مجلس صبح پنجشنبه ۲۹-۸-۹۳ (حفظ سرّ -آقایان)

008

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

وقتی قبول می‌کنند و اخذ بیعت به نمایندگی من می‌گیرند همه ‌آنها در جلسهٔ تشرف این حرف را خواهند گفت و گفته‌اند، ولی معلوم می‌شود آن کسی که می‌گوید اول جلسه نفهمیدم حواسش در آنجا نبوده است. بجای اینکه لااقل در آن لحظه، لحظهٔ حساس زندگی‌اش که به زندگی آن دنیایش مربوط است در آن لحظه باید حواسش را جمع کند، وظایفش خودش را متوجه شود. حالا خیلی خوب [توجه] نکرده است. ولی این را بدانید تمام گفتار و رفتار آن مجلسِ تشرف، اسراری که نباید بگویید اسرار نیست. فلان‌کس نوشته خیلی شقاوت به خرج داده، ولی نباید گفته شود. حتی دو تا درویش که هر دو درویش‌اند و می‌دانند، این مراسم را طی کردند، آن دو نفر درویش هم نباید با هم راجع به این مسئله صحبت کنند. چون در واقع بیعت و تشرف قدم گذاشتن از این مرحله است به مرحله‌ی دیگر و در واقع این مرحله فعلی یعنی دنیایی، می‌گذارد و آن را رد می‌کند و قدم به جای دیگر می‌گذارد. بنابراین به‌هیچ‌وجه نباید گفته شود، حالا خودتان فکر کنید.

آن داستانِ مشهور، به نظرم زمان ذوالنون مصری بود. [به هر حال] یکی از عرفای بزرگ بود. مریدی می‌خواست بیعت کند و همه‌اش تکرار می‌کرد. فرموده بودند حفظ سرّ و اسرار ما خیلی مشکل است، شیطان خیلی وسوسه می‌کند. گفته بود هر چه مشکل باشد من قبول دارم. مدت زیادی گذشت یک روز که آمد یک جعبه در بسته‌ای (قفل نه، در بسته) به او دادند، گفتند این را از رود نیل ببر آن طرف و در آن‌جا فلان‌کس هست این جعبه را به او برسان. او قبول کرد این جعبه را گرفت تا فردا که می‌خواست برود هر لحظه وسوسه می‌شد که در این جعبه چه دارد؟ که همین‌طور در بسته به من دادند. از نیل که رد شد، بالاخره اینقدر وسوسه قوی شد که گفت درش را باز کنم ببینم چه هست. تا درش را باز کرد یک گنجشکی پرید و رفت. فهمید همان گنجشک سِرّش بود و خجالت کشید که برود. پیش ذوالنون مرشد بزرگ برگشت. این شرح را داد و گفت در صندوق را باز کردم، گنجشک پرید و من به آنجا نرفتم. به او گفتند تو که یک گنجشک را نمی‌توانی نگه داری، گنجینه‌ و اسرار الهی را می‌خواهی نگه داری؟!

توجه کنید خودتان مصداق و اجرا کنندهٔ یک چنین جریانی نباشید. ان‌شاءالله.