طنز شماره سه

طنز عارفانه

نقل است که شبلی یک روز یکی را دید. زار می‌گریست. گفت: چرا میگریی؟ گفت دوستی داشتم بمرد. گفت: ای نادان! چرا دوستی گیری که بمیرد؟

منبع: طنز در زبان عرفان/ علیرضا فولادی/ صفحه ۲۱۸

طنزعرفانه

ﺟﻬﻮﺩﯼ ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻳﯽ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﺭﻓﻴﻖ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ، ﺣﻠﻮﺍﻳﯽ ﻳﺎﻓﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﯽﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ. ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﮐﺲ ﺧﻮﺭَﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﮑﻮﺗﺮ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ. ﻏﺮﺽ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻠﻮﺍ ﻧﺪﻫﻨﺪ. ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﻴﻤﻪﺷﺐ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﻠﻮﺍ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﻋﻴﺴﻮﯼ ﮔﻔﺖ: ﺩﻳﺸﺐ ﻋﻴﺴﯽ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﮐﺸﻴﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ! ﺟﻬﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻮﺳﯽ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﺩ! ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺤﻤﺪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ! ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﻋﻴﺴﯽ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺩﮔﺮ ﺭﺍ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﺩ. ﺗﻮ ﻣﺤﺮﻭﻡِ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺑﺮﺧﻴﺰ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺣﻠﻮﺍ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭ! ﺁﻧﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻢ ﻭ ﺣﻠﻮﺍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻭﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻳﺪﯼ! ﺁﻥِ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﻃﻞ.

گزیدﻩٔ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺷﻤﺲ

طنز عارفانه

سلطان محمود را در حالت گرسنگی، بادمجانِ بورانی پیش آوردند، خوشش آمد گفت: بادمجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت چون سیر شد، گفت: بادمجان سخت مضرچیزی است. ندیم باز در مضرت بادمجان، سخن‌پردازی کرد سلطان گفت: ای مردک، نه این زمان مدحش می‌گفتی، گفت: من ندیم توام، نه بادمجان، مرا چیزی می‌باید گفت که تورا خوش آید نه بادمجان را.