سیاوش را به سیستان برد و سالیانی چند آنجا نگاه داشت و هنرهای رزمی, چون شمشیرزنی و اسب افکنی و نیزه زنی و تیراندازی و آیینهای بزم و نشاط و رسوم ملکداری و لشکرکشی بدو آموخت. شاهزاده چنان نیرومند شد که به شکار شیر می رفت و به همه ی رموز و فنون رزم و بزم آشنایی یافت. پس رستم با او و هدیه های گرانمایه و در خور مقام شاه به پایتخت آمد. شاه جشنی شاهانه ترتیب داد و بزرگان کشور و سران سپاه را به پیشباز آنان فرستاد. سیاوش به بارگاه آمد و به ادب تمام ادای احترام کرد. اندام ستبر و بر و یال قوی و قد و بالای آخته و آدابدانی او شاه و بزرگان را به شگفت آورد. شاه از رستم به سبب رنجی که در تربیت فرزندش برده بود سپاسگزاری کرد. از هر سو مجالس بزم و سرور بر پا شد و جشنهای با شکوه ترتیب یافت و روزی چند چنین با شادی و طرب بر همگان گذشت. به دستور شاه گنجور از گنج خانه آنچه سزاوار فرزند شاه بود برای سیاوش مهیا کرد. هفت سال با آرامی و خرمی بر شاهزاده گذشت. در سال هشتم شاه فرمانی صادر کرد و گوشه ای از کشور را زیر فرمان فرزند نهاد. سرزمین کهستان را که آن روز ( در زمان فردوسی ) ماوراء النهر می نامیدند.

روزی کاووس شاه و سیاوش نشسته بودند که ناگاه سودابه به همسر شاه بر آن دو وارد شد و از دیدن سیاوش با برز و بالا و قد و قامت رسا بیکباره دل از دست داد و شیفته ی او شد و مانند یخی که بر آتشی نهند گداخت و چون از حضور شاه بازگشت در نهان کس نزد سیاوش فرستاد که من همانند مادر تو هستم می باید که به حرمسرا و شبستان بیایی و خواهران خود را که دختران منند ببینی. سیاوش پاسخ داد که او مرد رزم و میدان است نه بزم و شبستان و اهل نشست و خاست کردن با زنان نیست. سودابه روز دیگر نزد شاه رفت و از او خواست که سیاوش را وادارد که به حرم نزد خواهرانش بیاید. شاه که ازنیت بد او آگاه نبود سیاوش را به حضور خواست و گفت نامادری تو و خواهرانت خواستار دیدار تو شده اند, آنجا برو و ایشان را ببین. سیاوش در اندیشه شد که شاید شاه قصد آزمایش او را دارد و نیز اندیشید که اگر به حرمسرا رود ناگریز سودابه از دلباختگی خود با او سخن خواهد گفت و این پسند خاطرش نبود, پس به شاه پاسخ داد که در حرمسرا چیزی از زنان نتواند آموخت و مایل است که به دستور شاه با خردمندان و بزرگان و نامداران کشور آمیزش کند تا از آنان هنر و خرد و معرفت فرا گیرد. شاه از سخنان سنجیده ی او اظهار خوشوقتی کرد و گفت سخن تو خردمندانه است, اما زیانی ندارد که دمی در شبستان روی و کودکان مرا ببینی. سیاوش گفت چون فرمان شاه چنین است خواهم رفت. پس کاووس به رئیس نگهبانان حرم, هیربد, دستور داد که روز دیگر سیاوش را به شبستان رهنمایی کند. هیربد روز دیگر سیاوش را به حرم برد. اهل حرم از او استقبال کردند. شبستان را چون بهشت آراسته بودند و تختی زرین آنجا نهاده و سودابه غرق زر و گوهر, با آرایش و رنگ و بوی بر آن نشسته و گیسوان به گرد رخسار فرو هشته و تاجی از گوهر بر سر نهاده. چون پرده حرمسرا به یکسو زده شد و سیاوش پا به درون نهاد, سودابه از تخت فرود آمد و کرنش کرد سپس سیاوش را در بر گرفت و دیری در آغوش خود بداشت و بر چشم و روی او بوسه ها زد و خدای را سپاس گفت که او را این دیدار هدیه داده است. سیاوش دریافت که آن مهرورزی از پاکی نیت نیست, از سر شهوت است زود نزد خواهران شتافت و با آنان به گفتگو پرداخت و سپس بازگشت. شب هنگام که کاووس شاه به حرم آمد, سودابه فرهنگ و ادب و برازندگی سیاوش را بسیار ستود و ازو تمجید فراوان کرد و شاه از سخنان او و داشتن چنان فرزندی شاد شد, سودابه افزود که باید از دختران خود یکی را به همسری او درآورم, یا از دختران برادرتان کی آرش یا از دختران برادر دیگر کی پشین تا ولیعهد کشور سرانجامی گیرد و سامانی یابد. شاه با این گفته روی موافق نشان داد و چون بامداد شد سیاوش را به حضور خواست و گفت برای حفظ نسل و بقاء شاهی و خاندان باید زنی به همسری برگزینی زیرا ستاره شناسان خبر داده اند که از پشت تو شهریاری بزرگ پا به جهان خواهد نهاد و بر همه جهان مسلط و پیروز خواهد گشت. سیاوش پاسخ داد فرمان شاه راست و بر هر چه دستور دهد گردن خواهم نهاد, اما از شاه می خواهم که این سخن را با سودابه در میان نگذارد, زیرا مایل نیستم به شبستان او روم. شاه خندان شد و گفت. از قضا این اندیشه را او در سر من افکنده است و پیشنهاد سامان گرفتن تو از اوست. سیاوش از سخن شاه به ظاهر آرامشی یافت اما دانست که در نهان سودابه چیست و سخنان پدر همه تلقین اوست. روز دیگر سودابه بر تخت نشست و دختران را آراست و پیش تخت به رده ایستادانید. پس به هیربد دستور داد که نزد سیاوش رود و او را به شبستان راهنما شود. سیاوش ناگزیر آنجا رفت. سودابه به استقبال او شتافت و او را بر تخت نشاند و خود برابرش به ادب ایستاد پس دختران را یکایک به او معرفی کرد و سیاوش به دختران نگریست, هیچیک چشم ازو بر نمی داشتند و هر یک خواهان آن بود که سیاوش او را به همسری برگزیند. چون دختران به جایگاه خود رفتند. سودابه گفت از دختران کدام یک را برگزیدی. سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد و در دل به یاد آورد که سودابه دختر شاه هاماوران است, همان کس که به حیله پدرش را به بند کشید و قصد تباه ساختن او داشت. با خود گفت هرگز با دختر زن بیگانه ای از پشت چنان حیله گری زناشویی نخواهم کرد. سودابه چون سکوت سیاوش را دید گفت طبیعیست که برابر خورشید دیدار من, ماه رخسار دختران نزد تو رونق و شکوهی نداشته باشد, اگر با من عهد بندی و دل یکی کنی, دختر نابالغی را اسما" نامزد تو کنم و خود چون پرستاران به جان در خدمت تو باشم, شاه کاووس به پیری رسیده است و بزودی از جهان خواهد رفت و من و تو به آرام و ناز در کنار هم خواهیم زیست. این بگفت و سر سیاوش را به سینه فشرد و بوسه ای آبدار بر آن زد. رخسار سیاوش از شرم گلگون شد. با خود گفت محال است که به سخنان این دیو سیرت گوش سپارم و با پدر بیوفایی کنم, اما اگر با سردی پاسخ بگویم ممکن است پیش پدر از من بد گوید و در میانه آشوب انگیزد, پس به نرمی گفت که تو زنی زیبایی و سزاوار همسری شاه, یکی از دختران تو برای همسری من بس است و به شاه خواهم گفت که دختران تو خردسالی را نامزد خود خواهم کرد و شکیبایی خواهم ورزید تا او به سن رشد رسد و تو نیز شاهبانوی ایرانی به منزله مادر من باشی. این بگفت و از نزد او بیرون رفت. متعاقب رفتن وی کاووس به حرمسرا آمد, سودابه مژده داد که سیاوش یکی از دختران مرا برای همسری برگزید.شاه شاد شد, دستور داد در گنج گشودند و سودابه را بسیار چیز داد که برای سیاوش نگاه دارد و نیز به مصرف سور و سرور و جشن دامادی او رساند. دیگر روز سودابه بر تخت نشست آراسته به زیور و رنگ و بوی و سیاوش را نزد خود خواند و گفت شاه گنجی بیکران برای تو و جشن عروسی دختر اختصاص داده است و به دست من سپرده, اما من شیفته توام و دیریست که مهر ترا در دل دارم و امیدوار به وصل تو هستم باید به فرمان و رام من باشی, اگر نه این دولت و شوکت را بر تو تباه خواهم ساخت . سیاوش گفت مباد هرگز که با پدر بیوفایی کنم و چشم به همسر او دوزم. پس به خشم از تخت برخاست. سودابه در او آویخت و گفت حال که از راز دل من آگاه شده ای و قصد رسوا کردن من داری ترا آسوده نخواهم گذارد, آنگاه جامه بر تن درید و به ناخن دو رخساره کند و فریاد و فغان برداشت و آشوب به پا کرد. اهل حرم بانگ برداشتند, کاووس با شنیدن غوغا و هیاهو سراسیمه به حرمسرا شتافت و از سودابه پرسید. گفت سیاوش نزد من آمد, از هدیه های تو و از زرو زیور و گنج گوهر که خود قصد داشتم بدو بخشم آگاهش کردم, آن همه در چشمش نیامد, به من گفت موافقت همسری با دختر تو بهانه بود طالب خود تو هستم. من سخت ابا کردم, خواست مرا در آغوش گیرد, افسر از سرم افتاد و جامه بر تنم پاره شد. شاه با خود اندیشید, اگر سخنان او راست باشد و به اثبات رسد باید سیاوش را بدان گناه سر برید. پس اهل حرم را مرخص کرد و بر تخت قرار گرفت و سیاوش و سودابه را به حضور خواست و گفت آنچه راستی است بگویید. سیاوش شاه را از آنچه رخ داده بود آگاه کرد. سودابه به انکار گفته های او برخاست و گفت راستی آن است که من با شما گفتم او طالب دختر من نیست خواهان تن من است و از کشاکشی که با من کرد کودکی که از تو در رحم دارم در معرض تلف قرار گرفته است. شاه در سخن آن دو به ژرفی تامل کرد پس برخاست و دو دست و بر و بازو و اندام سیاوش را از سر تا پای بو کرد, اثری از عطر در او ندید, در حالیکه سودابه به عطر و بوی خوش آلوده بود و این نشان می داد که سیاوش اندام سودابه را لمس نکرده و به او نزدیک نشده است, تا چه رسد که او را در آغوش گرفته باشد, پس به سودابه بدگمان شد و قصد مجازات او کرد, اما به یاد آورد که در هاماوران, آن هنگام که او را به بند کشیدند, سودابه ترک پدر و خانه و خانواده گفت و در زندان همدم او شد و ازو پرستاری کرد و نیز به یاد آورد که ازو فرزندان خردسال دارد و تباه ساختن مادر آن خردسالان روا نبود, با این حال چون بر گناهکاری او و بیگناهی سیاوش اطمینان یافته بود, به سیاوش دستور داد که از این واقعه با کس سخن نگوید و پنهان دارد تا نیک بیندیشد که چه باید بکند. سودابه چون چنان دید از در حیله در آمد. زنی در حرمسرا بود, مکار و نیرنگساز و آبستن بود. به او گفت اگر دارویی بخوری و جنین از خود بیفکنی و من آن افکنده را کودک خود معرفی کنم ترا از مال دنیا بی نیاز خواهم ساخت. زن نابکار پذیرفت, دارویی خورد, دو کودک ازو جدا شدند. سودابه بر بستر خفت و ناله سر داد که سقط جنین کرده است. دو کودک مرده را در طشت نهادند و اهل شبستان فغان برداشتند . شاه به شبستان آمد و آن حال بدید بر سیاوش بدگمان شد و یاد فداکاری سودابه در هاماوران و نیز عشقی که بدو داشت بر این بدگمانی افزود, با اینهمه بهتر دید که از ستاره شناسان حال کودکان افکنده را معلوم کند. ستاره شناس هفته ای به کار پرداخت و سرانجام به شهریار خبر داد که این دو کودک از تبار شاهان و از پشت شما نیستند, و احوالشان معلوم ما نگشت قطعا" پدرشان فردی عادی است, چه اگر از تبار شاهان بودند سرنوشت و طالع آنان در اندک مدت معلوم می گشت. شاه دستور داد در شهر بگردند و مادر کودکان را بیابند. زن حیله گر را یافتند و نزد کاووس شاه بردند. زن انکار بلیغ کرد که کودکان از آن او نیستند. او را به چوب زدند اما بر انکار خود ابرام ورزید. شاه سودابه را به حضور خواست و گفت ستاره شناس گفته است که این کودکان از پشت کس دیگرند. سودابه گفت ستاره شناس از بیم سیاوش حقیقت را نتواند گفت. شاه او را مرخص کرد و با بزرگان کشور به مشورت پرداخت. بزرگان گفتند چاره کار ((ورگرم)) است باید که یکی از آن دو تن از میان آتش بگذرد تا بیگناه از گناهکار معلوم گردد. شاه به سودابه تکلیف عبور از آتش کرد. او گفت, سخن من راست است و طفلان افکنده سند راستی گفتار من است, سیاوش باید از آتش بگذرد که دلیلی بر بیگناهی خود ندارد و سیاوش پذیرفت که از آتش عبور کند. پس به فرمان شاه هیزم بسیار فراهم آوردند و همانند دو کوه بر هم انباشتند با گذرگاهی تنگ میان دو پشته هیزم برای عبور و آتش در زدند. سیاوش جامه سفید در بر کرد و بر اسبی سیاه نشست و پیش پدر آمد, پیاده شد و کرنش کرد, شاه از شرم بدو ننگریست. سیاوش گفت ای پدر غمگین مباش چه بر بیگناهی خود اطمینان دارم و از آتش زیان نخواهم دید. پس بر اسب نشست و به میان آتش در آمد و از آن سو تندرست بیرون آمد چنانکه مویی بر او نسوخته بود. مردم که به نظاره آمده بودند شادمان شدند. کاووس دستور داد تا سودابه را نزد او بردند او را گناهکار خواند و دستور داد که دژخیم سرنگون از دار بیاویزدش. سودابه را از پیش شاه بردند. اهل حرم فغان و زاری سر دادند و گریان شدند, دل شاه پر درد شد, سیاوش چون حال پدر چنان دید دانست که اگر سودابه کشته شود, شاه از عشقی که بر او دارد پشیمان خواهد شد و ممکن است بر او خشمگین شود. پس نزد او رفت و درخواست کرد که از تقصیر سودابه بگذرد و او را نکشد و شاه که خود منتظر چنین شفاعتی بود فورا" پذیرفت و سودابه از مرگ رهایی یافت. با این حال تندرست از آتش برآمدن سیاوش را از جادویی زال نزد شاه قلمداد کرد. اینجا استاد طوس در خصوص نیرنگبازی زنان, ابیاتی نغز سروده است و در آن ابیات پند می دهد که با داشتن فرزند شایسته دل از مهر چنان زنان باید برداشت, چه زبان این گونه زنان دیگرست و دلشان جای دیگر و با مرد خود تا سر منزل مقصود نخواهند ماند. در این اوان خبر رسید که افراسیاب با صد هزار سوار آهنگ تاختن به ایران کرده است. کاووس شاه از این خبر دلتنگ شد, انجمنی از ایرانیان ترتیب داد و گفت قصد دارد که خود به جنگ شاه توران رود. سیاوش این زمان اندیشه کرد که اگر او داوطلب این نبرد شود, هم پدر را خرسند خواهد ساخت و هم از پایتخت و از مکر سودابه دور خواهد شد و برای خویشتن نیز تحصیل نام و ناموری خواهد کرد. پس برخاست و اعلام کرد که به این جنگ خواهد رفت. شاه پذیرفت و دستور تهیه ساز و برگ نبرد و مهمات و تجهیزات سپاهیان داد و از سیستان رستم جهان پهلوان را فرا خواند تا در این نبرد با سیاوش همراه و راهنمای او شود. رستم با سیاوش و لشکری آراسته روانه شدند و کاووس شاه از سپاه آنان سان دید و یکروزه راه با ایشان رفت, سپس آنان را بدرود کرد و بازگشت. رستم و سیاوش با سپاه ابتدا به سیستان رفتند و یک ماه آنجا ماندند تا سواران و نامداران اطراف بدیشان پیوستند, سپس با ساز و برگ و مهمات کامل و آلات جنگ بسیار به سوی ترکستان روانه شدند از مرو رود و طاقان گذشتند و به بلخ نزدیک گشتند. از سوی ترکستان گرسیوز و بارمان با سپاهی انبوه روانه ایران شدند و سپهرم پیشرو آن سپاه به حدود بلخ رسید و دو سپاه رو در روی هم قرار گرفتند و به دروازه بلخ جنگ در گرفت و سه ادامه یافت, روز چهارم سپاه توران و سردارشان سپهرم فرار بر قرار ترجیح دادند و تا بارگاه افراسیاب عنان باز نکشیدند. سیاوش و رستم فاتخانه وارد بلخ شدند و نامه ای به شاه کاووس نوشتند و او را از آن فتح خبر دادند و دستوری خواستند که اگر شاه صواب ببیند از جیحون بگذرند و در سرزمین ترک جنگ را دنبال کنند. کاووس شاه در پاسخ نامه با اظهار شادی و قدردانی نوشت, که همانجا درنگ کنند و به آن سوی جیحون نروند و نوشت که افراسیاب شاهی بزرگ است و دستگاه عظیم و سپاهیان خود انبوه دارد و بیم آنست که از و چشم زخمی به شما رسد اما اگر دوباره بدین سوی آب لشکر کشید, بر او بتازید و دمار از روزگارش برآورید. از آن سو افراسیاب از گریز سپاهیان خود خشمگین گشت و بر برادر خشم گرفت و او را سخنان سرد گفت و از پیش خود دور کرد و تا غم از دل دور کند. با بزرگان مجلس بزمی آراست و چون پاسی از شب گذشت به خوابگاه رفت. نیمی از شب گذشته بود که در خواب بجست و هراسان و لرزان شد. پرستندگان به بالینش رفتند و گرسیوز شتابان نزد برادر آمدند و او را در بر گرفت و نوازش کرد و از سبب آشفتگی حال پرسید. افراسیاب گفت در خواب بیابانی پر مار دیدم و زمینی پرگرد و آسمانی پر عقاب, بادی سخت برخاست و سراپرده مرا از جا کند و سرنگون ساخت و لشکریان من همه سرهاشان بریده شد و تنهاشان به خاک افتاد, سواران زره پوش از هر سو بر من تاختند و مرا از تخت برانگیختند و دست بستند و پیش کاووس شاه بردند. جوانی زیبا روی که سالش فزون از چهارده نبود بر من حمله آورد و میانم را با شمشیر به دو نیم کرد و من از درد می خروشیدم و به فریاد می آمدم. ناله و خروشی که از من شنیدید از آن حال بود. گرسیوز او را دلداری داد که خواب تو نشان بدحالی دشمن تست با این حال تعبیر آن را از خواتگزاران باید خواست. پس عالمان به تعبیر خواب را گرد آوردند و افراسیاب از ایشان خواست که به راستی خواب او را گزارش کنند. خوابگزاران پس از مشاوره یارای بیان حقیقت را در خود ندیدند تا اینکه دانشمندی سخنگو از ایشان از شاه امان خواست و گفت در حال حاضر شاهزاده ای از ایران به مرز توران لشکر آورده است. اگر شاه با او جنگ کند بیگمان سپاهش شکسته خواهد شد, و از انتقام ایشان در امان نخواهد ماند. افراسیاب از شیندن آن سخنان غمگین گشت و با گرسیوز رای زد و گفت اگر با سیاوش صلح کنیم , نه سپاه شکسته خواهد شد و نه او بر ما خواهد تاخت و نه در توران کشته خواهد گشت بهتر است بر تقسیمی که منوچهر شاه کرده است راضی باشیم تا بلا از ما بگذرد. گرسیوز و بزرگان با نظر او موافقت کردند و افراسیاب گرسیوز را با هدایای بسیار و پیام آشتی به بلخ فرستاد. چون به کنار جیحون رسید از گردان سپاه ناموری را برگزید و به لشکرگاه ایرانیان فرستاد تا رستم و سیاوش را از آمدن خود و نیتی که دارد آگاه سازد. سیاوش با رستم فرستاده گرسیوز را به حضور پذیرفتند و از پیام افراسیاب و قصد صلح او آگاه شدند.پس او را در جایی مناسب فرود آوردند و یک هفته زمان خواستند تا پاسخ شاه توران را بدهند.آنگاه رستم با سیاوش به خلوت شد. رستم گفت از نیرنگ افراسیاب ایمن نباید بود, اگر پیام او از روی راستی و صفا باشد, باید که صد تن از خویشان خود را که من نام خواهم برد به عنوان گروگان نزد ما فرستد و سپاهیان خود را از جیحون بگذراند و منتظر ماند تا ما شاه کاووس را از نیت از آگاه سازیم , چون او با این صلح همداستان شد, صلح کنیم بر مرزهایی که منوچهر شاه میان دو کشور تعیین کرده است. پس از گذشت هفته مهلت گرسیوز را از شروط مصالحه آگاه کردند و او نامه ای به افراسیاب نوشت و بیان حال کرد. افراسیاب, خواه ناخواه, بدان شروط وهن آور به سبب خواب هولناکی که دیده بود و تعبیری که از آن کرده بودند تن در داد و صد تن از خویشان و بستگان خود را با هدایای ارزنده نزد گرسیوز فرستاد و دستور داد که سپاهیانش سرزمینهای متعلق به ایران را رها سازند و به توران باز گردند. گرسیوز با هدایا و گروگانها نزد سیاوش آمد. شاهزاده ایران ازو به گرمی استقبال کرد و از را نواخت و با هدایایی سزاوار به توران باز گردانید. پس نامه ای به کاووس شاه نوشت و در آن گرفتن هدیه و صد تن گروگان و برقراری صلح و عقب نشینی ترکان از سرزمینهای ایران را شرح داد و رستم با این نامه به پایتخت آمد تا خود رویدادها را بدرستی شرح دهد. کاووس تند خو آن آشتی و گروگان و هدیه گیری را نپذیرفت و به سیاوش نامه نوشت که گروگانها به زنجیر نکشد و نزد او بفرستد تا همه را از دم تیغ بگذرانند و خود به توران زمین لشکر کشد و با افراسیاب به نبرد ادامه دهد و اگر مایل به سپاهکشی نیست فرماندهی لشکریان را به طوس دهد و خود نزد او آید. رستم هر چه کوشید تا شاه را از ننگ پیمانشکنی و بر اهمیت صلح آسایش دو کشور آگاه کند, شاه نابخرد نپذیرفت و رستم  را به آزمندی و گرفتن هدیه و پرهیز از جنگ متهم کرد. رستم با دلتنگی و خشم از و رو بر تافت و با لشکریان خود به سیستان رفت. چون نامه کاووس به سیاوش رسید, غمی بزرگ در دل او راه یافت. از سویی نمی خواست از فرمان پدر سرپیچی کند و از سوی پیمانشکنی و شکسته شدن صد تن گروگان بیگناه راننگی بر دامان خود می دید و تحمل ناکردنی. پس با دو تن از سرداران ایران که از کودکی با ایشان مانوس بود یعنی با بهران وزنگه شاوران مشورت کرد و گفت به آنچه پدر خواسته است عمل نتواند کرد و از فرمان او هم نمی خواهد سرپیچی کند و از ایشان چاره کار خواست . آنان وی را دلداری دادند و گفتند نامه دیگر بنویس و از و در خواست کن که از دستوری که داده است عدول کند و اگر نپذیرفت به جنگ توران می رویم و تسلیم سرنوشت می شویم. سیاوش گفت قصد سرپیچی از فرمان شاره را ندارم, اما خون صد تن بیگناه را به گردن نمی توانم گرفت. از سوی دیگر اگر به پایتخت روم  از گزند و دشمنی سودابه در امان نخواهم بود, این نامه را همراه زنگه شاوران فرستاد با هدایایی در خور. چون خبر آمدن فرستاده سیاوش به افراسیاب رسید دستور داد از او استقبال کردند و او را با گرمی به حضور پذیرفت و برنامه سیاوش و در خواست او واقف گشت, با بزرگان دربار و پیران ویسه وزیرش مشورت کرد. پیران گفت از تخت بلند شاه است که فرزند کاووس از پدر روگران شده است و قصد آمدن به سرزمین ما دارد. باید او را پذیرفت و در اینجا مستقر و ساکن ساخت و این کار فوایدی دارد, یکی آنکه میان دو کشور دیگر جنگی در نخواهد گرفت. دیگر آنکه اگر کاووس شاه که به پیری رسیده است از جهان برود, سیاوش بر تخت شاهی ایران خواهد نشست و حرمت مهمان نوازی ما را خواهد داشت و دو کشور یکی خواهند گشت و لشکری و رعیت خواهند آسود. افراسیاب گفت سخنان تو خردمندانه و نویدبخش است, اما باید دید که بچه شیر پروردن چون ببالد و بزرگ و نیرومند شود به خطر کیفر بردن از و می ارزد یا خیر؟ پیران پاسخ داد که شاه باید در این کار نیکو تامل کند. سیاوش بر خوی و عادت پدر نیست و روی گرداندن او از پدر و راضی نشدن به پیمانشکنی و کشتن بیگانگان خود برهانی است بر این مدعا, باید بر اعتقاد پاک و نیت انسانی او راج نهاد, او را پذیرفت و چون فرزندن دلبند گرامی داشت. پس افراسیاب نامه ای به سیاوش نوشت و ازو خواست که به توران آید و با حرمت و عزت در این سرزمین زیست کند و زنگه شاوران را با هدایای ارزنده بازگردانید. زنگه با نامه نزد سیاوش آمد و سیاوش بیدرنگ سپاه را به بهرام سپرد و ازو خواست که تا رسیدن طوس لشکر را همانجا بدارد و خود با سیصد سوار گزیده و مقداری درم و دینار و پرستار و غلام رو به راه آورد از بلخ به ترمد آمد و به چاچ قچقار باشی رسید. طوس چون به بلخ آمد و از رفتن پسر به سرزمین توران سخت غمگین شد و فرمان داد که سپاه پراگنده شوند و اندیشه جنگ از دل بیرون کنند. چون خبر آمدن سیاوش به افراسیاب رسید فرمان داد که پیران به استقبال او رود, تخت زرین بر پیل نهد و اسبان با ساز و برگ زرین آراسته گردانند و سواران با شکوه و حشمت او را به دربار آرند. پیران با این کوبه به سیاوش رسید, او را آغوش گرفت و خوشامد گفت و ازو خواست که پیمان کند تا در توران زمین رحل اقامت افکند و خود نیز متعهد شد که در غم و شادی یار و مددکار او باشد و نگذارد از هیچ جهت گزندی بر او رسد. پس با هم به بارگاه افراسیاب آمدند. شاه از تخت فرود آمد و سیاوش را در بر گرفت و او را فرزند خواند و مقدمش را به سرزمین ترک گرامی داشت و جای مناسب برای او دستور داد آماده کردند. پس به مجلس بزم رفتند و شادیها کردند و روز را به خوشی به پایان رساندند و شب هنگام راهی آرامگاه شدند.

چند روزی گذشت افراسیاب با مدادی شیده فرزند خود را با هدیه های گرانبها و غلامان و اسبان نزد سیاوش فرستاد که به توران آمدن او را خوشامد گوید. هفته ای سپری شد. شبی افراسیاب به سیاوش گفت که فردا به میدان چوگان رویم و هنرهای ترابیازماییم. سیاوش تواضع کرد و گفت در جهان همه کس از هنر شما در گوی بازی سخن می گوید, باید که شاه ما را از تماشای هنرهای خود شاد سازد. افراسیاب را سخن سیاوش خوش آمد و بر او آفرین کرد. روز دیگر افراسیاب و سیاوش و بزرگان سپاه به میدان چوگان رفتند. شاه از سیاوش خواست که به میدان رود و گوی بزند. سیاوش نپذیرفت. افراسیاب او را به سر و جان کاووس سوگند داد که در گوی بازی حریف او شود. و خود با تنی چند از ناموران چون پیران گرسیوز و گلباد و نستیهن به میدان آمدو سیاوش نیز از ایراینان هفت گرد برگزید و رو به میدان نهاد. آوای کوس برخاست و خروش سواران به آسمان برشد. افراسیاب گوی بزد و سیاوش اسب انگیخت و نگذاشت گوی بر زمین افتد, ضربتی بر آن زد چناکه با ستاره برابر گشت. گوی دیگر برای افراسیاب بردند و بزد, باز سیاوش پیش از فروافتادن ضربتی بر آن زد که از دیده ها ناپدید گشت. افراسیاب و یاران او به ضرب دست سیاوش آفرین گفتند. پس تختی نهادند و شاه و سیاوش بر آن قرار گرفتند. و سواران ایران و توران به میدان آمدند و گوی زدن آغاز کردند. ایرانیان بر ترکان چیرکی داشتند و برآنان پیشی گرفتند, سیاوش به زبان پهلوی با ایشان گفت اینجا میدان جنگ نیست , در کار سستی نشان دهید و بگذارید ترکان پیروز شوند.به سخن او ایرانیان در گوی بردن کوتاه آمدند و ترکان گوی بردند و پیروز شدند. افراسیاب به فراست دریافت که آن سخن سیاوش با سواران ایران چه بود, خرسند شد و در دل گفت چنانست که نیکخواهی مرا گفت این جوان در همه هنرها سر آمد مردان است و پیشرو هنروران و خردمندان. پس کمان خواست تا در تیراندازی هنر نمایی کنند. کمان سیاوش را آورند. افراسیاب کمان به گرسیوز داد تا به زه کند برادر شاه هر چه کوشید نتواست, غمی شد و کینه سیاوش به دل گرفت. سیاوش کمان ازو بستد و آسان به زه کرد و بر تحسین کردند, از آنجا به کاخ شاهی آمدند و بیاسودند و بر آن نهادند که روز دیگر به نخجیرگاه روند. در شکارگاه نیز سیاوش هنرها نشان داد. بدین حال و روش سالی بر ایشان به شادی و خرمی در سور و سرور و گوی باختن و شکار افکندن گذشت.

روزی سیاوش و پیران با هم نشسته بودند. پیران لب به سخن گشود و گفت جوانان را از داشتن همسر و آوردن فرزند گریزی و گزیری نیست, پس کاووس شاه تخت سلطنت ایران جایگاه تو خواهد بود, باید که یسل تو فرزندی باشد که جانشین تو گردد. سیاوش گفت سر آن ندارد که زن بگیرد. پیران گفت چاره جز این نداری که حفظ نسل و نژاد کنی. از دختران افراسیاب یا گرسیوز یکی را برگزین, من نیز دخترانی دارم, بزرگتر ایشان جریره است, هر چند در خور تو نیست, اما همسری مهربان خواهد بود. سیاوش پذیرفت که داماد پیران شود. پس پیران نزد گلشهر همسر خویش آمد و مژده داد که نواده کیقباد دامادشان خواهد شد. تدارک عروسی دیدند و جریره به همسری سیاوش در آمد. چندی بر این گذشت روزی پیران سیاوش را ترغیب کرد که برای استحکام دوستی میان او و شاه توران از دختران او یکی را به همسری برگزیند. سیاوش از این پیشنهاد تن زد و گفت با بودن جریره چنین کاری ناروا و ناپسند خواهد بود. پیران گفت صلاح تو و ما و هر دو کشور در این پیوند است. از جانب جریره دغدغه به خاطر راه مده, پس نزد افراسیاب رفت و برابر او ایستاد و سخن نگفت. افراسیاب از سر مهر گفت از مال و سپاه هر چه خواهی بخواه که از تو دریغ ندارم. پیران گفت به دولت تو نیاز مالی ندارم می خواهم که فرنگیس دختر خود را به سیاوش دهی و از این راه پیوند دوستی ایران و توران را تحکیم بخشی. افراسیاب بار دیگر متذکر شد که این کار در حکم بچه گرگ پروردن است و سرانجام کیفر آن بردن و به آنچه ستاره شناسان گفته بودند که از پشت سیاوش فرزندی خواهد بود که به دست خود نیا را تباه کند اشاره کرد و افزود که حال می بیند آنچه ستاره شناسان گفته اند جامه عمل می پوشد, بهتر است درختی که بار آن تلخ است نکارم . سیاوش را تا روزی که مایل است در توران با اعزاز و اکرام نگه می دارم وچون میل رفتن به ایران کرد او را احترام روانه می کنم. پیران گفت اگر سیاوش داماد تو شود و فرزندی از این پیوند متولد گردد آن فرزند بر ایران و توران شاه خواهد گشت و دو کشور از جنگ و خونریزی و ویرانی رهایی خواهند یافت پایان این کار فرخ است و گفته ستاره شناسان بنیاد واساس درستی ندارد. افراسیاب به سخن پیران رام شد و دستور داد آنچه رسم عروسی است به جا آرند و لوازم جشن و سرور مهیا سازند. و بدین سان فرنگیس به همسری سیاوش درآمد. افراسیاب بخشی از کشور را به سیاوش داد با آنچه لازمه زندگی شاهانه بود و سیاوش با فرنگیس بدانجا رفت و گنگدژ را بنیاد نهاد. اینجا استاد طوس ابیاتی در ستایش خداوند و پیامبر و یارانش دارد و از شاهان و بزرگان دیرین که با ناز و جاه زیستند و سرانجام جهان را گذاردند و گذشتند یاد می کند و می گوید این سرشتگان از خاک که سرانجام بالین از خاک و خشت خواهند داشت چرا غافل از سیر زمان و کار جهانند, پس در خطاب به خود می فرماید سال عمرت به شصت وشش رسیده است آماده عزیمت باش و ساز رفتن کن حال که می بینی جهان از آن نامداران تهی شده است تاج فزونی چرا بر سر پیراسته و ادامه می دهد که پیران به دیدن آن خرم مکان آمد. با سیاوش نشستند و رازها گفتند و سیاوش را که از دوری ایران دلتنگ بود دلداری داد و تاکید کرد تا جان در بدن دارد نخواهد گذارد آسیبی بدو رسد. سیاوش پاسخ داد که از راز سپهر و گردش آسمان آگاهی دارد و می داند این آرامش و آسایش و ناز و نعمت دیرپا نیست و کارها بر او دگرگون خواهد گشت  و او بزودی کشته خواهد شد و چون خبر قتل وی به ایران رسد, ایرانیان بر تورانیان خواهند تاخت و  جهان پر آشوب و جنگ خواهد گشت, غارتها رخ خواهد داد و آبادیها ویران خواهد گشت و شاه توران از کشتن وی پشیمان خواهد شد, وقتی که پشیمانی سودی برای او نخواهد داشت. پیران از سخنان او غمگین شد و به دلداری او برخاست اما در دل با خود گفت که این ستم دامن مرا نیز خواهد گرفت زیرا مشوق او به ماندن در توران زمین من بودم, باز با خود اندیشید که ممکن است این اندیشه ها ناشی از دوز ماندن او از ایران و پدر و خویشان و وابستگان باشد و واقعیت نیابد, پس به دلداری سیاوش پرداخت و او را آرام کرد. این هنگام دستوری افراسیاب به پیران رسید که گرد کشور بگردد و خراج و مالیات عقب افتاده را جمع آوری کند. پیران سیاوش را وداع کرد و روانه شد. متعاقب رفتن پیران پیامی از افراسیاب به سیاوش رسید که جایی پاکیزه و خرم از کشور به تو بخشیدم, به آنجا رو و شهری زیبا وآراسته بنا کن و آنچه لازم است از گنج من هزینه آن بساز. سیاوش به مکان جدید رفت و در آن خرم جایگاه شهری آراسته بنا کرد و نام سیاوشکرد بر آن نهاد. چون پیران از گردش در اطراف مملکت بازگشت,  به سیاوشکرد رسید و از دیدن آن شهر نوبنیاد و بناهای با شکوه و کاخهای وسیع و ایوانهای بلند شادمان گردید, از کاخ فرنگیس و کاخ جریره بازدید کرد و هفته ای نزد آنان ماند وچون به ختن, شهر خویش بازگشت با گلشهر از سیاوش و فرنگیس و جریره و جایگاه آراسته آنان سخنها گفت و از آسایش آنان اظهار شادمانی نمود. پس نزد افراسیاب رفت تا گزارش کارهای خود را از جمع آوری خراج و مالیاتهای عقب افتاده بدهد و سپس سخن را به وصف شهر سیاوشکرد کشاند و از شکوه آنجا خاصه کاخ فرنگیس شمه ای بیان نمود. افراسیاب گرسیوز را به سیاوشکرد فرستاد, با هدایای بسیار و سفارش کرد که هفته ای آنجا بماند و در وضع شهر و شهرنشینان دقت کند و  فرنگیس و کاخ او را ببیند و خرسندی خاطر او را از آسایش آنان ابراز دارد. گرسیوز به سیاوشکرد رفت با سواران با نامه نزد سیاوش آمد با مژده متولد شدن پسری ازو که نامش را فرود نهاده بودند و برپشت نامه اثر دست نوزاد را که به زعفران آغشته کرده بودند نهاده. سیاوش از آن خبر شادمان شد و فرستاده را درم و دینار بسیار بخشید. پس با گرسیوز به کاخ فرنگیس رفتند. فریگیس برابر عم خود آمد و کرنش کرد و از حال پدر پرسید. از دیدن آن همه شکوه و جلال دستگاه سیاوش و کاخهای بلند و آراسته حس حسادت گرسیوز به جوش آمد, با خود گفت اگر سالی چند بگذرد و این قدرت و مکنت روز افزون سیاوش بپاید شک نیست که خرد و بزرگ به سیاوش خواهند گرایید و او هنر و سپاه و خواسته بسیار که دارد به مقامی خواهد رسید که کس را به کس نخواهد شمرد. این اندیشه در دل نهان داشت و با کس نگفت به مجلس بزم آمد و در شادی مجلسیان شریک شد. روز دیگر به میدان چوگان رفتند و گوی زدند, ایرانیان گوی از ترکان روبودند و سبب خوشحالی بسیار سیاوش و رنجش خاطر گرسیوز گشتند. پس به تیر اندازی رو آوردند و سیاوش هنرنماییها کرد و تیر از پنج زره بر هم نهاده گذرانید, پس به نوک نیزه آن پنج زره را برگرفت و به مسافتی دور افکند. ده تیربر یک نشانه زد که خطا نشد و هر دو سپاه بر او آفرین کردند. گرسیوز خواست که با او کشتی گیرد سیاوش به تواضع گفت که یارای برابری با او ندارد و خواست با افرادی دیگری از گردان توران زورآزمایی کند. گروی زره از پهلوانان توران و پهلوان دیگر با او به مبارزه برخاستند. سیاوش کمربند گروی را گرفت و او را آسان از زین برگرفت و بر زمین افکند پس به دمور روی آورد و سر و گردن او را گرفت و از پشت زین برداشت و نزد گرسیوز آورد و بر زمین نهاد. گرسیوز به ظاهر خرسندی نشان داد, اما در باطن از زورمندی و دلاوری او خشمگین شد. از میدان به مجلس بزم آمدند. و با سور و سرور هفته ای گذراندند. پس گرسیوز نزد افراسیاب بازگشت با نامه ی سیاوش و افراسیاب از دیدار او و نامه ی سیاوش شاد شد. دیگر روز گرسیوز نزد برادر رفت و بدگویی آغاز کرد و گفت سیاوش نه آنست که شاه دیده است. با گنج و مالی که بدو داده ای, لشکر آراسته است و شهر پیراسته و خدم و حشم فراوان دارد و مکاتبه با دور و نزدیک آغاز کرده است و دیری نخواهد گذشت که کشور را بر تو بشوراند و خاندان ما را براندازد. افراسیاب از سخنان برادر در اندیشه شد و نگرانی بدو راه یافت به یاد گفتار ستاره شناسان افتاد و از کرده پشیمان گشت و گفت می دانستم که بیگانه هرگز خویش نگردد, بی سببی دختر بدو دادم و چون فرزند عزیزش داشتم. باید نامه ای به او بنویسم تا به درگاه آید و از نزدیک حقیقت حال او را دریابم. گرسیوز حیله گر گفت اگر نامه نویسی و او را به حضور طلبی تنها نزد تو نخواهد آمد. بی شک با سپاه آراسته به سوی تو روی خواهد آورد. افراسیاب گفت, چاره آنست که تو خود نامه نزد وی بری و دل او را نرم کنی و به عزم شکار از شهر بیرون آوری و به اینجا رسانی. گرسیوز با نامه به سیاوشکرد بازگشت و چون نزدیک شهر رسید, کس نزد سیاوش فرستاد و به پیغام او را سوگند داد که به استقبال او نیاید. سیاوش که از فریب و نیرنگ او آگاه نبود پذیرفت و تنها در مدخل کاخ از او استقبال کرد. گرسیوز نامه ی افراسیاب را بدو داد و گفت شاه ترا به دربار خواسته است, اما زنهار که تنها و بی سپاه نزد او نروی, زیرا بر تو خشمگین است و قصد کشتن تو کرده است, باید که سواران جنگی برداری و خود لباس رزم بر تن کنی و نزد او روی. البته من در بازگشت خواهم کوشید که دل او را بر تو نرم کنم و به او بفهمانم که گامی در مخالفت او بر نداشته ای و او بیهوده بر تو بدگمان شده است, اگر او به سخن من رام شد, کس نزد تو خواهم فرستاد و ترا از نرم شدن وی آگاه خواهم ساخت و اگر بر همان نیت خود بماند باز ترا به پیغام مطلع خواهم کرد. سیاوش ازو سپاسگزاری کرد. گرسیوز چون از شهر بیرون آمد دو اسبه در سه روز خود را به پایتخت افراسیاب رسانید و یکسره نزد برادر رفت و گفت آنچه گفتم حقیقت دارد و سیاوش دیگر در فرمان تو نیست با نخوت و کبر دیگر است تا آنجا که به استقبال من نیامد و نزد تو نیز با سپاهیان بسیار و مسلح خواهد آمد و من با شتاب تمام نزد تو آمدم که تا کار از دست نرفته است, چاره ی کار بکنی. افراسیاب از سخنان او در خشم شد. دستور داد سپاهیان آماده شدند و به عزم جنگ با سیاوش حرکت کرد. گرسیوز به سیاوش پیام فرستاد که افراسیاب به سخنان من توجه نکرد. با لشکر آراسته به جنگ تو می آید. تو نیز با سپاه مسلح به مقابله بیا. سیاوش از پیام گرسیوز آشفته شد و غمگین گشت. شب هنگام به خواب دید او را گرفتند و نزد افراسیاب بردند و بر خاک افکندند . پس طشتی نهادند وسرش ازتن جدا ساختند . از وحشت آن خواب هولناک ازجای بجست . فرنگیس از حال شوهر پریشان گشت و سبب پرسید. سیاوش شرح خوابی که دیده بود بگفت و او را اندرز داد که از فرزندی که در شکم دارد مراقبت کند تا به حد مردی رسد و گفت آن هنگام سواری از ایران به جستجوی او خواهد آمد و شما را به ایران خواهد برد و آن فرزند برتخت شاهی خواهد نشست و انتقام ما را از افراسیاب خواهد گرفت و سفارش کرد که بهزاد اسب خاص او را رها کند تا هنگام رفتن خسرو به ایران مرکب سواری وی باشد. با مدادان با سواران سوی افراسیاب روانه شد در حالیکه به سفارش گرسیوز براندیش زیر لباس خود زره بر تن کرده بود. در میان راه به شاه توران رسید. گرسیوز به افراسیاب گفت که با سپاه و سلاح به پیشواز تو آمده است و زره بر تن دارد. سیاوش آن زمان دریافت که اینهمه نیرنگ گرسیوز است. بانگ بر او زد که ای بدنهاد زشت کردار, اینهمه حیله و تزویر تست. گرسیوز گفت اگر قصد جنگ نداشتی چنانکه می گویی بیگناهی چرا زره بر تن داری. سیاوش گفت به سفارش تو مسلح آمده ام و گرنه قصد جنگ با کسی را ندارم. گرسیوز گفت سخنان تو دروغ است. سپاه و سلاح دلیل ناراستی گفتار و سوء نیت تست. سیاوش گفت چنانکه گفتم قصد جنگ نداشته ام و اینک نیز هرگز به روی کسی شمشیر نخواهم کشید و سپاهم را نیز نخواهم گذارد که بجنگند. ایرانیان دلتنگ شدند و گفتند ما را به بیهوده و عبث به کشتن می دهی بگذار با ایشان نبرد کنیم. سیاوش گفت چنین نباید کرد. پس به دستور افراسیاب سیاوش را گرفتند و طشتی نهادند و گروی زره که کینه او را در دل داشت خنجر کشید تا سر او را از تن جدا سازد. پیلسم برادر پیران نزد افراسیاب آمد و هشدار داد که از ریختن خون او در گذرد و گفت خون او پنهان نمی ماند و به انتقام وی ایرانیان به توران خواهند تاخت و کشور را زیر و رو خواهند کرد و بسیار کس کشته خواهد شد. افراسیاب به سخن پیلسم آرام گرفت و قصد کرد که سیاوش را رها سازد. اما گرسیوز بدنهاد بار دیگر او را به کشتن سیاوش تحریض کرد و از شکوه و قدرت و حشمت سیاوش بیم داد و گفت مار در آستین پروده ای تا گزندی نرسانده است سرش را بکوب. گفتار گرسیوز در شاه توران اثر کرد و دستور داد سیاوش را بکشند و فرنگیس را که گریه و لابه می کرد دژخیمان از پیش او دور ساختند. پس گروی زره به یاری دمور سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون او که بر زمین چکید گیاهی رویید که خون سیاوشان نامیدندش. افراسیاب به گرسیوز دستور داد فرنگیس را از کاخ بیرون برد و آنقدر چوب بزند با بچه ای که در شکم دارد بیفکند. در این فاصله پیلسم با دو برادر دیگر خود لهاک و فرشید ورد,, در راه به هم رسیدند و پیران شرح آن حال غمبار را از زبان برادران شنید و بیدرنگ به جانب افراسیاب رفت و پیش از رفتن از دژخیمان که مامور آزار رساندن به فرنگیس بودند خواست که زمانی تامل کنند تا او شاه را ببیند. پس نزد افراسیاب شتافت و به او گفت: شاها این کار چه بود که کردی, سیاوش را کشتی و بر دختر ناز پرور خود رحم نیاوردی از عاقبت این کار نسنجیده نیندیشیدی و به یاد نیاوردی که چون خبر کشته شدن او به ایران رسد, ایرانیان چه به روزگار ما خواهد آورد. آنگاه زدن فرنگیس که آبستن است چه صورت دارد. اگر قصد تو تباه ساختن کودک است, زمان ده تا از مادر جدا شود آنگاه او را تباه ساز. افراسیاب سخنان پیران را پذیرفت و پیران فرنگیس را از دست دژخیمان رها ساخت و با خود به شهر ختن برد و به گلهشر زن خود سپرد و گفت از او به نیکویی پرستاری کن تا فرزندش متولد شود. چندی گذشت پیران شبی به خواب دید که سیاوش بر تختی نشسته است و به وی می گوید که چه خسبیده ای برخیز که روزی نو آیین است و شب زاده شدن کیخسرو. پیران از خواب برخاست و گلهشر را نزد فرنگیس فرستاد تا از حال او آگاه شود. گلشهر چون آنجا رسید دید که فرنگیس پسری زاده است, به پیران مژده برد و پیران از زاده شدن آن فرزند شاد شد. به دیدار او شتافت و در او فر و برز سیاوش را معاینه دید. با خود گفت نخواهم گذارد شاه توران او را تباه سازد. پس نزد افراسیاب رفت و از تولد فرزند فرنگیس وی را آگاه ساخت و گفت شاه نباید که خون دیگری بریزد, صلاح آنست که او را به کوهستان فرستیم نزد شبانان تا با خوی و خلق کوه نشینان بزرگ شود. از انفاق آسمانی آن هنگام مهری در دل شاه توران پیدا شد و اندرز پیران را پذیرفت. پیران فرزند سیاوش را به شبانان کوه قلو سپرد و در پرورش او سفارش بسیار کرد. کیخسرو در کوهساران به هفت سالگی رسید. از چوبی کمان و از رود گوسفند زه درست کرد. و با آن کمان به شکار رفت. در ده سالگی به جنگ گراز پس به پیکار شیر و پلنگ رو آورد. شبان پرورنده بر جان او بیمناک شد. نزد پیران آمد و احوال او را باز گفت. پیران به کوهسار رفت. کیخسرو را درکنار گرفت و نوازش کرد. کیخسرو گفت وزیر شاه چرا شبانزاده ای را درکنار می گیرد و نوازش می کند. پیران پاسخ داد تو شبانزاده نیستی, از نژاد بزرگ و از تبار بزرگانی. پس بر او جامه خسروانی پوشانید و همراه خود به جایگاه خویش آورد و چون از افراسیاب بر جان او بیمناک بود تدبیری کرد و به کیخسرو آموخت که چون ترا نزد افراسیاب ببرم,, اگر با این حال که دارد با من عهد کنی که او را آسیبی نرسانی وی را نزد شما آرم.افراسیاب پیران را مطمئن ساخت که به کودک آزاری نرساند. پس پیران کیخسرو را به حضور شاه برد. و شاه هرچه پرسید, وارونه پاسخ شنید. از شب و روز پرسید, او از شکار و نخجیر و کم شدن شیر گوسفندان جواب داد. افراسیاب اطمینان یافت که او کودکی کم خرد است و ناهوشیار. به پیران دستور داد که او را با مادرش به سیاوشکرد روانه کند. پیران با شتاب تمام فرنگیس و کیخسرو را با لوازم و وسایل و اسب و سلاح و درم دینار بدان شهر فرستاد و مادر و فرزند روزگاری به آرام و آسودگی آنجا زستند. قصد کردند تا نزد پیران روند و او را از واقعه آگاه سازند پس در دم بر اسب نشستند و رو به راه نهادند. قضا را پیران همان زمان عازم دربار شده بود باید از هر چه از تو پرسد پاسخش را نامناسب دهی تا شاه تصور کند که در عقل تو خللی هست و بدین چاره از تباه کردن تو منصرف شود. با همین مقدمات پیران نزد افراسیابب رفت و گفت فرزند فرنگیس برومند شده است اما خرد و عقل ندارد و رفتار و گفتارش همانند دیوانگان است

بدینسان داستان سیاوش به پایان رسید و اندرز استاد طوس پیش از پرداختن به داستان حوادث پس از کشته شدن سیاوش این است که مرد عاقل دل به جهان ناپایدار نبندد, چه بر کردار چرخ اعتمادی نتوان داشت, گاه آدمی را عزیز دارد و گاه به خواری کشاند. از او بهره شادمانی باید و بس.     

 http://newkoroshkabir2600.blogfa.com