حکایت جهود و مغ

photo 2016 04 05 00 50 00وقتی (زمانی) جهودی (یهودی) با مُغی (پیشوای زرتشتی) در راه می‌رفتند. جهود مردی مقل‌حال (بی‌بضاعت) بود، پیاده و بی‌زاد (بدون وسیله) و راحله می‌رفت و مغ ثروتی داشت، بر اشتری برق‌گامِ بادحرکت نشسته بود، و جمله اسبابِ سفر از توشه و لباس و غیرِ آن مهیا کرده، و هر دو همراه شدند.

مغ از جهود پرسید که: مذهبِ تو چیست، و اعتقادِ تو چگونه است؟

 جهود گفت: اعتقاد و مذهب من آن است که می‌دانم که مرا آفریدگاری هست که خلعت خلقت بر سر من افگنده است. من او را می‌پرستم و به حضرتِ او پناه می‌برم، و راتبهٔ روزی از انبارخانهٔ فضلِ او می‌خواهم، و همهٔ نیکی از حضرتِ او مر خود را طلبم، و کسانی که موافقِ مذهب و دین ِ من‌اند همچنین. و هر که دینِ مرا مخالف است، خون و مالِ وی به نزدیکِ من حلال است و معاونت و نصرتِ او بر من حرام.

چون جهود این فصل بگفت، از مغ سؤال کرد که: تو نیز اعتقادِ خود بیان کن تا مرا معلوم شود!

مغ گفت: اعتقادِ من آن است که خود را و جمله خلایق را نیک خواهم، و هیچ آفریده را بد نیندیشم، و نخواهم که به کسی بد رسد، و تا بتوانم با دوست و دشمن طریقِ احسان و اجمال سپرم، و اگر کسی در حقِ من ظلمی کند، به مکافات مشغول نشوم، و مجازاتِ ایشان جز به احسان تقدیم ننمایم؛ که یقین می‌دانم که عالم را آفریدگاری هست که نقیر و قطمیر و قلیل و کثیرِ اعمالِ خلایق بر وی پوشیده نیست. نیکوکاران را به احسان ثواب دهد، و بدکرداران را بر بدی مجازات فرماید.

جهود گفت: سخت خوب گفتی، و نیکو اعتقادی داری. اما دریغا اگر صدق با این دعوی یار بودی!

مغ گفت: از اماراتِ کذب چه مشاهده کرده‌ای؟

 گفت: اینک من از ابنای جنسِ توام، و همچون تو جانی دارم. پیاده و گرسنه با تو در این راه می‌روم. و تو بر مرکبِ راهوار نشسته، و سفره و توشه از گوشهٔ پالان درآویخته، و مرا از آن نصیبی نمی‌کنی، و ساعتی بر مرکبِ خود نمی‌نشانی. پس معلوم شد که بر مقتضیِ اعتقادِ خود نمی‌روی.

مغ گفت: راست گفتی. پس از اشتر فرود آمد، و سفرهٔ طعام پیش آورد، و هر دو تناول کردند، چندان که جهود سیر شد.

پس مغ گفت: زمانی بر اشتر نشین تا بیاسایی! جهود بر اشتر نشست، و مغ بر اثرِ او می‌رفت، و حکایتی می‌گفتند.

چندان که جهود اثرِ ماندگی (خستگی) در مغ مشاهده کرد، اشتر را به تعجیل براند، و او در میانِ بیابان تنها بماند.

بیچاره هر چند فریاد می‌کرد که: مکافاتِ نیکویی بدی مکن، و مرا در این بیابان تنها مگذار، که نباید که سبُعی مرا بکشد، یا از بی‌آبی هلاک شوم! جهود گفت: پیش‌تر از این تو را گفتم که مذهبِ من آن است که هر که خلافِ مذهبِ من دارد، خون و مالِ او نزد ِمن حلال باشد. این بگفت و رکاب گران کرد و اشتر را براند، چندان که از چشمِ مغ ناپدید شد. آن بیچاره گَردِ او را در نیافت.

چون از دریافتنِ او عاجز شد، و رویِ هلاک در آینهٔ احوالِ خود معاینه بدید، ساعتی بنشست. پس روی به آسمان کرد و گفت: الهی! آنچه کردم به اعتمادِ کرمِ تو کردم. می‌گفتم که عالم را آفریدگاری است مُجاری کریم و مکافی رحیم، نیکوکاران را ثواب دهد و بدکرداران را جزا رساند. ظنِ من در این معنی خطا مگردان، و انصافِ من از آن ظالم بستان!

 این مناجات بکرد، و روی به راه نهاد و می‌رفت. چون یک دو فرسنگ برفت، اشتر را دید که جهود را از پشت ِخود انداخته بود، و تمامتِ اعضای او مجروح و شکسته، و در ورطهٔ هلاک افتاده، و اشتر، دیگرجای ایستاده، گویی رسیدنِ مغ را انتظار می‌کرد.

مغ چون آن حال بدید، سر بر زمین نهاد، و نالهٔ شادی به آسمان رسانید. پس بر اشتر نشست، و جهود را در گردابِ هلاک بگذاشت، و اشتر براند.

جهود آواز داد که:‌ ای برادر! من اگر چه بد کردم، امّا به حقیقت با خود کردم. چون مرا از بدی نیک نیامد، و تو را از نیکی بد نیامد، و ثمرهٔ حُسنِ اعتقادِ تو به تو رسید، و جزای اعتقاد ِبدِ خویش به من بازگشت. اکنون مذهبِ خود را نصرت کن، و مرا در این بیابان بی‌ز‌اد مگذار!

 چندان بزارید که مغ را بر وی رحم آمد، و او را بر اشتر نشاند، و به شهر آورد و به آبادانی تسلیم کرد.

و از این حکایت فوایدِ احسان و شرفِ اعتماد بر فعلِ سبحان معلوم شود که هر که به امیدِ جزای حضرتِ حق نیکی کند، آن نیکی هرگز به درگاهِ آفریدگار تعالی ضایع نشود.

جوامع ‌الحکایات و لوامع الرّوایات