ساعتِ صفر؛ یادداشتی از علیرضا روشن

photo 2015 09 27 12 01 28پدر كه مُرد، داداش آبتين، برادر بزرگم، خانه نبود. رفته بود خارج. براى درس رفته بود، اما جاگير شده بود. سالها او را نديده بوديم. وقتى رفت ٣٠ سالش بود. پدر كه مرد او ۴۰ ساله شده بود. زنگ زدم گفتم: 

– بابا مرد آبتين
سكوت كرد. خانه‌اش در بندرگاه بود. وقتى سكوت كرد صداى مرغ دريايی آمد. بعد گفت:
– كارامو درست مى‌كنم ميام
دوباره صداى مرغ دريايی آمد. و باز گفت:
– خودمو به تشييع جنازه مى‌رسونم
گفتم:
– جنازه نداره
گريه كردم. گفتم:
– جنازش پيدا نشده
باز صداى مرغ دريايی آمد. صداى باد هم آمد. فكر كردم روز است، اما خانه‌اش تاريک است. و پرده‌هاى پنجره‌اش از باد ساحلى تكان مى‌خورد. گفت:
– ميام بريم پيداش كنيم
آفتاب به شيشهٔ ساعت ديوارى خورده بود و سايهٔ ساعت را روى ميز انداخته بود. سايهٔ عقربه‌ها و عددها روى ميز افتاده بود. گفتم:
– حتماً بيا. دلمون برات تنگه
***
چهار روز بعد زنگ خانه را زدند. آبجى مريم رفت در را باز كرد. صداى جيغش ترساندمان. داد مى‌زد بابا بابا. همه دويديم توى حياط. بابا بود. موهاش آشفته بود. حرف نمى‌زد. چشم‌هاش قرمز بود. خواهرم چنان بغلش كرده بود و مى‌بوسيدش كه نمى‌توانست كارى كند. يک كلمه هم حرف نزد. مادرم صورت خودش را چنگ كشيد. گفت:
– هوشنگ… هوشنگ…
و پريد بابام را بغل كرد و دست و صورتش را بوسيد. بابام باز هم حرف نزد. فكر كردم شوكه شده است. چشم‌هاش سرخ و خون گرفته بود. بى صدا اشک مى‌ريخت. برديمش خانه. خوشحال بوديم كه زنده است. توى آشپزخانه، پشت ميز نشسته بوديم. بخشى از سايهٔ عدد ١٢ ساعت، روى روميزى سفيد و بخشیش روى سينهٔ بابا افتاده بود. سايهٔ عقربهٔ ثانيه‌شمار از روى سينه‌اش مى‌گذشت كه نگاهم كرد. چشمش جوشيد. مادرم چاى آورد. استكان چاى را گذاشت توى سايهٔ پرنور شيشهٔ ساعت كه روى ميز مى‌لرزيد. نور آفتاب به استكان چاى افتاد. بابا هنوز ساكت بود. مادر گفت:
– گفتن فقط پنج تا جنازه سالم مونده. همهٔ مسافراى هواپيما تيكه تيكه شده بودن. عكسا رو نشونمون دادن.
و گريه كرد. صداى تيک تيک ساعت آمد. ادامه داد:
– چايی‌تو بخور…
بابا به مادر نگاه كرد. خم شد روى ميز، دست مادر را گرفت و با انگشت، پشت دستش را نوازش كرد. اشک از چشمش افتاد روى سايهٔ عدد ١٢. اشک در بافت روميزى پخش شد. احساس كردم چوب ميز، زيرِ رو ميزى، خيس شده است. بابا گفت:
– من بابا نيستم مامان. آبتينم
و سرش را پايين انداخت. مادر دستش را پس كشيد. همهٔ احساس‌ها عوض شد. شرم از خيال‌هاى شرم‌آور جاى عشق را گرفت. فكر كردم اگر آبتين نمى‌گفت من آبتينم، با مادر روى تخت مى‌رفت و پدر ما مى‌شد. کاش نمى‌گفت آبتين است.
مادر دستش را پس كشيد. سايهٔ عقربهٔ دقيقه‌شمار روى استكان چاى افتاد. كسى حرف نمى‌زد. از آستين كت داداش آبتين صداى مرغ دريايی مى‌آمد.

برگرفته از کانال یادداشت‌های شخصی علیرضا روشن در تلگرام

https://telegram.me/alirezaroashan