انواع عقل در مثنوي از نظر مولانا جلال‌الدين محمد بلخي

Image توجه به اين نکته که برخلاف آنچه عامه مي پندارند عرفا به طور مطلق مخالف عقل و عقلانيت نيستند و تنها عقل را در مواردي که قصد شناخت امور ماوراء طبيعت و پي بردن به ذات اقدس الهي را دارد ناقص و نارسا شمرده و آن را نکوهش کرده اند 

جوري ادنان وش (كارشناس ارشد زبان ادبيات فارسي، مدرس دانشگاه جامع علمي كاربردي) چکيده در مثنوي، مولانا دو نگاه کاملاً متفاوت به عقل دارد. در مواضعي آن را مي ستايد و صفت اوليائش مي شمارد و در مواضعي ديگر آن را نکوهش کرده و مردم را به دوري جستن از آن دعوت مي کند. در اين مقاله اين دو نوع متفاوت عقل مورد بحث قرار مي گيرد و اين که مولانا براي هر يک چه توصيفاتي قائل شده است بررسي مي شود. واژه هاي کليدي: عقل، عقل کلي، عقل جزئي، عقل ممدوح، عقل مذموم مقدمه: عقل قوه اي است که از ديرباز در شناخت و درک ماهيت آن کوشش شده است.
فلاسفه و عرفا دو گروهي هستند که بيشترين سخنان و تعاريف را از عقل و ماهيت و کارکرد آن ارائه داده اند در اين مقاله با ارائه تعاريفي از عقل، به بررسي ديدگاه هاي مولانا جلال الدين در اين باب پرداخته مي شود. با توجه به اين نکته که برخلاف آنچه عامه مي پندارند عرفا به طور مطلق مخالف عقل و عقلانيت نيستند و تنها عقل را در مواردي که قصد شناخت امور ماوراء طبيعت و پي بردن به ذات اقدس الهي را دارد ناقص و نارسا شمرده و آن را نکوهش کرده اند مولوي نيز که يکي از بزرگترين عرفاي اسلامي مي باشد، به اين موضوع يعني تواناييها و عدم تواناييهاي عقل در جاي جاي مثنوي اشاره کرده است و مرز بين عقل ممدوح و ايماني و عقل مذموم و دنيوي را مشخص کرده است. معناي لغوي و اصطلاحي عقل واژه عقل معادل انگليسي كلمات reason , visdom , intellect , mind مي باشد و در فرهنگ واژگان فارسي با واژگان خرد، استدلال، علم … برابر است. "در خلاصه السُّلوك اهل علم گويند: عقل جوهري نوراني است كه خداوند آن را در مغز آفريده است و نورش را در قلب قرار داده و اهل لسان گويند: عقل چيزي است كه صاحبش را از ملامت دنيا و پشيماني عقبي نجات دهد." به همين دليل برخي آن را مشتق از عقال به معناي زانو بند و افسار شتر گرفته اند ، زيرا عاقلان را از كجروي و انحراف باز مي دارد. مطابق نظريه حكماي مشاء اولين صادر از خداوند عقل است" اول ما خلق الله العقل" غزالي نيز در احياء علوم الدين حديثي را روايت مي كند كه در ابتداي آن به اوليت خلقت عقل و نيز عجز عقل از شناخت حق تعالي بدون ياري خود او اشاره شده است. " در فلسفه عقل اول و عقل كل جبرئيل عليه السلام را گويند و در فرهنگ است كه عرش را نامند و نيز اصل و حقيقت انسان را گويند از آنكه فيض و واسطه ظهور نفس كل است و آنرا به چهار نام ناميده اند: يكي عقل، دوم قلم اول، سوم روح اعظم، چهارم ام الکتاب و از روي حقيقت، آدم صورت عقل كل است و حوا صورت نفس كل. " عقل گرايي در اسلام " يكي از بزرگترين حقوق اسلام بر بشر تعيين حدود عقل است، هيچ ديني به اندازه اسلام مقام عقل را بالا نبرده و از آن تجليل ننموده است در اين آيين، ارزش هيچ عملي به پاي تعقل و تفكر نمي رسد، پيغمبر اسلام يك ساعت تفكر را برتر از هفتاد سال عبادت دانسته اند، ولي همين تفكر و تعقل اگر در ذات پرودگار باشد حرام و گناه است، نه تنها در ذات بلكه در صفات و اسماء خداوند نيز كميت انديشه لنگ است." " عقل گرايي در اسلام با بحث قضا و قدر آغاز شد. " " تعاليم مكرر و بدون شبهه قرآن درباره دو نوع وحي- قدرت خداوند كه در آفرينش ديده مي شود و اراده خدا همانطور که به پيامبرانش وحي شده است- مدتها پيش از پيدايش مباحث کلامي، راهي عقلي به حقايق مذهبي گشود. در واقع در مورد بعضي از مسائل خاص كه در زمان پيغمبر اسلام، مورد بحث بودند و مخصوصاً تعاليم مربوط به رستاخيز، قرآن خود شيوه استدلال را تعيين كرد. " جايگاه عقل در فلسفه عقل براي توجيه خود به فلسفه و علوم يوناني گذشتگان نياز داشت. فلسفه نيز براي مورد قبول واقع شدن به عقل و عقلا نيت محتاج بود به همين دليل در طول تاريخ فلاسفه به تفسير و توضيح عقل پرداختند و سعي بسيار كردند تا هر حقيقتي را با سلاحي مجهز به عقل و استدلال كشف نمايند. از يونان قديم كه مهد بروز و ظهور فلسفه و كانون عقل گرايي قديم بود، فيلسوفان بيشماري به پا خواستند و پرچم عقل گرايي را به اهتزاز در آوردند، از جمله آنان افلاطون، فيلسوف بزرگ و نامي بود كه پايه گذار مكتب فلسفي صرف شد و هر حقيقتي را حتي حقيقت عالم مثل را با عقل جستجو مي كرد، "در نظر افلاطون کلمه "ماوراي عقل" وجود نداشت چون عقل با واقعيت نهايي يکي باشد چگونه چيزي مي تواند وراي آن باشد؟ ارسطو نيز كه شاگرد دبستان عقل افلاطون بود، ايماني بي برهان عقلي داشت به اينكه عقل بشري مي تواند به معرفت دست يابد و معرفت در نظر او جستجو از حقيقت كائن است و اطلاع يافتن از او." " ارسطو در كتاب " اخلاق نيكو ماخس" عقل را جنبه الهي وجود انساني مي شمارد و در كتاب " نفس" عقل را چيزي كه جنبه الهي بيشتري دارد مي داند و به هر صورت عقل فعال را او عقلي الهي كه از هر جهت خارج از وجود فردي انساني است مي شمارد." به عقيده ارسطو" عقل فعال قواي نفس منفعل را از اثر فعاليت خود ظهور و بروز مي دهد و به واسطه او انسان مقامي ميان حيوانيت و الوهيت دريافته است و او باقي و ابدي است و پس از مرگ دوباره به مبداء اصلي و عقل كل كه غايت غايات است باز مي گردد." جايگاه عقل در عرفان بر خلاف فلاسفه و حكما كه براي عقل و خرد انساني ارزش فراوان قائل شده اند و زمام همه امور خود را به دست عقل سپرده اند، عرفا و صاحبدلان كمترين ارزشي براي عقل و استدلال قائل نشده اند. البته قابل ذكر است كه اين عقل و استدلال مذموم و نكوهيدني به آن جنبه ثانوي عقل اشاره دارد كه مي توان به نوعي آنرا عقل معاش ناميد، زيرا، هر كه از اين عقل مادي بهره بيشتري داشته باشد، در زندگي مادي و دنيايي موفق تر و بهره مندتر است و به همان ميزان خسران ديده آخرت و حيات معنوي است. اين عقل دنيايي غير آن عقل كلي است که به نوعي با واجب الوجود فلاسفه هم يكي است و هر كه از آن عقل نصيبي برده باشد با فرشتگان پهلو مي زند بلكه رشك ملايك هم مي شود. عقل كلي در همه جا ستايش شده، در جاي جاي اثر بزرگ و جاودانه مولانا جلال الدين هم، پيوسته مورد مدح و ستايش واقع شده است. "عرفا اگر هم گاهي سخناني مي گويند كه از آن مي توان به انديشه فلسفي تعبير كرد اين انديشه يا فلسفه را بايد از همان نوع انديشه هاي ما قبل منطق ارسطويي دانست كه در تفكر عرفان گراي كهن به طور كلي يافت مي شود. چنين فلسفه اي در پي اثبات يا رد امري از طريق تعقل منطقي نيست. بلكه معرفتي را كه از راه شهود و بلاواسطه دريافته است با يقين و اعتقادي پيامبرانه بيان مي كند. در تفكر فلسفي هدف از پيش معين و معلوم است اما در عرفان از پيش نه هدف معلوم است و نه راه." امام محمد غزالي در كيمياي سعادت مي گويد: " … به سبب آنكه دروي عقل نهاده اند كار فرشتگان كند… و آدمي را فرموده اند كه: به نور عقل كه از آثار انوار فرشتگانست، تلبيس و مكر شيطان كشف مي كند تا وي رسوا شود و هيچ فتنه نتواند انگيختن…" نيز باز هم در ستايش خرد گويد: " پس آدمي را آنچه سباع را و بهايم را داده اند هست و زيادت از آن وي راكمالي داده اند – و آن عقل است- كه خداي را تعالي بدان بشناسد و جمله صنع وي بداند و بدان خويشتن از دست شهوت و غضب برهاند و اين صفت فرشتگان است و بدين صفت وي بربهايم و سباع مستولي است و همه مسخر ويند با هر چه بر روي زمين است." و نيز وي عقل را جوهري روشن و نوراني دانسته كه پس از مرگ انسان باقي مي ماند: " پس حقيقت آدمي آنست كه كمال وي و شرف وي بدوست و ديگر صفتها غريب و عاريتي است و ايشان را به مزدوري و چاكري وي فرستاده اند و براي اينست كه چون بميرد نه غضب ماند و نه شهوت. اما جوهري روشن و نوراني آراسته به معرفت حق تعالي بر صورت ملايكه تالاجرم رفيق ايشان باشد." عين القضاه در کتاب "زبده الحقايق" بحث مفصلي راجع به عقل و معرفت دارد که عفيف عسيران در مقدمه تمهيدات شرح و تفسير جامعي از آن به عمل آورده است. لب تمام مطالب و نظريات عين القضاه در مورد عقل اين است که عقل وسيله شناخت است و خطا هم در آن راه ندارد ولي نه هر شناختي و معرفتي. به گفته عين القضات عقل و خرد براي درک بعضي از موجودات آفريده شده، نه همه موجودات، يعني درست است که ما به وسيله عقل برخي موضوعات مشکل و پيچيده را حل مي نماييم اما اين دليل نمي شود که آن را در همه امور راهنما و کاردان تلقي کنيم: "… خرد براي دريافت بعضي از موجودات آفريده شده چنانکه چشم براي ديدن قسمتي از موجودات خلق شده است و از دريافت شنيدني ها و بوئيدني ها ناتوان است، همچنان عقل از ادراک بيشتر موجودات عاجز است." وي اشاره مي کند از طريق علم که مقيد به زمان و مکان است نمي توان به وجودي که ازلي و رها از زمان و مکان است پي برد:"از محالات آشکار آنست که سالک بتواند از طريق علم، به ازليت راه يابد زيرا آنکه جز به دانش نمي پردازد، در بند زمانست و رسيدن به ازليت ممکن نيست مگر پس از پاره کردن اين بند." عين القضات همچنين در تمهيدات " نسبت چشم عقل را با چشم بصيرت مانند نسبت پرتو آفتاب با ذات خورشيد مي داند و معتقد است قصور عقل در ادراك معاني عرفاني مانند قصور و هم است در ادراك معقولات." و نيز در رساله جمالي مي گويد:" انسان عقل را نبايد در امور ديني به كار ببرد مگر در حالت دفاع بر ضد مبدعان" مولوي و اعتقاد به تفاوت عقول مولوي در مثنوي درباره عقل مطالب گوناگون و به زعم بعضي متناقض دارد، اما با توجه به مقدمه اي كه ذكر شد و نيز با مطالعه بيشتر و عميق تر مثنوي اين تعارض و تناقض حل مي شود و اصولاً در مثنوي هيچ تعارضي نيست كه به وحدت نرسد چنانكه خود مولانا فرموده: "مثنوي ما دكان وحدت است." عقلي كه مولوي در جاي جاي مثنوي از آن نام مي برد يك عقل نيست بلكه عقلي است كه مراتب گوناگون دارد. خود مولوي به تفاوت عقول عقيده دارد و آنها را داراي مراتب و انواع مي داند و تفاوت در عقل بشر را با تفاوت در صورت هاي شاهدان مقايسه مي كند: اين تفاوت عقلها را نيك دان هست عقلي همچو قرص آفتاب هست عقلي چون چراغ سرخوشي در مراتب از زمين تا آسمان هست عقلي كمتر از زهره و شهاب هست عقلي چون ستاره آتشي 5/459-461 آن تفاوت هست در عقل بشر كه ميان شاهدان اندر صور 3/1537 مولوي همانند اشاعره اعتقاد به اين دارد كه درجه عقول بشري از ابتداي خلقت متفاوت بوده است، بر خلاف معتزله كه مي پندارد عقول در ابتدا يكسان بوده سپس بر اثر آموزش و تجربه عده اي سهم بيشتري مي برند و عده اي هم سهم كمتر: اختلاف عقل ها در اصل بود بر خلاف قول اهل اعتزال تجربه و تعليم بيش و كم كند باطل است اين زانكه راي كودكي بردميد انديشه اي زان طفل خرد بر وفاق سنيان بايد شنود كه عقول از اصل دارند اعتدال تا يكي را از يكي اعلم كند كه ندارد تجربه در مسلكي پير با صد تجربه بويي نبود 3/1539-1543 مولوي منبع عقل را دو گونه مي داند: 1- عقلي كه بوسيله خود فرد و تحت تحصيل و تجربه حاصل شود. 2-عقلي كه بخشش يزدان است و بدون سعي و اكتساب بدست مي آيد. وي عقل نوع اول را مايه زحمت و دردسر شخص مي داند و ليكن عقل نوع دوم را ارزشمند و مايه رحمت و سعادت مي شمرد: عقل، دو عقلست اول مكسبي از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر عقل تو افزون شود بر ديگران لوح حافظ باشي اندر دور و گشت عقل ديگر بخشش يزدان بود چون ز سينه آب دانش جوش كرد ور ره نبعش بود بسته چه غم عقل تحصيلي مثال جويها راه آبش بسته شد شد بي نوا كه در آموزي چو در مكتب صبي از معاني و زعلوم خوب و بكر ليك توباشي ز حفظ آن گران لوح محفوظ اوست كو زين در گذشت چشمه آن در ميان جان بود نه شود گنده نه ديرينه نه زرد كو همي جوشد زخانه دم به دم كان رود در خانه اي از كويها از درون خويشتن جو چشمه را 4/1960-1968 عقل کل و عقل جزئي در مثنوي با دو نوع ديگر از عقل نيز مواجه مي شويم: 1-عقل كل كه بسياري از انواع ارزشمند عقل كه در مثنوي اشاره شده تحت همين عقل جاي مي گيرد، همانند: عقل ممدوح ، عقل ايماني، عقل عقل و …. كه همان عقل مجرد علوي و مفارق از ماديات است كه انبياء و اولياء و انسان كامل را مي توان تجسمي از آن دانست يا حتي با آن يكي دانست. -عقل کل ونفس کل با انسان کامل برابر است. "از ديد مولوي انسان كامل با "لوگوس" يا عقل كل كه خالق و مدبر كاينات است، يكي است. انسان كامل تجسم عقل كل است و با نفس كلي يكي است بنابراين هيچ قدرتي بيرون از او وجود ندارد: عقل كل و نفس كل مرد خداست عرش و كرسي را مدان كزوي جداست" 5/38 " مولوي گاهي عقل كل را همانند هگل زير بناي جهان هستي معرفي مي كند" اما موضوعي كه بايد روشن شود مسئله اتحاد عقل كل با خداوند است به عقيده برخي عقل كل در نظر مولوي همان خداوند است ، درست است كه در مثنوي عقل كل فراوان ستوده شده و همواره از آن به عنوان ملجأ و پناه انسان ها و در حقيقت پدر روحاني بشر ياد مي شود: كل عالم صورت عقل كل است اين جهان يك فكرتست از عقل كل اوست باباي هر آنک اهل قل است 3/20 عقل كل شاهست و صورتها رسل 2/18 – عقل کل در برابر عظمت خداوند حيران و ناتوان است: عقل كل سرگشته و حيران تست نعلهاي باژگونه ست اي پسر زهره ني مر زهره را تا دم زند كل موجودات در فرمان تست عقل كلي را كند هم خيره سر عقل كلش گر ببند كم زند عقل كل را گفت مازاغ البصر عقل مازاغست نور خاصگان عقل جزوي مي کند هر سو نظر عقل زاغ اوستاد گورمردگان عقل كل حقيقتي است كه در عين برتري و فضل بر ساير عقول و موجودات در برابر عظمت و اراده قاهره الهي درمانده و بيچاره است. مولوي در دفتر پنجم مقصود خود را از عقل كل روشن مي سازد: عقل كل و نفس كل مرد خداست عرش و كرسي را مدان كزوي جداست – عقل کل با ملائک از يک سرشت است: اين همان عقل است كه با ملائك از يك سرشت است وحتي از ملائك نيز با شكوه تر است: چون ملك با عقل يك سررشته اند آن ملك چون مرغ با او پر گرفت لاجرم هر دو مناصر آمدند هم ملك هم عقل حق را واجدي بهر حكمت را دو صورت گشته اند وين خرد بگذاشت پر و فر گرفت هر دو خوش رو پشت همديگر شدند هر دو آدم را معين و ساجدي – عقل کل با عقل عقل يکي است: عقل تو همچون شتربان تو شتر عقل عقلند اوليا و عقل ها مي كشاند هر طرف در حكم مر بر مثال اشتران تا انتها 1/2497-2498 باز عقلي كور مد از عقل عقل كرد از عقلي به حيوانات نقل 1/3320 2- عقل جزئي كه ناقص و نارساست و براي درك حقايق امور كافي نيست و عقل مذموم و نكوهيده از تجليات اين عقل است : عقل جزوي عقل استخراج نيست عقل جزوي را وزير خود مگير عقل جزوي عشق را منكر بود جز پذيراي فن و محتاج نيست عقل كل را ساز اي سلطان وزير گر چه بنمايد كه صاحب سر بود هش چه باشد عقل كل هوشمند هوش جزوي هش بود اما نژند – عقل جزئي همچون مردارخواري در پي بدست آوردن متاع ناچيز دنيوي است: عقل جزوي كركس آمد اي مقل عقل ابدالان چو پر جبرئيل پر او با جيفه خواري متصل مي پرد تا ظلّ سدره ميل ميل 6/4138-4139 – عقل جزئي صفتي چون صفت بهايم دارد: قوه زيركي و سود جويي و تزوير در امور دنيا كه همين عقل جزوي و مذموم است و صاحب اين عقل پيوسته در صدد افزودن كاه به آخر زندگاني دنيويش است : هم مزاج خر شده است اين عقل پست فكرش اين كه چون علف آرد بدست 2/55 عقل اسير است و همي خواهد ز حق روزي بي رنج و نعمت بر طبق 2/18 – عقل جزئي مغلوب هواي نفس است: عقل تو دستور و مغلوب هواست در وجودت رهزن راه خداست 4/1246 – خطاب "لايعلمون" از طرف خداوند به کسانيکه عاقل به عقل جزئي هستند: همچنان لرزاني اين عالمان از پي اين عاقلان ذوفنون كه بودشان عقل و علم اين جهان گفت ايزد در نبي لايعلمون 3/2642-2643 به نظر مولوي روح و جان بر عقل تأثير مي گذارند و به واسطه همين تأثير است که عقل تدبير مي انديشد و ليکن عقل با استدلال ناقص خود اين نکته را درنمي يابد که آن اثر روح بوده نه خود روح: نص، وحي روح قدسي دان يقين عقل از جان گشت با ادراک وفر ليک جان در عقل تأثيري کند عقل اثر را روح پندارد و ليک و آن قياس عقل جزوي تحت اين روح او را کي شود زيرنظر؟ ز آن اثر آن عقل تدبيري کند… نور خور از قرص خور دورست نيک – وهم وظن و ترديد از آفت هاي عقل جزئي است: عقل جزوي آفتش وهم است و ظن زانکه در ظلمات شد او را وطن – عقل جزئي منکر عشق است: عقل جزئي عشق را منکر بود زيرک و داناست اما نيست، نيست او به قول و فعل يار ما بود گر چه بنمايد که صاحب سر بود تا فرشته لانشد آهر منيست چون به حکم حال آيي لابود 1/1982-1984 – عقل کل همچون شمع چشم دريا بين است و عقل جزئي همچون چشم ظاهربين: در ابيات ذيل مولوي به مقايسه عقل کلي و عقل جزئي پرداخته است: *چشم حس همچون کف دستست وبس چشم دريا ديگرست و کف دگر نيست کف را بر همه او دسترس کف بهل وزديده دريانگر 3/1269-1270 پس از اشاره اي به موارد توصيف عقل کلي و جزئي در مثنوي اين نکته قابل ذکر است که مولوي اعتقادي تمام به اين دارد که حتي عقل کلي و ممدوح نيز اگر مشيت خداوند عالم اقتضاء نکند از علم و دانائيش نمي تواند استفاده کند و بهره ببرد و اين که اگر خداوند از عقل پرتو عنايت خويش را بازگيرد زيرکي عقل مبدل به جهل و ابلهي مي شود و تمامي استدلال ها و تفکراتش نتيجه عکس مي دهد: بي خبر بود او كه آن عقل و فواد يك زمان از وي عنايت بر كند بي ز تقليب خدا باشد جماد عقل زيرك ابلهي ها مي كند 4/3729-3728 مولوي و ستايش عقل: مولوي ابياتي بسيار هم در توجيه و تعريف عقل دارد، وي همانند فلاسفه به اين قول اعتقاد دارد كه "اول ما خلق الله العقل": ني كه اول دست يزدان مجيد از دو عالم پيشتر عقل آفريد به نظر وي هر چه عقل ممدوح و ايماني در زندگي انسان بيشتر به کار گرفته شود باعث افزايش بصيرت در انسان ها مي گردد : عقل با عقل دگر دوتا شود نور افزون گشت و ره پيدا شود زانك با عقلي چو عقلي جفت شد مانع بدفعلي و بدگفت شد ور چه عقلت هست با عقل دگر با دو عقل از بس بلاها وارهي يار باش و مشورت كن اي پدر پاي خود بر اوج گردون ها نهي – در بيتي ديگر نفس را نمرود مي خواند و عقل را ابراهيم خليل الله : نفس نمرود است و عقل و جان خليل روح در عين است و نفس اندر دليل – در جاي جاي مثنوي با تكيه بر احاديث نبوي و اقوال بزرگان اشاره شده است كه فرد عاقل و خردمند همواره ارزشمند و مورد احترام است : گفت پيغمبر كه احمق هر كه هست هر كه او عاقل بود او جان ماست عقل دشنامم دهد من راضيم نبود آن دشنام او بي فايده او عدو ماست و غول ره زنست روح او وريح او ريحان ماست زانك فيضي دارد از فياضيم نبود آن مهمانيش بي مايده 4/1947-1950 راست فرموده است با ما مصطفي كانچه جاهل ديد خواهد عاقبت كارها ز آغاز اگر غيب است و سر قطب و شاهنشاه و درياي صفا عاقلان بينند زاول مرتبت عاقل اول ديد و آخر آن مصر 3/2196-2197 بس نكو گفت آن رسول خوش جواز زآنک عقلت جوهر است اين دو عرض ذره عقلت به از صوم و نماز اين دو در تكميل آن شد منقرض 5/454-455 نتيجه: مطالعه حاضر نشان مي دهد که مولوي به وجود دو نوع متفاوت عقل در بشر اذعان دارد و منبع هر کدام را نيز جداي از ديگري مي داند به همين دليل عقلي را که منبعش بخشش و فضل الهي است، به دور از هرگونه مشائبه و آلودگي مي داند و آن را مدح مي کند و مايه سعادت و رحمت مي شمارد و عقلي را که به وسيله سعي و اکتساب و تحت تحصيل و تجربه حاصل مي شود را قرين نقص و جهل و مايه زحمت و دردسر صاحبش مي داند. منابع و مآخذ: 1- آربري، آ.ج. (1358). عقل و وحي در اسلام. ترجمه حسن جوادي. تهران: انتشارات اميرکبير. 2- الفاخوري، حنّا.(1367). تاريخ فلسفه در جهان اسلام. ترجمه عبدالمجد آيتي. تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي. 3- پورنامداريان، تقي.(1382). ديدار با سيمرغ. تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي. 4- تهانوي، محمدعلي. بي تا. کشاف اصطلاحات الفنون و العلوم. مکتبه لبنان ناشرون. 5- جرجاني، علي بن محمد الشريف.(1969). التعريفات. مکتبه لبنان ناشرون. 6- جعفري، محمدتقي.(1359). عقل و عاقل و معقول. تهران: نهضت زنان مسلمان. 7- داوودي، علي مراد. بي تا. عقل در حکمت مشاء. تهران: انتشارات دهخدا. 8- شريعتي مزيناني، محمدتقي. بي تا. وحي و نبوت در پرتو قرآن. تهران: انتشارات حسينيه ارشاد. 9- عبدالحکيم، خليفه.(1352). عرفان مولوي. ترجمه احمد محمدي و احمد ميرعلايي. تهران: شرکت سهامي کتابهاي جيبي. 10- عين القضاه همداني. بي تا. تمهيدات. مقدمه و تصحيح عفيف عسيران. تهران: انتشارات منوچهري. 11- غزالي، محمد.(1371). کيمياي سعادت. تصحيح احمد آرام. تهران: انتشارات اطلاعات. 12- فروغي، محمد علي.(1360). سير حکمت در اروپا. تهران: انتشارات زوّار. 13- مولوي، مولانا جلال الدين محمد.(1379). مثنوي معنوي. به سعي و اهتمام نيکلسون. تهران: انتشارات اميرکبير