مجذوبان نور - پایگاه خبری دراویش گنابادی

مراسم رونمایی از کتاب شریف یادنامه نور به مناسبت یکصدمین سالگرد شهادت حضرت آقای حاج ملاعلی بیدختی نورعلیشاه (قدس سره)

yadneme noor07 ghab

yadneme noor07

به مناسبت یکصدمین سالگرد شهادت نورالانوار و مظهرالاسرار ذی‌الوقار و السكينه و المتخصص بالهمة العلية الصادق العلی و الصابر الولی مولانا الحاج ملاعلی نورعليشاه ثانی قدّس سرّه السّبحانی ابن سلطانعليشاه قدس سره، انتشارات حقیقت خبر از مراسم رونمایی از کتاب شریف یادنامه نور را اعلام کرد.

این مراسم با حضور قطب و مولای درویشان حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلشاه (سلمه الله) برگزار شد. کتاب یادنامه نور با شرح احوال و زندگى‏‌نامه حضرت نورعلیشاه آغاز و با فرمان‌‏ها، اجازات صادره و تلگراف‏‌هاى رحلت، مكتوبات، شرح و معرفی آثار و تأليفات و بخش نكات و خاطرات ادامه می‌یابد و با بخش‌های مشايخ و مأذونين، برخى گرويدگان و ارادتمندان نامى، تاريخچه بقعه سعادتيه نوريه، مدايح و مراثى، روزشمار تاريخ زندگى، عكس‌‏ها و تصاوير پایان می‌یابد.

yadneme noor04

در ادامه، مقدمه این کتاب به قلم حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلشاه (سلمه الله) را تقدیم شما خوانندگان گرامی می‌کنیم:

 

بسم اللّه‏ الرّحمن الرّحيم

حضرت سلطان‏عليشاه با دختر يكى از عموزادگان خود ــ حاج ملاّعلى بيدختى ــ كه از علماى مشهور گناباد و مرد زهد و قناعت بود، همسر شدند. ايشان از اين همسر دو فرزند داشتند. فرزند اولشان دخترى بود به نام خاتون‏جان كه عمه‌ ما محسوب مى‌‏شد و در ذيل توجّه پدر، بزرگ شد. فرزند دوم را على ناميدند كه بعداً پس از اينكه از طرف پدر بزرگوار خويش «نورعليشاه» لقب يافتند، به نام حاج ملاّعلى نورعليشاه گنابادى مشهور شدند. مادر آقاى نورعليشاه در سنّ دو سالگىِ فرزند، بر اثر بيمارى و در سنين جوانى در سال ۱۲۸۶ قمرى به رحمت خدا رفت و درحالى كه آقاى نورعليشاه نُه‌ساله بودند، حضرت سلطان‏عليشاه به مقام قطبيّت و ارشاد فقراى طريقه نعمت‌‏اللّهى رسيدند.

حضرت سلطان‏عليشاه از همان اوّل، توجّه خاصّى به اين فرزند داشتند و در تحصيل علوم و دروس و فنون او شخصاً دخالت و كمک مى‏‌كردند. ايشان در اوايل بلوغ در خدمت پدر بزرگوار خود، مشرّف به فقر مى‏‌شوند؛ امّا پس از حدود سه سال، بى‏‌قرار شده، به يكباره و بدون اطّلاع قبلى با حال حيرت راهى سفرى به عزم سير آفاق و انفس مى‏‌شوند كه چند سال طول مى‏‌كشد. ما هيچ آثار و علائم قطعی‌اى نداريم كه چگونه شد كه اين شخص كه اين‏طور مورد علاقه و توجّه كامل پدر بود، در ضمن تحصيل، ناگهان بى‏‌خبر، پدر و خانواده را ترک كرد.

در اين‏باره اقوال گوناگونى گفته شده است. از جمله اينكه به قصد تحقيق و براى يافتن يقين و اطمينان قلبى در اعتقادات بود. از خود حضرت آقاى سلطان‏عليشاه نقل شده كه به اين مضمون فرمود: او را به حال خود واگذاريد كه موقع پيدايش او، آتشى از شوق و شورِ طلب در درون من مشتعل بود كه در نهاد او نيز تأثير نموده و تا سياحت و سفر نكند حال اضطراب و اشتعال درونى او از بين نمى‌‏رود. اين قول با ذكر اين مطلب فهميده مى‏‌شود كه مرحوم سلطان‏عليشاه تنها چهار روز پس از تولّد اين فرزندِ خود، با شور و شوق وصف‌‏ناپذير عازم زيارت كربلا شده و در مراجعت به خدمت مرشد خويش آقاى سعادت‏عليشاه شتافته‏‌اند. همچنين از خود آقاى نورعليشاه نقل شده كه در هنگام تشرّف، پدرشان به ايشان فرموده بودند كه به مسافرت مى‏‌روى و چه‌‏ها بر سر تو مى‌‏رود. به‌‏هرحال، هر حدس كه مى‌‏زنيم دليل قطعى‌‏اى برايش وجود ندارد و چه‏‌بسا دليل خلافش هم باشد.

بنابراين، مسأله تعجّب‌آور ما اين است كه چرا حضرت سلطان‏عليشاه عكس‏‌العمل تندى نشان ندادند و اصلاً معلوم نيست چگونه خبردار شدند كه فرزندشان به مسافرت پرداخته است.

در اين مدّت زمان مبهم كه هيچ‏كس از ايشان خبر نداشت، نمى‏‌دانيم كه آيا با پدر به نحوى در ارتباط بوده‌اند يا خير؟ البته به احتمال قوى آقاى سلطان‏عليشاه اطلاعاتى از اين فرزند داشته و به نوعى آگاه بر احوال وى بوده‌‏اند؛ چنانكه دست‏‌كم دو بار، يک بار از كشمير و يک بار از بخارا، آقاى نورعليشاه از خود از طريق نامه خبر داده‌‏اند. آقاى سلطان‏عليشاه در نامه‏‌اى كه به نائب‌الصّدر شيرازى نوشته‏‌اند، به يكى از اين نامه‏‌ها كه از بخارا ارسال شده بود، اشاره مى‌‏كنند. در سفر حجّ سال ۱۳۰۵ قمرى هم مشهور است كه وقتى كه آقاى سلطان‏عليشاه در صحراى عرفات نشسته بودند، آقاى نورعليشاه، از جلوى خيمه رد مى‌‏شوند ولى هيچ‏كدام چيزى نگفتند و به روى خود نياوردند. بعدها كه ايشان به گناباد برگشتند، به آقاى حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى مرقوم فرمودند كه در آن حدود به دنبال او بگرديد كه او را پيدا خواهيد كرد. معلوم مى‌‏شود كه در اين ايّام آن مرحله تكاملى كه بايد در روحيه ايشان پيدا شود پيدا شده بود و آقاى سلطان‏عليشاه اين را توجّه داشتند. رباعى مشهورى كه «سرايى» شاعر سروده است، اشاره به اين امر دارد:

فرزند جناب تو كه ممتاز آمد                                    چندى پى مقصد به تک و تاز آمد
چون ديد كه مقصود تويى در عالم                                برگشت و به خانقاه خود باز آمد

از اينجا معلوم مى‌‏شود كه در اين مدّت سفر، تجربيات و مقاماتى براى ايشان حاصل شده، چنانكه حتّى علاوه‏ بر اين تجربيّات معنوى، بسيارى از علوم قديمه و بسيارى از علوم و فنون غيررسمى ــ مثل: حكّاكى، كلاه‏‌دوزى، عكاسى، قلمدان‌‏سازى، رمل و اصطرلاب ــ را هم ايشان در اين سفرها يا ابتدائاً ياد گرفته و يا بر دانش قبلى خود افزوده‌‏اند و گاه از همين طريق امرار معاش مى‏‌كردند.

به‌هرحال باتوجّه به اينكه در دوران سفر و سياحتشان در دنياى آن روز، كسى همراهشان نبوده و خودشان هم شرح سفر را به‏ طور كامل بيان نكرده‌‏اند، جزئيات سفر و وضعيّت ايشان در آن ايّام دقيقاً مشخّص نيست و ما تنها بر برخى وقايع كه خودشان به مناسبتى ذكر كرده‌‏اند اطلاع داريم؛ چنانكه فرموده بودند كه هر جا برايم شهرتى پيدا مى‌‏شد و توجّه مردم به من جلب مى‏‌شد، كار را رها مى‏‌كردم و به جاى ديگرى مى‌‏رفتم؛ كما اينكه در مورد يكى از اين وقايع سفرشان كه خودشان تعريف كرده و من اين قضيه را از حضرت آقاى صالح‏عليشاه شنيدم، فرموده بودند: امير عبدالرّحمان حاكم وقت افغانستان خواسته بود براى فرزندانش يک مربّى و معلّم فراهم كند كه غير از تعليم، به تربيت آنها هم بپردازد. از اشخاص مطّلع تحقيق كرده بود تا بالاخره توجّهش به جانب آقاى نورعليشاه جلب شده بود. از ايشان خواست كه تربيت فرزندان را به عهده بگيرد. ايشان، به دلايلى كه شايد تا حدودى بتوان حدس زد، شرايط سنگينى كه امير منصرف شود ــ مثل اينكه در جلسه اوّل خودِ امير، ايشان را به سمت امامت نمازجمعه تعيين كند و خودش و دو فرزندش هم اقتدا كنند ــ قرار دادند. امّا امير قبول كرد و با همين شرايط ايشان هم تقبّل كردند. ولى چون به دنبال مقصود عالى خويش، نمى‌‏خواستند در جايى توقّف زيادى كنند، پس از مدّت كوتاهى حركت مى‏‌كنند. در طول مسير به يک آبادى يا شهر ديگرى وارد شده و به كارهايى مثل عريضه‌‏نويسى مشغول مى‏‌شوند و وقتى مى‌‏بينند كه مردم به ايشان معتقد شدند، قصد حركت كرده و به‏‌طور معمول خداحافظى مى‏‌كنند ولى مردم نمى‏‌گذارند و مشهور است كه به ايشان گفته بودند كه اگر بخواهى فرار كنى ما تو را مى‏‌كُشيم و در همينجا از جسدت امامزاده درست مى‌‏كنيم. اين است كه ايشان ابتدا به ناچار ظاهراً از رفتن منصرف شده ولى يک شب به طور محرمانه از آنجا گريخته و متوارى شدند و فردا صبح كه مردم آمدند، ديدند كه درِ اتاق مسكونى ايشان باز است و هيچكس در اتاق نيست. اين است كه از بيشتر جاها به همين طريق رد مى‏‌شدند تا نزد مردم شهرت نيابند.

يا مثلاً مادربزرگم كه خواهر ايشان باشند، از قول خود ايشان نقل مى‏‌كردند كه فرمودند: يک بار در طول سفر به يک رودخانه عظيم يا دريا رسيديم. در آنجا، دو نفر مسلّح جلوى من را گرفتند و گفتند كه هرچقدر پول دارى بايد به ما بدهى. بالاخره بعد از اينكه هرآنچه همراهشان بود، از ايشان گرفتند، يكى از اين دو نفر، دو دست ايشان را گرفت و يک نفر ديگر دو پاى ايشان را و مى‌‏خواستند به قعر آب پرتابشان كنند. ايشان فرمودند: در اين اوضاع ديدم كه يک دستى كه دست پدرم بود، جلوى مرا گرفت و نگذاشت كه من به دريا بيفتم.

ايشان بعد از اينكه از اين سير و سفر آفاقى و انفسى پرماجرا برگشتند، به امر پدر به تشكيل خانواده و ازدواج اقدام كردند. اوّلين فرزندشان، پدر بزرگوارم، حضرت آقاى صالح‏عليشاه بود. همان توجّهى كه حضرت سلطان‏عليشاه به اين فرزندشان داشتند و نشان‌‏دهنده اين بود كه مربّى‌‏شان هستند، همان توجّه را هم حضرت نورعليشاه به حضرت صالح‏عليشاه داشتند. در نامه‌‏ها و مكاتباتى كه بين آقاى نورعليشاه و فرزندشان آقاى صالح‏عليشاه رد و بدل شده، لحن كلام ايشان نسبت به فرزندشان با ادب و احترام فراوانى همراه است كه معلوم مى‏‌شود از همان اوّل توجّه خاصّى به اين فرزند دلبند ابراز مى‌‏داشتند؛ كما اينكه در مقدّمه صالحيّه نوشته‌‏اند: «گرچه اسم آن فرزند محمّدحسن است لكن ملهَم شدم كه اين رساله معارف را صالحيّه نام گذارم؛ رَجاءً اَنْ يَكُونَ صالِحا.» اين جملات حاكى از اين است كه ايشان از همان ابتدا در نظر داشتند كه صالحيّه را به نام فرزند مرقوم كنند؛ حال آنكه در آن زمان حضرت صالح‏عليشاه اين لقب را نداشتند.

صالحيّه از جمله كتاب‌‏هايى است كه خيلى مورد توجّه قرار گرفته و حتّى برخى اهل فن آن را در رديف كتاب‏‌هاى ابن‌عربى حساب مى‏‌كنند. آثار ايشان قبل از دوران قطبيت البتّه بسيار و برخى در چندين مجلّد است و موضوع‌‏ها و مسائل مختلفى را از تاريخ، صرف و نحو، طب، نجوم، تربيت كودكان، تا سيره، حديث، فقه، علم كلام و حكمت و عرفان دربر مى‏‌گيرد ولى كتاب صالحيّه كه در دوران قطبيّت خويش نگاشته‌‏اند، از اهميّت بيشترى برخوردار است.

دقّت و توجّه ايشان به مسائل و مشكلات دينى زمانه و اجتماع، بسيار زياد بود. مثلاً در آن زمان يكى از مهم‏ترين مسائل فقهى كه متأسّفانه مورد غفلت قرار گرفته بود، رواج استعمال مواد مخدّر بود كه از لحاظ جنبه اجتماعى نيز مفاسد زيادى بر آن مترتّب بود، و ابتدا حضرت سلطان‏عليشاه پى به اهميّت موضوع برده و در تفسير بيان‌السّعادة  حكم به تحريم استعمال مواد مخدّر دادند و سپس در اين‏‌خصوص آقاى نورعليشاه در زمان حيات پدر، كتاب ذوالفقار را نگاشته و به شرح مفصّل اين حكم و ساير نكات فقهى و اجتماعى و طبّى مربوط به آن پرداختند. اين كتاب از اوّلين آثار ــ و شايد اوّلين اثر ــ در اين‏‌باره محسوب مى‌‏شود.

ايّام كوتاه ارشاد آقاى نورعليشاه مصادف با دوران پرآشوب و آشفتگى در ايران بود. حوادثى مثل جنگ جهانى اوّل، نهضت مشروطه، باعث تلاطم در زندگى ايشان و اذيّت و آزار بسيار ــ مثل بازداشت توسط روس‌‏ها يا غارت منزل و اموالشان ــ شده بود؛ با اين حال و با همه اين ناامنى‌‏ها و ستم‌‏ديدن‏‌ها، اقدام به خدمات اجتماعى ــ مثل كشيدن راه شوسه و ترغيب به تأسيس صنايع محلّى و حتّى مؤسّسه‏‌اى اقتصادى به سبک جديد براى تشويق اهالى به مشاركت ــ نيز مى‏‌كردند.

ايشان به واسطه دوران چندساله جهانگردى، حالات خاصّى پيدا كرده بودند مشابه آنچه علماى اخلاق و روان‏شناسان به آن «اعتماد به نفس» مى‏‌گويند كه اين امر كاملاً در رفتارشان ظاهر و هويدا شده بود. اين پختگى و تجربيّات بعداً در ايّام ارشاد و زعامت ايشان، بسيار به كارشان آمد. مثلاً على‌‏رغم وجود دشمنان محلّى و اشرار خارجى، در بسيارى مواقع، شب‏‌ها به واسطه همان اتّكاى به حق و اعتماد به نفس، بدون همراه و با همان لباس ساده دهاتى كه عبارت بود از يک منديل و پيراهن سفيد و يک چوبدستى براى سركشى و مراقبت از مزار سلطانى به‏ گشت مى‌‏پرداختند. به‏‌طورى كه در يكى از اين شب‌‏ها، دو نفر از دشمنانشان به ايشان مى‏‌رسند و مى‏‌گويند: خوب شد ما تو را ديديم، در اينجا كه هيچكس نيست محرمانه و با خيال راحت تو را مى‌‏كشيم. ايشان در جواب مى‌فرمايند: خيال مى‌‏كنيد كشتن من راحت است؟ حال آنكه با چرخاندن اين تسبيح مى‌‏توانم وضع دنيا را عوض كنم، حال اگر مى‏‌توانيد مرا بكشيد! به اين ترتيب آنها از هيبت و قدرت و صلابت روحى ايشان كه بى‌‏پرده اظهار مى‌‏كردند، ترسيده و فرار كرده بودند. بعداً اين داستان را خودشان براى خواهر يا ديگر بستگانشان نيز تعريف كردند.
در گناباد مصطلح بود كه مرحوم آقاى سلطان‏عليشاه را «مولاى شهيد» يا «حضرت آقاى شهيد» مى‏‌گفتيم، چون با شهادت از دنيا رفتند. حضرت آقاى نورعليشاه را «مولاى غريب» يا «حضرت آقاى غريب» مى‏‌گفتيم، چون ايشان در غربت مسموم شدند و وفات يافتند.

خود مسأله مسموم كردن ايشان، در ابتدا موضوع مبهمى بود و دراين‏‌باره نقل‏‌قول‏‌هايى گفته شده است. شرح ماجرا اين است كه برخلاف دستور آقاى نورعليشاه كه به مشايخ خود فرموده بودند از كسانى كه شهرتى در ميان عامّه دارند بدون اجازه من دستگيرى نكنيد، حاج شيخ عباسعلى كيوان قزوينى بدون كسب اجازه از ايشان، از ماشاءاللّه‌‏خان كاشى كه به دليل طغيان عليه شاه و برخى اعمال ضدّ مردمى داراى شهرتى بود، دستگيرى كرده و او مشرّف به فقر شد. حضرت آقاى نورعليشاه هم، چون او ديگر مشرّف به فقر شده بود، نمى‏‌خواستند تشرّفش را رد كنند. تا اينكه چندى بعد ماشاءاللّه‏‌خان از ايشان تقاضاى كمک و مساعدت براى رسيدن به سلطنت مى‏‌كند، امّا ايشان ضمن انتقاد شديد از بدرفتارى او با مردم، اين خواسته‌‏اش را رد مى‏‌كنند و ماشاءاللّه‌خان نيز به همين واسطه، ايشان را در كاشان مسموم مى‌‏كند و جناب آقاى نورعليشاه پس از چند روز غريبانه رحلت كردند. البته پس از ايشان حضرت آقاى صالح‏عليشاه كه در سنين جوانى متمكّن در مقام قطبيّت شدند، مورد توجّه همگان قرار گرفتند و به‌‏تدريج، آتش فتنه دشمنان دخلى و خارجى را خاموش كردند و بدين ترتيب شايد تا حدّى غربت حضرت آقاى نورعليشاه جبران شد.

در مورد رحلت و مدفن حضرت آقاى نورعليشاه، مرحوم آقاى دكتر على نورالحكماء تعريف مى‏‌كرد كه آن حضرت در آخرين سفر، قبل از حركت به ‏كاشان وقتى به مقبره حضرت آقاى سعادت‏عليشاه واقع در صحن امامزاده حمزه در شاه عبدالعظيم تشريف آورده بودند، فرموده بودند كه اينجا را مرتّب كنيد براى اينكه ما در برگشت اينجا مى‏‌مانيم. همه حاضران تصوّرشان اين بود كه وقتى برمى‌‏گردند، مثل برخى علما كه در حرم شاه عبدالعظيم منزل مى‌‏كنند، ايشان هم در آنجا سكونت خواهند كرد؛ ولى وقتى پيكر ايشان را برگرداندند، معلوم شد كه مقصودشان اين بوده كه همين‏جا دفن شوند.

اين است كه حتّى مقبره ايشان هم، آن حالت غربت را براى بيننده تداعى مى‏‌كند؛ چنانكه بعدها مقبره ايشان تخريب شد و حتّى سنگ مزارشان را هم جدا كردند. رحمة اللّه‏ عليه، رحمةً واسعة.

حضرت نورعليشاه در مدّت كوتاه زندگى كه در مقايسه با طول عمرِ معمولى مردم، كم تلقّى مى‌‏شود، نسبت به تمام افراد خانواده چنان بامحبّت و رعايتِ مصالحشان رفتار كرده بودند كه خاطرات بسيارى از ايشان در اذهان همه باقى مانده بود. در مورد ارادتمندانشان هم همين‏طور بود. نور ايشان چنان بود كه در همه آنها جلوه‏‌گر بود. از اين جهت، آنهايى كه خدمتشان رسيده بودند، هرگاه سخنى از ايشان به ‏ميان مى‌‏آمد، هر كدام در ديگرى جلوه آن بزرگوار را مى‏‌ديدند. حضرت صالح‏عليشاه كه هروقت ياد پدر مى‌‏كردند، سرتاپا پدر مى‏‌شدند.

از ايشان عكس‌‏هاى كمى برجاى مانده است؛ چون در آن دوران اصولاً عكس برداشتن تداول چندانى نداشت ولى به خود همين عكس‌‏ها هم اگر كسى دقيق نگاه كند و البتّه آشنا به احوال و مراحل معنوى باشد، حالش منقلب مى‏‌شود. خود من كه اين‏طور هستم.

من چند سال پس از رحلت ايشان متولّد شدم. در اين فاصله، فرزندان ديگرى نيز به دنيا آمده بودند ولى چون روز تولّدم مصادف با روز تولّد حضرت نورعليشاه، يعنى هفدهم ربيع‌‏الثّانى، بود پدر بزرگوارم نام من را هم به ياد ايشان «نورعلى»  گذارند و بر اين اساس به من توجّه بسيار مى‏‌كردند. خود من هم هر وقت ياد حضرت نورعليشاه مى‌‏كردم، همان دم ياد خود مى‏‌كردم. اين قدر اين وحدت شديد بود كه مصداق اين شعر مى‌‏شدم:

چنان پر شد فضاى سينه از دوست                                       كه نقش خويش گم شد از ضميرم

در خاتمه، از كاركنان بامحبّت انتشارات حقيقت، خصوصاً هيأت تحريريه آن، كه علاقه من را در تدوين و تأليف چنين يادنامه‌‏اى دريافتند و در رسيدن به مقصود در فرصتى محدود، كوشش بسيار كردند، سپاسگزارى مى‌‏كنم و مزيد توفيق همگى را خواستارم. والسّلام عليكم.

۱۷ ربيع‌الثّانى ۱۴۳۸          
روز ولادت حضرت نورعليشاه گنابادى

yadneme noor05

yadneme noor06

Tags

مطالب مرتبط