داستان آفرينش آدم (ع) و چگونگي هبوط او از بهشت در نوشته هاي عرفاني، به گونه اي نمادين و با تأويلاتي خاص همراه است.
اميد اسفندياري(معاون انجمن ايرانشناسي) زبان شيرين فارسي در سخنوري عارفانه و صوفيانه سه امام دارد حکيم سنائي و فريد الدين عطار نيشابوري و مولانا جلال الدين بلخي. سنائي خشت اول اين عمارت را نهاد، عطار اين عمارت عارفانه را بالا برد و مولانا آن را به عروج رسانيد و راست اينست که ظهور سنائي و عطار تمهيد ظهور حضرت مولانا و باعث تخليق عظيم ترين شاهکار شاعرانه عارفانه «مثنوي معنوي» شد چنانکه بقول مولانا: عطار روح بود و سنائي دو چشم او ما از پس سنائي و عطار آمديم داستان آفرينش آدم (ع) و چگونگي هبوط او از بهشت در نوشته هاي عرفاني، به گونه اي نمادين و با تأويلاتي خاص همراه است.
اين تأويلات درمجموع حول چند موضوع است از آن جمله ، چرا آدم آفريده شد؟ مقصود از آموختن اسماء به آدم چه بود؟ امانتي که به آدم سپرده شد کدام است؟ هبوط يعني چه و دراين واقعه مراد از آدم ، حوا، شيطان، شجره ، طاووس ، مار و گندم چيست ؟ ويژگيهاي آدم چيست ؟ جايگاه آدم در ميان ديگر آفريدگان کدام است و پيوند او با جهان هستي چگونه است؟ داستان خلقت آدم (ع) و قصه هاي مربوط به او چنان که از قرآن کريم و تفاسير و کتب قصص انبياء (ع) و تاريخ بر مي آيد ، داستاني است که با آفرينش آدم (ع) آغاز و با پايان يافتن عمر مقدر اين جهان و مرگ آخرين فرزندان او خاتمه مي يابد . اين داستان ، تنها داستان ابوالبشر نيست، بلکه داستان و شرح حال همة فرزندان اوست. در سرگذشت آدم (ع) بذر عمده انديشه هاي فلسفي، عرفاني ، اعتقادي و رمز و راز شادي و غم ، عشق و حرمان ، وصل و هجران و طاعت و عصيان و سير آدمي به سوي تعالي و تکامل تا به آن « جا که بجز خدا نبيند و يا فرو غلتيدنش در ژرفايي هولناک که پست ترين موجودات را از آن ننگ مي آيد نهفته است ، بدين لحاظ ، هر يک از متفکران ، فيلسوفان وعارفان و اصحاب اديان و مذاهب ، شاعران و نويسندگان ، به فراخور حال و بنا بر تلقي و برداشت خويش ، جنبه هاي مختلف داستان آدم (ع) را مورد توجه و بررسي قرار داده اند. شيخ عطار در آثار خود به مناسبتهاي مختلف به داستان بهشت آدم(ع) و هبوط او اشاراتي داشته که از ميان آثار وي در کتب منطق الطير ، الهي نامه و مصيبت نامه ، اشارات متعددي به آن شده است : منطق الطير : .. خه خه اي طاووس باغ هشت در صحبت اين مار در خونت فکند برگرفتت سدره و طوبي زراه تا نگرداني هلاک اين مار را گر خلاصي باشدت زين مار زشت حکايت طاووس : سوختي از زخم مار هفت سر وزبهشت عدن بيرونت فکند کردنت از سد طبيعت دل سياه کي شوي شايسته اين اسرار را آدمت باخاص گيرد در بهشت …. بعد از آن طاووس آمد زرنگار چون عروسي جلوه کردن ساز کرد گفت تا نقاش غيبم نقش بست گرچه من جبريل مرغانم وليک يار شد با من بيک جا مار زشت چون بدل کردتد خلوت جاي من عزم آن دارم کزين تاريک جاي من نه آن مردم که در سلطان رسم کي بود سيمرغ را پرواي من من ندارم درجهان کاري دگر عطار در قالب حکايتي زيبا سؤالي مطرح نقش پرش صد چه بل که صد هزار هرپر او جلوة آغاز کرد چينيانرا شد قلم انگشت دست رفت ب من از قضا کاري نه نيک تا بيفتادم بخواري از بهشت تخت بند پاي من شد پاي من رهبري باشد بخلدم رهنماي بس بودانيم که دردوران رسم بس بود فردوس عالي جاي من تابهشتم ره دهد باري دگر مي نمايد و آن سؤال را علت بيرون راندن آدم از بهشت است: کرد شاگردي سؤال از اوستاد گفت بود آدم همي عالي گهر هاتفي برداشت آوازي بلند هرک درهر دو جهان بيرون ما ما زوال آريم بر وي هرچ هست جاي باشد پيش جانان صد هزار هرک جز نان بچيزي زنده باشد اهل جنت را چنين آمد خبر اهل جنت چون نباشد اهل راز در مثنوي معنوي : کز بهشت آدم چرا بيرون فتاد چون بفردوسي فروآورد سر کاي بهشتت کرده از صد گونه بند سرفروآرد بچيزي دون ما زانک نتوان زد بغير دوست دست جاي بي جانان کجا آيد بکار گر همه آدم بود افکنده شد کاولين چيزي دهد آنجا جگر زان جگر خوردن زسر گيرند باز حضرت مولانا در دفتر اول مثنوي آن جا که سخن را با قصه آدم (ع) آغاز مي کند ، گندم خوردن آدم را يک قضاي الهي دانسته که اين قضا زماني که فرا مي رسد انسان نمي بيند و تمام دانش هايش نقش بر آب مي گردد و دراين جا نيز قضاي حق تعالي بر اين امر (هبوط) تعلق يافته بود و در عين حال آدم (ع) نيز مطابق خواهش نفساني خويش اقدام به خوردن گندم نمود چرا که پس از خوردن آن اظهار ندامت کرده و گريه ها سر داد و ستمکاري را به خود نسبت داد ، بنابراين اولاً هيجان نفس باعث گرديد که آدم از گندم بوده و پديد آمدن اين حالت دال بر وجود اختيار در لحظة تناول از شجره ممنوعه مي باشد. نکتة ديگري که بايد خاطر نشان شود اين است که هيچگاه خود اين دستور ، حضرت آدم (ع) را به ابهام دچار نساخته بود بلکه اين ابهام در وضع رواني آدم(ع) ايجاد گشته بود ولي ابهامي که موجه نبود ، يعني ابهامي بود که از طريق دخالت نفس صورت مي گرفت. … مدح اين آدم که نامش مي برم اين همه دانست چون آمد قضا کاي عجب نهي از پي تحريم بود؟ در دلش تأويل چون ترجيح يافت باغبان را خار چون در پاي رفت چون زحيرت رست و باز آمد براه ربنا انا ظلمنا گفت و آه اين قضا ابري بود خورشيد پوش گر ستايم تا قيامت قاصرم دانش يکي نهي شد بر وي غطا يا بتأويلي بدو توهيم بود؟ طبع درحيرت سوي گندم شتافت دزد فرصت يافت کالا برد تفت ؟ ديد برده رخت دزد از کارگاه يعني آمد ظلمت وگم گشت راه شير و اژدها شود زوهمچو موش… در تفسير اين ابيات آمده است: اين آدم دربارة يک دستور پوششي بر ديدگانش افتاد وقضا او را خيره کرد. اين پوشش از آن جا ناشي شد که با خود گفت : آيا اين نهي که خداوند دربارة گندم به من ابلاغ نموده است ، يک ممنوعيت جدي است يا اين که درجه اي از مطلوبيت دارد که مي توانم تناول نمايم؟زماني که اين تشويق رواني از او برطرف شد و گندم را خورد ، متوجه شد که دزد نفس ، رخت را از کارگاه برده است، اين باغبان که مواظب باغ بود ، اينک خاري در پايش خليد و دزد نفس فرصتي يافت و کالاها را به سرقت برد. آري اين قضاست نمي توان آن را به سادگي منظور نمود ، اين قضا مانند ابريست که مي آيد و روي خورشيد جهان افروز را مي پوشاند و شير و اژدها در مقابل آن مانند موش ناچيز مي گردند. حضرت آدم (ع) آن ذلت را به خود نسبت داد و گفت : « ربنا ظلمنا انفسنا » در صورتي که شيطان نسبت کار را به خود ناديده گرفت وهمه کار انجام شده را به خدا نسبت داد به عبارت ديگر آدم (ع)در نسبت دادن تخلف از فرمان الهي اظهارادب نمود ولي شيطان به خداوند نسبت داده و ادب را مراعات نکرد. عطار در ضمن حکايتي ديگراز حضرت رسول (ص) فقر را ، عامل اهباط آدم(ع) بر مي شمارد: مصطفي چو آمد از معراج در از براي قوت جو مي خواستش هر دو عالم ديد آن شب ارزني لاجرم چون اين و آن يکسانش بود ضعف ايمان با شدت اي ناتوان جان آدم نيز سر فقر سوخت وام مي خواست ازجهودي جو مگر وان جهود سگ گرو مي خواستش روز ديگر جو نبودش يک مني هر دو عالم زير يک فرمانش بود تو چه داني سر فقر شب روان هشت جنت را بيک گندم فروخت مولانا مي فرمايد در آن هنگام که حضرت آدم (ع) ميل به خوردن گندم نمود ، سلامت واستقامت دل او ربوده شده بود ، به همين جهت بود که دروغ وعشوه گري ابليس در او اثر کرد و مغرورش ساخت و در نتيجه آن گندم را که به جهت نهي خداوند همانند زهر کشنده بود نوش جان کرد چرا که در اين حال حس تشخيص او کور شده و به دنبال آن کژدم و گندم در نظرش يکسان گرديد: … حرص آدم چون سوي گندم فزود پس دروغ و عشوه ات را گوش کرد کژدم از گندم ندانست آن نفس زدل آدم سليمي را ربود غره گشت و زهر قاتل نوش کرد مي پرد تمييز از دست هوس… اين زندگي جاي مسامحه نيست زيرا که شيطان دشمن پدرتان آدم (ع) بود ، کينه توزيها نمود واو را از عالم اعلي به زندان زمين روانه ساخت و به عبارت ديگر آن اشاره اقليم را مات کرد و از بهشت بيرونش ساخت و در معرض آفات قرارش داد: آن عدوئي کز پدرتان کين کشيد آن شه شطرنج دل را مات کرد چند جا بندش گرفت اندر نبرد اينچنين کردست با آن پهلوان مادر و باباي ما را آن حسود کردشان آنجا برهنه و زار و خوار که زاشک چشم او روئيد نبت تو قياس گير طراريش را سوي زندانش زعليين کشيد از بهشتش سخرة آفات کرد تا بکشتي در فکندش روي زرد سست و پستش منگريد اي ديگران تاج و پيرايه بچالاکي ربود سالها بگريست آدم زار زار که چرا اندر جريدة لاست ثبت که چنان سرور کند زوريش را در جاي ديگر مي فرمايد : بندة ناچيز چه قدرتي دارد که خدا را آزمايش کند؟ آزمايش کردن سزاوار خداوند است که براي آشکار نمودن اسرار پوشيدة ما انجام مي دهد، در آن هنگام که آدم ابوالبشر مرتکب خطا شد و به دستور خداوند عمل ننمود ، آيا خطاي خود را بااين موضوع توجيه کرد که من مرتکب اين خطا شدم براي آن که مي خواستم بردباري و عنايت رباني را در مقابل اين خطا آزمايش کنم؟! کيست که قدرتت و شايستگي چنين امر جسارت آميزي را داشته باشد: … کي رسد مر بنده را کو با خدا بنده را کي زهره باشد کز فضول آن خدا را مي رسد کو امتحان تابما ما را نمايد آشکار هيچ آدم گفت حق را که ترا تا ببينم غايت حلمت شها آزمايش پيش آرد زابتلا امتحان حق کند اي گيج گول پيش آرد هر دمي با بندگان که چه داريم از عقيده در سرا امتحان کردم درين جرم و خطا؟! اه کرا باشد مجال اين کرا؟…. حضرت آدم (ع) پس از ارتکاب ترک اولي اعتراف به جرم خود نمود و ربنا ظلمنا انفسنا گفت نه بهانه اي آورد و نه تزوير بازي راه انداخت ونه لواي مکر وحيله را بر افروخت اما شيطان شقي بجاي اظهار ندامت، به بحث و قيل و قال پرداخت و ريشة جرم خود را به خداوند منتسب ساخت: از پدر آموز اي روشن جبين نه بهانه کرد و نه تزوير ساخت باز آن ابليس بحث آغاز کرد رنگ رنگ تست آغاز صباغم تويي ربنا گفت و ظلمنا پيش ازين نه لواي مکر و حيلت بر فراخت که بدم من سرخ رو کرديم زرد اصل جرم و آفت و داغم تويي.. حضرت آدم ابوالبشر (ع) جرمي را که مرتکب شد عاريتي بود ، لذا فوراً توبه نمود و جرم خود را پاک نمود ولي چون معصيت شيطان اصلي و ذاتي بود ، لذا راهي به توبه نيافت: خوي بد در ذات تو اصلي نبود آن بد عاريتي باشد که او همچو آدم زلتش عاريه بود چونک اصلي بود جرم آن ابليس کزبد اصلي نيايد جز جحود آرد اقرار و شود او توبه جو لاجرم اندرزمان توبه نمود ره نبودش جانب توبة نفيس… و اين شيطان پليد خود را جالينوس مي سازد و نفس بيمار ترا با داروهاي فريبنده دگرگون مي نمايد، وعدة مداواي او را به اولاد آدم همان وعده اي است که به پدرشان آدم (ع) دربارة گندم داد ، هاي و هوي وهيهات به راه مي اندازد و سرانجام بندي بر لبهاي آدمي زند تا مطابق با خواسته هاي او رفتار کند: خويش جالينوس سازد در دوا کين ترا سودست از درد وغمي پيش آرد هيهي و هيهات را تا فريبد نفس بيمار ترا گفت آدم را همين در گندمي وزلويشه پيچد او لبهات را … لغزش آدم ابوالبشر (ع) از شکم بود ولي شيطان را تکبر جاه پرستي به پرتگاه سقوط کشانيد، به همين جهت بود که آدم (ع) موفق به توبه گشت ولي اين ملعون ابدي تکبر ورزيد و از بازگشت بسوي خدا، خود را محروم ساخت: … زلت آدم زاشکم بود و باه لاجرم او زود استغفار کرد وان ابليس از تکبر ود و جاه وين لعين از توبه استکبار کرد … آنچه که در انسان نقش مي بنددو يا آنچه که از نقش انسان بر مي آيد ، محصولي از تقصير يا اجتهاد اوست وگرنه چرا مي بايستي حضرت آدم (ع) در مقام پشيماني بگويد: «ربنا انا ظلمنا انفسنا» آيا مي تواست بگويد ، گناه از بخت و اقبال و حکم قضا بود که من به آن اشتباه و خطا دچارشدم و احتياط و حزم سودي در بر نداشت؟! مانند شيطان که گناه خود را به گردن قضا انداخت و به خدا منسوب کرد و گفت : « رب بما اغويتني» … ورنه آدم کي بگفتي با خدا خود بگفتي کين گناه از بخت بود همچو ابليسي که گفت اغويتني بل قضا است و جهد بنده حق در تردد مانده ايم اندر دو کار ربنا انا ظلمنا انفسنا چون قضا اين بود حزم ما چه سود؟ تو شکستي جام و ما را مي زني هين مباش اعور چو ابليس خلق اين تردد کي بود بي اختيار… گرچه شيطان آدم (ع) را در لغزشگاه سختي انداخت ، ولي خداوند دستگير و پشتيبان آدم (ع) بود و اگرچه آدم (ع) را مارهاي اغوا وخطا موردحمله قرار دادند ،ولي او کوهي بود که معدن ترياق بوده و ضرر سم آن مارها را از وجودش مرتفع ساخت: … اي هوا راطب خود پنداشته برتو خنديد آنک گفتت اين دواست که خوريد اين دانه اي دو مستعين اوش لغزانيد سخت اندر زلق کوه بود آدم اگر پر مار شد بر ضعيفان صفع را بگماشته اوست کآدم را بگندم رهنماست بهر دارو تا تکونا خالدين ليک پشت و دستگيرش بود حق کان ترياقس و بي اضرار شد… خطاب «اهبطوا» جان را در پستي انداخت و شيطان ، آدم را از عبادت بهشتي محرومش ساخت: کآن ابليس از متن طين کور و کرست اهبطوا افکند جانرا در حضيض اي رفيقان زين مقيل و زآن مقال اهبطوا افکند جان را دربدن گاو کي داند که در گل گوهرست از نمازش کرد محروم اين محيض اتقوا ان الهوي حيض الرجال تا بگل پنهان بود در عدن… همچنين در ادبيات پراکنده راجع به هبوط در دفاتر مثنوي مي بينيم که : … دامن او گير کو دادت عصا … نان برون راند آدمي را از بهشت … از سوي عرشي که بودم مربط او … اول و آخر هبوط من ز زن … زان مثال برگ دي پژمرده ام .. چند با آدم ابليس افسانه کرد در نگر کآدم چها ديد از عصي نان مرا اندر بهشتي در سرشت شهوت مادر فکندم که اهبطوا… چونکه بودم روح و چون هستم بدن کز بهشت وصل گندم خورده ام چون حوا گفتنش بخور آنگاه خورد مولانا در ساليان بعد اين موضوع را بنوعي ديگر بيان مي کند: کليات شمس: داستان آدم (ع) و بهشت او و ماجراهاي گندم خوردن او : … آن دانة آدم را کز سنبل او باشد … کو بلبل شيرين فنم کو فاختة کوکو زنم بفروشم جنت را بر جان نهم جنت طاووس خوب چون صنم،کوطوطيان کوطوطيان خورده چو آدم دانه اي افتاده از کاشانه اي پريده تاج و حله شان زين افتنان زين افتنان … اگر در جنت وصلت چوآدم گندمي خوردم مرا بي حلة وصلت بدين عوري روا داري؟! شيخ عطار درحکايت سقايي که از ديگر سقا آب مي خواست: در اين حکايت ابتلاي حضرت آدم (ع) را به عشق حق مطرح مي گردد و در همين فروغ عشق بود که همه چيز خود را باخت: مي شد آن سقا مگر آبي بکف حالي اين يک آب در کف آن زمان مرد گفتش اين زمعني بي خبر گفت هين آبي ده اي بخرد مرا بودآدم را دلي ازکهنه سير کهنها جمله بيک گندم فروخت عور شد، دردي زدل سربرزدش در فروغ عشق چن ناچيز شد چون نماندش هيچ با هيچي بساخت دل زخود بگرفتن و مردن بسي الهي نامه : ديد سقايي دگر در پيش صف پيش آن يک رفت و آبي خواست از آن چون تو هم اين آب داري خوش بخور زانکه دل بگرفت از آن خود مرا از براي نو بگندم شد دلير هرچ بودش جمله در گندم بسوخت عشق آمد حلقة بر در زدش کهن و نو رفت و او هم نيز شد هرچ دستش داد در هيچي بباخت نيست کار ما و کار هر کسي در المقاله السابعه ( حکايت درخت بريده) : شيخ عطار در طي اين ابيات ، علت بيرون افتادن آدم از بهشت را با عبارت «چون آدم مرغ جان را داد دانه» ذکر مي کند و از طرفي ديگر هم مي گويد اگر آدم اين گندم را نمي خورد ، مردمان امروزه آدمخوار بودند! درختي سبز را ببريد مردي چنين گفت او که اين شاخ برومند ازآن ترست و تازه بر سر راه هنوزش نيشت آگاهي ز آزار زحال خود خبرنه اين زمانت بدام از دانه بيني مرغ جان را چو آدم مرغ جان را داد دانه ولي آدم اگر گندم نخوردي زتو گر مرغ و حيواني مي گريزند برو بگذشت ناگاه اهل دردي که بريدند ازو اين لحظه پيوند که اين دم زين بريدن نيست آگاه شود يک هفته ديگر خبردار ولي چون بر لب آيد مرغ جانت که اين دانه دهد مرغي چنان را بيفتاد از بهشت جاودانه همي مردم بجز مردم نخوردي چو زيشان مي خوري زان مي گريزند مولانا نيز در آثار خود به کرات به اين داستان اشاره مي نمايد. در يک جا حادثة گندم خوردن آدم (ع) و هبوط وي را نتيجة قضاي از پيش تعيين شدة الهي مي داند و در جايي ديگر حرص و آز و شهوت را ماية فريفتگي و اغواي آدم معرفي مي نمايد و از اين امر نتيجه مي گيرد که اين حرص و شهوت انگيزة تعلق خاطر به علايق دنيوي و کسب لذات مادي مي شود که نوعي از آن نيز از راه حلق و بوسيلة خوردن برآورده مي شود بنابراين شيفتگي نسبت به اين لذات، نور وجود انسان وجوهر امانت الهي را در وجود او تيره مي کند. و شيطان نفس را بر او چيره مي سازد، پس بايد با رياضت، اين آز و حرص و شهوت را در خويشتن از بين برد تا مجال براي تحقق جنبه هاي الهي انسان گشوده گردد. بطور کلي به عقيده مولانا در نقل داستان پيامبران داير بر اين نيست که اينها تنها يک حادثة تاريخي بوده که يک بار اتفاق افتاده است و تمام شده ، بلکه به نظر او اين داستان در وجود هر انساني تکرار مي گردد، يعني از اين ديدگاه داستان پيامبران ، مثال و مظهر عيني و محسوس حوادث مکرر و مستمر حوادث نفساني و انساني است و به عبارت ديگر هر يک از اين داستانها نقد حال هستي انسان است. نکتة ديگري که مولانا در ضمن بيان اين داستانها، گوشزد مي نمايد اين است که حقيقت همة انساها يکي است بعنوان مثال حضرت موسي (ع) نيز از نور پاک حق يعني از همان نور و نفخة الهي است که خداوند در حضرت آدم دميد و نور وجود وجوهر الهي يا نفس ناطقة همة انسانها نيز از همان نوراست. آنچه صور مختلف دارد ابدان انسانهاست و به عبارت ديگر اين شکل چراغ است که به صور مختلف ظاهر مي گردد اما نور چراغها يکي است و مبدأ و منشأيي ازلي دارد، آن کس که به ظاهر مي نگرد و به چراغ و سفال و فتيلة آن نظر دارد تفاوت و کثرت مي بيند ولي آنکه بر باطن و اصل و نور چراغ مي نگرد از کثرت مي رهد و وحدت را در همين تکثراشياء مي بيند و به قول مولانا اختلاف اديان و افراد نيز ناشي از همين نظرگاههاي مختلف و توجه به ظواهر است ، اگر نظرگاه تغيير کند و انسانها بجاي نگريستن به چراغ به نور آن بنگرند، همگي اختلافات از ميان بر مي خيزد. وجه مشترک ديگري که مولانا در ضمن بيان داستان پيامبران خاطر نشان مي سازد تضاد ميان پيامبران و دشمنانشان است که از همان آغاز با خلق آدم(ع) و وجود ابليس آغاز ميشود و در حيات ديگر پيامبران نيز تکرار مي گردد و اين امر در ميان همة پديده هاي مادي معنوي وجود دارد جز خداوند که ضدي ندارد و به همين سبب پنهان است و پيدا نيست ، تضاد ميان اشياء لازم است تا نهانيها پيدا وادراک شود و از طريق شناخت آنها خداوند نيز که حيات و جوهرحقيقي جملگي اشياست دريافت شود و وجود همين تضاد درزمينه هاي مختلف هستي، رموز خير و شر در داستان پيامبران را با زمينه هاي مختلف حيات آدمي در ارتباط با جهان هستي قابل مقايسه مي سازد. ما از آدم درد دين مي خواستيم: عطار ضمن حکايتي از داود پيامبر(ع) وجاري شدن قدر الهي بر او و سرانجام نوحه گري او با آواز حزين و هلاک شدن چهل هزار نفر از شنيدن آواز دردناک او اين گونه مي افزايد تا آدم (ع) هم مرد درد نگرديد،از رنگ و بوي بهشت پاک نشد: خواند داود پيامبر شست سال اي عجب آواز چون برداشتي باد از رفتن با ستادي خموش آب فارغ از دويدن آمدي گرچه خوش آوازيش بسيار بود لاجرم يک آدمي نگريستي عاقبت چون ضربتي خورد از قدر نوحة خود را بصحرا شد برون چون شد آواز خوش او دردناک هر که آن آواز بشنيدي ز دور تا خطاب آمد که اي داود پاک پيش از کس را نمي شد ديده تر لاجرم اکنون چون کارت اوفتاد نوحة تو چون برفت از درد کار بود آواز خوشت زين بيشتر هر چه از دردي هويدا آيد آن هرچه از درد دين مي خواستيم او چو مرد در آمد در سرشت زن کند رنگي و بوئي اختيار لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب هرکرا دل درمودت زنده شد سر نپيچد از ادب تا زنده بود بر سر خلقان زبور ذوالجلال عقل را بر جاي خود نگذاشتي برگهاي شاخ گشتي جمله گوش مرغ معزول از پريدن آمدي ليک از ماتم نبود از کار بود مي شنودي خلق و خوشي زيستي شد دل وجانش همه زير و زبر شدروان از نوحة او جوي خون اي عجب شد چل هزار آنجا هلاک گشتي اندر جان فشاندن ناصبور آدمي شد چل هزار از تو هلاک اين زمان بنگر که چون شد کارگر آتشي در روزگار اوفتاد برسرتو جان فشاندم چل هزار نوحة ماتم دگر باشد دگر خلق کشتن را بصحرا آيد آن تا جهاني را بدو آراستيم پاک شد از رنگ و از بوي بهشت مرد را با رنگ و با بوئي چکار پاي تا سر درد آمد و اضطراب در خصوصيت خدا را بنده شد لاجرم پيوسته سرافکنده بود آن دانة گندمي را که آدم در بهشت خورد ،اگرچه باعث گرديد که از بهشت بيرون رود، ولي دراين سراي قدم نهاد و منشأ نسل آدميان شد که افرادي مانند پيامبران واولياء الله از نسل او به وجود آمدند: … دام آدم دانة گندم شده باز آمد سوي دام از بهر خور تا وجودش خوشة مردم شده ساعد شه يافت او صد خطر… حضرت آدم (ع) يک گام در راه ذوق نفساني برداشت ، جدايي از بهشت دامنگير او شد، فرشتگان از او مي گريختند و براي چند گندم چه اشکها که از ديدگانش فروريخت و بقول مولانا آن گناه که آدم مرتکب آن شده بود بسيار ناچيز بود ( اصلاً گناه نبود بلکه ترک اولي بود) ولي به جهت حساسيت روح آدم مانند اين بود که موئي در چشم انساني برويد ، آدم نور ديدة ازليت بود و يک موي ناچيز در ديده همچون کوهي عظيم رخ مي نمايد. نکتة ديگري که جلال الدين در ادامة اين مطالب مي افرايد اين است که مي گويد که اگر آدم (ع) در آن حالت که مي خواست از گندم بخورد مشورت مي کرد، در هنگام پشيماني ، عذر و پوزشها نميخواست چرا که اين اصل است که هنگامي که عقل ، با عقل ديگر بطور هماهنگ فعاليت کنند از بدکاري و بدگفتاري مانع خواهند شد و برخلاف آن اگر نفسي با نفس ديگردمساز شود ، عقل نظري جزوي از کار افتاده و از مقتضاي خود که راهنمايي است عاطل و برکنار خواهد گشت: … گفت شيطان که بما أغويتني گفت آدم که ظلمنا انفسنا درگنه او از ادب پنهانش کرد بعد توبه گفتش اي آدم نه من ني که تقدير و قضاي من بد آن؟ گفت ترسيدم ادب بگذاشتم کرد فعل خود نهان ديو دني او زفعل حق نبد غافل چو ما زان گنه برخود زدن او برنخورد آفريدم در تو آن جرم و محن چون بوقت عذر کردي آن نهان؟ گفت من هم پاس آنت داشتم… در ادامة تفسير اين ابيات آمده است که « البته ما چنين داستاني را در مدارک معتبر اسلامي نداريم يعني چنين گفتگوهايي ميان آدم (ع) و خداوند در منابع اسلامي نيامده است و ظاهراً جلال الدين از ذوق و قريحه و شم داستان سراي خود اين داستان را بدين نحو بيان کرده است چنان که اين روش در موارد زيادي در مثنوي مشاهده مي شود چنان که حضرت علي بن ابيطالب (ع) به ابن ملجم مي فرمايد: غم مخور جانا شفيع تو منم مالک روحم نه ملوک تنم بنابراين جلال الدين شيوة داستان پردازي رادر تعليم و تربيت روحي بسيار با اهميت تلقي نموده و بدين لحاظ در برخي از موارد، خود واحدهاي بر داستان اضافه يا کسر مي کند تا بدين طريق سيستم اسلوب عرفاني علمي خود را توضيح دهد. حضرت آدم(ع) براي بازگشت و توجه به خدا، راه حزن و گريه و ناله را برگزيد وبه همين جهت از آن مقام والا براي اعتذار به اين خاکدان قدم نهاد: … زآنک آدم زان عتاب از اشک رست اشک تر باشد دم توبه پرست به گريـــه آمـــد آدم بر زميــن تا بود گريان و نالان و حزين آدم از فردوس و از بالاي هفت پاي ما چان از براي عذر رفت… … يک قدم رد آدم اندر ذوق نفس شد فراق صدر جنت طوق نفس همچو ديو از وي فرشته مي گريخت بهر ناني چند آب از چشم ريخت گرچه يک موبد گنه کاو جسته بود ليک آن مو در دو ديده رسته بود بود آدم ديدة نور قديم موي در ديده بود کوه عظيم گر در آنحالت بکردي مشورت در پشيماني نگفتي معذرت زانکه با عقلي چو عقلي جفت شد مانع بد فعلي و بد گفت شد نفس با نفس دگر چون يار شد عقل جزوي عاطل و بيکار شد… و شيطان ، آدم (ع) را در شطرنج زندگي مات کرد: .. جان بابا گويدت ابليس هين تا بدم بفريبدت ديو لعين اينچنين تلبيس با بابات کرد آدمي را آن سيه دل مات کرد… همان گونه که آدم ابوالبشر (ع) از بهشت بيرون افتاد ولي عنايت او را به مقام والاي خود برگردانيد و از شيطان پليد رهايش ساخت و در حقيقت اغواي شيطان نتيجه اي جز سودي که به آدم(ع) نصيب کرد وموجب لعنت بر حسودان شد، نتيجه ديگري در بر نداشت. اين لعنت الهي همانند چشم بندي بود که ديدگان آن موجود پليد را بست ، لذا گمان کردکه آن اغوا به زبان خصمش مي باشد: …آنچنان کآدم بيفتاد از بهشت ديو که بود کو ز آدم بگذرد؟ در حقيقت نفع آدم شد همه بازئي ديد و دو صد بازي نديد آتشي زد شب به کشت ديگران چشم بندي بود لعنت ديو را هم زيان جان او شد ريو وا لعنت اين باشد که گژ بينش کند تا بداند که هر آن کوبد کند رجعتش دادي که رست از ديو زشت بر چنين نطعي از او بازي برد؟! لعنت حاسد شده آن دمدمه پس ستون خيمة خود را بريد باد سوي گش او کردش روان تا زيان خصم ديد آن ريو را خو تو گويي بود آدم ديو او حاسد و خودبين و پرکينش کند عاقبت باز آيد و بر وي زند … آدمي که با عنايت خداوند شايستة تعليم اسماء گشت و حقايق را آموخت در مقابل دويدن برق آساي اين سگ (شيطان) ياراي راه رفتن ندارد. اين موجود پليد آدم(ع) را همانند يک ماهي که آن را ازيک جايگاه بلند بگيرند و بدام اندازند، از بهشت بر روي خاک انداخت در نتيجه آدم (ع) ندامت هاکشيد و نوحه ها و گريه ها سر داد: … من به حجت برنيايم بابليس آدمي کو علم الأسماء بگست از بهشت انداختن بر روي خاک نوحة انا ظلمنا مي زدي اندرون هر حديث او شرست کوست فتنة هر شريف و هر خسيس در تگ چون برق اين سگ بي تگست چون سمک درشست او شد از سماک نيست دستان و فسونش را حدي صد هزاران سحر در وي مضمرست… همچنين در ادبيات پراکنده درموضوع هبوط حضرت آدم(ع) در الهي نامه، شيخ عطار ميفرمايد: زهي آدم که پيک عشق دريافت نه ششصد سال آدم ماند غمناک چو او را گندمي بي صد بلا نيست اگراز ما زلتي آيد هم از ماست اگر حوا و آدم سهو کردند بنسيان اندر افتادند آنها بيک گندم زملک خلد سرتافت نه بهر گندمي خون ريخت بر خاک ترا هم لقمة بي غم روا نيست فراموشي ما از حجت ماست نه لعبت بازي و نه لهو کردند عفو کردي از ايشان پادشاها و در مصيب نامه: گندم ، بذر « عصي آدم»: خاک را مهد بني آدم کند از عصايي سنگ را زمزم کند باد را نُه ماهة مريم کند گندمي تخم عصي آدم کند حضرت آدم(ع) مبتلاي قرب ، بلاي قرب ديد : اين مطلب را عطار در طي حکايتي بسيار شيرين اين گونه به نظم مي کشد: بندة را امتحان مي کرد شاه گفت اين دم دامن من بر سر آر تا چو با من يک گريبانت بود چون ميان ما يکي حاصل شود جسم و جانم جسم جان تو بود بندة نادان بجست ازجايگاه گشت با شاه جهان هم پيرهن چون برون آورد سر از جيب شاه شه چو در بيحرمتي بشناختش هر که پاي از حد خود برترنهد هر که در بيحرمتي گامي نهاد بندة راتا ادب نبود نخست چون بلاي قرب ديدم آدم زدور ديد دنيا کشتزار خويشتن نيست دنيا بد اگر کاري کني همچنين مولانا مي فرمايد: … پدرت زجنت آمد زبلاي گندمي دو خواند يکروزيش پيش خود پگاه با من از يک جيب آنگه سربرآر هرچه آن من آنت بود گر خيالست از دوئي باطل شود هرچه هست آن من آن تو بود کرد بيرون سر زجيب پادشاه ذرة نشناخت حد خويشتن خويش را سر نديد آنجا يگاه تاکه دم زد سرزتن انداختش سردهد بر باد و دين بر سرنهد در شقاوت خويش را دامي نهاد بندگي از وي کجا آيددرست سوي ظلمت آشيان آمد زنور لاجرم کرد اختيار خويشتن بدشود گر عزم ديناري کني چوهواي جنتست،تو هريسه خوارچوني؟ گريه و توبة حضرت آدم (ع): … چون آدم توبه کن وارد به جنت چه و زندان آدم را رها کن … چو آدم توبه کن از خوشه چيني چو کشتي بذر، آن تست خرمن …چل سال چشم آدم درعذرداشت ماتم گفته به کودکانش بابا که « همچنين کن» …پي رضاي تو آدم گريست سيصد سال که تا زخندة وصلش گشاده گشت دهن مقايسة آدم با عقل و حوا با نفس: … يک ساعت از دو قبلگي از عقل و جان برخاستي اين عقل ما آدم بدي اين نفس ما حواستي هبوط آدم (ع) و جايگاه مار دراين ماجرا: …چو آدمي به يکي مار شد برون زبهشت ميان کژدم وماران ترا امان زکجا؟! …مقــام داشت به جنت صفي حق آدم جدا فتاد زجنت که بود مارآميز مولانا در کليات شمس، در موارد متعدد، کلمة مار را مثل اسامي ديگر حيوانات بدون اشاره به داستاني آورده است، اما در ابيات فوق ، اشاره به مار با داستان آدم(ع) مربوط مي شود. در زمينة داستان آدم(ع) به دو صفت ويژه و غالب مار تکيه گرديده است؛ يکي ظاهر آراسته و ديگري نيش نهان و زهر آگين که ماية هلاکت است. براساس اين دو صفت مشهور و غالب، مار را هم مي توان رمز افراد ظاهر الصلاح و فريبکار دانست که با ظاهر آراسته و باطن پليد، انسان را فريفته و سپس گمراه مي کنند و هم مي توان آن را رمز تعلقات دنيوي از هر نوع که نفس را بسوي خود مي کشند و او را اسير لذات زودگذر و بي ارزش خود مي گردانند محسوب نمود. نتيجه دلبستگي به اين ظواهر ناپايدار ، سبب غفلت از حقايق و معارف روحاني و لذات حقيقي و معنوي و استغراق نفس در اميال وشهوات فاني و دنيوي مي گردد و اين که در داستان آدم(ع) شيطان در سر مار پنهان مي شود و يا در دهان وي پنهان مي گردد تا به بهشت راه مي يابد و آدم و حوا را اغوا و سرانجام از بهشت جدا مي کند، خود تصويري از تضاد ظاهر و باطن افراد نادرست و انديشه هاي پليد و سخنان دلفريب آنهاست. « … کيفيت فريب خوردن آدم وحوا از ابليس که در دهان يا سرمار پنهان مي شود ، تمثيل پند آميزي است تا انسان را به پرهيز از آميزش با ظاهر آراستگان کج انديش وا دارد و به او بياموزد که تنها فريفتة ظاهر خوش و دلفريب افراد و اشياء و سخنان نگردد و به باطن و حقيقت مکتوم هر چيز نيز توجه کند.» *** ما بصد خرمن پندار زره چون نرويم چون ره آدم بيدار بيکدانه زدند *** اگر من روزي زخدمت گشتم فرد صد بار دلم از آن پشيماني خورد جانــا به يکي گناه از بنده مگرد من آدميم ، گنه نخست آدم کرد