یادی از یک نادره

ghasem hashemi nejad photo 2016 04 02 20 35 11یادداشتی از مسعود بهنود به‌ مناسبت درگذشت قاسم هاشمی‌نژاد

یک سال و اندی پیش کتاب سیبی و دو آینه را خوانده و حظ برده بودم، حظی غریب از کشفی نادر. انگار گنجی در خانه‌ی موروثی به دست آمده باشد. قاسم هاشمی‌نژاد را از پنجاه سال قبل می‌شناسم. در یک زمان او از آمل آمد به دفتر مجله‌ی روشنفکر. خواهرزاده‌ی سردبیرمان بود اما پرویز نقیبی بیش از این که سهمی داشته باشد در روزنامه‌نگار شدنش، باعث شد که قاسم در روزنامه‌نگاری نماند. کار مهم‌تری داشت که از همان نوجوانی‌مان پیدا بود.

یک شبی از هزار شب خاطره، در خانه‌ی زنده‌یاد سیروس طاهباز شب مانده بودیم، اول‌بار بود که دیدم و شنیدم چطور مستِ مولاناست و عطار. در سال‌های بعد در «آیندگان» ادبی، چندی مشغول شد اما دیر نماند و دیگر سال‌ها ندیدمش مگر در مناسبت‌های فامیلی. می‌توان گفت در زندگی به جایی بالاتر از ما می‌نگریست. در پی آرامش و سکینه‌ای درونی بود. درصدد کشفِ راز این آرامش. در عرفانِ ایرانی ده‌ها سال غوطه خورد. هر چه نوشت محکم و درونی و نو بود.

پارسال خبر داد، زنگ زدم که می‌دانستم بیمار است. کتاب «سیبی و دو آینه» را انتخاب و توصیه کرده بودم به همه. شنیده بود و می‌خواست بداند مگر خوانده‌ام. شوخی کردم و پرسیدم مگر تو می‌خوانی هر چه می‌نویسم. گفت گاهی. گفتم اما من هر چه تو بنویسی می‌خوانم. و به‌راستی هم پیش از این کتاب هم قصه‌ی خیرالنساء را با لذتِ تمام خواندم، با این که خیرالنساء را از زبان پرویز نقیبی شنیده بودم. و بعدها که اولین رمان پلیسی معتبر ایرانی «فیل در تاریکی» را نوشت، به حیرت خواندم و دانستم به کاری دست نمی‌برد مگر با تسلط پیشانگارش بر موضوع و متن.

در این سال‌های آخر با زنده‌یاد بیژن الهی گرم شده بود. در روزگار جوانی هم یک‌چند با هم بودند. اما این آخری موجب تحرک هر دو شد. موجب شد که هر کدام کارهای دیگری را جمع کند. به فاصله‌ای اندک از هم رفتند. با سن نزدیک به هم.

در همان گفتگوی تلفنی، چند عکس خواست از دوران نوجوانی. گفتم از کجا می‌دانی دارم اینها را؟ گفت تو بیش از من توجه داشتی به این چیزها. راست می‌گفت او به چیزی نمی‌گرفت این حرفه را.

قاسم هاشمی‌نژاد که هیچگاه جلوه‌فروشی نکرد به‌حق از جمله نام‌های مشخص ادبیات ایران است. در گفتگوهایش با ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری پیداست که تا کجا را می‌بیند. در تصحیح و ویراستاری هم یگانه بود. یکی از عکس‌ها که برایش فرستادم همین بود که می‌بینید.

در این سی سال همه او را دیده‌اند که موی‌سفید و فروتن، بی‌ریا و آرام بود. از روزگار نوجوانیش اما چنین نبود، خوش‌پوش بود، ساکت و طناز.

این عکس متعلق به زمستان ۱۳۴۶ است در دفتر مجله‌ی روشنفکر طبقه‌ی بالای چاپخانه‌ی تابان در خیابان ناصرخسرو. نشسته زنده‌یاد داریوش آریا قصه‌نویس است و از راست؛ محمد آقا، قاسم هاشمی‌نژاد با عینک آفتابی، حسین مهری، زنده‌یاد سید حسین الهامی، من، رضا آهنگر و سیمین کیود.