حکایتی از ابوسعید ابوالخیر «آخر بنگویی که خصومت ز چرا!؟»

حکایتی از ابوسعید ابوالخیر «آخر بنگویی که خصومت ز چرا!؟»زمانی شیخ ابوسعید (از عرفای قرن چهارم و پنجم هجری) در نشابور مجلس میگفت و مردمان روی به وی آوردند و مریدان بسیار پدید آمدند. در آن وقت در نشابور مقدم کرّامیان استاد ابوبکر اسحقّ کرامی بود و رئیس اصحاب رأی و روافض، قاضی صاعد و هر یک از ایشان پیروان بسیار داشتند و منکر شیخ بودند و دشمن صوفیان. و شیخ بر سر منبر شعر میخواند و دعوتهای پرتکلف میکرد، چنانکه بیشتر از هزار دینار در یک دعوت خرج میکرد و پیوسته سماع مینمود و از منکران فارغ بود و به کار خویش، مشغول.

پس منکران نامه ای به سلطان غزنوی نوشتند که اینجا مردی آمده است از میهنه و ادعای صوفی بودن میکند و مجلس میگوید و بر سر منبر به جای تفسیر قرآن و حدیث، بیت و شعر میخواند و سماع میکند و جوانان را رقص میفرماید و لوزینه و مرغ بریان میخورد و میخوراند، و میگوید که من زاهدم! و این نه روش زاهدان است و نه صوفیان. و خلق یکباره روی به او نهادهاند و گم راه میگردند و بیشتر عوام مردم در فتنه افتادهاند. اگر زودتر فکری نکنید، فتنه میشود.
روز پنجشنبه جواب آمد که بزرگان شافعی و بوحنیفه بنشینند و آنچه مقتضای شریعت است، درباره او اجرا کنند.
آنها که منکر شیخ بودند، از این پاسخ شاد شدند و گفتند فردا آدینه است، روز شنبه مجمعی سازیم و شیخ را با جملۀ صوفیان بر سر چهارسوی، بردار کنیم!
این آوازه در شهر منتشر شد و صوفیان و دوستانشان رنجور و غمناک گشتند و کسی زهره نداشت که این حال را با شیخ بگوید.
شامگاه پنجشنبه، شیخ خادم خاص خود، خواجه حسن مؤدب را فراخواند و گفت:”ای حسن، صوفیان چند نفرند؟”
حسن پاسخ داد: “صد و بیست تن.”
شیخ دستور داد: “فردا چاشتگاه برای هرکدامشان یک سر برۀ بریان آماده کن با شکر فراوان، تا برآن مغز بره پاشند، و برای هرکدام یک ظرف بزرگ حلوای شاهانه بگذار. و شکر و گلاب بسیار فراهم کن، تا عود بسوزانیم و گلاب بر ایشان بریزیم. و سفرههای کرباسی سفید اعلا بیاور و در مسجد جامع پهن کن، تا آن کسانی که ما را در نبود ما، غیبتمان را میکنند، به چشم خویش ببینند که حقّ سبحانه و تعالی عزیزان درگاه عزت را از پردۀ غیب، چه میخوراند.”
صبح جعه شیخ با جماعت درویشان بر سر سفره آمد و خلایق بسیار به نظاره مشغول شدند.
وقتی این خبر به قاضی صاعد و استاد ابوبکر رسید، قاضی صاعد گفت: “بگذارید تا امروز شادی کنند و سرِ بریانی خورند که فردا سرِ ایشان را کلاغان خواهند خورد.” و بوبکر اسحقّ گفت: “بگذارید که امروز شکمی چرب کنند که فردا چوب دار را چرب خواهند کرد.”
پس از آن شیخ گفت: “ای حسن، برو و سجادههای صوفیان را برای خواندن نماز جمعه پشت سر قاضی صاعد بینداز.” و قاضی صاعد خطیب شهر بود.
خواجه حسن صد و بیست سجاده برای درویشان، پشت قاضی صاعد پهن کرد. هنگام نماز، قاضی صاعد بر منبر رفت و خطبهای در نکار صوفیان بگفت و فرود آمد. پس از نماز، شیخ برخاست و برای خواندن نوافل توقف نکرد و برفت. قاضی صاعد خواست که سخنی در نکوهش گوید که شیخ به دنبالۀ چشم به وی نگاه کرد، او حالی سر در پیش افکند و خاموش ماند.
چون شیخ به خانقاه بازآمد، به خواجه حسن گفت: “به بازار کرمانیان برو و ده مَن کاک (نوعی شیرینی) و ده مَن مویز بخر و در دستمال کافوری ببند و برای استاد ابوبکر اسحق ببر و بگو امشب باید روزهات را با این افطار کنی.”
خواجه حسن آنچه را که شیخ گفته بود، انجام داد و به سرای ابوبکر اسحقّ رفت و سلام شیخ برسانید و پیغام بگذارد. وقتی چشم ابوبکر اسحق به کاک و مویز افتاد، رنگ رویش متغیر شد و ساعتی انگشت به دندان گرفت و متعجب ماند! آنگاه به خائمش گفت: “نزد قاضی صاعد برو و به او بگو که من از میعادی که میان ما بود، که فردا با این شیخ و صوفیان مناظره کنیم و او را برنجانیم و بر دار کشیم، برگشتم؛ تو دانی با ایشان. اگر گوید چرا؟ بگو که من دوش نیت روزه کردم و امروز که به مسجد جامع میرفتم، چون به بازار کرمانیان رسیدم، کاکی پاکیزه و مویزی تَر دیدم، آرزوی آنها در دلم افتاد اما وقتی به خانه آمدم، فراموش کردم. اینک ابوسعید این دو را برای من فرستاده که امشب روزه بدین بگشا! کسی را که بر خاطر بندگان خدای تعالی چنین اشراف باشد، مرا با وی جدلی نیست!”
خادم رفت و ساعتی بعد پیغامی از قاضی صاعد بازآورد که “من نیز در همین ساعت، کسی را نزد تو میفرستادم که شیخ امروز پشت من نماز گزارد و چون سلام داد، برخاست و برای سنت نایستاد و برفت. من رو به او کردم و خواستم که او را نکوهش کنم و برنجانم و بگویم که این چه شعار صوفیان است که روز آدینه، نماز سنت نمیگزاری!؟ شیخ به دنباله چشم به من بازنگریست؛ انگار که زهرهام آب شود، پنداشتم که او یک باز است و من گنجشککی که همین ساعت مرا صید خواهد کرد. هرچند کوشیدم، نتوانستم سخنی بگویم. او امروز هیبت و سلطنت خود را به من نمود، مرا با وی هیچ کاری نیست!”
چون خادم این پیغام گذارد، ابوبکر اسحق رو به خواجه حسن کرد و گفت: “برو و به شیخ بگو که قاضی صاعد با سی هزار پیرو و بوبکر اسحق با بیست هزار، و سلطان با صد هزار مرد و هفتصد پیل جنگی، قصد جنگ با تو را داشتند و قلب و میمنه و یمین و یسار سپاه را میآراییدند و تو با ده مَن کاک و ده مَن مویز، لشکر ایشان را شکستی و برهم زدی! اکنون تو دانی با دین خویش، لَکُم دینُکُم وَ ليَ دین.”
خواجه حسن پیش شیخ بازگشت و ماجرا را بگفت. شیخ رو به اصحاب کرد و گفت: “از دیروز لرزه بر شما افتاده است. پنداشتید که چوبی به شما چرب خواهند کرد؟ چون حسین منصوری باید که در علوم حالت در مشرق و مغرب کس چون او نبود در عهد وی، تا چوبی به وی چرب کنند؛ چوب به عیاران چرب کنند، به نامردان چرب نکنند!”
پس روی به قوّال کرد و گفت: “این بیت را بخوان:
در میدان آ با سپر و ترکش باش
سر هیچ به خود مکش، به ما سرکش باش
گوخواه زمانه آب و خواه آتش باش
تو شاد بزی و در میانه خوش باش”

قوّالان این بیت خواندند، اصحاب در خروش آمدند و حالتها پدید آمد و هجده نفر احرام گرفتند و لبیک زدند (قصد سفر حج کردند) و خرقها در میان آمد.
دیگر روز قاضی صاعد با قوم خویش به سلام شیخ آمد و عذرها خواست و گفت: “ای شیخ، توبه کردم و از آن برگشتم!” و قاضی صاعد را از نیکویی روی، ماه نشابور میگفتند. شیخ گفت:
گفتی کی منم ماه نشابورسرا
ای ماه نشابور، نشابور تو را
آنِ تو ترا و آنِ ما نیز تو را
آخر بنگویی که خصومت ز چرا!؟
چون شیخ این بیت بگفت، قاضی در پای شیخ افتاد و بگریست و استغفار کرد و جملۀ جمع صافی گشتند و بعد از آن در نشابور کسی زهره نداشت که به نقص صوفیان و درّ ایشان سخنی بگوید.