منزلت عرفان نزد روشنفکران دینی

سنت روشنفكري ديني نقش معتنابهي در پیشبرد مباحث نظري معاصر اين ديار داشته است. بدون اينكه وارد مناقشات دلالت‌شناسانه شوم، تصور مي‌كنم "روشنفكري ديني" بر معنايي دلالت مي‌كند كه مي‌توان براي آن در جامعه ما مصاديقي چند سراغ گرفت؛ مصاديقي كه با لحاظ كردن تمامي خصوصياتشان ذيل مفهوم ديگري قرار نمي‌گيرند…
سنت روشنفكري ديني نقش معتنابهي در پیشبرد مباحث نظري معاصر اين ديار داشته است. بدون اينكه وارد مناقشات دلالت‌شناسانه شوم، تصور مي‌كنم "روشنفكري ديني" بر معنايي دلالت مي‌كند كه مي‌توان براي آن در جامعه ما مصاديقي چند سراغ گرفت؛ مصاديقي كه با لحاظ كردن تمامي خصوصياتشان ذيل مفهوم ديگري قرار نمي‌گيرند. اگر اهتمام اصلي روشنفكري ديني را به تعبير اقبال لاهوری آشتی دادن میان ابديت و تغيير قلمداد كنيم، روشنفكران ديني قبل از انقلاب عموماً مي‌كوشيدند براي به دست دادن قرائت عقلاني و عصري از سنت ديني، آموزه‌ها و مؤلفه‌هاي جهان جديد را از دل دين استخراج كنند. مطابق با اين تلقي، هم مفاهيم علم تجربي جديد و هم فلسفة جديد در دل سنت ديني به وديعه نهاده شده بودند.
پس از انقلاب، رفته‌رفته اين نحوه از رویکرد روش‌شناسانه و معرفتی به سنت دينيِ پيش رو رنگ باخت. "استخراج" جاي خود را به "سازگاري" داد و روشنفكران ديني كوشيدند با جدي انگاشتن و پذيرش مقومات معرفتي جهان جديد، از ربط و نسبت ميان مؤلفه‌هاي جهان جديد نظير تجربة ديني، پلوراليسم، عقلانيت، دموكراسي، حقوق بشر، سكولاريسم و … با آموزه‌هاي ديني سراغ بگيرند. در اين راستا،"اجتهاد در اصول" در كنار "اجتهاد در فروع" مطرح شد تا مواجهة معرفتي جدي‌تر و بنيادي‌تري با آموزه‌هاي شاخه‌هاي مختلف سنت ديني اعم از كلام، فقه و اصول و … در دستور كار قرار گيرد.
مطابق با اين تلقي، بحث دربارة نسبت ميان دين و دموكراسي، به عنوان نمونه، بايد بدين نحو صورت‌بندي شود: آيا متدينان مي‌توانند با اتخاذ سازوكار دموكراتيك ـ مبتني بر درك متعارف از دموكراسي و حكومت دموكراتيك ـ امور خويش را سامان بخشند و در عين حال از تدين خويش دست نشويند؟ چه تلقي‌اي از دين با دموكراسي بر سر مهر است و چه دركي آن را بالمره به كنار مي‌نهد؟ ….
در روزگار معاصر، روشنفكري ديني وجهة اصلي خويش را معطوف به قلمروهاي كلام جديد، فقه و سياست كرده و پرسش‌ها و مسائل جاري جامعة ديني ما را عموماً در اين حوزه‌‌ها صورت‌بندي نموده‌است: چه رابطه‌اي ميان ديانت و سياست برقرار است؟ آيا دستاوردهاي حقوق بشري جهان جديد موجه‌اند و برگرفتني؟ كه اگر نيستند، چه دليلي مي‌توان له اين مدعا اقامه كرد؟ و اگر هستند، چه نسبتي است ميان اين آموزه‌ها و پاره‌اي از احكام فقهي ديني؟ آيا مي‌توان ميان ذاتيات و عرضيات دين تفکيک قائل شد؟ آيا تلقي دارويني از چگونگي تكامل انواع با آموزه‌هاي ديني سازگاري دارد؟ آيا تمامي گزاره‌هاي ديني واقع‌نمايند و اِخبار از عالم خارج مي‌كنند؟ يا در متون ديني گزاره‌هايي يافت مي‌شوند كه شأن استعاري (metaphorical) داشته و كاشفيت از عالم خارج نمي‌كنند. آيا "گزارة خدا وجود دارد" به عنوان پايه‌اي‌ترين باور متدينان، به خودي خود موجه است يا احتياج به مؤيدات معرفتي ديگري نيز دارد؟ آيا تجربة اشراقي ـ باطنيِ پيامبران نوعي تجربة ديني است يا مقوله‌اي به كلي ديگر است؟ آيا حجيت معتَقدات ديني نسبتي با نحوة به كار بسته شدن و تحقق آنها در طول تاريخ توسط متدينان دارد؟ آيا جامعة ديني مي‌تواند با حفظ و پاسداشت شعائر و مناسك ديني، حكومت سكولار داشته باشد يا خير؟ مرز ميان حيطة خصوصي و حيطة عمومي كجاست؟ …
بدون شك نمي‌توان منكر اهميت پرسش‌هاي فوق‌الذكر شد. در جامعة ديني‌اي نظير جامعه ما كه در عين حال دوران گذار را طي مي‌كند و نه ديگر به طور كامل سنتي است و منظومة معرفتي خويش را صرفاً بر مؤلفه‌هاي سنتي بنا مي‌كند و نه به طور كامل دستاوردهاي جهان جديد را پذيرفته، طرح و صورت‌بندي چنين مسائلي ضروري مي‌نمايد.
اما دربارة مواجهة روشنفكري ديني با عرفان و ميراث عظيم عرفاني ـ معنوي‌ِ پسِ پشت، چه مي‌توان گفت؟ به نظر مي‌رسد بحث‌هايي كه روشنفكري ديني در قلمرو عرفان و دغدغه‌هاي وجودي و به يك معنا تعامل معنوي ما با هستيِ پيرامون صورت‌بندي مي‌كند، قوياً برآمده از سنت ديني است و در عين حال بكر و دست‌نخورده. به تعبير ديگر، وقتي روشنفكري ديني از نسبت ميان علم جديد و دين، سياست جديد و سنت ديني، فلسفه (اعم از تحليلي و قاره‌اي) جديد و دين، بسط عقايد ديني در طول تاريخ و … سراغ مي‌گيرد؛ در دستاوردهاي دنياي جديد به ديدة عنايت مي‌نگرد و آنها را براي به دست دادن فهمي عصري و موجه به كار مي‌بندد. اما وقتي نوبت به سنت عرفاني مي‌رسد و بحث پيرامون چگونگي سامان‌ يافتن سلوك معنوي متدينان در جهان معاصر عنوان مي‌شود؛ دستاوردهاي عرفاي بزرگ و انسان‌هاي معنويِ سنن مختلف ديني بدون هيچگونه دخل و تصرفي تلقي به قبول مي‌شود. اينكه آنها در دل چه جهان رازآلودي مي‌زيسته‌اند و منظومة عرفاني آنها مؤلّف از چه مؤلفه‌هاي وجودشناختي، معرفت‌شناختي و انسان‌شناختي بوده است، كمابيش مفروغ عنه انگاشته شده، ‌مورد بحث‌ نقادانه واقع نمي‌شود. اينكه تحولات شگرفي كه در حوزة فلسفه جديد مشخصاً با ظهور كانت و ويتگنشتاين طي سده‌هاي اخير اتفاق افتاده، چه تأثيري بر روي مدعيات عرفاني خواهد داشت، كمتر محل تأمل قرار مي‌گيرد. اينکه آموزه‌هاي وجودشناختي عرفاني نظیر وحدت حقه حقیقیه و تفکیک میان فیض اقدس و فیض مقدّس مقيد به چه قيود معرفت‌شناسانه و دلالت‌شناسانه‌اي هستند، چندان به بحث گذاشته نمي‌شود. در عين حال، از انسان‌هاي امروزين كه در دل جهان راز زدائي‌شده مي‌زيند و بيش از اينكه با يقين و آفتاب و روشنايي سروكار داشته باشند با شك و ترديد و فضاي مه‌آلود دست و پنجه نرم مي‌كنند و دركشان از انسان و هستي و مقولات وجودي‌اي نظير مرگ، معناي زندگي، غم, ابديت و … تفاوت محسوسي پيدا کرده است، خواسته مي‌شود كه سلوك معنوي خويش را بسان گذشتگان و در دل نگاه سنتي به هستي سامان بخشند. وقوع چنين امري بعيد مي‌نمايد. نمي‌توان از كساني كه علم و فلسفه جديد را جدي مي‌انگارند خواست كه مفروضات وجودشناختي، انسان‌شناختي و … كساني را كه در دل جهان كبير و رازآلود مي‌زيسته‌اند، مورد وارسي قرار ندهند و در عين حال از منظر ايشان به عالم نگاه كنند. نگاه عرفاني به هستي در معناي متعارف كلمه متوقف بر پذيرش مفروضات وجودشناختي و انسان‌شناختي عرفا است. سنت‌گرايان به راحتي مي‌توانند چنين كنند، چرا كه با علم و فلسفة جديد بر سر مهر نيستند و حس نوستالژيكي نسبت به جهان گذشتة از دست رفته دارند و احياي آن نگاه رازآلود به هستي را در دستور كار خويش قرار داده‌اند. اما روشنفكران ديني به راحتی نمي‌توانند چنين كنند چرا كه به ديدة قبول در دستاوردهاي علم و فلسفة جديد نگريسته‌اند.
لازمة منطقي مدعاي اين نوشته اين نيست كه طايفة روشنفكران ديني نمي‌توانند از نگاه معنوي و عرفاني به عالم سخن بگويند و آنرا موجه نمايند؛ بلكه تأكيد بر اين مطلب است كه در منظومة معرفتي پيشنهاديِ روشنفكران ديني، عرفان و نگاه عرفاني به هستي بايد جاي مناسب خويش را پيدا كرده و با درك ايشان از علم و فلسفه و منطق جديد، متناسب و متلائم گردد. چنین است که پروژة روشنفکری دینی به غایت قصوای خویش نزدیک‌تر می‌شود.