مكتوبى از مولانا در اعتقاد وى به خاندان ولايت- دكتر سيّد مصطفى آزمايش

شايد يكى از دلايلى كه به‏موجب آن احوال حضرت على عليه‏السّلام در دفاتر مختلف مثنوى به‏Imageصورت پراكنده نقل شده، روش تقيّه باشد. مولانا به صراحت و در يك دفتر جوهر عقايد خود را در مورد على(ع) بيان نمى‏دارد؛ چون در اين صورت كلام خود را به‏طور عريان در معرض قضاوت مخالفان امر ولايت قرار مى‏دهد.

 

اين مكتوب سفارشنامه‏اى است از مولانا جلال‏الدّين به فرزند صورى و معنوى خود سلطان ولد كه در مجموعه مكتوبات ثبت است(14) و عيناً نقل مى‏شود:

((عالم السّر و ما فى‏الحجاب.

أَلَمْ يَحْذَرُا مَسْخَ الّذى يَمْسَخُ العِدى

و يَجْعَلُ اَيْدى الأسْدِ اَيْدى الخَرانِقِ(15)

 

فرزند عزيز، فخرالدّين و روح‏المدرّسين – كَلاهُ اللَّه وَ رعاهُ و من الخير والسعادة لا اخلاه – سلام و دعاىِ اين پدر را منقطع نداند نه روز نه شب، نه در فراق نه در تلاق؛ ليكن اين دم چنانم كه پرواى سلام عليك نيستم از حيرتِ حيرتْ‏آفرينى كه او را خطاب اين كنند سلام‏كنندگان كه اَنْتَ السَّلام و مِنْكَ السّلام واليك يُرجعُ السّلام يا منتهى الاوهام(16) – تبارك و تعالى. و در چنين حالتِ ناپروايى از كمال و وفور و غليانِ شفقت و فرطِ مهر كه در حالتِ مرگ و عقبِ مرگ هيچ آن مهر آن كوشش نمى‏آرامد كه يا لَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَلى رَبّى(17) »قيل قتلوك و قطعوك و لم يقطع النصح عنهم لا حيّاً و لا ميتاً لأنّك ناصحٌ لا منتصح«(18). بر رُسته در نصيحت و مهر نى بر بسته، از فرطِ اين شفقت اين چند حرف مشوّش نبشته شد، بى‏دل و بى‏دست، نه هشيار نه مست، نه نيست و نه هست در وصيّت جهتِ رعايتِ شاهزاده ما و روشنايى دل و ديده ما و همه عالم كه امروز در حواله و حِباله آن فرزند است وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا(19). جهت امتحان عظيم امانت سپرده شده. توقّع است كه آتش در بنياد عذرها زند و يك دم و يك نفس، نه قصد و نه سهو حركتى نكند و وظيفه مراقبتى را نگرداند كه در خاطر ايشان يك ذرّه تشويش بى‏وفايى و ملالت درآيد. خود ايشان هيچ نگويند از پاك گوهرىِ خود و عنصرِ شاهزادگى و صبر موروثِ بر رُسته كه بيت:

 بچه بط اگر چه دينه بود

آبِ درياش تا به سينه بود

 امّا حذر از مرصاد و اِشهاد و مشهودِ ارواح الهى كه مراقبِ ذريّات طيّبات ايشان است كه اَ  لْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَتَهُمْ(20) اللَّه‏اللَّه‏اللَّه‏اللَّه‏اللَّه‏اللَّه‏اللَّه‏اللَّه‏اللَّه! و از بهرِ سپيدرويى ابدىِ اين پدر و از آنِ خود و از آنِ همه قبيله، خاطر ايشان را عزيزِ عزيز دارد، و هر روز را و هر شب را چون روز اوّل و شب گردك دارد در صيد كردن به دام دل و جان؛ و نپندارد كه صيد شده است و محتاجِ صيد نيست كه آن مذهب ظاهربينان است كه يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ‏الْحَيوةِ الدُّنْيا(21)  كه ايشان نه از آن عنصرند كه كهنه شوند، نصرتِ عنايتِ ازلى از آن وافرترست كه در در و ديوار ايشان منوّر و معطّر نباشد كه وَالتّينِ وَالزَّيْتُونِ وَ طُورِ سينينَ(22)   كه قسم به جماداتى است كه روزى قدم ايشان بدانجا رسيده است تا مرتبه »يا علىّ لو رأيت كبدى ينجرّ على‏الارض ايش تصنع به؟ قال: لا استطيع الجواب يا رسول‏اللَّه، اجعل جفن عينى مأواه و حَشْوَ فؤادى مثواه و اَعدّ نفسى فيه من المجرمين المقصّرين. فقال النّبى – صلّى اللَّه عليه و سلّم فاطمة بضعة منّى. اولادنا اكبادنا تمشى على‏الارض«.(23)

 و واللَّه الّذى لا اله الّا هو كه هيچ گله‏اى نكرده‏اند و پيغام نكرده‏اند، نه به ايما نه به اشارت نه ]به[ تعريض؛ بلكه شكرها و دعاى متواتر و متعاقب و صد آزادى از حسن معاشرت و مروّت و دلدارى و دقايق مراقبت. الّا بى‏گفتِ خلق و اشارت ايشان چند روز است كه از صداى عالمِ جان و وراىِ عالم صورت، صورتِ بى‏صورت به هوشم مى‏آيد و مرا مى‏خلد؛ ندانم كه حكايت حال است يا مآل، امتحان نقدست يا نسيه؟ فى الجمله حرسها اللَّه "مِنْ شَرِّ النَّفَّاثاتِ فِى الْعُقَدِ" و آفات الشبكات فى الحال والمآل بحقّ محمّدٍ و صُحُبه خير صحب و آل.(24) آزار آن ارواح يك آزار نيست و صد نى و هزار نى.

 برخاستن از جان و جهان مشكل نيست

مشكل ز سر كوى تو برخاستنست

 ما ذا الفِراقُ فراقُ الوامقِ الكَمِدِ

هذا الفراقُ فراق الروح والجَسدِ(25)

 من خود دانم كز تو خطايى نايد

ليكن دل عاشقان بدانديش بود

 و اين وصيّت را محفوظ دارد و مكتوم و با هيچ‏كس نگويد. حديث اين نبشته كه در اين سرّى است و سخن‏هاى ديگر تتّمه اين و مَخلص اين در خاطرست، امكان نبشتن نيست؛ امّا چون پاس اين بدارد و نگويد كه مى‏دارم دگر چه كنم از بركت آن پاس داشتن، آن باقى كه معلوم او نيست، معلوم شود و چيز ديگر نيز مزيد. ((مَنْ عَمِلَ بما عَلِمَ اورثه اللَّهُ عِلمَ مالَمْ يَعْلَم)).(26)

 جاويد بيدارباد و هشيار در اين كمينگاه با اخطار. آمين يا ربّ العالمين.

هر كه را دوست دارد حضرتِ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ(27) اندك زلّتِ او را صد هزار مكافات كند و آن ديگران را به كوه‏ها نگيرد. هر كه را سر به صحرا دادند آن بيگانگى است. اين كلمه يادگار است از سلطان‏الفقرا – عظّم اللَّه قدره)).

 در متن نامه ذكر نامى به صراحت نيامده تا مخاطب آن شناخته شود امّا از آنجا كه اين نامه با تغييرات اندك و حذف مختصرى در مناقب العارفين افلاكى آمده و در آنجا تصريح شده كه مولانا آن را خطاب به سلطان ولد نوشته، جاى هيچ شك و شبهه‏اى در مورد مخاطب‏نامه باقى نمى‏ماند. مصحّح فاضل مكتوبات نيز در پايانِ نامه، در زيرنويس شماره 3 به اين نكته به‏درستى اشاره كرده است: »اين نامه درباره رعايت خاطر فاطمه خاتون دختر صلاح‏الدّين، كه همسر سلطان ولد است، به سلطان ولد نوشته شده، از اين جمله به بعد [در وصيّت جهت رعايت شاهزاده ما و… ] در مناقب العارفين افلاكى عيناً نقل شده است (28).­(732 – 744)

 مسلّماً جملات انتهايى اين نامه در مقايسه با ديگر نامه‏هاى مولانا به آن تمايز و برجستگى خاصّى بخشيده است. سفارش به محفوظ و مكتوم داشتن نامه، سرّى كه در آن نهفته و تتمّه‏اى كه امكان نبشتن آن نيست و مطلبى كه اگر پاس آن داشته شود آن باقى كه معلوم نيست، معلوم شود. اين جملات حسّ كنجكاوى هر خواننده‏اى را برمى‏انگيزد تا با دقّتى عميق‏تر به دوباره‏خوانى نامه اقدام كند. مرور متن نامه با موشكافى، مطالبى تازه را بر ما مكشوف سازد.

 گفتيم كه نامه خطاب به سلطان ولد و در رعايت حال همسرش فاطمه خاتون نوشته شده است. در ابتداى نامه عنوانى كه براى نام خدا آمده »عالم السّر و مافى الحجاب« است كه از همان آغاز مسأله سرّ و آنچه در حجاب است مطرح مى‏شود و اين خود براعت استهلالى است براى متن نامه و دقيقاً همان نكته اساسى كه در جملات پايانى دوباره و با صراحتى بيشتر به بيان آنها پرداخته است.

 پس از ابيات عربى و چند جمله اوّل، نكته مهم ديگرى توجّه را به خود جلب مى‏كند. مولانا مستقيماً حالت حيرت، بى‏خويشى خويش و نوعى اتّصال مطلق يا گونه‏اى از محو را متذكّر مى‏شود و سپس مى‏گويد: «چنانم كه پرواى سلام عليك نيستم» امّا با عبارتى كه مى‏آورد «انت السّلام و منك السّلام و اليك يرجع السّلام يا منتهى الاوهام» اگرچه منظورش سلطان ولد نيست ولى غيرمستقيم روح فرزند را سلام باران مى‏كند. پس از آن با جملاتى روبروييم كه اهميّت و ارزش معنوى فاطمه خاتون را به فرزند يادآورى مى‏كند.

 فاطمه خاتون دختر صلاح‏الدّين زركوبى است كه پس از شمس مورد علاقه و محبّت خاصّ مولانا بود. تعلّق خاطر بى‏حسابى كه مولانا براى صلاح‏الدّين قايل بود، همچنان در مورد دختر بازمانده او كه البتّه عروس مولانا نيز محسوب مى‏شد، پابرجا بود.

 جملات نامه ادامه دارند تا آنجا كه »اين مذهب ظاهربينان است كه يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَيوةِ الدُّنْيا«.(29) جمله مذكور و نيز آيه‏اى كه مؤيّد آن آمده است هر دو مجدّداً ذهن را به غور در باطن و گذار از ظاهرنگرى فرا مى‏خواند. جالب اينجاست كه اين جمله دقيقاً نقطه‏اى است كه بعد از آن نه‏تنها جملات اسرارآميز و حتّى گنگ مى‏شوند بلكه موضوع سخن نيز گويى از محدوده فرزند و همسرش فراتر مى‏رود و اين نكته‏اى بديع و تازه در انديشه مولانا نيست بلكه در مثنوى و حتّى فيه مافيه نيز به‏راحتى قابل مشاهده است.(30) جهش‏هاى بسيار از موضوعى به موضوع ديگر، پيروى از تداعى‏هايى كه ظاهراً منجربه گسست معانى و موضوع مى‏شود را مى‏توان از خصايص سبكى مولانا دانست.

 »ايشان نه از آن عنصرند كه كهنه شوند«. اگرچه اين جمله داراى ابهام معنايى است، ولى با اين حال پذيرش اين وصف براى فاطمه‏خاتون ديگر محال مى‏نمايد؛ گويى از اينجا شخص يا اشخاص ديگرى گام به ذهن مولانا نهاده‏اند. ارتباط دادن جملات اين قسمت دشوار به‏نظر مى‏رسد ولى ناگهان به اين آيه مى‏رسيم: »وَالتّينِ وَالزَّيْتُونِ وَ طُورِ سينينَ«.(31) اجمالاً بايد اشاره شود كه در بعضى از تفاسير آمده كه مراد از "تين" رسول اللَّه و از "زيتون" اميرالمؤمنين على (ع) و از "طور سينين" امام حسن(ع) و امام حسين(ع) و از "بلد امين" ائمّه است.(32) در ادامه به حديثى مى‏رسيم كه مى‏توان آن را راز آلوده‏ترين قسمت نامه پنداشت. حديثى كه عمق اعتقاد و ارادت قلبى مولانا را به خاندان عترت و ولايت نشان مى‏دهد. نكته‏اى بس ظريف و بسيار مهم در اينجا نهفته است.

 دانستيم كه تداعى كلمات و معانى در ذهن مولانا يك قاعده رايج است و گفتيم كه اين نامه در ترغيب به رعايت حال فاطمه‏خاتون بوده است و نام ارجمند اين فاطمه كه هم خود داراى مقامات عاليه بوده و هم فرزند يكى از مجالسين محبوب مولانا، بى‏شك براى تداعى و يادآورى نام فاطمه‏اى بس والا مقام‏تر و گرانقدرتر يعنى همان دخت نبى اكرم(ص) شايسته بوده است.(33)

 در مورد اين حديث هنوز سخنى گفتنى و مهم وجود دارد كه نبايد از آن غفلت ورزيد. مصحّح گرامى در توضيحات مربوط به اين نامه و در مورد حديث مذكور نوشته‏اند: »حديثى است كه سيوطى آن را بر دو وجه آورده است: فاطمه بِضعةٌ منّى فَمَنْ اَغْضَبها اغضبنى؛ فاطمه بضعة منّى يقبضنى ما يقبضها و يبسطنى ما يبسطها و اِنَّ الانساب تنقطع يوم القيامه غير نسبى و سببى وصهرى(34) )جامع الصغير، ج 2، ص 61). صورت ديگر آن در سفينة البحار چنين نقل شده است: فاطمه بضعة منّى من سرّها فقد سرّى و من سائها فقد سائنى(35) )سفينة البحار، حاج شيخ عباس قمى، ج 2، ص 36).­(374) حال به ضبط جمله آخِر اين حديث توسط مولانا دقّت كنيد »اولادنا اكبادنا تمشى على الارض«. چرا مولانا صورت‏هاى قديمتر و مرسوم را تغيير داده و به اين‏گونه حديث را نقل كرده است؟ اگرچه جمله مذكور را مى‏توان جدا از حديث تصوّر كرد ولى آيا مولانا با چنين ضبطى قصد نداشته "اولاد" را با ائمّه شيعه و فرزندان على و فاطمه عليهم‏السّلام تطبيق دهد؟(37)

 پس از حديث مذكور – چنان‏كه ذكر آن گذشت – جملاتى را در مكتوبات مى‏بينيم كه در مناقب العارفين نيامده و در آنجا پس از حديث مستقيماً آمده: »آزار آن ارواح يك آزار نيست و صد نه و هزار نى«. ديگر گمان نمى‏رود كه پس از آنچه مرور كرديم مقصود جمله هنوز پنهان باشد. در اينجا مى‏توان منظور باطنى مولانا را از "ارواح" دريافت. مقصود ظاهرى مولانا از اين مكتوب چنانكه گفتيم، رعايت حال فاطمه خاتون بود. ديديم كه مولانا با احترام خاص از عروس خود ياد مى‏كند و براى احترام همه جا ضمير "او" را "ايشان" مى‏آورد و اين رسم براى احترام بوده و هست ولى ديگر "روح" را كه نمى‏توان به قصد احترام "ارواح" آورد. اگر منظور او فقط روح فاطمه‏خاتون بود، روح ايشان مى‏آورد ولى اينجا با "ارواح" روبروييم كه بى‏شك شناخت آن نمى‏تواند كار دشوارى باشد.

 مولانا اصولاً در قسمت آخر مكتوب، نكات بسيار مهمّى را به فرزندش يادآورد مى‏شود كه از نظر پژوهندگى قابل توجّه است:

 1 – اين وصيّت را محفوظ دارد و مكتوم و با هيچ‏كس نگويد حديث اين نبشته.

 2 – در اين سرّى است و سخن‏هاى ديگر تتّمه اين و مخلص اين در خاطرست )امّا( امكان نبشتن نيست.

 3 – امّا چون پاس اين بدارد… آن باقى كه معلوم او نيست معلوم او شود؛ و چيز ديگر نيز مزيد.

 4 – جاويد بيدار باد و هشيار در اين كمينگاه با اخطار.

 از نظرگاه پژوهش تاريخى اين مكتوب نمونه كاملى از "تقيّه" مى‏تواند به‏شمار رود. مولانا در دوران و در مكانى زندگى مى‏كند كه عموم مردم پيروان مذهب تسنّن مى‏باشند. مولانا در ميان آنان اعتقاد ديگرى دارد و ناچار به مخفى نگاه‏داشتن آن است. امّا در عين حال فرصت به‏دست آمده را براى اشاره‏اى به مبادى اعتقادى خود مغتنم مى‏شمرد.

 وى به فرزند و مريد خود مى‏گويد من در اين مكتوب تو را نصيحت به حفظ حرمت فرزندان على و فاطمه كرده‏ام. اين مطلب را با كسى در ميان مگذار. در آنچه گفته‏ام راز و سرّى است كه به قلم نياورده‏ام و سخن‏ها بر سر اين مطلب بسيار است ولى امكان نوشتن نيست چون هم تكفير و كشته شدن دارد و هم موجب خونريزى و بالاگرفتن شعله تعصّب‏ها مى‏شود. مولانا مى‏فرمايد جوهر اين مطلب در خاطر من موج مى‏زند امّا امكان نوشتن آن نيست. البتّه اگر برمبناى اين سفارشنامه عمل شود، اندك‏اندك اهميّت مطلب آشكار مى‏گردد و از ضرورت حفظ احترام آل على(ع) پى به عظمت مقام على و امر خلافت پيغمبراكرم(ص) برده مى‏شود.

 مولانا از اين همه نصايح و سفارش‏هاى شديد و مؤكّد منظورى فراتر از تحكيم روابط خانوادگى دارد. هدف مولانا آگاه‏ساختن سلطان ولد به‏امر ولايت و حقيقت اسلام مى‏باشد. و دعوت وى به تقيّه و پنهان داشتن آن. اين مكتوب به همين دليل نشانه‏اى بارز از صورت‏بندى نيروهاى اجتماعى در قلمرو عثمانيان و روم شرقى و فضاى اعتقادى قونيّه مى‏باشد. باتوجّه به اين امر مهم در بازخوانى مثنوى و جستجو در اعتقادات مولانا بايد توجّه بسيار زيادى مبذول داشت. اگر شرايط اجتماعى و سياسى خاصّى كه دراثناى آن آثار مولانا نگاشته شده درنظر گرفته نشود، تصوير صحيحى نسبت به افكار و عقايد مولانا به‏دست نمى‏آيد. شايد يكى از دلايلى كه به‏موجب آن احوال حضرت على عليه‏السّلام در دفاتر مختلف مثنوى به‏صورت پراكنده نقل شده، روش تقيّه باشد. مولانا به صراحت و در يك دفتر جوهر عقايد خود را در مورد على(ع) بيان نمى‏دارد؛ چون در اين صورت كلام خود را به‏طور عريان در معرض قضاوت مخالفان امر ولايت قرار مى‏دهد.

 در مثنوى گفتارهاى گوناگونى درباره حضرت على تحرير و تقرير شده كه بالجمله درخلال سطور دفترهاى مختلف درج شده‏اند؛ امّا مهم‏ترين نكته كه جوهر و مخلص گفتار است يعنى "اعلان مقام ولايى على" در واقعه غديرخم كه مبدأ ولايت به‏شمار مى‏رود، در آخر مثنوى و در انتهايى‏ترين بخش دفتر ششم ثبت شده است. نگارش اين امر بسيار مهم كوتاه زمانى پيش از وفات مولانا فرصت زيادى براى متشرعان متعصّب براى تكفير و اخراج مولانا باقى نگذاشته است.

 شايد برخى منكرين، اين سخنان و چنين نتايجى را مهملاتى ساخته و بافته ذهن نويسنده تصوّر كنند ولى همين افراد، حداقل كتمان سرّ و استفاده از زبان رمزى را در آثار عرفانى مى‏پذيرند و ديديم كه مولانا خود تصريح دارد كه »در اين سرّى است و سخن‏هاى ديگر تتمه اين و مخلص اين در خاطر است، امكان نبشتن نيست… از بركت آن پاس داشتن، آن باقى كه معلوم او نيست، معلوم شود«.

 متأسّفانه هميشه ظاهر آثار عرفانى، كلمات، عبارات و اصطلاحات، مورد مطالعه و بررسى قرار مى‏گيرد امّا روح متعالى آن ناديده گرفته مى‏شود و آيا همين امر كه گويى هميشه در طول تاريخ سابقه داشته باعث آن نبوده كه مولانا اين‏گونه فرياد برآورد:

 هر كسى از ظنّ خود شد يار من

از درون من نجست اسرار من(38)

 

پا نوشته ها:

 

14) مكتوبات مولانا جلال‏الدّين رومى، تصحيح توفيق ه . سبحانى، مركز نشر دانشگاهى، چاپ اوّل، 1371، صص 68 – 70.

15) آيا پرهيز نمى‏كنى از مسخ كسى كه دشمنان را مسخ مى‏كند / و دستان شير را دستان خرگوشان كوچك مى‏كند.

16) تو سلام هستى و از تو سلام است و سلام به تو باز مى‏گردد اى نهايت خيالات.

17) سوره يس، آيات 26 – 7: اى كاش قوم من مى‏دانستند كه پروردگار من مرا بيامرزيد.

18) مى‏گويند تو را كشته و تكه‏تكه كرده‏اند ولى بندها از آنان، نه مرده و نه زنده، قطع نمى‏شود، چرا كه تو نصيحت‏گو هستى نه نصيحت‏پذير.

19) سوره آل عمران، آيه 37: و زكريّا را به سرپرستى او گماشت.

20) سوره طور، آيه 21: فرزندانشان را به آنها ملحق مى‏كنيم.

21) سوره روم، آيه 7: آنان به ظاهر زندگى دنيا آگاهند.

22) سوره تين، آيات 2 – 1: سوگند به انجير و زيتون، سوگند به طور مبارك.

23) اى على اگر ببينى كه جگرم بر زمين كشيده مى‏شود، با آن چه مى‏كنى؟ گفت: اى فرستاده خدا نمى‏توانم جوابى بدهم، پلك چشمم را جايگاه آن و درون قلبم را مكانش ده و خودم را در اين‏كار از مجرمين تقصير كار مى‏شمارم. پس پيامبر(ص) فرمود: فاطمه پاره تن من است. فرزندان ما جگرگوشه‏هاى ما هستند كه بر زمين راه مى‏روند.

24) فى‏الجمله خداوند حفظ كند او را "از شرّ جادوگرانى كه در گره‏ها افسون مى‏دمند" )سوره فلق، آيه 4) و از آفات پريشانى‏ها در حال و مال به حقّ محمّد و اصحابش كه بهتر اصحابند و خاندانش.

25) دورى چيست، دورى عاشق غمگين / اين دورى، دورى روح از جسد است.

26) هر كه عمل كند به آنچه مى‏داند، خداوند به او دانايى آنچه را نمى‏داند، ارث مى‏دهد.

27) سوره مائده، آيه 54: دوستشان بدارد و دوستش بدارند.

28) همان، ص 70. آنچه مصحّح گرامى مكتوبات ذكر كرده‏اند اگرچه دقّت و غور ايشان در آثار و    ر

 ط

 زندگى مولانا را مى‏رساند؛ امّا دو لغزش نيز در آن ديده مى‏شود. اوّلاً: انتهاى داستان در صفحه 734 مناقب العارفين است كه به اشتباه 744 ذكر شده است. ثانياً: آن قسمت نامه كه در مناقب آمده عيناً با نامه مندرج در مكتوبات مطابقت نمى‏كند؛ چنانكه در مناقب پس از ذكر حديث حضرت رسول چند جمله مكتوبات نيست، بلكه پس از حديث مى‏خوانيم: »آزار آن ارواح يك آزار نيست و صد نه، هزار نى«. در چند موضع ديگر از نامه مناقب نيز جملاتى نيامده كه به دليل پرهيز از تطويل از ذكر آنها چشم مى‏پوشيم.

29) سوره روم، آيه 7: آنان به ظاهر زندگى دنيا آگاهند.

30) دكتر پور نامداريان درباره مثنوى مى‏نويسد: »اگرچه مقدّمه و بسيارى از بخش‏هاى آن توأم با آگاهى است، امّا به زودى مهار آن از دست آگاهى خارج مى‏شود و خودمختار شكل وقوع خوش را رقم مى‏زند« )در سايه آفتاب، ص 270). در ادامه سخنان ايشان اضافه مى‏كنيم كه اين وضعيت، حاكم بر انديشه مولاناست كه حتّى در فيه مافيه و مجالس سبعه نيز خط سير آن به‏راحتى قابل مشاهده است. در مورد نامه مذكور نيز با چنين قاعده‏اى مواجهيم.

31) سوره تين، آيات 2 – 1: سوگند به انجير و زيتون، سوگند به طور مبارك.

32) بيان السعادة فى مقامات العبادة، حاج ملّا سلطانمحمّد گنابادى )سلطان‏عليشاه(، انتشارات حقيقت، 264 / 4 1381.

33) نمونه مشابه اين تداعى را در قسمتى از مثنوى مى‏توان مشاهده كرد، آنجا كه مولانا سخن‏از عصا و چوب را براى ادب كردن ستور بى‏خرد پيش كشيده و اين عصا ناگاه عصاى موسى و معجزه او را در ذهن مولانا تداعى مى‏كند و در ابيات بعد عصاى معمولى به عصاى اسطوره‏اى و مقدّس موسى تبديل مى‏شود:

 گر تو را عقلست، كردم لطفها

ور خرى، آورده‏ام خر را عصا

 آنچنان زين آخرت بيرون كنم

كز عصا گوش و سَرت پرخون كنم

 اژدهايى مى‏شود در قهر تو

كاژدهايى گشته‏اى در فعل و خو

 اژدهاىِ كوهيى تو بى‏امان

ليك بنگر اژدهاى آسمان

    )مثنوى، دفتر چهارم، ابيات 2802 – 2807)

34) فاطمه پاره تن من است، هركس او را خشمگين كند، مرا خشمگين كرده است؛ فاطمه پاره تن من است، غمگين مى‏كند مرا آنچه او را غمگين مى‏كند و شاد مى‏كند مرا آنچه شاد كند او را. همه انساب روز قيامت قطع مى‏شود مگر نسب و سبب و داماد من.

35) فاطمه پاره تن من است هركس او را خوشحال كند مرا خوشحال كرده و هركس به او بدى كند به من بدى مى‏كند.

36) مكتوبات مولانا جلال‏الدّين رومى، ص 309.

37) در تبريز علويى مست افتيده بود در بازار، و قىّ مى‏كرد و سروريش به قى و خاك آلوده بود. خواجه بزرگ پارسا و زاهد آن حالت را بديد، و دشنام داد و بر او خدو افكند؛ همان شب پيغامبر عليه‏السّلام را به خواب ديد كه مى‏فرمود به خشم كه: دعوى بندگى من مى‏كنى و به سبب متابعت من توقّع دارى كه از اهل بهشت گردى، مرا آلوده به قى ديدى ميان بازار، چرا مرا به خانه نبردى و ننواختى و آن آلايش‏ها را نشستى و مرا نخوابانيدى چنانكه بندگان خداوندگار خود را خدمت و تيمار داشتى كنند از اينها خود نكردى، بر من چون دلت داد كه خدو افكنى؟! خواجه‏در ضمير با خود مى‏گفت كه: با پيغامبر عليه‏السّلام من اين كى كرده‏ام. پيغامبر در حال جوابش داد كه نمى‏دانى كه فرزندان من عين من‏اند كه: اكبادنا.« )معارف، سلطان ولد، به كوشش نجيب مايل هروى، انتشارات مولى، چاپ اوّل، 1367، ص 16).

38) مثنوى، تصحيح نيكلسون، دفتر اوّل، بيت 6.