يوم المبعث والمعراج

يوم المبعث والمعراج[1]

در نعت رسول‏اكرم(ص) به مذاق تصوّف و مسلك عرفان به‏لسان علمى با اشاره به تفسير سوره ضحى و انشراح

به‏نام خداى بخشايشگر مهربان كه نام او سردفتر و مبدأ قرآن صدر محمّدى است و مقدّمه و سرلوحه هريك از سُوَر فرقانى است. هر سوره نامه مختومه فردى از نمايندگان الهى است كه همه در محمّد(ص) جمعند و وصف رحمن و رحيم ظاهر در خاتم‏النبيّين است كه رحمة للعالمين است.

ستايش معبودى را سزا است كه عبد خاصّ خالص خود را به‏سوى اِنس و جان فرستاده كه اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله تا به شاهراه مسلمانيشان رهنما شود و سرمشق بندگى گردد و جان‏ها را به پرتو باطن خود به‏نور عبوديّت روشن سازد. و وى را لياقت حمد عطا كرده محمّدنام و احمد و محمودش لقب بخشيده و لواء حمد كه جامعيّت همه نيكويى‏ها است و كمال در تمام خوبى‏ها است به‏دستش داده. مظهر تمام ذات و مجلاى كلّ صفاتش فرمود و اسماء مناسب هر زمان را به نوع اكمل در او هويدا ساخته.

سلام بى‏پايان و درود فراوان نثار روان‏هاى مقرّبان پيشگاه احديّت، خاصّه پيمبرى كه خدا در قرآن مجيد و كلام حميد، وى را به تحيّت خود مخصوص كرده مؤمنين را نيز مأمور به‏صلوات بر او نمود كه يا ايّها الّذين آمنوا صَلّوا عليه و سَلّموا تسليما و فرشتگان نسبت بدو سرِ كرنش فرود آورده و به محبّت خاندان وى مفتخر و به‏خدمت آستان او ممتاز شده‏اند. انبيا به او متوسّل و اوليا از حضرتش كسب فيض نمودند و همه خلايق را دست توسّل به‏دامان او و روى نياز بر آستان او و اميد شفاعت از او است. درّه بيضاء، مبدأ پيدا و نهان و جامع وجوب و امكان و زبده جهان و جهانيان مرآت احديّت و ظهور و احديّت.

احد در ميم احمد گشت ظاهر

در اين  دور  اوّل  آمد  عين آخر

ز احمد تا احد يك ميم فرق است

جهانى اندر آن يك‏ميم غرق است

خورشيدى كه به اشاره دست او ماه شكافت و بدرى كه خورشيد عالمتاب از او فروغ يافت. باغبانى كه ريشه علف هرز جاهليّت از كَرت گيتى برانداخت، مقتدرى كه بتان شرك را سرنگون ساخت، سلطانى كه شيطان را از ورود به آسمان ممنوع ساخت، خاتم كلّ فى‏الكلّ حبيب اللّه‏ محمّد(ص) بن عبداللّه‏ باد الى ابدالآباد. سپس به ذكر مطالبى چند مناسبا للمقام مزاحمت مى‏دهد:

هر بشرى را راى راهى است به‏سوى حق كه مبدأ اين راه مقام انانيت و نفس امّاره و اسفل السافلين طبيعت است و رونده آن جان و مَرْكب آن نفس و قدم آن همّت و منازلِ آن مراتبِ دل و مراحلِ آن حسن گفتار و نيكى رفتار و پندار و وسايل آن ذكر و فكر و صراطِ آن دل و ملكوتِ سالك و پيمودنِ آن درآمدنِ از خوديّت و برانداختنِ تعيّن و حدّ و تصفيه و تجليه و تحلّى دل به اوصاف حسنه و ساير شئونات جان است، و مقصدِ اين راه وصول به‏حقّ است كه در كنه ذات و يا سرّ و اخفاى هر جان وى را خانه است.

بيرون ز تو نيست هرچه در عالم هست

از خود بطلب هر آنچه خواهى كه تويى

و با اينكه حق در همه‏جا حاضر و ناظر و در كلّ عوالم ظاهر است و در دلِ هركس جا و مأوى دارد، حجاب خوديّت بنده را مانع حضور شده و از بارگاه قرب به ساليان دراز دور انداخته، لهذا در خرق سموات ملكوت و دريدن حُجُب و در نورديدن عوالم معنى جان را كمك كارى مناسب لازم است كه الرّفيق ثمّ الطّريق كه انسان به‏خود از خود نرود و به غيب كلّ نرسد. طى صراطِ مزبور را راهنمايى جسمانى ملكوتى لازم است كه خود به‏مقصد واصل شده و در بحر محيط مستغرق و در ذات واحد مطلق فانى شده و در ذرّات موجودات مانند جان در بدن سريان داشته باشد تا ملكوت وى بر باطن راهرو محيط بوده، تواند از جنبه فنا تجلّيات خدا را مجلا گردد و با دست بقا به دل سالك رسانده. راهبر مذكور از نوع انسان است تا به‏واسطه جسمانيّت و همنوعى اتّصال به آن بشر را ميسّر باشد و انس ظاهرى نيز پيدا شود. از اين‏رو در خبر وارد شده كه اگر در زمانى مظهرى از جانب حق در عالم نباشد زمين اهل آن را فرو برد.

نماينده خدا در زمانى به‏عنوان نبوّت و در دورى به نمايش ولايت ظهور دارد. ولايت وحدت است در كثرت و جذب در سلوك، نبوّت كثرت است در وحدت و سلوك در جذب، ولايت فنا است از انانيّت در حدّ بيحدّى، نبوّت بقاء است به خدا در عالم بى‏تعيّنى، ولايت سفر است و هجرت از خود به‏خدا، نبوّت برگشت از حقّ است به‏سوى خلق و دورى بَعد از قرب كه محمّد هوالحجاب، تا در مهجورى قرب‏ها حاصل كند و در تاريكى روشنايى‏ها كه منتها درجه توحيد رؤيتِ واحد حقيقى است در همه عوالم كه ما رأيت شيئا الاّ و رأيت اللّه‏ فيه. ولايت تبشير است و بردن بر راه و روشن‏كردن، نبوّت انذار است و نماياندن راه. و اگرچه در نبى نبوّت و در ولى ولايت ظاهر است ولى هر نبى ولى است كه نبوّت بدون ولايت صورت نگيرد و هر ولى به‏عنوان خلافت نبى است كه بدون آن وجهه جنبه شريعت كه سعه و احاطه است ظاهر نشود. و ولايت را كلّيت و اطلاق نباشد، و چو ولايت مطلقه كلّيه در على بن ابى‏طالب(ع) اظهر و نبوّت فردِ كاملِ آن محمّد بود لذا از ولايت به على و از نبوّت به محمّد در لسان اهل‏اللّه‏ تعبير شده. و چون محمّد در نبوّت كه جهت كمال و احاطه است اكمل انبيا بود پس تمام انبيا و اوليا در رتبه نبوّت اصلى و فرعى خود فرزندان اويند، اگرچه آدم باشد كه ابوالبشر است و تماما از او فيوضات و تجلّيات گيرند كه آن حضرت در دريافت فيض از حريم فيّاض على‏الاطلاق مقدّم بر همه است كه اوّل ما خلق‏اللّه‏ نورى.

آن زمانش در نبوّت حق ستود

كه نشان از هستى عالم نبود

در برگشت نيز به‏واسطه او رسانند و خلق را بدو سپارند و در او ناپديد گردند كه انا والسّاعة كهاتين بر او ختم آمده، پايان اين راه در او منزل شده: ادعوا الى‏اللّه‏. و اين است يك معنى لا نبىّ بعدى. پس در عالم حقيقت نبى‏اى نيست جز محمّد كه همه در او گم‏اند و فانى و مضمحل، با اينكه هريك در زمان خودْ محمّد است و ظهور شأنى از شؤون وى كه اوّلنا محمّد و اوسطنا محمّد و آخرنا محمّد.

بود نور نبى خورشيد اعظم

گه از موسى پديد و گه ز آدم

و معناى العلمآء ورثة الانبيا و سرّ سلمان منّا اهل البيت و رمز الشيخ فى قومه كانّبىّ فى امّته اين است. و به اين معنى محمّد
نور است براى ساير انبيا و هم حجاب و سايرين عباد صالحين‏اند و آل اويند و اهل بيت محسوبند و به‏تناسب ارتباطشان به وى از خصوصيّات حضرتش ارث مى‏برند. يعنى او را به ساير انبيا و همه اوليا همان نسبت است كه آنان را به ساير خلق كه چنان‏كه ايشان را در مقامى نحن صنائع اللّه‏ والخلق بعد صنائع لنا و در مرتبه‏اى لنا مع‏اللّه‏ حالات حالةٌ نحن هو و حالة هو نحن و حالة هوهو و نحن نحن لايق است، محمّد را نسبت به آنان همان سمت است كه لى مع‏اللّه‏ وقت لا يسعنى فيه ملك مقرّب و لا نبىّ مرسل.

گنجينه لطف و قهر اوئى

بهر تو همه تو بهر اوئى

 فى القدسى: خلقت الخلق لاجلك و خلقتك لاجلى.

تابان چو گشت مهر جمال محمّدى

ذرّات كون يافت حيات مؤبّدى

نقّاش صنع نقش جهان را چو مى‏نگاشت

بودش مراد صورت زيباى احمدى

پس همه ريزه‏خوار سفره او و خوشه‏چين خرمن ويند.

گرنه با اخلاص او همدم شدى

آدم خاكى كجا آدم شدى

ورنه در كشتى اخلاصش شدى

نوح كى خرگاه بر جودىّ زدى

ور عطاى او نمى‏گشتى دليل

زآتش نمرود كى رستى خليل

پرده گر وى برنيفكندى ز كار

كى شدى نور ولايت آشكار

هريك از كتب آسمانى نسبت به قرآن محمّدى حرفى است از كتاب خدا و هر شريعت مُنزله سماوى، جمله‏اى از كلام او تبارك و تعالى نبوّت و رسالت و ولايتِ هركدام از نمايندگان خدا سوره‏اى از قرآن جمع‏الجمعى رسالت محمّدى. محمّد قيامت است و همه در او جمعند و امّت همه امّت اويند و او خود همه بود و هست. اين بود كه ابوطالب كه مربّى حضرتش بود در زمانى كه جنابش مبعوث نشده و وى را واسطه در كار بود، او مأمورش به رياضت نموده بود، پس از بعثت تسليم وى شده سر بدو سپرد و دل به دلدار داده، پرورده خود را فرزند شد و فضايل همه انبيا از صفاى آدم و رقّت نوح و خلّت ابراهيم و زبان اسماعيل و جمال يوسف و بشارت يعقوب و صداى داود و زهد يحيى و كرم عيسى و غيره در او موجود و مندرج بود.

محمّد و على يك جان است در دو تن و يا يك ذات در دو صفت و يا يك حقيقت به دو اعتبار و يا يك شخص در دو لباس، هر دو با همند. على اگرچه به‏ظاهر پس از موت بشريّت محمّد ولىّ‏اللّه‏ بود ولى خود محمّد بود. به جنبه خلافت محمّد هم با على بود و از مقام ولايت خود به لايسعنى تعبير فرمود. على وحدت در كثرت و رؤيت حق در خلق داشت كه

سراسر جهان و هرچه در او است

عكس يك پرتويى است از رخ دوست

بر محمّد كثرت در وحدت و ديدن خلق در حق غالب بود كه بسيط الحقيقة كلّ الآشياء. چون تو دارم همه دارم اگرم هيچ نباشد. محمّد شهرستان علم حقّ است و على آن شهر را در، يا به عبارت ديگر على درِ ورودى است و محمّد صدورى، و به اين جهت است كه در موقع رفتن به‏خواب كه برادر موت و نمونه از فنا و رفتن به ملكوت برزخى و عالم مثال جزوى است، توسّل در اوراد فقرى به على مرتضى بيشتر و تكرار نام و اصرار بر غلبه ولايت او و تأكيد در ظهور آن لطيفه مهم‏تر است تا به دروازه شهرِ مزبور رسد كه يا حار حمدان مَنْ يَمت يرنى من مؤمن او منافق قبلاً. يعرفنى طرفه و اعرفه بشخصه و اسمه و ما فعلا.

اى كه گفتى فمن يمت يرنى

جان فداى كلام دلجويت

كاش روزى هزار مرتبه من

مردمى تا بديدمى رويت

(با اينكه در اوّل و آخر اوراد توسّل مختصر و مفصّل به وجهه جامعيّت است) و در هنگام بيدارشدن كه نمونه‏اى از بعثت و قيامت و بقا است، توسّل به محمّد مصطفى اهمّ است كه در برگشت ظهور و غلبه آن وجهه دست دهد و حضور تام پيدا شود، چنان‏كه در آخر نماز كه معراج مؤمن است حضور آخر كار و سلام بر آن بزرگوار لازم است.

شده او پيش و دلها جمله در پى

گرفته دست دلها دامن وى

مقام دلگشايش جمع جمع است

جمال جانفزايش شمع جمع است

و كلّيات مراتب ولايت مطلقه كه ظهورات حضرت است چهارده است كه و قد آتيناك سبعا من المثّانى والقرآن العظيم.

محمّد حيثيّت جسمانيّت از ميان برداشت و لوازم بشريّت به عوالم بالا سير داد، ملكوت را به ملك و جسم و قواى جسمى سرايت داد. تن او حكم جان گرفت، جسم و دل و جان وى را از تجلّياتِ انوار ربّانى مانع و حجابى نبود. خوديّت و انانيّت خدايى و ظهور كبرياى الهى شده بود كه شيطانى اسلم على يدى فرمود، لذا بدنِ وى را سايه نبود. سايه در شاخص تيره است و محمّد را ظلمت نبود تا سايه افكند. مقدار سايه هر شاخص در روى زمين به حسب ساعات روز و نسبت به روزهاى سال و به عرض شهرها متفاوت مى‏شود و سمتِ آن نيز مختلف است، مثلاً در شمال خط استوا در اماكنى كه عرض آن بيشتر از ميل كلّى است در تمام سال جنوبى است و در بلادى كه مساوى ميل كلّى باشد در اوّل جدى شرقى و غربى و در ساير ايّام جنوبى است و در شهرى كه كمتر از ميل كلّى باشد تا زمانى كه انحراف شمس در شمال معدل‏النّهار به ميل كلّى نرسيده جنوبى و در ايّام مطابقت آن دو، شرقى و غربى و در ايّام افزايش از ميل كلّى شمالى است و در جنوب خط استوا بالعكس. و در خط استوا از اوّل حمل تا آخر سنبله شمالى و از اوّل ميزان تا آخر حوت جنوبى و در اوّل حمل و ميزان كه ارتفاع در طرف صبح و عصر شرقى و غرب است، قبل از ظهر شرقى و از ظهر به‏بعد غربى است (نه جنوبى و نه شمالى) و ارتفاعِ اصطلاحى در موقعِ ظهر تعيين مى‏شود كه آفتاب در مدار نصف‏النّهار واقع است و حدّاكثر ارتفاع در خطّ استوا در اوّل حمل و ميزان نود درجه است كه ربع دايره است و مافوقى در آن متصوّر نيست. لذا اگر در آن اماكن شاخصى بر سطح مستوى افقى عمود سازند آن را سايه نخواهد بود هكذا ارتفاع خورشيدهاى حقيقت در آسمان‏هاى نبوّت و جوّ لايتناهى ولايت مختلف است. ارتفاع شمس وجود احمدى كه به قاب قوسين رسيده يا از آن هم به خدا نزديكتر شده از سايرين پيش‏تر و به منتها درجه رسيده كه والشّمس را اشاره به او است لذا سايه‏اش نماند ظلّ ممدود خدا و محيط كل شده و به بى‏حدّى رسيده. هيچ چيز از بى‏حدّى خارج نباشد همه در او گم است و تابش نور او به همه است (علوّ و سفل، غيب و شهادت، جنّ و انس، مؤمن و كافر) كه فرمود: من رآنى فقد رأى الحق. و به اين سبب بود كه كفّار كه جنسيّت نداشتند و به‏حكم فساد طينت نتوانستند بگروند، پس از مشاهده حال وحى گفتند: انظروا الى عينيه كانّهما عينا مجنون. با اين جلوه كه به اعلى درجه رسيد وى را نبينند كه ظلمت غفلت حجاب نظر دل شده كه تريهم ينظرون اليك و هم لا يبصرون و در آيه ديگر: و لهم اعين لا يبصرون بها. كسى كه سال‏هاى متمادى در حضورش به‏سر برد وى را به‏حقيقت نديد و اويس كه به‏صورت حضورش مشرّف نشده بود و به بصيرت ديده بود، نشانى‏ها داد كه او ندانست.

نور چهره محمّدى به‏حدّى متجلّى بود كه نور چراغ در جنبِ آن گم بود كه روشنايى ولى و نبى جزء در جنبِ كلّ ناپديد است و همه بالنّسبة به حضرت خاتم جزئند. حُميراء سوزن در شب تاريك به نور روى وى پيدا نمود كه نورِ حقيقت فكر را روشن نموده، امورِ دقيقه مخفيّه از نظر دل را كه از سوزن شبِ تار مخفى‏تر باشد بر اهل آن هويدا مى‏سازد. و دو نور از سمت راست و چپ او نمايان بود كه گوئيا خضر بود. اين نور را با سيه‏چردگى و گندم‏گونى رخسار ظاهرى منافات نيست بلكه ملاحت و خال هاشمى كه بر چهره بشرى داشت مزيد معنويّت شده بود. در مجمع البحرين غيب و شهادت شب معراج ندا از مصدرِ ربِّ جليل در رسيد كه اى جبرئيل چهره محبوب خود را در پس هفتاد پرده غيرت نهفته‏ايم، امشب را يك حجاب بردار تا مختصرى نور رخسارِ وى در انظارِ ساكنانِ عالمِ بالا پديدار گردد. روح‏الامين اطاعت نمود، بر اثر تلؤلؤ جمال بى‏مثال وى از پس شصت و نُه حجاب، نه عرش و كرسى را نورى باقى ماند و نه آفتاب و ماه را ظهورى. خطاب رسيد: يا محمّد چرا چندين غم امّت مى‏خورى كه از كشف يك نقاب همه انوار ناچيز شدند. عجب مدار كه در قيامت كه تمام هفتاد حجاب برداريم ظلمت معاصى همه امّت كه در دل‏هايشان متراكم است ناپديد گردد.

و از اين‏رو توانم گفت: روى جهانيان را آيه نور و عالميان را كوه طور بود، كثرات را نشانى توحيد، و قرب و منزلتش نزد بارى چندان بود كه به روى وى سوگند ياد كرده، والضّحى مى‏فرمايد. از سياهى موى او ظلمت كثرات پديد گرديد و جعد گيسوى او سموات و ارض گرديد تا مصداق آيه نور واقع شود كه والّليل اذا سجى. داراى عصمت ذاتى بود و امّى بود و علم و مقامات وى فطرى بود نه كسبى داخلى بود نه خارجى دائمى بود، نه موقّتى كه ما ودّعك ربّك. حبيب الهى بود كه: و ما قلى.

جامع دو جهت بود كه از جهت ولايت عرض مى‏كرد: بارالها چه كرده‏ام كه به وحى‏ام از خود دور فرمايى و گاه يا ليت ربّ محمّد لم يخلق محمّدا را مى‏سرود. و از جنبه نبوّتى، امّت خواست و حتّى به سَقَط آنان (ضعيف الايمان كه در فرزندى طريقتى و بنوّت معنوى به منزله سقط مى‏باشند) مباهات نمود تا كسى را گستاخى ردّ مؤمنين نرسد.

قوّت قواى جسمى به‏حدّى بود كه چهل شبانه‏روز در هواى گرم بر روى سنگ صحرا بر سر انگشت پا ايستاده به عبادت مشغول و محو سبحات جلال و مستغرق جمال ذوالجلال بود و تعداد زوجاتش به سيزده رسيد، و قواى روحى‏اش چندان‏كه عدالت درباره آنان از دست نداد. و يك جهتى تا به‏حدّى مستولى بود كه سيرى را كه سايرين با روح رفته و در حدّ معيّن واقف مى‏شدند، حضرتش با تن در كمترين مدّت و نزديك‏ترين وقت انجام داده و در مرحله‏اى وقفه ننمود و از همه درگذشته تا به بى‏حدّى رسيده از جهت بيرون رفته از عالم مكان و از حدّ امكان اعلا رفته و در لامكان مأوى گزيد، از زمان گذر كرده. در آخرالزّمان به شفاعت گنه‏كاران كه موردتوجّه آن حضرت بود به شستشوى دل‏هاى معصيت‏كاران مشغول است و عاقبت و شفاعت و هدايت همه در شصت او است كه: و للآخرة خيرٌ لك من الاولى و لسوف يعطيك ربّك فترْضى. يتيمى است كه از غير خدا رشته محبّت گسسته و در قرب او ادنى مأوا گرفته كه الم يجدك يتيما فآوى، هادى‏اى كه به حفظ الهى از هرگونه گمراهى و هر نوع لغزش بركنار و دل بينايش هميشه به ياد خدا بيدار و از هرچه جز خدا است بيزار است كه وجدك ضالاًّ فهدى، درويشى كه خزاين آسمان‏ها در چنتاىِ فقرِ او جمع و كليه انبار رزق‏ها در كشكول او ضبط است، پوست تختِ او عرش خدا و تبرزين او ذكر لافتى و بوق او صور اسرافيل و جان‏دادن مرده‏ها، و رشمه او تاجِ قل تعالوا الى آخرها است.

نادارى و بى‏بضاعتى كه سرمايه تجارت خلقت كه صفات حسنه و خصال پسنديده است در صندوق سينه وى موجود است. با اين همه ثروت، فقير الى‏اللّه‏ است و به نادارى فخريه نمود و مى‏فرمايد: شريعت گفتار و طريقت رفتار و حقيقت حالات و روحيات و پندار و معرفت سرمايه تجارتِ من است، عقل مرا ريشه شجره ديانت و محبّت اساس و پايه بنيان ايمان من است، شوق به خدايم مركب رهوار، و خوف از خدا مرا يار، و دانايى اسلحه كارزار من است. حلم مرا هم‏صحبت و توكّلم ثروت و قناعتم گنج استغنا و ملك لايفنا است، راستى مرا مسكن و يقينم وطن است، احتياج و نادارى شرافتمندى من است، و به احتياج خود افتخار مى‏كنم بر ساير انبيا و مرسلين.

آرى وى از غيرخدا بى‏نياز و به نيازمندى به‏سوى حق جلّ و علا سرافراز است، آنچه داشته به ايزد تقدّس و تعالى تسليم نموده و خاتم ملك در خلوتخانه حريم كبريا سپرده، سكه دل به ضرّاب حقيقى مجوّز خواست و اراده بقا در مطلق هديه كرده، دستمال تن كه ساتر عوالم دل است با تمام محتويات به عالم بالا سير داده. ودع نفسك و تعال شنيده و تسليم تصرّفات غيبى شده و درنتيجه خزينه ملك مالك الملوك حقيقى به‏كف آورد و بر همه جهانيان كه عائله ويند ايثار فرمود كه روزى حيات صورى و معنوى و كمالات ظاهرى و باطنى در شب قدر كه صدر محمّدى است مقدّر شده كه: وجدك عائلاً فاغنى. صاحب خُلق عظيمى كه احدى از خلايق را از كرم خود دور نسازد و متحيّران وادى غفلت و ضلالت را دستگيرى نمايد و دست رد بر سينه هيچ متوسّلى و داعئى نگذارد و از نعمت معنويّت خود همه را بهره‏ور سازد و پاكى باطن خود كه در پاى بيكران موّاج رحمت است، زنگار معاصى و آلايش بيگانگى و دورى را از دل امّت ببرد كه امّا اليتيم فلا تقهر و امّا السائل فلا تنهر و اما بنعمة ربّك فحدّث.

آن ذات مقدّسى كه سينه او از حبّ خدا شرحه‏شرحه گشته و به تسبيح و سجود و عبادت و يقين ظهور علم خدايى شده و با علم اوّلين و آخرين قرين گرديده و در اوان طفوليّت و اوّل سلوك صراط معرفت فرشتگان خدايى زنگار غيريّت از آينه دل وى زدوده و قلب او را شست‏وشو و نقطه سفيدى دل او را توسعه داده و سينه‏اش از انوار و آثار الهى پر ساخته و علم سابق و لاحق به وى ريزش داده و صدر نازنينش بر اثر حلم و درنتيجه علم مظهر سعه خدايى و سلطان حقيقى را كرسى شده است كه الَم نشرح لك صدرك. آن پاك طينتى كه عبادات خالصه خود را لايق حق ندانسته و از خود و عمل خود استغفار نمود و گناهان امّت را طلب مغفرت كرد تا مورد ليغفرلك اللّه‏ شد كه وضعنا عنك وزرك الّذى انقض ظهرك، رفع، و بلند مقامى كه درجات ذكر و فكر و عبادت و معرفت را درنورديده و از همگان برتر رفته و سختى رياضات و مشقّات سلوك و ايذاء معصيتِ امّت را به لذّت حضور و عبديّت تبديل نموده و از هرچه غير خدا فارغ و بدو راغب است كه و رفعنا لك ذكرك فانّ مع العسر يسرا انّ مع العسر يسرا فاذا فرغت فانصب و الى ربّك فارغب 

در پايان سخن از باطن آن بزرگوار اصلاح روحيّات جامعه مسلمين و رفعت اسلام و اسلاميان را درخواست نموده و اين عيد خجسته و جشن فرخنده را به عموم مسلمين عالم خاصّه آقايان حاضر اين انجمن تبريك عرض مى‏كنم.


[1]. متن خطابه مرحوم آقاى حاج ابوالقاسم نورنژاد گنابادى(متوفی در17 مهر ماه 1346در مشهد)كه به‏مناسبت روز مبعث و معراج پيامبر در 27 رجب سال 1364 قمرى مطابق با هفدهم تيرماه 1324 شمسى در ميان جمعى ايراد كرده‏اند. مرحوم آقاى نورنژاد ششمین فرزند جناب حاج ملاعلى نورعليشاه گنابادى و برادر حضرت آقاى حاج شيخ محمّدحسن صالح‏عليشاه بودند.ایشان علاوه بر داشتن مراتب علمی،درویشی وارسته و سالک الی الله بودند که از جانب حضرت رضاعلیشاه مامور به ارشادو دستگیری با لقب “درویش صابرعلی” شده بودند. شرح حال مفصل ترشان در کتاب “خورشید تابنده”، ص 6-794 آمده است.