نظر در غزليّات مولانا از جهت معانى و مضامين- مرحوم شیخ اسدالله ایزدگشب ((درویش ناصر علی))

Imageپس از نظر دقيق و عميق در اشعار و غزليّات و ترانه‏هاى شيرين و دلكش اين كتاب به‏طور كلّى مى‏توان حكم كرد كه هر چه اين پير روحانى و داناى ربّانى سروده نظر به‏ مقاصد عاليه ارشاد به ‏حقيقت و تربيت و تمجيد پيران راه و تحريص و تحريض نفوس بر سلوك راه حقّ و تحرّى حقيقت بوده. نه فقط الفاظى شاعرانه بر زبان رانده و بى مقصدى عالى معشوقى خيالى و موهومى را بستايد يا فقط در بند ترصيع و تجنيس و بافتن الفاظ باشد ..

پس از نظر دقيق و عميق در اشعار و غزليّات و ترانه‏هاى شيرين و دلكش اين كتاب به‏طور كلّى مى‏توان حكم كرد كه هر چه اين پير روحانى و داناى ربّانى سروده نظر به‏ مقاصد عاليه ارشاد به ‏حقيقت و تربيت و تمجيد پيران راه و تحريص و تحريض نفوس بر سلوك راه حقّ و تحرّى حقيقت بوده. نه فقط الفاظى شاعرانه بر زبان رانده و بى‏ مقصدى عالى معشوقى خيالى و موهومى را بستايد يا فقط در بند ترصيع و تجنيس و بافتن الفاظ باشد، رويهم ‏رفته در همه اشعارش دو جنبه ملاحظه مى‏شود.

 

جنبه نخستين

 شور و شوق و عشق و عشقبازى، ولى به پير آگاه و كامل و مربّى راه و عشق به‏صورت ملكوتى و روحانى و حقيقت او. سرگرمى كامل به‏خيال او و شادى و شعف و سرور و بهجت از ياد او. همه زندگانى را براى او خواستن و از غير او دل بريدن و مجنون و شيداىِ مانند شمس‏الدّين گشتن. هميشه باغ خندان بودن و چرخيدن و شوريدن و كف و دف زدن و مستى از صهباى وفاى او و مخمورى از باده ناب او و خريدار عشق آن يوسف الهى بودن، اكنون كه از نظر او زير و زبر شده و طىّ درجات و مقاماتى از دم آن پير كامل مكمّل نموده، در عوالم شيفتگى همواره با او نرد عشق مى‏بازد؛ بساط شطرنج پهن مى‏كند؛ اگر يك مهره از اين بازى آن مُقامر زبردست به پنهانى بردارد،آن حريف دلباخته پاكباز يكباره بشورد و بى‏پروا بگويد:

اين مهره چه شد نه كسى او را خورد و نه به هوا رفت جانا دلى‏كه بردى باز ده يا در دل تنگم درآ

 هميشه او را در برِ خود خواهد، گاه مهمانش مى‏نمايد و جان و دل را قربانش، گاه در قبال همه عشوه و ناز چون مست سرانداز است و از خودى و نفسانيّت پاك به‏معشوق ناز نمايد.

لاف زنم لاف كه تو راست كنى لاف مرا

ناز كنم ناز كه من در نظرت معتبرم

 آن خيال جان‏فزا را امير مجلس و ساقى دوران خواند و خود را مانند چشم مخمورش مست مى‏خواهد؛ نيم مستى را به‏تمام از باده و مدام مى‏خواهد كه خراب گردد و باده‏اى مى‏جويد كه در هيچ شرابخانه وجود ندارد و پيمانه را هم گم كرده باجوقه جوقه مستان به‏سرمستى و زبردستى مست ذوق و حال است و در عشق رند و چالاك و از محتسب بى‏باك بلكه از آن مى كه جان مولانا از او مست و خراب است، براى محتسب و زاهد و مفتى هم نمونه‏اى آورده است؛ گاه اين اشتر حق مانند شتران عف عف آغاز مى‏نمايد و مانند كبوتران بقبقو و مانند فاخته‏ها كوكوكوگويى آنها هم به‏حسب وجود و هستى خود همكار مولانا مى‏باشند و همه تسبيح حقّ مى‏گويند و مست باده عشقند؛ عالم باغ حقايق است، جانداران – بويژه انسان – بلبلان اين گلزارند؛ از رباب ونى و دف و چنگ، اسرار قدّوسى مى‏شنود؛ نداى عشق از همه موجود بلند است، گوش و هوش بشرى و ناسوتى اگر نشنود گوش‏هاى باهوش سرمستان باده حقيقت و عشق مى‏شنوند. عشق مولانا از دفتر و اوراق و فضايل و كمالات صورى پيدا نشده و رهبرش نبوده؛ عقل و دانش را سوخته و دل را صيد كمان ابرويى نموده و آيينه دل را صافى كرده، درمان درد خود را از طبيب عشق خواسته و همان درد را عين درمان شناخته؛ خانه دلش از روى دلبر هميشه روشن و خاطرش از عشق آن گلرخ هماره گلشن است. هرگاه يار از دعوى عشق او گواه خواهد، رخ زرد و اشك روان را دو گواه صادق آرد؛ حيات و زندگى ابدى از معشوق يافته و خاك عالم خاكى را بيخته و گوهر عشق را يافته؛ در درياى عشق مستغرق است و هرچه شناگرى در درياى عشق بيشتر مى‏نمايد دُرهاى تازه و گوهرهاى بى‏اندازه به‏كف مى‏آورد؛ با آن كه سوخته است باز هم مشتعل و آتشى است كه به‏هيچ آب خاموش نمى‏شود؛ با آن كه مست و بى‏خود است، عربده جو و شور و شر دارد شيشه و جام مى‏شكند، كف پاى برهنه‏گان از خورده شيشه‏هايش خسته مى‏شود؛ او مى‏خواهد كه خاموش باشد، به‏سخنش مى‏آورند و يار از زبان او سخن مى‏سرايد و خاموشش نمى‏گذارد؛ هزاران توبه و عهد شكسته ولى اين طرفه كه جز راه صدق و صفا و عهد و وفا نمى‏رود؛ هر شب حريفان را صدا زده و به‏باده ناب صلا داده، از تمام شدن باده نمى‏انديشد؛ هرچه مهمان زياد باشد، گو باش؛ مى عشق و حقيقت بى‏منتهاست، با اين آب حيات حقيقت چرا مردگانيد؟

 اى بازماندگان از راه حقيقت بشتابيد و برانيد تا از كاروان عشق عقب نمانيد. عقل ملول و افسرده راه به‏جايى نبرد. تا با ملولان و افسردگان سخن مى‏رانيد، سخت درعذابيد. چون رفتند در خانه ببنديد و بر آن خردهاى افسرده به يك بار بخنديد؛ شما در كنار بحر و دجله چرا تشنه بمانيد؛ شما كه در باغ و گلزاريد، از گلهاى معرفت و شكوفه‏هاى محبّت بچينيد و دامن پر كنيد؛ نشانه آنكه در باغ رفته‏ايد، همين دسته گلهاست كه چيده‏ايد؛ هان، من كه با تو در باغ رفتم گلها را ديدم؛ از خجلت رخ رعناى تو فرو ريختند؛ سوسن به‏هزار زبان نعت جمال تو مى‏كند؛ باد با گلها پيغام ترا مى‏گويد؛ از دكّان معرفت تو هرچه بخواهم زودم بده و وعده به‏فردا ميفكن كه مشترى وعده نيستم وگرنه از دكّانت گروگان برمى‏دارم؛ هرگاه از آن كانِ عسل و شكر خواستم اگر به‏من ندهى خود را به‏چستى و چالاكى بر كندوى عسل مى‏زنم. تو كان شكرى، چرا روترش مى‏نمايى و سركه مى‏فروشى؛ اگر بر همه عالم زهر ببارد، من شكر در شكرم؛ تو شيرين ذقن تلخى نكنى و دهن ما را خالى از مى نمى‏نمايى؛ يار زهد و تقواى مرا تبديل به‏رقصهاى مستانه و گوش دادن و استماع چنگ و رباب و چغانه نمود؛ دماغ را از طلب بحث و برهان و دليل و قال و قيل آسوده ساختى و از انوار خود برهان نمودى اينك كه مرا شورانيده‏اى، هر بندى برپاى دلم نهى بدرانم؛ در بتكده و ميكده مقصودم تويى اينك من نه ماهم و نه چرخ نه ابرم و نه رعد به‏جان تو كه همه عشقم و جان و عقل، اين شاه خوبان و جانان جهان همه وعده‏اش نقد است، او قرص ماه تابنده است يا آفتاب درخشنده، نور و فروغ او نقد است و نسيه نيست؛ اگر ما گاهى گله مى‏كنيم براى دل بيگانگان است و پى گم كردن، محبوب و معشوق را نقد دريافته‏ايم و اكنون بهشتى شده‏ايم و منكرين و بيگانگان هم‏اكنون در دوزخ دورى و فرقتند. جاى بسى شگفتى است كه اغيار در حضور تو نشسته‏اند ولى دلشان به‏عشق نپيوسته، بايد چشم خود را بمالند و به‏خوبى در آن خوب بنگرند. من هرگاه از آن يوسف جدا مانم و به‏فراق او مبتلا شوم، مانند يعقوب در بيت الاحزانم و گرفتار گمان بد و نديم ندامت گردم سخنان نغزى كه در عشق و عاشقى و بيان حقايق و معارف مى‏گويم همه از روى مستى و بى‏خودى است. خوب خبردار باش كه لافها نپرانم؛ چون باده بادانگيز است به‏ويژه آن باده كه من از نشأه‏اش مست و بى‏خود و خرابم؛ من در پيش منكران و افسردگان و بى‏خبران از عوالم معنى و ذوق مانند موسى كه نزد فرعون به‏رسالت رود در زبانم عقده و گرهى پيدا شود، از رشك آنكه فرعونها خبر از اسرار پنهانى و درونى من بيابند من هميشه از عشق دلدار جانى خوب رخسار، تر و تازه‏ام؛ هرگاه بويى از عشق من به گردون برسد، اختران از دَوَران بازمانده و بسوزند؛ تو چه دانى كه در باطن جان با چه پادشاهى همنشينم؛ همه رويم به‏جانب اوست، گاه خورشيدم گاه درياى گوهر؛ اگر بينى مانند زنبوران در ناله‏ام با اين ناله خانه انگبين را در دلم ببين، همه شيرين زبانى من از لب شيرين شكربار اوست؛ از من چه پرسى كه در مدّت عمر چه چيزها ديدى؟ همه عمر و جوانى من در خوشى و لذّت روحانى رفته؛ من حيرانم كه آن دوست كه در رخ او ماتم از جنس جسم است يا جان من او هستم يا او من، آتش رخ او آب زندگانى است. اى يار جانى مرا گويى چرا چنين مجنونى از سلسله زلف خود بپرس من چه مى‏دانم؟ رنگ دل من رنگ خيال تو دارد؛ هرگاه تو در طرب باشى، من هم قرين شادى و طربم؛ هرگاه تو اندوهناك باشى، من هم قرين غم و اندوهم. شب گذشته اى‏بت خوشتر از شكر و قند چه خورده‏اى؟ بفرما تا شب و روز خوراك من همان باشد. هرگاه مرا به‏غلط اندازى كه راه بدانچه خوردى نبرم از رنگ سرخ تو پيداست. همان رنگى كه از ديدنش سر من دنگ شده است، خواهشمندم دمى درنگ فرمايى تا سير در تو بنگرم و دلم روشن گردد. شتاب مكن، شتاب مكن، تند مرو، تند مرو، قدرى آرام، قدرى آرام كه دلم سخت مى‏طپد و خون از دو ديده‏ام مى‏چكد. چون تو آفتابْ رخ از نظر من دور شوى، شب فراق جامه سياه در بر مى‏كند. من مى‏دانم گلها اين حسن و نكويى را از تو دزديده‏اند؛ چون اين نكته را از آن‏ها بپرسم كه اين‏همه نكويى را از كجا آورده‏ايد و از كه دزديده‏ايد، از غايت شرم خنده سستى مى‏كنند ولى هرگز نمى‏گويند كه از كه دزديده‏اند. گل هرچه مست باشد مانند من خراب نيست كه راز آن نرگس مخمور را برملا گويد؛ مستى است و راستى. اگر رازهاى اهل راز را مى‏طلبى، همانا در ميان مستان برو تا بى‏پرده از روى سرمستى به‏تو باز گويند. اى خواجه، اين روز قيامت و اين محشر بزرگ و آن يار خوش قد و قامت را چگونه نمى‏بينى؟ چگونه به روضه دولت و سعادت نمى‏شتابى و قدحى از اين مى درنمى‏كشى؟ عاشق چون از عشق دم زند، در عالم و آدم آتش افكند؛ از هيبت هيهاى او عالم و آدمى نمى‏ماند، دم او آسمانها را بشكافد؛ مرّيخ خون‏ريزى را بگذارد، مشترى دفتر را بسوزد؛ ماه مهترى ننمايد و از غم بگدازد؛ آتش در زحل افتد و عطارد در وحل، زُهره را چه زَهره كه دم زند؛ نه آب نقّاشى نمايد و نه باد فرّاشى و نه باغ و گلزار را خوشى. پير عشق من چشم و چراغ آسمان و زمين است وقتى فرمود من كه را به‏زارى بكشم، با نيازش گفتم: اين بنده كمترين را؛ او هم كمان از كمين بگشاد و آتش به‏هستى من زد و بيخ كبر و كين و همه صفات پست را از وجود من بركند.

 

جنبه دوم

 تكان دادن جانها را به بيانهاى شيرين از چسبندگى به عالم طبيعت و حس و متوجه نمودن به‏عالم جاودانى و اصلِ اصل خود كه به‏عقيده اين فيلسوف الهى انسان از عالم اعلى و مقام شامخ ملكوت و لاهوت به اين عالم آمده و چون به اين سرّ برخورد با يك جهان شور و شعف بازگشت اين طاير قدسى و مرغ باغ ملكوت را به آشيانه اصلى و نخستين همى‏خواهد و همگى را به اين لطيفه مى‏خواند. زهى باغ عالم بالا كه بشكفته؛ زهى ملك و مال و جاه و جلال كه درآن جاست. بيا ناظر در جلال و جمال حق شو تو از آن سويى كه سو نيست؛ آن عالم پنهانى در تو نهان است و آثارش در جمالت عيان؛ جان تو در اين عالم ظلمانى مانند لعلى است كه در سنگ خارا نهان شده؛ تو جوهر فقر مطلقى و پرتو حقى و يوسفى در چاه طبيعت افتاده؛ تو طوطى عيسى نفس و بلبل شيرين نواى عالم قدسى؛ هماره نداى و آواز طبل "ارجعى" مى‏رسد، به‏گوش جانت بشنو البته سمعاً و طاعةً گويى و هر دم براى اين ندا دو صد جان فدا كنى؛ تو جان جان‏افزا مى‏باشى، چرا دل به‏غريبى مى‏نهى؛ خانه و جاى اصلى فراموش نموده آن تن كه مانند گنده پير كابلى است تو را افسون نموده؛ آخر چرا دلت نمى‏جوشد، مگر بانگ شتربان اين قافله و آواز زنگ آنها را نمى‏شنوى؟ هردم وحى آسمانى به سرّ جانها آيد كه تا چند در اين خاك تيره افتاده؛ اى جان خوش گوهر تا چند در اين سفر اقامت نموده‏اى تو بازِ پادشاهى، آخر به‏صفير و سوت پادشاه سوى او باز پر؛ تو گنجى به زير توده گِل خود را اندوده و فرسوده گشته‏اى. ارواح كامل كه بلبلان عالم بقايند از گلشن عالم ابد نعره‏زنان بانگ الصّلا در داده كه هان، روزگار دى و بهمن سپرى شد و بهار گل و ارغوان و ريحان ضيمران رسيد؛ بهار زندگى آمده دل را از نفحات كبريا صفايى دهيد؛ پنبه از گوش برون كنيد و به نداى مرغان قدس و صفير آنها سوى مقام اصلى و جاودانى شتابيد. جغدوار در خرابه اين جهان مسكن منما، بازى شو و به‏دست شاهنشاه پرواز كن؛ اى عاشقان، به‏سوى كوى جانان و خورشيد تابان شتابيد؛ اى‏كه از شوق ربّ العلا در سرت شورى است برخيز و مستانه به‏سوى آن حضرت بشتاب؛ اى سيمرغ قاف قدس و شاهباز باغ انس و نغمه‏سراى گلشن توحيد، به‏بارگاه عزّ واصطفا بشتاب؛ بيا بيا كه تو بحر عشق و درياى پرموج شور و شوق و صفايى. من از كجا و غم و شادى اين جهان از كجا! مرا چه غم باران و ناودان است؛ مرا چه غم خر و پالان. چرا به‏عالم اصلى خويش نشتابم؛ تماشاى اين خاكدان مرا لذّتى ندهد. هيچ دانى كه رباب با جگرهاى كباب چه مى‏گويد؟ همانا وصف‏الحال ما را خاطر نشان مى‏كند. گويد من پوستى مى‏باشم از گوشت جدا مانده و چنبرش مى‏گويد من شاخ سبزى بودم زين من بشكست و ركابم دريد؛ ما غريبان فراقيم به‏سوى خدا باز گرديم. در اين جهان آمده‏ام تا تو را مژده مملكت آسمانى بدهم و از تنگناى حبس ششدرى نجاتت دهم؛ آمده‏ام تا از اين سراى فانى دل تو را تلخ كنم و به‏عنايت قوى به‏جانب خويش بخوانمت. تو شيرزاده در حجاب تنِ آهويى نهان گشته، من آمده‏ام ازين پرده تو را وارهانم. بهار عاشقان آمده تا همه اين خاكدان بوستان گردد؛ از آسمان نداها مى‏رسد تا مرغ جانها بال و پر گشايد و بدانجا پرّان گردد، سنگها مانند گُل گردد و همه جسمها جان شود. در اين‏جهان آمده‏ام تا سر به‏پاى يار نهم و باز خدمت اين گلشن و گلزار را از سر گيرم؛ آمده‏ام كه از گردوغبار هستى صاف شده و با نكوكارى در پى دلدار بروم. چه دل به‏اين گيتى بندى كه نوجوانى تو بگذرد و پيرى درآيد. باغ و بستان و ملك و مملكت همه درگذر است؛ اجل چون پل است و دلها مانند كاروان ناگهان از پل بگذرند. اى عاشقان، شما را مژده و بشارت كه اگرچه اين جسمها و بدنهاى شما نماند وليكن چون گرانى بدن رفع شد، دلهاى شما به‏چرخ مى‏پرد؛ دل و جان را با آب معرفت و حكمت از غبارها بشوييد تا با دو چشم حسرت به اين خاكدان نگران نباشيد. جز عشق هيچ چيز جاودانى نيست، راه به‏آسمان دراز است. پر عشق را بجنبان كه چون اين پر گشاده شود، غم نردبان نخواهى داشت. دل تو مانند بام است و حواس و قواى تو مانند ناودانها؛ آب را از بام بطلب كه ناودانها بقايى ندارد. عمر ما بى ديروز و امروز و فردا مى‏گذرد و دلها در جهان جان مى‏رود؛ دلها مانند طوطى‏هاى بى‏قفس در باغ جان خوب گفتار و شكرخا مى‏باشند؛ دستى بزن كه عقل سرمست و شيدا مى‏رود و رقصى نما كه شاهد جانانه از اين غوغا به‏طرف عالم اعلى مى‏شتابد. آفتاب دولت بر آسمان نورافكن گرديد و آرزوى جانها از راه نهانى برآمد. درهاى بهشت باز شد و ارواح تا گردن در حوض كوثر افتادند. نداهاى بيچون نه از درون و برون و نه راست و چپ و بالا و زير، از بى‏سويى بلند است و آن پادشاه بزرگ كه در به‏روى خود محكم بسته بود، دلق و جامه آدم پوشيد و از پرده بيرون آمد. نداها از عالم قدس به‏جانها مى‏رسد كه تا چند در عالم فراق و دورى بسر مى‏بريد، به‏سوى خانه اصلى خود بازآييد. اصل زاد و بوم شماها از قاف قرب و وصال است و شماها عنقاى قافيد؛ به‏كوه قاف بپريد. از اين آب و گل گنده پا را خلاصى دهيد و از اين غربتخانه به‏سوى خانه خود رويد. با اين همه خطاب و خواندنهاى لطيفى كه از جانب جناب الهى مى‏رسد، چگونه جان بدان سو پرواز نكند! ماهى كه به‏خشكى درافتد و بانگ موج دريا به‏گوشش رسد، چگونه در آب نجهد! چرا بازِ سلطانى هنگامى كه نداى بازگرد شنود، سوى آن سلطان بازنگردد؟

 چرا هر صوفى مانند ذرّه در پيش آفتاب به‏رقص درنيايد؟ محو در اين آفتاب از فنايش برهاند و باقى به بقاى الهى ماند. از اين آب شور به آب زندگانى سفر بايد كرد. هان اى مرغ لامكانى، سوى مسكن خويش بپر؛ برو برو كه ما هم به‏تو مى‏رسيم و از جهان جدايى به‏جهان وصال مى‏شتابيم. تا كى مانند كودكان دامن خود را پرسنگ و سفال كرده و به‏بازيچه خاكبازى نماييم! ببين كه اين قالب خاكى چه در جوال تو كرده، يك باره آن را بشكاف و از آن سر بدر كن. اين همه خواندنهاى غيبى را بپذير و از كودكى بگريز و سوى بزم مردان آى. گاهى درحقيقت خود و شناسايى گوهر ذات به درياى حيرت مى‏افتم چون به‏باطن ذات خود نگرم نه شرقى و نه غربى و نه برّى و نه بحرى و نه از عنصرهاى طبيعى مى‏باشم نه از جنس اجرام آسمانى و نه از عرش و نه از فرش نه از هند و نه از چين نه از دنيا نه از عقبى نه از هيچ يك از مذاهب دنيا؛ نشان من بى‏نشانى است و مكان من لامكانى. چون دويى را از خود برون كردم، همه هستى را يكى ديدم. پس يكى جويم و يكى گويم و يكى دانم. اى عجب من آن مرغم كه درون بيضه همى‏پرم. در درون جسم آب و گل همه عشق و همه جانم. اى فاضل دوران و دانشمند يونان اگر تو خدا را مى‏خوانى، من مرد خدادان هستم و از ذوق خدا دانى بر چرخ مى‏پرم و از شوق خداخوانى طوطى خوش الحانم؛ من همسايه عيسى و عاشق شيدايم. برخيز و اسبم را زين نهْ كه سوى سما برانم. چرا دلتنگ باشم چون من بلبل دستان‏سراى عشقم! چرا در اين حبس تن خاموش بمانم! پوشيده و پنهان منم؛ شوريده و شيدا منم. همين و همانم، اينجا و آنجايم و از باده عشق الهى سرمستم. تا معدن واصل خود عزم سفر دارم. سيل مرا به‏دريا مى‏كشد و مانند تركان سوى خاقان خود تازم؛ چو از او صد بند و كمر مانند خرگاه دارم. اى عشق مرا صلا زدى بلى، بسم‏اللَّه مى‏آيم؛ هرگز از تو نترسم چون از تو حذر كنم، به‏چه رو آورم. آخر اى يار جهان‏ديده برگو ما از چه جهانيم؟ چگونه خود را بشناسيم چه گوييم و چه از خود بدانيم؟ آيا از آبيم؟ يا از خاكيم؟ آيا از جنس معادن و حيوانات هستيم؟ آيا ما نطفه جسميم؟ يا آنكه نقطه جانيم؟ مسمّى هستيم يا اسم؟ گنجيم يا طلسم؟ عَرَضيم يا جوهر؟ اگر ما مى‏ميريم يقين بدان كه نمى‏ميريم؛ از جوهر پاك و عالم شرافت مى‏باشيم نه از عالم خاك و پست؛ ما مرغ ملكوت و هماى جبروتيم و از عالم قدس و مجلس انسيم. اگر از حال و عالم من پرسى كه چونم؟ من خراب و بى‏خود و مست جنونم. مرا ز كاف و نون "كن" بيرون آورده‏اند. من از عالم حركت و سكون بيرونم. مزاج من مزاج عشق است؛ مانند عقل كلّ و ذوفنونم. اگر به‏صورت از ذرّه كمترم ولى در معنى از روى عشق از هرچه در عالم است فزون‏ترم. روز و شب در اين فكرم و سخنم هميشه اين است كه چرا از حال خود غافلم. من در اين گيتى به‏چه كار آمده‏ام؟ و بهر چه آمدم؟ از كجا آمده‏ام؟ و به‏كجا مى‏روم؟ آيا كيست كه در ديده من به اشياء نگاه مى‏كند؟ آيا كيست كه در گوش من آواز مى‏شنود و كدامين كس است كه در دهن من سخن مى‏نهد؟ من به‏خودى خود به‏اين گيتى نيامده‏ام كه باز به‏خودى خود برگردم. روشن است كه كسى ديگر مرا به‏اينجا آورده و همان باز مرا به جايگاه و ميهن اصلى خواهد برد. من زاغ و زغن نيستم؛ من طوطى خوش‏الحان عالم جانم. من مرغ باغ ملكوتم و از عالم خاك نيستم. چند روزى از بدن من قفسى ساخته‏اند و مرغ جان را در آن اسير نموده‏اند. اى يار جانى و جانِ جهان، مرا از مى وصل بچشان تا از سر عربده مستى درِ زندانها را شكسته و از حبس نجات يابم و پيرهن از شوق بدرم كه او در من است و من چون پيراهن براى او مى‏باشم. اين هدهدان نفوس كامله از سليمان عالم لاهوت براى ساكنين خِطّه ناسوت نامه آورده‏اند. كو كسى كه زبان مرغان داند و ترجمانى آن را تواند. لك‏لك كه عارف مرغان است معنى لك‏لكش لك الملك و لك الحمد است. اى شاهزاده آزاده، تا چند اسير دونانى؟ زنهار! زنهار! به‏جز عشق چيز ديگر نگزينى. فرماندهى و وزيرى براى تو عار است. تو همه شهد و شكر و شيرى، در سركه مياميز؛ تو گوهر پاك و جان تابناكى، در خاك تيره پنهان مشو؛ تو طوطى و طوطى بچه‏اى كه از شكرستان ازل آمده‏اى؛ اى طربستان ابدى و اى شكرستان احدى تو طرب اندر طربى و شكر اندر شكرى. آمده‏اى كه همه را مست كنى و پرده مستان بدرى، من از قصر و سراپرده عالم قدس ناگهانى به‏قعر چاه طبيعت جسمانى افتادم، نه مال كسى را برده بودم و نه از خوان كسى غاصبانه خورده. اكنون در اين جهان كه چون روسپيان براى فريب نادانان غازه بر رخ مى‏نهند، عيد و جشنى ندارم و همه زشتى آن كمپيرك را ديده‏ام. اى عاشقان، بلاى هجر كشيده و از محبوب حقيقى دورمانده. هله شما را مژده دهم و شما را بشارت باد كه اين جدايى و هجران هماره پايدار نيست. زمان وصل در رسد و هزاران عيد سعيد آيد؛ خدا خدايى كند و كار به‏كام عشّاق گردد؛ كرمش همه را به‏خود كشاند و به‏مراد دل برساند؛ ديگر غمى نماند و همه صفا در صفا و وفا در وفا گردد. از جهان غيبى به‏عالم خاك افتادى و سفرى پنهان از جماد به نبات و حيوان نمودى تا به آدمى رسيدى و در اينجا هم نمانى. ببين دلت كه يك قطره خون بيش نيست، بى‏پر و پا چگونه گرد عالم مى‏گردد؛ بنگر در نور دو ديده‏ات كه چگونه در اعماق آسمانها نفوذ نموده و بر آنها مى‏زند. از اينجا با بينايى تمام به‏نور دهنده آشنايى پيدا نما. اى دل چرا بسته اين خاكدانى؟ از اين تنگناى عالم ظلمانى به‏فراخناى عالم جان پرواز كن كه تو مرغ جانى؛ تو مقيم پرده راز و يار خلوت نازى، در اين نشيمن فانى تا چند قرارگاه نمايى؟ تو طاير عالم قدسى و نديم مجلس انسى، دريغ باشد كه از حبس جهان صورت به مرغزار معانى درنيايى. بيا و از آن شرابى كه دانى پيمانه‏اى نوش و در آرزوى جمالش به‏بزم وصال بشتاب. حواس پنجگانه را كه به‏منزله پنج نماز است و هفت مرتبه دل را كه مانند سبع‏الْمثانى است، به‏نور جان برافروز. سعادت و نيكبختى حقيقى از اين گيتى مطلب كه هرگز نيابى. سعادت و نيكبختى حقيقى از عشق به مردان راه و بندگى خدا طلب نما كه البته بيابى.

 

نظرى ديگر در اشعار مولانا از جهت ادب

 اشعار مولانا از جهت ادب و مضامين و نوادر كلمات و استوارى اشعار سرحدّ اشعار قدماست و به‏مضامين اشعار تازى هم آشناست و در جوش و جذبه و گرمى و بيان نكات بديعه و مضامين تازه مقامى مخصوص دارد ولى رنگينى و نقّاشى زيادى كه متأخّرين و بعضى متوسّطين در اشعار نظر در اشعار از جهت ادب  

 نموده‏اند، چندان در اشعار مولانا ديده نمى‏شود. حسنش حسن خداداد است و حاجت به‏مشاطه ندارد و اين از آن جهت است كه خود را عهده‏دار بيداركردن نفوس غافله عقب افتاده از قافله‏هاى الهى و تربيت روحى راهروان مى‏داند ولى باز هم در قوالب الفاظ بسيارخوب مرغان معانى را شكار نموده. در بهاريّه‏ها در هر موقع چنانكه بايد وصف طبيعت نموده وليك اغلب از حليه‏هاى رنگين مصنوعى خالى است.

ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد

شقايقها و ريحانها و لاله خوش عذار آمد

 

و نيز:

اى‏چشم و اى‏چراغ روان شو به‏سوى باغ

مگذار شاهدان چمن را در انتظار

گويى قيامتست كه بركرده سر زخاك

پوسيدگان بهمن و دى مردگان پار

تخمى كه مرده بود كنون يافت زندگى

رازى كه خاك داشت كنون گشت آشكار

شاخى كه ميوه داشت همى‏نازد از نشاط

بيخى‏كه آن‏نداشت خجل‏ماند و شرمسار

لشكر كشيد شاخ درخت و بساخت برگ

اسپر گرفته ياسمن و سبزه ذوالْفقار

 

و نيز:

مه دى رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار اى دل

جهان‏سبزست‏وگل خندان‏وخرّم جويباراى‏دل

فروشد در زمين سرما چو قارون و چو ظلم او

برآمد از زمين سوسن چو تيغ آبدار اى‏دل

درختان كف برآورده چو گلهاى دعاگويان

بنفشه سر فرو برده چو مرد شرمسار اى دل

 هريك از متوسّطين و متأخّرين هرگاه بهاريه و وصف طبيعت گويند، رنگ‏آميزى و نقّاشى و نازك‏كارى‏هاى زياد در او به‏خرج مى‏برند كه اشعار شخصى مانند مولانا آن‏قدر پابند اين قسمت نبوده و به‏راستى هرچه مرور زمان زيادتر شده، دست تصنّع و تكلّف و رنگ‏آميزى قوى‏تر و زيادتر گشته؛ و نيز در بهاريّه باز اشاره به‏بهار حقايق و معانى دارد:

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد

خوش‏و سرسبز شد عالم اوان لاله‏زار آمد

گل‏ازنسرين‏همى‏پرسدكه‏چون‏بودى‏درين غربت

همى‏گويد خوشم زيرا خوشى‏ها زان ديار آمد

 

و نيز:

آمد بهار خرّم و رحمت نثار شد

سوسن چو ذوالفقار على آبدار شد

گلنار پر گره شد و جوبار پر زره

صحرا پر از بنفشه و كُه لاله‏زار شد

اشكوفه لب گشاد كه هنگام بوسه گشت

بگشاد سرو دست كه وقت كنار شد

 

 مولانا با آن همه گفتار زياد هرگز گرد مدّاحى و قصيده‏سرايى بزرگان ظاهرى نگشته، هر كه را ستوده ياران راستى و اهل دل و سزاوار مدح و ثنا بوده‏اند؛ مانند شمس‏الدّين و برهان‏الدّين و صلاح‏الدّين و حسام الدّين چلپى. مولانا هرگز به‏سخنان ياوه و هزل و هجو لب نگشوده و اگر نادراً در يك غزل الفاظ مستهجنى ديده شده، موقع مقتضى است كسى را كه بخواهند كاملاً از پيروى نفس و شهوت نفرت دهند كه البته از پيروى شهوات بگريزد زيانى ندارد، اگر به‏تعبيرى دست يازند كه خواننده را از پيروى هوى و هوس منزجر سازند چنانكه نادراً اين مضامين در اشعارش ديده شده:

 

اى كه در دعوى قرين بايزيدى يوف يوف

ليك در معنى مقارن بايزيدى يوف يوف

لاف‏مردى‏مى‏زنى‏درحرب‏نفس‏اى‏زن صفت

نفس‏سگ‏يك‏نعره‏برزدچون جهيدى يوف يوف

رستمى مى‏بايد اندر جنگ ريشاريش نفس

تو مخنّث‏وار پا واپس كشيدى يوف يوف

بهر شهوت ساختى خود را اسير … خر

… را ديدى كدو را چون نديدى يوف يوف

 

 داستان كنيزك و خاتون و كدو را در مثنوى نيز آورده و عذر همان است كه در بالا ذكر شد؛ پس غرض و قصد مولانا از آوردن مثلى ركيك و زشت، نكوهش يك صفت زشت و خوهاى بد است مانند آن است كه دواى تلخ به مريض دهند كه دفع مرض ناگوار او بشود چنانكه در مثنوى مى‏فرمايد:

 

زان حديث تلخ مى‏گويم ترا

تا ز تلخيها فرو شويم ترا

 شخص حليم و خوشخوى وقتى لازم است تندى و تلخى كند و لعبت شيرين گاهى بايد ترش نشيند. وقتى در وصف دلبر و يار سخن مى‏راند چون غرض يار معنوى است، آنقدر دقيق در خال و خط و زلف و لب و عارض و غبغب نمى‏شود، چنانكه فرمايد؛

 

نرم نرمك روى و رخسارش نگر

چشم بگشا چشم خمّارش نگر

 و به يك بار از مجاز گذشته و خواننده را به‏حقيقت ارشاد مى‏فرمايد:

اندر آ در باغ بى‏پايان دل

ميوه شيرين بسيارش نگر

چند بينى صورت نقش جهان

بازگرد و سوى اسرارش نگر

 

 و نيز فرمايد:

اى قد و بالاى تو حسرت سرو بلند

خنده نمى‏آيدت بهرِ دل من بخند

اى‏ز توعالم‏به‏جوش‏لطف كن ارزان فروش

خنده شيرين نوش راست بفرما بچند

 

 در وصف باده و ساغر و جام و شراب بى‏اختيار راز حقيقت را آشكار مى‏كند و مانند بسيارى از شعراى متقدّمين و متوسّطين و متأخّرين به تخيّلات مجازى در وصف مى قناعت نمى‏كند و به انگور افشرده خام نمى‏ماند، سينه او شراب خانه عالم است و خود فرمايد:

گر نهى تو لب خود بر لب من مست شوى

آزمون كن كه نه كمتر ز مىِ انگورم

 

 زبانه آتش درون دلش هماره سر بر آسمان كشيده خود سوخته و سوزنده است. آرى، ما هم كه مى‏خواهيم وصف جنبه ادبى اشعار او را بنماييم، باز هم بى‏اختيار آتش از خامه ما مى‏جهد و دفتر و عبارت را مى‏سوزد و چون در همه فنون ادب خاصه علم قرآن و تفسير و حديث و كلام و حكمت دانايى خبير و محقّقى بصير بوده، اشارات در گفتار او به آيات الهى در قرآن و به‏اخبار بسيار است؛ به‏اغلب آنها در زير غزليّات، اين فقير اشاره نموده و ارسال مثل و كنايات و استعارات نيز در كلماتش بى‏شمار است. بلاغت و فصاحت كلامش ظاهر است به‏طورى كه مقاصد خود را از فلسفه و عرفان و حقايق تصوّف به‏اطوار مختلفه و امثالهاى گوناگون و مضمونهاى بكر و تازه ايراد مى‏نمايد و اغلب صنعتهاى شعرى را نيز مهمل نگذاشته و رعايت كرده، به هرگونه رديف و قافيه‏هاى دشوار طبع وقّادش اقبال نموده و از عهده برآمده. اقسام الفاظ و معانى در ذهن تواناى او درنورديده و رام است و او پادشاه سخن و كلام است، اكنون از محسّنات لفظى و معنوى گفتارش برخى به‏نمونه ياد مى‏شود.

 "ترصيع" كه آوردن لفظى است برابر لفظى با اتّحاد در وزن و قافيه و ذوقافيتين هم گويند:

كنارى ندارد بيابان ما

قرارى ندارد دل و جان ما

    × × ×

تو مرا جان‏وجهانى چه‏كنم جان‏و جهان را

تو مرا گنج روانى چه‏كنم سود و زيان را

 "سجع" كه كلمات آخر در وزن و روى يا يكى از آنها مطابق باشند:

ستيزه كن كه زخوبان ستيزه شيرينست

بهانه كن كه بتان را بهانه آيينست

    × × ×

برانيد برانيد كه تا باز نمايند

بدانيد بدانيد كه در عين عيانيد

 "تجنيس" كه شاعر يا نويسنده دو لفظ يا زياده از يك جنس، نزديك هم آرند كه به‏صورت و تلفّظ مانند هم و به‏معنى مختلف باشد يا در نوشتن يكى و به تلفّظ دو باشند و آن هم ناقص و كامل دارد:

تو ديدى هيچ نقشى را كه از نقّاش بگريزد

تو ديدى هيچ‏وامق را كه‏عذرى‏خواهداز عذرا

    × × ×

ترازو گر ندارى پس تُرا زو ره زند هركس

يكى قلبى بيارايد تو پندارى كه زر دارد

    × × ×

چوابرورابه‏چين‏كردى‏چوصورتهاى‏چين كردى

مرا بى‏عقل و دين كردى براى نفس بدخو را

    × × ×

در ژنده در آ يكدم تا زنده دلان بينى

اطلس به‏دراندازى هم ژنده شوى با ما

    × × ×

بر بند دو چشم عيب بين را

بگشاى دو چشم غيب دان را

    × × ×

اى ساقى روح از در خلق

مگذار حق برادرى را

    × × ×

اى جويبار راستى از جوى يار ماستى

بر سينه‏ها سيناستى بر جانهاى جانفزا

    × × ×

بيار ساقى بادت فدا سر و دستار

ز هر كجا كه دهد دست جام مى دست آر

    × × ×

شكايتها همى‏كردى كه بهمن برگ‏ريز آمد

كنون‏برخيز و گلشن بين كه بهمن برگريز آمد

    × × ×

اى‏گلسِتان اى‏گلسِتان از گلسِتانم گلستان

آن‏دم كه ريحان ترا من جفت نيلوفر كنم

    × × ×

چو تويى شادى‏و عيدم چه نكوبخت و سعيدم

دل خود بر تو نهادم بخدا نيك نهادم

تنگ‏شكر خربلاش ور نخرى سركه باش

عاشق اين مير شو ور نشوى رو بمير

    × × ×

آخر زبهر دونان تا كى دوى چو دونان

آخر زبهرِ سه نان تا كى خورى سنانش

 

 "ايهام" كه لفظى را استعمال كنند كه دو معنى داشته باشد و مقصود يك معنى باشد و شنونده توهّم كند معنى ديگر را:

اى‏كه چو زهره مى‏زنى چنگ برآسمان من

طالب مشترى شدى اى مه دلستان من

    × × ×

اسب من استد پياده مانده‏ام

در دو رخ آن شاه ماتم مى‏دهد

    × × ×

كيست كه هر ساعت پنجاه بار

بسته آن طرّه چون شست نيست

هركه‏شودصيدعشق‏كى شوداوصيد مرگ

چون سپرش مه بوَد كى رسدش زخم تير

 "ردّ الْعجز على الصّدر" كه كلمه در مصراع اول و آخر هر دو درآيد:

ز صبا همى شنيدم خبرى كه مى‏پريدم

ز غمت كنون دل من خبر از صبا ندارد

    × × ×

كور و كران عالم ديد از مسيح مرهم

گفته مسيح مريم اى كور و كر برقص آ

    × × ×

هر دوجهان مهمان‏توبنشسته‏گردخوان تو

صدگونه نعمت ريختى با ميهمان آميختى

    × × ×

هر حاصلى كه دارم بى‏حاصلست جز تو

سيلاب عشق خود را بر كار و حاصلم نه

 "تعديد و سياقة الْاعداد" كه شماره از اعداد به‏ترتيب يا بى‏ترتيب آرند و لطفى در سخن پديد آيد:

عاشقا دو چشم بگشا چهار جو در خود ببين

جوى آب و جوى شير و جوى خمر وانگبين

 "تمثيل يا ارسال مثل" كه در ضمن اشعار اشاره به مثلى مشهور نمايند:

دوش آمد فيل ما را باز هندستان به ياد

پرده شب مى‏دريد او از جنون تا بامداد

    × × ×

اى عاشقان اى عاشقان يك لوليى ديوانه شد

طشتش‏فتادازبام‏ما نك‏سوى‏مجنون‏خانه شد

سرك فروكش و كنج سلامتى بنشين

ز دست كوته نايد هواى سرو بلند

    × × ×

ديوار گوش دارد آهسته تر سخن گوى

اى عقل بام بر روْ اى دل بگير در را

    × × ×

مكن راز مرا اى جان فسانه

شنيدستى مَجالِس بالْاَمانة

    × × ×

بزن دستى بگو كامروز شاديست

كه روز خوش هم از اوّل پديدست

 "تلميح" كه در ضمن شعر اشاره به قصّه معروف و مشهور نمايند:

خنك آنكه زآتش تو سمن و گلش برويد

كه خليل عشق داند به‏صفا زبان آتش

    × × ×

امروز سليمانم كانگشتريم دادى

وان تاج ملوكانه بر فرق سرم آمد

    × × ×

جام مى موسى كش شمس‏الْحق تبريزى

تا آب شود پيشت هر بحر كه خون باشد

    × × ×

اسحاق منى من والد تو

كى بشكنمت اى گوهر من

    × × ×

اى موسى جان چوپان شده‏اى

در طور درآ ترك گله كن

 "مراعاة النّظير" كه جمع ميانه معانى متناسبه است:

پابست توام جانا، سرمست توام جانا

در دست توام جانا، گر تيرم و گر شستم

    × × ×

روم به حجره خيّاط عاشقان فردا

من دراز قبا با هزار گز سودا

    × × ×

عطارد مشترى بايد متاع آسمانى را

مهى مرّيخ چشم ارزد چراغ آن جهانى را

    × × ×

باز آمد آن مهى كه نديدش فلك به خواب

آورد آتشى كه نميرد به هيچ آب

    × × ×

 دل من راى تو دارد سرِ سوداى تو دارد

رخ فرسوده زردم غم صفراى تو دارد

 "طباق و تضاد" كه دو چيز متقابل را ذكر كنند كه لطافتى در سخن پديد آرد:

پروانه دمسازم، مى‏سوزم و مى‏سازم

از بى‏خودى و مستى مى‏افتم و مى‏خيزم

    × × ×

من خشك لبم من چشم ترم

اينست مها خشك و ترِ من

    × × ×

نفسى‏شان معانقه نفسى شان معاشقه

نفسى سجده و طرب نفسى جنگ و گفتگو

    × × ×

دهان‏عشق‏مى‏خندددوچشم‏عشق مى‏گريد

كه‏حلوا سخت‏شيرينست‏وپنهانست‏حلوايى

    × × ×

گهى‏زانوت بربندم چو اشتر تا فرو خسبى

گهى زانوت بگشايم كه تا از جاى برخيزى

 

ترصيع و سجع و تضاد

بر سر آتش تو سوختم و دود نكرد

آب بر آتش تو ريختم و سود نكرد

 "افتنان" كه سخنگو جمع كند ميانه دو معنى متباين؛ مانند غزل و حماسه، تعزيت و تهنيت، مدح و هجا، فخريه و نصيحت و پند و مانند اينها كه سخن را لطفى دهد:

هر نكته كه از زهر اجل تلخ‏تر آيد

آن را چو بگويد لبِ تو چون شكر آيد

 

افتنان و زشت و زيبا

اى نوش كرده نيش را بى‏خويش كن باخويش را

با خويش كن بى‏خويش را چيزى بده درويش را

    × × ×

شاد شد جانم كه عشقت وعده احسان نهاد

ساده دل مردى كه دل در وعده مستان نهاد

 "سؤال و جواب" كه آنرا مراجعه نيز گويند:

 گفتاكه:»كيست بر در«گفتم:»كمين غلامت«

گفتا:»چه‏كار دارى« گفتم: »مها سلامت«

 گفتاكه:»چند خوانى« گفتم كه: »تا بخوانى«

گفتاكه:»چند جوشى« گفتم كه: »تا قيامت«

    × × ×

عشق تو آورد قدح پُر به‏هواى دل من

گفتم:»من مى‏نخورم« گفت:»براى دل من«

 

 

سؤال و جواب و افتنان:

گفتم: «غمت مراكشت» گفتا: «چه زهره دارد

غم اينقدر نداند كاخر تو يار مايى«

 گفتم: « زهر خيالى دردسرست ما را»

گفتا: « ببُر سرش را تو ذوالْفقار مايى»

"تجاهل عارف" كه از دانسته سؤال كند و غرض، مبالغه در تشبيه و جز آن است:

چه‏بويست اين، چه‏بويست اين،مگر آن يار مى‏آيد

مگر آن يار گلرخسار از آن گلزار مى‏آيد

 شبى‏ياپرده عودى چه‏مشك‏و عنبرى سودى

و يا يوسف به اين زودى از آن بازار مى‏آيد

 چه‏نورست‏اين،چه‏تابست‏اين‏چه‏ماه‏وآفتابست‏اين

مگر آن يار خلوت جو ز كوه و غار مى‏آيد

    × × ×

دوش چه خورده‏اى بگو اى بت همچو شكّرم

تا همه‏روز بعد از اين جمله عمر از آن خورم

 گر تو غلط دهى مرا رنگ تو غمز مى‏كند

رنگ تو تا بديده‏ام دنگ شده است اين سرم

    × × ×

عجب اين بوى خوش از سوى چمن مى‏آيد

يا نسيمى است كه از دلبر من مى‏آيد

    × × ×

اى دوست شكر بهتر يا آنكه شكر سازد

خوبىّ قمر بهتر يا آنكه قمر سازد

"حشو و اعتراض" كه پيش از تمام شدن سخن، چيزى آورند كه كلام را رونق دهند و مى‏شود كه ميان دو جمله مرتبطه آرند:

صنما(به‏چشم‏شوخت)كه‏به‏چشم‏اشارتى كن

نفسى خراب خود را به‏نظر عمارتى كن

    × × ×

سير نمى‏شوم زتو (نيست جز اين گناه من)

سير مشو ز من تو هم اى دو جهان پناه من

    × × ×

هله‏اى آنكه‏بخوردى سحرى باده كه(نوشت)

هله پيش آ كه بگويم سخنى راز به‏گوشت

    × × ×

دوش‏خوابى ديده‏ام(مرعاشقان‏را خواب كو)

كاندرون كعبه مى‏جستم كه آن محراب كو

    × × ×

هاتِ حَبِيبى سَكَراً (لا بِفُتُورِ وَ كَسَلْ)

يَقْطَعُ عَنْ صاحِبه كُلَّ مَلالٍ وَ فَشَل

 "صنعت قلب" كه كلمه را از ته به اول بخوانند، كلمه ديگر باشد اين مقلوب الْكل مى‏باشد:

از حور و ماه و روح و پرى هيچ دم مزن

كانها به او نماند كاو چيز ديگرست

    × × ×

تتار اگرچه جهان را خراب كرد به‏جنگ

خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ

 

مقلوب الْبعض

زميانم چو گزيدى كمر عشق تو بستم

چو بديدم كمر تو به كرم دست گشادم

 "حسن تعليل" كه براى وصفى علّتى مناسب آن ادّعا نمايند كه درحقيقت علّت نباشد:

ستيزه كن كه زخوبان ستيزه شيرينست

بهانه كن كه بتان را بهانه آيينست

    × × ×

عجب‏كه شيشه‏شكسته‏است‏ومى نمى‏ريزد

چگونه ريزد داند كه در كنار توام

    × × ×

بخند بر همه عالم كه جاى خنده‏تراست

كه بنده قد و ابروى تست هر كج و راست

"ملمّع يا ذواللّسانين" كه يك مصراع يا يك شعر به زبانى آرند و ديگرى به زبانى ديگر:

هان‏اى طبيب‏عاشقان‏سوداييى‏ديدى چو ما

يا صاحِبى اِنَّنى مُسْتَهلِكٌ لوْلاَ كَما

    × × ×

كه كَنْزاً كُنْتُ مَخْفيّاً وَ قَدْ اَحْبَبتُ اَنْ اُعْرَف

براى جان مشتاقان به رغم نفس پر غازه

 تَعالُوا يا مَوالِينا اِلى اَعْلى مَعالينا

فَاِنَّ الجِسمَ كَالاَعْمى وَ اِنَّ العَقْل عُكّازه

 "تنسيق صفات" كه موصوفى را با صفات متواليه ذكر كنند:

 آمد بهار خرّم و آمد رسول يار

مستيم و عاشقيم و خماريم و بى‏قرار

    × × ×

بيا بيا كه تو از نادرات ايّامى

برادرى پدرى مادرى دلارامى

    × × ×

اگر باده‏خورى يارا ز دست ساقى ماخور

زدست يار آتش روىِ عالم سوزِ زيباخور

 "استدراك" كه از كلمه ليكن يا مرادف آن لطافتى در سخن پديد آرند:

شده‏اى غلام صورت به‏مثال بت‏پرستان

تو چو يوسفى وليكن به‏درون نظر ندارى

    × × ×

قباى پاسبانانه كلاه پاسبانانه

وليك از هاى‏وهوى او دوعالم در امانستى

 خوشى خوشى تو ولى من هزار چندانم

به‏خواب دوش كرا ديده‏اى نمى‏دانم

    × × ×

جانا جمال روح چه با زيب و با فرست

ليكن جمال حسن تو خود چيز ديگرست

"لفّ و نشر" كه اوّل چند چيز را ذكر كنند پس از آن منسوب هر يك را بلا تعيين مذكور سازند و اين بر دو قسم است؛ «مرتّب» چنانكه مولوى فرموده:

 نشسته‏ايم دل و عشق و كالبد پيشت

يكى خراب و دگر مست و آن دگر دلشاد

 نيز فرموده:

زلف كفر و روى ايمان را چرا برساختى

زانكه‏قصد مؤمن و ترسا و كافر داشتى

 ديگر «غير مرتّب» چنانكه فرموده:

من‏مست‏وحريفم مست زلف خوش او دردست

احسنت زهى شاهد شاباش زهى باده

 مى‏توان اين مثال را براى تقسيم آورد.

 "تعجّب" كه در كلام از چيزى تعجّب و شگفتى اظهار نمايد براى فايده و غرضى از قبيل مبالغه در حسن يا چيزهاى ديگر:

 يارب چه‏كس‏است‏آن‏مه يارب‏چه‏كس است آن مه

كز چهره بزد آتش در خرمن و در خرگه

    × × ×

چه گوهرى تو كه كس را به‏كف بهاى تو نيست

جهان چه دارد در كف كه آن عطاى تو نيست

 "اقتباس" كه در كلام آيتى با حديثى يا سخنى از غير ذكر نمايند يا تيمّناً يا براى لطافتى در سخن و غيره:

هله صدرِ بدرِ عالم بنشين مخسب امشب

كه براق از درآمد «فَاِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ»

    × × ×

نوشته است خدا گردِ عارض دلدار

خطى كه «فَاعْتَبرُوا مِنْهَ يا اُولى الْاَبْصار»

 غار جنّت شود چو هست در او

ثانِى اثنَينِ اِذْ هُما فِى الْغار