سیدحسین رونقی: آنجا هوا برای نفس کشیدن کم بود…؛ روایتی دیگر از آنچه در پنجشنبه سیاه بند ۳۵۰ اوین گذشت

حسین رونقی ملکیکلمه – سیدحسین رونقی: بازگو کردن برخی وقایع به مراتب تلخ تر از خود آن است و این داستان تلخ امروز من و زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ است. آنچه شاهد آن بود تمام رخدادهای ۵ سال گذشته را برای من زنده می کرد. کتک خوردن مردم در خیابان، بازداشت ها و انفرادی ها، حمله به کوی دانشگاه و واقعه کم انگیز کهریزک. پنجشنبه بود. عده ای به ما هجوم آورده بودند تا هویت، حیثیت و شخصیت ما را خدشه دار کنند و همانگونه که در حرفهایشان می گفتند: “چهار سال به اینها رو داده ایم حالا باید رویشان را کم کنیم” آمده بودند تا روی ما را کم کنند و به ما بگویند که اگر می خواهید بایستید باید خرد شوید، باید تحقیر شوید، باید ناسزا بشنوید.

صبح پنج شنبه ساعت از ۹ گذشته بود یکدفعه صدای چند نفر را که وارد اتاق شده بودند شنیدم با لحن بسیار بد گفت:” زودباش بیا بیرون” گفتم اجازه بده لباس بپوشم بیاییم” با لحن خشن تر گفت:” نمی خواهد زود بیا بیرون” بین همین بحث ها یاد روز اول بازداشتم در سال ۸۸ افتادم که اجازه ندادند لباس بپوشم. به صورت غیراخلاقی و غیر عرفی بازرسی بدنی شدیم و همه را به حیاط بند فرستاند و در را بستند. در ابتدا همه فکر کردیم که همه هم بندیانمان به حیاط آمده اند اما اینگونه نبود.

صدای فریاد دوستانمان را شنیدیم، از پنجره ها که داخل را نگاه کردیم واقعه ای تلخ همه را شوکه کرد. کتک زدن، پاره کردن لباس، فحاشی و توهین و کشیدن زندانیان بر روی زمین، همین ها کافی بود تا همه ی هم بندیان به سوی در حیاط بند بروند و با شعار دادن اعتراض کنند. در شکست، بسیاری وارد بند شدند آنجا بود که دیدیم چگونه بچه ها را از تونل باتون می گذرانند و کتک می زنند بدون هیچ رحم، انصاف و وجدانی. آقای رجایی با صدای رسا فریاد می زد و اعتراض می کرد و می گفت “نزنید” و ما هم کاری جز اعتراض و گفتن “نزنید” نمی توانستیم بکنیم.

ده ها مامور لباس شخصی و گارد حفاظت زندان به ما حمله کردند و ناجوانمردانه بر سر و بدن ما می زدند. صحنه یی باور نکردنی بود. باتون ها بر سر و صورت آقای علیرضا رجایی، اکبر امینی، بهزاد عرب گل فرود می آمدند و آن ناجوانمردان لحظه ای درنگ و تامل نمی کردند که اینها زندانی اند، بی دفاع اند و از همه بالاتر انسان اند و شأن و منزلتی دارند. چرا باید اینگونه کنیم ما !؟

لباس شخصی ها درشت هیکل بودند. گویا فقط برای کتک زدن آمده اند، همه زندانیان را با ضرب و شتم باتون، میله و مشت و لگد به حیاط عقب راندند و آنجا احساس پیروزی می کردند. ضربات در تونل باتون شدید تر شد، فحاشی ها و تهدید ها عریان تر شدند، به علیرضا رجایی می گفتند: “حساب تو را بعدا می رسیم”. شوکه شده بودیم، با سر و صورت زخمی و خونین فقط نظاره یک حادثه عاشورایی و سقوط حرمت انسان بودیم. به این می اندیشیدیم که مظلومیت و بی پناهی یک زندانی، مرز ندارد؛ که اگر مرز داشت صدای خانواده اش و عشق آنها را از وی دریغ نمی کردند. مهاجمان رحم، وجدان و انسانیت را فراموش کرده و چهره خشن از خود به تصویر می کشیدند.

آن نابکاران می خواستند غرور، شخصیت و حیثیت ما را با باتون و ارعاب لگدمال کنند که ناکام ماندند. ایمان، باور و غرورم اجازه نمی داد اشک بریزم و به حال روزگار مرگ انسانیت را که شاهد آن بودم گریه کنم. کتک خورده بودیم فحش شنیده بودیم ولی هویتمان بعنوان یک زندانی سیاسی اجازه نمی داد خم به ابرو بیاوریم. باید می ایستادیم که با قامتی سبز و استوار ایستادیم. همین ایستادگی باعث شد اکبر امینی سر و صورتش خون باشد، امید بهروزی رگ هایش پاره شود، عماد بهاور بشدت ضرب و شتم شده و آسیب ببیند، تن محمدصدیق کبودوند کبود شود، دنده های اسماعیل برزگر بشکند، حرمت مرد باتقوایی چون محمد امین هادوی را بشکنند و این قلب کامیار ثابت صنعتی بود که طاقت این همه خشونت و قساوت را نداشت.

ده ها مأمور لباس شخصی و گارد حفاظت زندان به حیاط بند ۳۵۰ هجوم آوردند، فریاد می کشیدند، توهین می کردند و می گفتند: “چهار سال به این ها رو داده ایم فکر کرده اند چه خبر است” قصد انتقام گیری داشتند و زورشان به زندانیان سیاسی بی گناه و بی پناه رسیده بود. دوره مان کرده بودند و باتون ها را دور سرشان می چرخاندند و می گفتند “بیایید جلو” یک لباس شخصی فریاد می زد “شما … ندارید بیایید جلو”، اینها همان کسانی بودند که در سال ۸۸ در تقدس باتون شعر سروده بودند.

هوا برای نفس کشیدن کم بود و احساس خفگی می کردم با همه اینها بچه ها می گفتند:”اگر ما را زدند فقط کتک بخورید دست به هیچ کسی نزنید”. سکوت کردیم و برای اعتراض نشستیم وسط حیاط بند، اما آنها گارد حمله گرفتند و می خواستند خون های بیشتری برزمین بریزند. خسته بودیم، زیر باتون له شده بودیم، بسیاری گرسنه و تشنه بودند. چه می گویم! حتی اجازه مداوای مجروحان و بیماران را نمی دادند چه برسد به آب و غذا و غیره. لوازم پانسمان و قرص زیر زبانی را هم دریغ می کردند خدایا!

چه صحنه ای غمناکی بود وقتی امید بهروزی با خونریزی دستش در مقابل ضربات باتون و فحاشی های ماموران ایستاده بود و فریاد می زد: کسی در این مملکت نباید بالاتر از قانون باشد هیچ کس حق ندارد قانون را زیر پا بگذارد و زندانی را بزند. ما همه شما را پای میز محاکمه می کشانیم” ماموران می خندیدند و مسخره می کردند و زندانیان بغض کرده و ناامید از همه جا بودند چرا که می دانستند عدالت واژه ای غریبی ست و قانون هیچ گاه اجرا نشده و نمی شود. امید حالش بد شد او را برداشتیم و بردیم وسط حیاط آنجا بود که واقعه عاشورای ۸۸ در ذهنمان بیدار شد.

کتک خوردیم و خونمان ریخته شد تا بگوییم ما حاکمیت قانون می خواهیم، تا بگوییم قانون شکنی و زور گویی بس است، هنوز هم فریاد می زنیم و یاری می طلبیم که نگذارید انسانیت سقوط کند، که بمیرد، که اینگونه مظلوم کشی شود که زندانی به معنای واقعی مظلوم است. احساس خفگی می کنم پنجره ای بگشایید.

بند ۳۵۰ زندان اوین