برخي مناقب سرايان حضرت امام على(ع)

از زمان ايلخانان كه برخى پادشاهان آن سلسله مسلمان و شيعه شده بودند، مذهب‏تشيع نيز تحت سرپرستى بعضى از قدرتمندان پيشرفت مى‏كرد تا اينكه حكومت صفوى درايران روى كار آمد و مذهب تشيع، مذهب رسمى ايران قرار گرفت؛ لذا اكثر مردم به اين مذهب‏گرويدند و تاكنون ادامه دارد…
ورود و ترويج مذهب تشيّع در شبه قاره

مذهب تشيع نخست در ايران رايج گرديد و در همان ابتدا، مراكز آن در شمال و شرق وجنوب كشور شكل گرفت. صورت نخست اين مذهب كه در سده سوم هجرى در سراسر ايران‏رواج داشت، مذهب اسماعيليه بود. مذهب اسماعيليه نه فقط در ايران كنونى، بلكه دركشورهاى همجوار مانند عراق، تركيه، بحرين، يمن، افغانستان، تاجيكستان و پاكستان و غيره‏گسترده شد و زمانى يك مذهب عمومى در اين منطقه محسوب مى‏شد. همين مذهب از راه‏افغانستان به شمال پاكستان و جنوب (املتان)، كشيده شد و تقريباً در 320 هجرى حكومت‏اسماعيليان (كه آنها را قرمطيان مى‏گفتند) در آن سرزمين تشكيل شد. از آن زمان تا امروز اين‏مذهب در شمال و جنوب (ملتان) پاكستان رواج دارد.

امّا مذهب تشيع دوازده امامى در سده هشتم وارد شمال پاكستان و جنوب هند گرديد.اين مذهب ابتدا در ايران و همچنين در كشورهاى ديگرى كه بدان گرويدند، مدتهاى مديدهمراه با سكون و سكوت بود، زيرا اكثريت مسلمانان را اهل سنت تشكيل مى‏دادند. پادشاهان‏و زمامداران نيز همان مذهب را داشتند. مذهب تشيع به طور واضح و علنى اظهار نمى‏شد؛ امابه تدريج در ايران نهضتهايى منشعب از اين مذهب مانند اسماعيليه، قرامطه، كيسانيه، زيديه ودهها فرقه ديگر پيدا شدند كه با مرور زمان سراسر ايران زمين را تحت تأثير قرار دادند و شايدهمان نهضتها، مردم را جرأت‏مند كرد كه عقايد خودشان را علناً بيان نمايند.

از زمان ايلخانان كه برخى پادشاهان آن سلسله مسلمان و شيعه شده بودند، مذهب‏تشيع نيز تحت سرپرستى بعضى از قدرتمندان پيشرفت مى‏كرد تا اينكه حكومت صفوى درايران روى كار آمد و مذهب تشيع، مذهب رسمى ايران قرار گرفت؛ لذا اكثر مردم به اين مذهب‏گرويدند و تاكنون ادامه دارد.

از بدو تولّد اسلام، تصوف نيز به عنوان حلقه‏اى ميانه مذهب تسنّن و تشيع قرار داشت؛زيرا صوفيان حضرت على عليه السلام را سرچشمه ارشاد و هدايت و معرفت و ولايت و منبع اصلى‏تصّوف و عرفان و طريقت و حقيقت مى‏دانند، بنابر اين هر شخص صوفى گرايش ويژه‏اى به‏مذهب تشيع داشته است.

مهاجرت صوفيان و عارفان ايرانى به شبه قاره از يك سو باعث رواج و گسترش دين‏اسلام شد و از سوى ديگر هر صوفى و عارفى ولو اينكه مذهب تسنّن را داشته، در مدح ومنقبت اهل بيت و ائمه اطهار رطب اللسان بوده است؛ بنابر اين تأثير مذهب تشيع از همان‏اوايل در آن سرزمين مشاهده مى‏شود، چنان كه يك دو بيتى منسوب به دوميّن صوفى بزرگ‏يعنى شيخ معين الدّين چشى اجميرى، سجزى متوفى 633 ق / 1235م امروز نيز بر سرزبانهاى خاص و عام است:

شاه است حسين، پادشاه هست حسين

دين است حسين، دين پناهست حسين

سر داد، نداد دست در دست يزيد

حقّا كه بناى «لااله» است حسين

صوفيان و عارفان هرگاه كتابى يا رساله‏اى تأليف مى‏نمودند، پس از حمد و نعت‏رسول اكرم صلى الله عليه وآله حتماً مناقب اهل بيت عليهم السلام را مى‏آوردند. اين منش به تدريج در ميان مريدان‏آنها نيز ادامه يافت و بعضى از آنها چنان در عشق و محبّت اهل بيت غوطه ور شدند كه خود راشيعه خواندند، چنان كه سيدمحمدالحسينى ملقب به بنده نواز، گيسودراز و فرزندان وى، چون‏صوفيان عارف و عارفان صوفى در سراسر شبه قاره پخش شدند و در وعظ و ارشاد و تبليغ‏اسلام مشغول گشتند، عقايد خود را به كلمات و اعتقادات ساده بيان مى‏كردند و اين عقايدبدون هيچ گونه افراط و تفريط پذيرفته مى‏شد و اختلافات مذهبى ميان مردم به وجود نمى‏آمد.

امّا مذهب تشيع در حقيقت با مهاجرت ايرانيان به شبه قاره وارد شد و چون اكثريت‏مردم آن سرزمين اهل تسنّن بودند، اين مذهب شخصى تلقى شده و در گسترش، سرعت‏چندانى نداشت، چون حكومتهاى شبه قاره، اسلامى ولى بدون تعصّبِ مذهبى بودند و آزادى‏مذهبى به تمام و كمال رعايت مى‏شد و هركس هر مذهبى كه داشت در اظهار آن آزاد بود، لذاهركس بدون ترس و واهمه عقيده خود را ابراز مى‏داشت.

در زمان سلطنت بهمنيه در جنوب هند، ايرانيان بى شمارى از هر ولايت و ايالت ايران‏به آن خطه سرازير شدند و هركس در خور لياقت و استعداد خود منصبى و كارى و شغلى پيدامى‏كرد. اين ايرانيان مهاجر اكثراً شيعه مذهب بودند و حتى پادشاهان را ارشاد و هدايت‏مى‏كردند؛ چنان كه در تاريخ فرشته آمده است: «احمدشاه بهمنى (سنى مذهب) در سال 837ق سى هزار تنكه (پول رايج آن زمان) جهت سادات كربلاى معلّى على مشرفها آلاف التحية والثنا مصحوب او مرسول گردانيد.» از همان زمان نام هر صاحب منصب و سردار لشكرى ودربارى و اميرى را كه در تاريخ آن سلسله پادشاهى مى‏خوانيم، مى‏بينيم ايرانى الاصل است وبدين ترتيب آخرين پادشاهان بهمنى به مذهب شيعه در آمدند.

در ايران پس از زوال خانواده اينجو (ابواسحاق اينجو شيرازى) كه از دست شيخ‏مبارزالدّين يزدى شكست خورد و به قتل رسيد (758 ق / 1356م) افراد اين خانواده به‏جنوب هندوستان گريختند و در حكومت سلسله بهمنى مناصب بزرگى يافتند. يكى از آنان‏ميرفيض الله اينجو شيرازى است كه در دربار احمدشاه بهمنى و سپس محمود شاه بهمنى‏صدرالصدور بود و همان كس خواجه حافظ شيرازى را دعوت به دكن نمود، در صورتى‏كه هردو پادشاه فوق سُنّى مذهب بودند و از فرقه اماميه هيچ‏گونه اطلاعى نداشتند. سپس پسر اوميرفضل الله اينجو شيرازى نيز به منصب امير الامرايى رسيد و از طريق اين چنين افراد، بيشترخانواده‏هاى ايرانى و مخصوصاً شيرازيان رخت سفر به كشور دكن بستند و رهسپار آن ديارشدند تا آنجا كه دكن، «ايران دوم» ناميده شد و توسط همان افراد نامدار مذهب شيعه در دكن‏رواج پيدا كرد.

يوسف عادلشاه كه خود را از مريدان شيخ صفى الدّين اردبيلى مى‏خواند و از خانواده‏تركمانان آق قويونلو بود، پس از رسيدن به امارت و تصرف بيجاپور، خطبه ائمه اثناعشرى راخواند و امرى را كه از ابتداى ظهوراسلام تا آن روز در شبه قاره واقع نشده بود، به جاى آورد،لذا اهالى دكن از او متنفّر شدند اما همين كه او در سال 896 ق عنوان پادشاهى بيجاپور را به‏خود گرفت و تاج بر سر نهاد دوباره خطبه به نام ائمه معصومين عليهم السّلام اجمعين خواندمذهب شيعه را رسماً رواج داد و اين امر تقريباً ده سال پيش از رسمى شدن مذهب جعفرى‏توسط اسماعيل صفوى در ايران بود. هنگامى كه شاه اسماعيل صفوى مذهب تشيع را در ايران‏رسمى كرد، يوسف عادلشاه پيام تبريكى همراه با هداياى گرانبها براى او فرستاد، اما يوسف‏عادلشاه بنابر اقتضاى وضعيت اجتماعى و سياسى كشور خود مانند شاه اسماعيل در مذهب‏سختگير نبود، بلكه به هركس آزادى كامل داد كه اين مذهب را قبول بكند يا نكند. بنابراين‏علماى مذهب جعفرى و فضلاى حنفى و شافعى مانند شير و شكر با هم آميخته زندگى‏مى‏كردند و هيچ‏كس منازعت نمى‏ورزيد. امرا و علماى شيعه از ايران و كشورهاى عربى بدانجاروى آوردند كه از آن جمله‏اند: ميرزا جهانگير قمى، حيدر بيگ و سيداحمد بيگ، حيدر بيگ‏تبريزى و غضنفر بيگ برادر شيرى يوسف عادلشاه و قطب‏الملك همدانى و فتح‏الله‏عمادالملك و شيخ چندا و غيره.

از آن پس اكثر پادشاهان دكن شيعه مذهب بودند و تاج دوازده تَرك را بر سرمى‏نهادند؛ مخصوصاً على عادلشاه بهمنى كه نخستين بار دستور داد اذان نماز را به طريق‏مذهب جعفرى بگويند و كلمات «على ولى الله و حىّ على خيرالعمل» در مساجد و معابدطنين افكن شد و در لشكر خود پرچمهايى افراشت كه اسم دوازده امام بر روى آنها نوشته شده‏بود.

اگرچه پيش از گوركانيان يعنى پادشاهى محمد ظهيرالدين بايرشاه، نفوذ ايرانيان خاصه‏در جنوب هندوستان زياد مشاهده مى‏شود، اما با فتح دهلى توسط بايرشاه گوركانى و پس ازتشكيل پادشاهى آن سلسله، اين نفوذ بيش از اندازه شد و تا آخر پادشاهى آن خانواده ادامه‏داشت. همايون شاه گوركانى پس از شكست به دست شيرشاه سورى افغان و برادران خود درسال 949 ق از راه سيستان وارد ايران شد و پانزده ماه مهمان شاه طهماسب صفوى بود تا به‏كمك وى دوباره قندهار و بدخشان و كابل را در سال 952 ق به تصرف در آورده، واردهندوستان شد و در 953 ق وفات يافت. چون در آن زمان بسيارى از لشكريان و فرماندهان‏ايرانى همراه همايون شاه به هند رفته. به مقاماتى رسيدند و پس از آن نيز راه هندوستان براى‏ايرانيان باز شد كه هرسال صدها هزار ايرانى بدانجا رفته ساكن مى‏شدند، لذا مذهب تشيع‏گسترش يافت. در تاريخ گوركانيان هند در هر مقام، يك ايرانى را مشاهده مى‏كنيم. در زمان‏اكبرشاه گوركانى نيز اين مهاجرت ادامه داشت. اين جريان اگرچه در زمان اورنگ زيب‏عالمگير كم شد، اما متوقف نشد. پس از او اكثر پادشاهان اين سلسله به مذهب تشيع درآمدند.هرچند پادشاهان اوليّه اين سلسله، مذهب اهل سنت را داشتند، اما وزرا و وكلا، امرا ودرباريان شيعه مذهب بودند.

در كشمير نيز مذهب تشيع از سده هشتم تا دهم رواج گرفت و بعضى سلسله‏هاى‏حكومتى مانند، چكها، شيعه مذهب بودند، تا آن هنگام تشيع در تمام شبه قاره گسترش پيداكرده بود. و حتى گاه گاهى مجادلاتى ميان شيعيان و سنيان به وجود مى‏آمد. اگرچه پيش ازبايرشاه گوركانى و پس از تشكيل پادشاهى آن خاندان، نفوذ ايرانيان در جنوب هندوستان‏بسيار زياد بود كه تا آخر پادشاهى آن سلسله ادامه داشت. همايون شاه اگرچه مذهب اهل‏سنت را داشت اما همه وزيران و اميران وى بر مذهب جعفرى بودند، بيرم خان خانخانان وزيراعظم و پسرش عبدالرحيم خانخانان و همه ايرانيان كه در دربارش بودند و به مقامات ومناصب مهمى مى‏رسيدند، شيعه مذهب بودند. بنابر اين مذهب شيعه در پاكستان و هند بسياررونق گرفت. اگرچه شاعران و نويسندگان، مناقب و مدحتهاى اهل بيت و ائمه عليهم السلام ومخصوصاً مراثى امام حسين عليهم السلام و كتابها در موضوعات شهادت و سانحه كربلا مى‏نوشتند،اما ظاهراً مساجد جداگانه و حسينيه‏ها نداشتند.

مذهب شيعه چنان كه قبلاً گفتيم، از قرن نهم هجرى در شبه قاره رواج يافت و مرتب‏پيشرفت مى‏كرد. ورود ايرانيان به شبه قاره و اقامت دايمى آنان و پراكندگى در سراسر مناطق‏شبه قاره موجب شد كه اين مذهب تا بنگال (بنگلادش كنونى) برسد و از آنجا تا دورترين‏كشورها پيش برود. در حكومت وسيع گوركانيان تعصّب مذهبى و فشار اجتماعى يك بعدى‏وجود نداشت، لذا هركس در انتخاب مذهب آزادى كامل داشت؛ امّا مذهب اغلب مردم وپادشاهان تسنن بود. البته اين امر باعث شد كه امرا، وزرا، شاهزادگان و زنان حرم‏سراها،مذهب شيعه نداشته باشند بلكه آنان در مجالس ذكر مصائب سيّدالشهدا عليه السلام آزادانه شركت‏مى‏جستند.

اورنگ زيب عالمگير، آخرين، بزرگ‏ترين و مقتدرترين پادشاه شبه قاره، اگرچه ماننداجداد خود سنّى مذهب بود، امّا عارى از تعصّب مذهبى بود. در دربار وى اكثر وزيران، اميران،متصديان، لشكريان، شاهزادگان و درباريان شيعه مذهب بودند. بعضى از علماى اهل تسنن به‏اين روش اعتراض نيز مى‏كردند؛ اما پادشاه اين‏گونه اعتراضات را ناديده مى‏گرفت. البته بعضى‏از حضرات شيعه در حالت تقيه بودند، كه به محض وفات اورنگ زيب تقيه‏ها را كنار زدند واولين كسى كه علناً به اظهار عقيده خويش اقدام نمود، جانشين وى، بهادرشاه اوّل بود كه‏دستور داد در خطبه نماز جمعه كلمات «على ولى‏اللّه و وصى رسول‏اللّه» گفته شود، اما در نزداكثريت سنى مذهب، اين دستور پس گرفته شد. هرچند پس از وى هيچ پادشاه گوركانى به‏چنين امر اقدام ننمود، اما حكومتهاى محلّى كه پس از اورنگ زيب در سراسر شبه قاره تشكيل‏شدند، مانند حكومت مرشدآباد، عظيم‏آباد، لكهنُو، اوده، رامپور، خيرپور و غيره، همه شيعه‏مذهب بودند. بزرگان دربار مانند محمد امين نيشابورى برهان الملك، صدراعظم بهادرشاه،منعم‏خان سپهسالار، اسدخان، ذوالفقارخان، سادات بارهه، يا «برادران سيد»، وزير الممالك‏صفدر جنگ، اميرالامرا نجف خان، ملامحمد سعيد اشرف مازندرانى نوه محمدتقى مجلسى كه‏استاد زيب النسا مخفى دختر اورنگ زيب بود، نعمت خان عالى شيرازى، شاعر و وقايع‏نويس،همه و همه شيعه مذهب بودند. ابوالظفر بهادر شاه دوّم، آخرين پادشاه هندوستان نيز شيعه‏مذهب بود و درباريان و شاعران او نيز همين مذهب را داشتند.

مرشد آباد به صورت مركز فرهنگى تشيع درآمد و سپس لكهنُو عظيم‏آباد شهرت پيداكردند. طبعاً در آن مراكز كه حكمرانان آنجاها نيز شيعه بودند مرثيه سرايى و سوزخوانى آغازگرديد. معمولاً هرگاه مجالس عزادارى برپا مى‏شد مردم عوام در آن شركت مى‏كردند. در اين‏زمان بود كه مرثيه‏گوها و مرثيه خوانها تربيت شدند و در مجالس مرثيه مى‏خواندند. اكابرامراء، عاشوراخانه‏ها (امام باره‏ها) برپا داشتند و مخارج زيادى براى تزيين آنها مى‏كردند. تاقرن هيجدهم ميلادى = دوازده هجرى قمرى شاعران عمده‏اى در مرثيه‏خوانى ديده مى‏شوند.

پيش از اين مرثيه‏ها به زبان فارسى نوشته مى‏شد، اما از قرن 12هجرى به زبان اردونوشته و خوانده مى‏شود. مرثيه‏خوانان مقررى ماهيانه از سوى امراء و صاحبان حسينيه‏هاداشتند. از اوليّن مرثيه‏خوانها سه برادر به نامهاى «مسكين، حزين و غمگين» در ميان مردم‏بسيار مقبول شدند. سپس ميرعبداللّه، شيخ سلطان، ميرابوتراب، ميرزا ابراهيم، ميردرويش،جامى حجام و محمدنعيم در اين فن شهرت يافتند.

از زمان ميرتقى مير و ميرسودا، شعراى زيادى به سرودن مرثيه پرداختند كه در ميان‏آنها شعراى بزرگ نيز ديده مى‏شوند مانند ميرسودا، سكندر، محمدشاكر، قايم چاندپورى وغالب دهلوى و غيره، اما فرمانروايان «اَوَده» حسينيه‏ها ساختند و خود نيز در عزادارى ومرثيه‏خوانى شركت مى‏كردند و اكابر دربار و عوام‏الناس را هم تشويق مى‏نمودند.

اكنون در شبه قاره، شيعيان جمعيتى تقريباً معادل ده درصد از كل مسلمانان آن‏سرزمين را تشكيل مى‏دهند و در تمام شهرهاى پاكستان و هند حسينيه‏ها كه آنها را«امام‏باره» يا «امام بارگاه» مى‏گويند، وجود دارد.

 

مناقب اهل بيت و بزرگان دين در شبه قاره

مناقب اهل بيت و ائمه اطهار عليهم السلام و بزرگان دين و خلفاى راشدين از اوايل و آغاز دين‏اسلام ميان مسلمانان و پيروان پيامبر گرامى اسلام خاتم النبيين حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه وآله، واولاد و ياران او ادامه داشته است. پس از اسلام هر شخص مسلمان هرگاه مى‏خواست چيزى‏بنويسد، از حمد بارى تعالى و نعت رسول خدا و منقبت اصحاب او شروع مى‏كرد و آن‏گاه‏سبب تأليف كتاب را نوشته سپس وارد موضوع اصلى مى‏شد و اين روش در سراسر كشورهاى‏اسلامى رواج داشت. در اين ميان هر نويسنده و گوينده‏اى از نظر عقيده با هركس كه ارادت‏داشت مدح و ستايش آن شخص خاصى را نيز مى‏آورد مانند شيوخ و عارفان و پادشاهان وشاهزادگان و غيره.

البته نوشتن و گفتن حمد و نعت و مناقب بزرگان دين اسلام در ميان مسلمانان از هرفرقه و گروه رواج داشت و دارد. بعضى از مسلمانان پس از حمد و نعت رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم،مدح و منقبت خلفاى راشدين را به ترتيب مى‏آوردند و بعضى ديگر از لحاظ شيعه بودن،سه‏خليفه اوّل را ناديده گرفته، فقط مناقب حضرت على عليه السلام و ديگر ائمه اطهار عليهم السلام رامى‏آوردند و برخى ديگر ميان اين دو طريقه عمل مى‏كردند.

همان‏طورى كه بزرگان و استادان و پژوهشگران گرامى متوجّه هستند، كتابخانه‏هاى‏ايران از نظر داشتن ديوانهاى فارسى و اردُو از شاعران شبه قاره زياد غنى نيستند و كتابهاى‏بسيار كم چه از متقدميّن و متأخرين و چه از معاصرين در كتابخانه‏هاى ايران پيدا مى‏شود.بنابر اين دسترسى به چنين آثار در ايران بسيار مشكل است و اگر كسى بخواهد كه اين كار رابه‏طور كامل به انجام برساند، بايد چند سالى را در شبه قاره و در ميان مردم و كتابخانه‏هاى آن‏سامان و نسخه‏هاى خطى و چاپى بگردد تا بتواند مناقب كامل على عليه السلام و ائمه اطهار عليهم السلام راجمع‏آورى نمايد و اين كار هم امروز بدون پشتوانه اقتصادى و حمايت و مأموريت دولتى‏ميسر نخواهد شد؛ لذا همّت برآن گذاشته شد كه به مصداق مولانا:

آب دريا را اگر نتوان كشيد

هم به قدر تشنگى بتوان چشيد

اگرچه بسيارى از مردم كسانى را كه در مناقب حضرت اميرالمومنين على عليه السلام اشعارى‏سروده‏اند و خالصانه ارادت ورزيده‏اند و در حق اهل بيت و ائمه معصومين عليهم السلام كتابهانوشته‏اند، شيعه مى‏دانند، امّا در تحقيق و گردآورى مناقب امام على‏عليه السلام بر ما روشن مى‏شود كه‏بيشتر كسانى كه مناقب را نوشته و سروده‏اند، از اهل سنّت و جماعت هستند و آنچه درپيرامون آن شخصيت والاى اسلام نگاشته‏اند، ارادت قلبى و صميميّت و عقيدت معنوى آنان رامى‏رساند. در اينجا بايد گفت كه در سرودن مدح و منقبت حضرت‏على‏عليه السلام اهل تسنن و اهل‏تشيع برابرند و اگر حمل بر اغراق و مبالغه نباشد، بايد بگويم اهل تسنّن بيش از حضرات شيعه‏نوشته‏اند و گونه‏اى خلوص و ارادت و عشق خاصى در نوشته‏هاى آنان ديده مى‏شود. آنان‏دور از غُلوّ و مبالغه اين كار را انجام داده‏اند و مى‏دهند و على‏عليه السلام را به عنوان يك انسان كامل‏و اسوه حسنه و فردى با تمام صفات و اخلاق و خصيصه‏هاى والاى بشرى مى‏شمارند وهمچون غاليان او را از دايره انسانيت و بشريت خارج نساخته، به الوهيّت و مرتبه خدايى‏نمى‏رسانند و اين كار را شرك مى‏دانند، امّا بودند و هستند كسانى كه دانسته و يا نادانسته به‏وادى عُلوّ درغلتيده‏اند كه ما را با ايشان كارى نيست.

چنان كه پيش از اين اشاره شد، آثار شاعران شبه قاره در ايران وجود ندارد. اگر چنداثر از گويندگان قديمى زينت كتابخانه‏ها شده، از همان كسانى هستند كه در طول قرون‏شناخته شده‏اند. اما تذكره و تاريخ ادب فارسى در پاكستان و هند هزاران شاعر و نويسنده‏فارسى‏سرا را نام مى‏برد كه در ايران هيچ‏كس آنان را نمى‏شناسد؛ زيرا آثار و نام آنان به ايران‏نيامده است و حتّى امروز نيز صدها شاعر پاكستانى و هندى به زبان فارسى شعر مى‏سرايند كه‏كسى خبر ندارد. پس كسى كه در ايران نشسته است و درباره موضوعات شبه قاره كار مى‏كند،بدون دسترسى به منابع و مآخذ و آثار آن سرزمين، هرگز نخواهد توانست در اين كار موفّق‏باشد.

 

موهن داس ملكانى آزاد

در دوره حكومت خانواده تالپور، منشى صاحب رأى موهن داس ملكانى، تنهاشاعرى است كه آزاد تخلّص مى‏كرد. صاحب رأى آزاد، در دوران ميركرم عليخان وميرمراد عليخان به سمت وزير دارايى و رئيس ديوان بود. او هندو مذهب بود و در سال1175 ق (1761 ميلادى) متولد شد و به سال 1240 ق (1824م) رخت سفر به آن جهان‏بربست. پيرحسام‏الدين راشدى با يك مقدّمه مختصرى كه در آن «آزاد» را معرّفى نموده‏چهل و سه غزل وى را در شماره سوم جلد چهارم «مجله مهران» انتشار داده است.

علاوه بر ديوان غزليات، يك مثنوى به نام هيرورانجها كه داستان عشقى پنجاب‏است نيز به او منسوب مى‏باشد. منقبت حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام كه در اوايل آن‏مثنوى نوشته شده، در اين مجموعه مناقب درج گرديده است.

فى منقبة اميرالمؤمنين اسداللّه الغالب على ابن ابى‏طالب

على آن شهسوار وادى عشق

بر فلك رفته زو منادى عشق

اوست از جامِ باده باقى

مجلس حُسن و عشق را ساقى

شاهِ عشّاقِ ماه خوبان است

حُسن را جسم و عشق را جان است

هرچه ز افلاك باشد و اركان

همه جسم است و او چو روح روان

رازدار خدا به محفل عشق

همرهِ مصطفى به منزل عشق

بلبل گلشن خداست على

ميوه باغِ مصطفى‏ست على

هر بلندى كه اين جهان را هست

پيش قدر بلند او شد پست

جذبه عشق او ز روى يقين

كرد بى‏پرده حُسن شاهد دين

عاشق مصطفى خدا بوده است

به على عشق مصطفى بوده است

در شجاعت عديل اوست عديم

چون شريكِ خداى ربّ رحيم

مثل او را به داد و دين به مثل

چون محالاتِ عقل نيست محل

وهَ چه خوش گفت آن خجسته حكيم

رحمةاللّه عليه والتسليم

در مديحش مدايح مطلق

زهق الباطل‏ست جاءالحق

عشق را شاه عقل را سالار

اسداللّه حيدر كرّار

شاه دُلدل سوار را عشق است

روح هشت و چهار را عشق است

 

ابوعبداللّه محمّد افضل مظهرالحق

سيد ابوعبداللّه محمد افضل بن سيدحسن حسينى ترمذى اكبرآبادى در عهدشهاب‏الدّين شاهجهان (1000 – 1076 ق) مى‏زيست. با وجود تحقيق و تفحّص تاريخ‏تولد و وفات او در هيچ تذكره‏اى يافت نشد، اما كتاب «مخبرالواصلين» را چنان كه از ماده‏تاريخ آن پيداست در سال 1060 هجرى قمرى آغاز كرده است. اگرچه تاريخ اتمام كتاب‏نيز ذكر نشده ولى از آخرين ماده تاريخ وفات داده شده در آن كتاب كه وفات ميرحسينى‏مى‏باشد 1105 ق نشان مى‏دهد كه كتاب تقريباً در همان زمان به پايان رسيده است ونويسنده نيز نزديك به همان تاريخ از جهان فانى به سراى جاودانى شتافته است. برادرزاده‏سيّد ابوعبداللّه محمد افضل در آخر كتاب، به عنوان تاريخ وفات عموى خويش، عبارتى‏به نظم و نثر آورده امّا از هيچ كلمه يا جمله يا بيتى ماده تاريخ وفات وى به دست نمى‏آيد.چنان كه مى‏نويسد: «تمام شد كتاب مخبرالواصلين تصنيف ميرمحمدفاضل مظهر الحق‏تاريخ وفات مصنف از برادرزاده مصنف».

كتاب مخبرالواصلين چنان كه از نامش پيداست، ماده‏هاى تاريخى وفات ازحضرت رسول اكرم و اصحاب و خلفاى راشدين و ائمه معصومين و اولياى كبار و بزرگان‏و مشايخ و عارفان و صوفيان نامدار و بعضى از معاصران در اين كتاب به ترتيب سال‏نگاشته شده است اولين تاريخ وفات ختمى مرتبت 10 ق و آخرين تاريخ ميرسيدحسن‏حسينى پدر مؤلف 1105 ق مى‏باشد. بنابر اين تاريخ وفات، 227 شخصيت را به شعرگفته است و اين كارنامه بسيار بزرگى محسوب مى‏شود.

مؤلف سنى‏المذهب و وابسته به خرقه تصوف قادرى است. سال چاپ اول كتاب‏معلوم نيست امّا چاپ دوم در سال 1249 ق و چاپ سوم در سال 1385 ق باهتمام مسلم‏احمد نظامى به عمل آمده است.

(1)

آنكه او زيب هل اتَى آمد

نفس پيغمبر خدا آمد

ابتداى ولايت است به او

انتهاى خلافت است به او

مرتضى و امير مجلس خوان

بوتراب و ابوالفوارس دان

آنكه يعسوب دين به پيغمبر

كنيت او ابوالحسن بشمر

به خدا خلق و اصل است به او

انتهاى سلاسل است به او

ساقى حوض كوثر است على

هادى روز محشر است على

حامى شرع و فخر مجتهدين

مفتى ملّت است و قاضى دين

همه را التجا به حضرت اوست

همه را آرزو به خدمت اوست

شهر علم است ذات پيغمبر

درِ آن شهر مرتضى حيدر

اختر برج رفعت است على

گوهر دُرج دولت است على

شاهه شاهان على است در كونين

ماه تابان على است از نورين

هر كرا حُبّ مرتضى نبود

بى شك او عارف خدا نبود

از على مى‏توان على را يافت

از على اين سخن توان بشناخت

باب جَنات را ازو مفتاح

طاق لاهوت را ازو مصباح

خلق را بود رهنما به خدا

كرم اللّه وَجَهه ابدا

 

(2)

آنكه زوج بتول حق بوده

ابن عمّ رسول حق بوده

شاه تخت ولايت است على

ماه چرخ هدايت است على

شش مه و چار سال كرد روان

حكم امر خلافت آن سلطان

روز جمعه به وقت صبح نمود

ماهِ ما سوىِ اوج خلد صعود

بود ماه صيام نوزدهم

كه شد آن پادشاه به چرخ نهم

گر تو سال شهادتش جويى

«سِر ماتم» چرا نمى‏گويى؟

اين سخن بس بود به صاحبِ غم

كه «سِر ماتم» است اين ماتم

باز سال شهادتش كه جلى است

بى‏گمان آخر «دو حرف على» است

شد رقم سال نقل آن اعظم

رفت صد حيف صاحب از عالم

عمر آن شاه واثق الاحوال

همچو عمرِ نبى است شصت و سه سال

سال نقلش دگر به تعميه خوان

«واى صد واى» زيب شد زجهان

سال نقلش به غم منادا شد

كه ز دوران على اعلى شد

در نجف مرقد منور اوست

آسمان و زمين معطّر زوست

 

 

غلام احمد متخلص به «تُركى و غلامى»

ديوان غلام احمد متخلص به دو تخلص «تركى و غلامى» به سال 1322 هجرى‏قمرى به پايان رسيد. سال اختتام و ماده تاريخ آن از مصرع زير از نواب شيخ غلام محبوب‏سبحانى به تخلص محبوب چنين برمى آيد:

«اين گنج جمع شد زگهرهاى شاهوار«(1322 ق)

امّا تاريخ تولد و وفات اين شاعر كه در اوايل قرن چهارده مى‏زيسته است درهيچ كتاب يا تذكره‏يى ديده نشده است. معمولاً در شبه قاره مرسوم بوده كه پس ازنوشته شدن يا چاپ شدن كتاب تقريظها و ماده تاريخ يا شرح زندگى شاعر از سوى‏دوستان و شاگردان و يا استادان فن نوشته مى‏شده است امّا در اين ديوان جز يك قطعه‏سه بيتى كه مصرع آخر آن به عنوان ماده تاريخ در بالا آورده شده، چيزى ديگر نگاشته‏نشده است.

غلام احمد «تركى و غلامى» خود ماده تاريخ رحلت استاد مكمل را در بيت زيرچنين آورده است

تركى سِنّ رحلتش خرد گفت

«سلطان سخن ازين جهان شد»

   (1291 ق)

ديوان تركى مشتمل بر يكصد و شصت و پنج(165) صفحه مى‏باشد كه در آن بيشترغزليات‏و فردات وجوددارد. درآخر ديوان‏حمد و نعت و منقبت اميرالمؤمنين على و سپس‏قصيده‏اى در مدح حضرت معين‏الدين چشتى اجمير و منقبت امام حسين و قصيده‏هايى‏در مدح پير بغدادى، يكى از اولياى اللّه دهلى و سى و دو قصيده بسيار كوتاه در مدح‏نواب شيخ حسين ميان حاكم مِنگرول و چند رباعى آمده است. اصولاً غلام احمد تركى ياغلامى شاعر خوش قريحه و معروفى نيست و در اشعار وى كلمات هندى و اردو زياده‏ديده مى‏شود. شاعر مذهب اهل تسنن را داشته و وابسته به طريقه تصوف چشتيه است.

در مدحيه جناب اميرالمؤمنين على‏عليه السلام

اى نام تو حل كرده دو صد مشكل صدرا

حرزى‏ست تولاى تو جان را و جسد را

از بند دل چاك خوارج نه رُفو شد

سوزن نه نشان مى‏كند از بخيه نمد را

نسبت بستيزنده، گريزنده ندارد

همسر ننماييد به روباه، اسد را

اى دست خدا، مؤمن و كافر به مصيبت

سلمان صفت از نام تو گيرند مدد را

بار دگر از گور خرامد تن بى‏جان

پايت چو مشرف بكند خاك لحد را

«تُركى» سخن از رتبه والايش بگويم

بر من نزند فرقه حَسّاد چو حد را

گشتى علم از تيغ هدايت نه به دستش

خواندى نه بتوحيد كسى ذات صمد را

بر تافته تا پنجه شيران سگ كُويت

خواند نه كسى قصّه گشتاسب ودد را

بى مدحت حيدر نشود قول تو مقبول

بگذار سرِ زلف و خيالِ خط و خد را

شاها ز كفت جايزه شعر نخواهم

خادم نه به مخدوم كند داد و ستد را

نامى شدم از وصف تو تنها نه بآفاق

دادم شرف از مدح توهم والد وجد را

معبود خودت همچو «نُصيرى» همه دانند

آگه كنم از فخر تو گر اهل حسد را

«المِنّتُ لله» كه ز حُب تو به محشر

اميد نجات است نكو كاره و بد را

اى كاشف هر علم چو استاد به طفلى

با عقل كل آموخته‏اى علم و خرد را

خواند نه كسى قصّه اكوان و تهمتن

تا ديد به خيبر ز تو بر كندنِ سدرا

 

عبدالحكيم عطا

عبدالحكيم عطا در مثنوى خود به نام كنزالاحسان تأليف 1117 هجرى قمرى دراحوال زندگى خويش نوشته است كه پدر بزرگ وى محمد، در زمان حكومت ترخان به تته‏آمده اقامت گزيد. او ديندار و متقى و عالم بزرگى بود كه به سال 1010 ق وفات يافت.

پدر عطا عمر طولانى كرد. او در زندگى بيست فرزند آورد امّا هيچ‏كدام زنده‏نمى‏ماند و بآلاخره در سنِ شصت يا هفتاد سالگى اولاد او زنده ماندن شروع كرد. عطا درسال 1047 ق متولد گشت و پدرش در سال 1056 ق درگذشت. او در بچگى رنجهاى‏فراوان كشيد و مخصوصاً از دست خويشاوندان در عذاب بود. در جوانى به سال 1077 ق‏مفتى و قاضى يك روستا، دختر خود را به ازدواج او درآورد اما آن دختر به سال 1082 ق‏فوت شد و عطا از آن سانحه بى‏نهايت متأثر گرديد. جناب قاضى دختر ديگرى را به‏همسرى او داد امّا اخلاق اين زن برعكس خواهر قبلى خود بود.

عطا، عمر طولانى يافت و در حدود سال 1237 ق به عالم جاودانى شتافت. او ازلحاظ عقيده و مذهب تسنّن را داشت و در سلسله تصوّف قادريه وابسته بود. او هميشه‏لباس سبز برتن داشت.

عطا در زندگى هميشه گرفتار مشكلات عديده بود. بنابراين زندگى او بسيار سخت‏گذشت. او خود اعتماد و جرأتمند و بى‏باك بود. در ديوان او غزليات و قصايد و ديگر انواع‏شعر ديده مى‏شود. او مى‏گفت تعداد ابيات وى به يكصد هزار مى‏رسد. شعر او پخته وروان و داراى مهارت فن شاعرى مى‏باشد. او علاوه بر ديوان، يك مجموعه مثنويها به‏نام‏هشت بهشت نيز دارد كه در آن مثنويهاى مختلف با نامهاى مختلف نوشته‏اند، مانند: روح‏رضوان، خطاالجنان، كنزالاحسان، نورالاعيان، معنى‏الامان، بحرالعرفان، حرزالايمان‏و عجز و نياز وغيره.

مناقب حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام از ديوان قصايد و غزليات در اين مجموعه‏گنجانده شده است.

ياد على به نادِ على ياد مى‏دهد

نام تو ورد خفته و بيدار يا على

خاك درت سكندر و سنجر چو قنبر است

اى چاكرت اويس چو عمّار يا على

فضل و قثم فداى تو همچو برادران

مسلم عقيل و جعفر طيّار يا على

شمر و يزيد و ابن زياد از نظر بران

بر هر كدام زلزله بگمار يا على

مروان زحد گذشت جزايش به‏حد رسان

باشى تو قطع رشته انكار يا على

پرسان زحال من نبود قدردان قال

از عرض انكسار چه اظهار يا على

اى «مظهر العجائب» و اى «كاشف‏الغموم»

تو آگهى، چه حاجت تكرار يا على

از حاجت و لجاجت غيرم نگاهدار

تا وارهَم زمنّت اغيار يا على

توفان گذشت بر سرم از جنگ خارجى

نالانم از تاَذّى اضرار يا على

اى «غالب الجهاد» ز اعدا كن انتقام

تسليم اِهل مظلمه مگذار يا على

سالى كه بر غلام تو اسقاط ظلم رفت

تاريخ آن عيان است پديدار يا على

براهل بغى دست على ذوالفقار زد

زد ذوالفقار نقش نمودار يا على

مسكين «عطا» غلام تو اى شاه دين پناه

افتاده در ديار وطن زار يا على

                                ***

يا على شير خدا جاى تو دل بيشه ما

هست بر نام تو ايثار شدن پيشه ما

نقش از پشتِ پدر داغ تو مادر زاد است

جوش مهر تو زند خون برگ و ريشه ما

بى ولاى تو نه راهى است به منزل هرگز

بى هواى تو نه فكرى است در انديشه ما

تاب دل آب و گِل طينت ما بود «عطا»

كاش اين جوش درون شعله زد از شيشه ما

                              ***

از مهر اوست آيينه قلب منجلى

پيوسته بر رُخم نظر مرتضى على

از «عين» اوعيون معين عين جاريه

وز «لام و ياش» جوهر جانم مصقّلى

حُبّ على است مقتضى حُبّ چار يار

نبود به جز كمال تسنّن مكمّلى

ملا محسن فانى

شيخ ملا محسن فانى در سال 1082 هجرى قمرى در كشمير متولد شد. او شاگردملامحمد گافى بود. فانى با خاندان شيخ يعقوب صرفى پيوند داشت كه يكى از علماى‏بزرگ كشمير بود. ملامحسن فانى در علم و فضل به كمال رسيد. شاهجهان، امپراتورهندوستان بزرگ به او منصب صدارت و قضاوت اعطا كرده بود. اما او از اين منصب‏راضى نبود لذا پادشاه براى او مقررى ماهيانه تعيين كرد و او نيز تا دم مرگ در كشمير به‏درس و تدريس اشتغال داشت.

ملامحسن فانى با شاهزاده داراشكوه روابط بسيار نزديك داشت و چون داراشكوه‏به دست برادرش اورنگ زيب عالمگير كشته شد، فانى از اين واقعه بى نهايت غمگين ومتأثر شد و گفت:

داغ شو يوسف كه ما را از غم داراشكوه

عشق بر عكس زليخا در جوانى پيركرد

فانى خودش بيان مى‏دارد كه او از مريدان شيخ محب‏الله اله‏آبادى متوفى 1058 ق‏است كه در آن زمان شيخ محب‏الله را «شيخ ابن عربى ثانى» مى‏گفتند زيرا او شرحهاى‏زيادى بر فصوص‏الحكم و ديگر كتاب‏هاى ابن عربى به زبانهاى فارسى و عربى نوشته‏است و به علاوه كتابهاى علمى زياد تأليف كرده است. او با حضرت ميان‏مير و حضرت‏ملاشاه بدخشى نيز ارادت داشت. در اوايل زندگى قصايدى در مدح پادشاهان وشاهزادگان مى‏گفت اما بعداً مداحى را ترك كرده به تصوف و عرفان روى آورد. او سنى‏مذهب است و خلفاى راشدين را از صميم قلب مدح گفته است. شاگردان وى كه در تاريخ‏ادبيات شبه‏قاره از شهرت بسيار زياد برخوردارند، مولانا محمد طاهر غنى كشميرى ومحمد اسلم سالم كشميرى هستند. فانى تأليفات زير را دارد:

1. ديوان قصايد و غزليات و قطعات و رباعيات.

2. مثنوى مصدرالآثار بروزن مخزن‏الاسرار.

3. مثنوى ناز و نياز.

4. مثنوى هفت اختر در جواب هفت پيكر نظامى.

5. مثنوى ماه و مهر.

در مدح حضرت على‏عليه السلام

على ابن ابى طالب شه دين

بود شمعى فروزان در ره دين

ز اقبال على عالم جوان شد

زمين پرنورتر از آسمان شد

چو مى‏آراست بزم دين و ايمان

ز يك نور اين دو شمع افروخت يزدان

على همچون نبى فرمان روا بود

كه علم مصطفى در مرتضى بود

نبى خواند از براى آن شهنشاه

به منبر خطبه «من كنت مولاه»

چو شاه اوليا صاحبقران شد

نبوت را ولايت ترجمان شد

به ذات پاك پيغمبر على راست

همان نسبت كه هارون را به موسى است

دل او مخزن اسرار يزدان

زبان او كليد گنج عرفان

شنيدم از زبان ذوالفقارش

كه قتل دشمن دين بود كارش

ز بيم خنجرِ آن شاه مردان

دل دشمن جو برگ بيد لرزان

ز چين ابروى او شد هويدا

خواص سوره «انا فتحنا»

چو كلك او رقم زد نامه فتح

به قدش دوخت ايزد جامه فتح

دل از معموره تن بر گرفته

خراج از قلعه خيبر گرفته

دل او نسخه علم ازل بود

رخش آيينه حسن عمل بود

چو آيد بر سر دشمن‏نوازى

سرافرازش كند از نيزه بازى

هميشه دشمنش با چشم نمناك

خورد مانند طفل اشك خود خاك

رود بر نيزه‏اش از هرزه كارى

كه كار طفل باشد نى سوارى

چو ماهى گرچه پشتش پردرم بود

كف درياى او دست كرم بود

فشاند چون به بحر ابركفش دُر

حباب از در شود، همچون صدف پر

صدف از شور دريا در امان بود

كه دايم گوش او از دُرگران بود

به بحر آواز جودش تا رسيده

ز گوشش پنبه در را كشيده

چو دادم چار باغ مدح را آب

زدم گلها به سر از وصف اصحاب

چو «فانى» باغبان اين چمن شد

به مرغان بهشتى هم سخن شد

 

مولانا شاه ابوالحسن فرد

مولانا شاه محمد ابوالحسن ملقب به فردالاوليا و متخلّص به «فرد» فرزندشيخ‏العالمين شاه محمد نعمت‏اللّه ولى كه سلسله نسبش به حضرت جعفر طيّار مى‏رسد،در تاريخ 10 رجب روز پنجشنبه 1191 هجرى قمرى متولد شد. او با ناز و نعمت پرورش‏يافت. در سال 1194 ق به مكتب رفت و تحصيلات ابتدايى تحت سرپرستى والدبزرگوارش، شيخ‏العالمين انجام شد. او بسيار هوشمند و زرنگ بود. كتب ابتدايى را درچند روز خواند. در كسب علم علاقه و ذوق فراوان داشت و طبيعتش به زبان فارسى بيشترمتمايل شد. نخست دستور زبان فارسى را به‏طور كامل ياد گرفت و سپس به خواندن‏مطوّلات پرداخت. فردالاوليا، اكثر كتابهاى فارسى را پيش شيخ‏العالمين خواند و به بركت‏توجه پدرگراميش در انشانگارى و ادبيات مهارت حاصل كرد. كتابهاى ابتدايى زبان عربى‏تا شرح مُلّاجامى از پدرش ياد گرفت و بقيه كتب درسى در سطح بالا نزد پسر عمه‏خودش، علاّمه اجل سيدالعلماء و مولانا احمدى قادرى پهلواروى قدّس‏سرّه به‏پايان‏رسانيد. او چنان علاقه و شوق و ذوق در كسب دانش داشت كه مشكل‏ترين درس و معانى‏و دقايق را پس از كمى فكر كاملاً مى‏فهميد و فقط با خواندن يك بار همه مطالب را حفظمى‏كرد.

او در سن بيست سالگى همه كتابهاى درسى در فقه و تفسير و اصول و حديث ومعقول و فلسفه و رياضى و هيئت و هندسه را خواند و خود استاد شد. او كتابى درموضوع «سماع تصوف» نوشته است. فردالاوليا در علم طب نيز مهارت كامل داشت. اوازجوانى شروع به سرودن شعر نمود اما اولين غزلى كه نوشت در پيروى و تتبع حافظشيرازى بود با اين مطلع زير:

آنانكه خاك را به‏نظر كيميا كنند

آيا بود كه گوشه چشمى بما كنند

فردالاولياء سرود:

روزيكه عاميان امم را ندا كنند

آنها نگاه سوى رسول خدا كنند

فردالاوليا روز 24 محرم‏الحرام روز پنجشنبه 1265 ق از جهان فانى به جهان ابدى‏شتافت. در ديوان فارسى وى غزل و رباعى و مستزاد، مناقب، مخمّس، ترجيع‏بند،ترصيع‏بند، قصايد در مدح رسول اكرم و ديگر ائمه اطهار و غوثا اعظم عبدالقادر جيلانى ومثنويات و قطعات تاريخ ديده مى‏شود. اين ديوان در سال 1331 بچاپ رسيده است.مدح حضرت على‏عليه السلام از همين ديوان انتخاب شد. در اين مجموعه شامل كرديم فردالاوليابر مذهب اهل تسنن و وابسته به فرقه تصوف قادريه بود.

در مدح على‏عليه السلام كرم اللّه وجهه

به‏صورت رباعيات

اى ذات تو باب علم و فياض ابد

وى ذات تو عين ذات پاك احمد

تأخير چرا به فتح باب علمم

«قدجئتُك سائلاً فاَحسِن بمدد؟»

                            ***

آن دم كه لب تو دم زاعجاز زند

كو زهره دم از مرض كسى باز زند؟

پيش كه به‏جز لب تو اظهاركنم

تانغمه لاتخف به صد ناز زند

                           ***

چون ذات تو حاجات روا ساخته‏اند

ابروى تو محراب دعا ساخته‏اند

كن لطف و اشاره‏اى ز ابرو فرما

اى آن‏كه تو را براى ما ساخته‏اند

                          ***

با شيرخدا كسى چه محرم باشد

ذاتش به نبى قريب و همدم باشد

سرىّ‏ست در اينكه كعبه‏اش مولد باشد

يعنى كه على امام عالم باشد

                          ***

خاكسارم هواى كوى تو كرد

خاك بر بادم آرزوى تو كرد

كو به كو همچو گرد باد مرا

اى جهان گردجستجوى تو كرد

 

ميرشمس‏الدّين فقير دهلوى

ميرشمس‏الدّين دهلوى سراينده مثنوى واله و سلطان بسال 1110 هجرى قمرى‏در دارالخلافه شاهجهان آباد پا به عرصه گيتى گذاشت. در خدمت علماى عصر مراتب‏تحصيل علوم مانند زبان عربى و فقه و كلام و حديث و تصوف و عرفان گذراند و اعجوبه‏زمان و نادره دوران شد. با اين همه فضل و كمال در نهايت بى‏تكلفى و بى‏تعينى با قاطبه‏مردم سلوك مى‏نمود، بلكه به‏طرزى حال خود را از مردم پوشيده كه بيگانگان را گمان‏سواد فارسى به او نمى‏شد تابه مراتب ديگر چه رسد.

او سه مثنوى و يك ديوان نوشت. مثنوى حدايق‏البلاغه در دانش و علم عروض وقافيه و دومين در فن بلاغت و سومين مثنوى واله و سلطان است كه سرگذشت عشق حادعلى‏قلى‏خان واله داغستانى مؤلف تذكره‏مشهور رياض‏الشعرا مى‏باشدبه‏دختر عم خودش‏خديجه سلطان كه بر اثر انقلابهاى پايان عهد صفوى و فرار واله به هندوستان، كار آن به‏ناكامى كشيد و شمس فقير داستان آن عشق بدفرجام را چنان كه از زبان واله شنيده بود به‏نظم كشيد و به مدت يك سال در سه هزار و دويست و سى بيت بسال 1160 ق بپايان برد.

ديوان قصيده‏ها و غزلهاى ميرشمس‏الدين فقير دهلوى قريب به هفت هزار بيت‏است و اشعارش در نهايت زيبايى و لطافت مى‏باشد.

شمس فقير با تصوّف علاقه خاصى داشت و در آخر عمر به جهانگردى پرداخت.پنج سال در دكن زندگى كرد و در همانجا با ميرزامحمد رضا همدانى متخلص به اميدآشنايى پيداكرد و همراه با او دوبار به شاهجهان آباد مسافرت نمود و در آنجا با عمادالملك‏فيروز جنگ و على قلى‏واله ظفر جنگ داغستانى دوستى و نزديكى بسيار داشت و قصه‏عشق على قلى‏خان داغستانى را از زبان وى شنيده به نظم كشيد. سپس پس از مدتى‏گوشه‏نشينى راه حجاز پيش گرفت و هنگام برگشت از زيارت خانه خداميان بصره و هندبه سال 1183 ق در دريا غرق شد و زندگانى جاودانه يافت. او به مذهب اهل تسنن بود.مناقب على عليه السلام از مثنوى واله و سلطان در اين مجموعه آورده شده است.

آرايش دادن كلام به منقبت على مرتضى‏ عليه السلام

آن وارث ملك لايزالى

شاهنشه دين على عالى

آن گوهر مخزن ولايت

وان نيّر مطلع هدايت

آن عاشق طلعت پيمبر

وان معنى صورت پيمبر

آن مجمل شرع ازو مفصل

وان دين خدا به او مكمّل

آن پرده‏گشاى عالم غيب

سر بر زده با نبى ز يك جيب

حق نفس رسول خوانده او را

بر مسند دين نشانده او را

بركنده بناى كفر از جا

افكنده اساس بدعت از پا

در تن جانش چو ماه بر اوج

در سينه دلش جو بحر در موج

هر موج كزين محيط خيزد

گوهر به كنار عقل ريزد

لطفش بنموده آشكارا

رازى كه نبوده آشكارا

گنجينه راز را گشاده

برخلق صلاى عام داده

از ريزش آن سحاب احسان

برگشته جهان زگوهر جان

شاهنشه ملك دل گدايش

بيگانه عالم آشنايش

هشياران مست باده او

مستان از پا فتاده او

نازد به سپهر خاك راهش

ارزد به دو كون يك نگاهش

هر كس كه از حضرتش نظر يافت

اسرار نهفته جمله دريافت

بى او نتوان به حق رسيدن

بى‏جاست به هر طرف دويدن

او شهر رسول را در، آمد

در شهر ز در توان درآمد

تيغش در قبضه شجاعت

بحرى است به موجگاه ضربت

هر موج كزين محيط زاده

صد بتكده را به آب داده

شمشير او راست وَه چه شمشير

كز بيمش ريخت ناخن شير

در كشتن خصم تيز جنگى

از قلزم دست او نهنگى

قفل در شرع را كليدى

بر اوج ظفر هلال عيدى

آتش سلبى تمام آبى

مه پيكرى آفتاب تابى

آن آتش آبگون چو درجنگ

مى‏كرد به فتنه عرصه را تنگ

آتشكده‏ها به آب مى‏برد

مستى زسر شراب مى‏برد

بخشيد به او پيمبر اين تيغ

يعنى به على سزدچنين تيغ

كردى چو به كينه عزم ميدان

آتش در دست و باد در ران

آتش مى‏زد تن عدو را

مى‏دادآنكه به باد او را

تيغش موج و كفش چو عمان

اسبش بادست و او سليمان

كوه است ولى به پويه چون برق

يك گام رهش زغرب تا شرق

چون پيك خيال ره نوردى

چون قاصد آه دور كردى

در نرم رَوى نسيم رفتار

در گرم روى است برق كردار

گشته سر خصم ازو لگدكوب

نِعم الرّاكب و نعِم مركوب

 

على شير قانع تتوى

ميرغلام على شير قانع تتوى در سال 1140 هجرى قمرى در تته پاكستان‏متولد شد. از اجداد وى قاضى شكراللّه از شيراز به هرات و سپس در زمان شاه‏بيگ ارغون (928 – 962 ق) در شهر تته ساكن شد و منصب قاضى‏القضاة را يافت. على شير از علماى‏معروف زمان خود تحصيل علم كرد كه شش تن از استادان را نام مى‏برد.

حاكم سندغلام شاه كلهورا (1170 – 1186) غلام‏على شير قانع را به تاريخ‏نويسى‏مأمور كرد و دستور داد كه دو كتاب يكى به شعر بر وزن شاهنامه و ديگرى به نثر نوشته‏شود. امّا به علت نامعلومى نتوانست هر دو كتاب را به پايان رساند لذا در سال 1180 ق به‏نوشتن تحفةالكرام مشغول شد.

چندى به سفر سورت و احمدآباد پرداخت و بقيه زندگى خويش را وقف تأليفات‏نمود. تعداد تأليفات او به چهل و يك كتاب مى‏رسد، امّا بيشتر كتابهاى وى از ميان رفته‏اندو آنچه در دسترس مى‏باشد، معروفترين آنهادر زير مى‏آوريم:

مثنوى قضا و قدر (1165 ق) و تحفةالكرام (1180 ق در سه جلد)، مثنوى‏اعلان غم (1192 ق)، زبدةالمناقب نظم (1192 ق) مختارنامه ثقفى نظم (1194 ق)طومار سلاسل گزيده، انشاى قانع، مثنوى محبت‏نامه، ديوان مثنويات و قصايد.

ميرشيرعلى قانع تتوى وابسته به سلسله تصوف و سلوك نقشبنديه بوده و درمذهب تشيع و تسنن كاملاً بى‏تعصّب بوده است، زيرا در نوشته‏هاى او افكار هر دو فرقه‏ديده مى‏شود.

ميرغلام على شير قانع تتوى در سال 1203 ق به‏سن 64 سالگى بدرود حيات‏گفت و بر روى تپه مُكلى به‏خاك سپرده شد.او شاعر بسيار قوى و پخته بود. همچنين درنثرنويسى نيز مهارت كامل داشت امّا متأسفانه بيش از نصف تأليفات وى ناپديد گشته‏است. مناقب حضرت اميرالمومنين از ديوان او نقل شده است.

 

قصيده

خيلى زخرد بى‏خبران دوُر زادراك

دانند دعا هركه دهد سب و شتم را

اوضاع جهان مختلف و دل متشتّت

بهر كه كنم مدحت و از بهركه ذم را

احوال چو پيداست زنيرنگى گردون

چون مفت سر خويش ببنديم الم را

هرحرف كه شايسته قال است كه نيوشد

آن به كه نپوييم ره بيش نه كم را

اى دل سر خودگير بران راه كه يابى

يك شارع مستحسن ارباب همم را

در گوش زمانه سخن راست بود تلخ

آشفته ازين بيش مكن زلف رقم را

كان دل خودكاو، به فكرى كه نمايد

بى شبه دُرر ريز رگ ابر قلم را

باشد كه شود حرف تو مسموع محبّان

بر زن برهِ منقبتِ شاه قدم را

آن شاه فلك جاه كه بر دوش پيمبر

خوش رُفته زآلايشِ اصنام حرم را

آن شاه قضا قدركه از زخم دوانگشت

گرداند روان سوى دَرَك خصم دژم را

آن شاه ظفر كام كه در معركه بدر

تنها بربود از كفِ اضداد عَلَم را

آن شاه مَلَك خيل كه در ضربت كفار

سبّابه اعجاز كند تيغ دو دم را

آن شاه قوى دست كه ناديده حسامش

زال فلك از ترس بدزديد شكم را

آن شاه تهمتن كه جو بستى كمركين

تيغش بنمودى به عدو راه عدم را

حيف است كه گويند زشه به شرف بود

بخشنده اعزاز و شرف ابنِ حكم را

ابركرمش گر بدهد راتبه فيص

گرداب دهد كاسه به كف خواهش يم را

از بحر سخايش چو شود موج هواگير

در چشمه خورشيد توان يافته نَم را

نيسان نوالش كند ار لحظه ترشح

دينار بيابد سمكِ بحر درم را

اَخ نبى و شير خدا آنكه زنامش

هر نقش نگينى است به آن شير اجم را

آن را كه كند مهر على عقده‏گشايى

چون آب گشايد گره جذر اصم را

در حُبّ على هست عيان دولت فيضى

آگاهى از اين راه نشد اهل نقم را

گردد همگى عرصه ايوان فلك تنگ

جاهش بدهدعرض اگر خيل و خدم را

بر طول امل مى نه تنيدى سرخود را

جمشيد گرش ديد همى فّرِ حشم را

يا رب كه بود غير على بعد محمّد

بنموده صمد آنكه پرستنده صنم را

حقّا كه شود عين در انظار موالى

دو نقطه ياىِ على است تاج قسم را

اى بحرِ سخا، كانِ كرم، ابر ترشح

مدح تو دُرر ريز كند نوك قلم را

چون تو به نبى كيست دگر يار و معاون

اى آنكه شرف داد حدوثِ توقدم را

ميلاد تو چون معبدِ جنّ و بشر است پس

زاين به چه شرف هست دگر بيت حرم را

با گردِ كف پاى تو سُرمه نزند دَم

بر كوى تو ترجيح كجا هست اِرم را

از معدلت توست كه اندر چمنِ دين

با دسته گل رُفت صبا خار ستم را

در سنگ زخورشيد چسان لعل بَرد رنگ

گر غازه بِه رُخ نيست به‏دستِ تو كرم را

مقصود بود زمزمه منقبت تو

بر راه حجاز است گر آهنگ نعم را

پيدا نشده چون تو كريمى به عرب آنكه

دريا به قدح داده همه روم و عجم را

بگرفته فَدك از تو و با خُلد عوض كرد

آن شيخ چه خوش باخته سوداى هرم را

آن شير خدايى تو كه از هيبت جنگت

زَهره ترقدهَم بجبين شير اَجم را

عُرفى است سخن آنكه پىِ مدح نويسد

بگزيده درين دهر عديلِ تو عدم را

اى خاك درت بوسه گهِ جُمله خواتين

كى چون تو بود رتبه به عالم كَى وجَم را

مانند خور از نور كه عالم شده روشن

فرض آمده است مهر تو اصنافِ امم را

نقشى نزند صورت تكوين به عالم

حقّا كه اگر امركنى لوح و قلم را

جاروبِ كف مِهر شود خطِّ شعاعى

جاهِ تو در ارضى كه به‏پا كرد خَيَم را

رضوان به‏در خُلد نمى‏گشت مجاور

گر چشم نمى‏داشت نعيم از تو نعم را

جايى كه شود ربط در اضداد به حكمت

بى شبه شبانى بكند گرگ غنم را

برطبق رضاى تو شده رجعتِ خورشيد

حاصل شده در دهر چنين مرتبه كم را

احبابِ ترا چيست غمِ خصمىِ گردون

نام تو كند دور همه تلخى سم را

اى ساقى كوثر به جنان جز تو دگر كيست

گسترده بر احباب چنان خوان كرم را

اى حيدر كرار بده داد محبّان

كز چرخِ سيه كاسه نيابيم ستم را

شد عمر نياسوده دلم از غمِ دنيا

از دام سگان به كه كُشى صيدحرم را

دل را بحق آل از اين چاه برون كش

خون رنگ ببين بر رخ من اشك ندم را

مژگان من از اشك ندم بسكه شده سرخ

افسرده زروى غضب است خون بقم را

نه فكر ز دوزخ بُوَدم نه هوس خُلد

عاشق نزند جز برهِ دوست قدم را

بِنما رهِ گلزار نجف تا كه كنم سير

آنكوى فلك مرتبه رشكِ ارم را

نبود شرفى به زغلامىِ على شير

«قانع» چه شمارى تو صفات اَب و عم را

در مُلكِ سخن بى‏نسقى كرد مرا گُم

دارم زمداد و قلم اركوس و علم را

از خطّ شعاعى بدمد شعر مُنيرى

بر صفحه خورشيد برانم چو قلم را

گر خضر طريقت شودم حرف عجب نيست

چون چشمه حيوان است روان‏جوى رقم را

باشد سخنم چون سخن «عُرفى» شيراز

«اينك به شهادت طلبم لوح و قلم را»

من بندهِ شاه عربم گرچه به هِندم

از ماست دعا جُمله صنا ديد عجم را

بس كن ز سخن اى سخن آراى خردوَر

غوّاص گُهر جُو ندهد طول دو دَم را

آهسته زن اين نغمه به آهنگ ولى زانكه

اينجا چه كند زير، و كجا طاقت بَم را

مشتاب دليرانه كه در منقبت شاه

خوف است چو بى‏رابطه رانند قلم را

اكنون به دعا مى‏سزدم ختم سخن زانكه

نگرفته به كاسه كسى اندازه يم را

يا رب به محبّانِ على بخش همه جُرم

تا امن ز صيّاد بود صيد حرم را

 

ولى محمدخان لغارى

ولى محمدخان لغارى به قبيله بلوچها كه در دلاورى و شهامت و لشكركشى‏معروف است، تعلق دارد. پدرش غلام‏محمدخان يكى از دوستان بسيار صميمى و نزديك‏ميربهرام خان جدّ بزرگ تالپوران بود. او در دربار ميان محمد سرفرازخان كلهورا نيز داراى‏احترام فراوان بود.

نواب ولى محمدخان لغارى دست راست ميرفتح على خان تالپور محسوب‏مى‏شد. او در جنگِ هالانى كه ميان ميرفتح على خان و ميان عبدالنبى، آخرين حكمران‏خانواده كلهوران رُخ داد، شهامت خود را ابراز نمود و به همين مناسبت بعد از اينكه‏ميرفتح‏على‏خان پيروز شد، او را از مقرّبين خاص دربار خود ساخت. پس از وفات‏ميرفتح‏على خان، او با دربار تالپوران متوسّل بود و خدمات شايسته‏اى را براى آن سلسله‏انجام داد. در سال 1833ميلادى / 1249هجرى قمرى، ميركرم على‏خان به شهرشكارپور حمله كرد. اين شهر زير سلطه دُرانيان افغانى بود و پس از مقاومت مختصرى‏قلعه را از دست درانيان گرفت. او به سال 1247 ق / 1832 ميلادى زندگى را بدرودگفت. قصبه تاندو ولى محمدخان در نزديكى حيدرآباد به عنوان يادگار او بنا شده است.

ولى محمدخان لغارى علاوه بر مهارت در فنون جنگى، شاعر و سخنوربرجسته‏اى بود. او يك ديوان و مثنوى هيرورانجها و كتابى به نثر فارسى در علم طب به نام«معالجات امراض» به يادگار گذاشته است. او پس از حمد و نعت مناقب حضرت‏على‏عليه السلام را آورده و در آخر، مناقب خلفاى راشدين را نيز نوشته است. او به لحاظ مذهب‏از فرقه اهل تسنن بود و همه خلفاى اسلام را «نورديده خود در جهان» ناميده است.منقبت اميرالمؤمنين على‏عليه السلام از مثنوى هيرورانجهاى او انتخاب گرديده است.

 

مناقب حضرت اميرالمؤمنين امام العاشقين عليه التحية و به ضميمه توصيف امام حضرت حسن و حُسين و اصحاب كرام رضى الله عنه‏اجمعين

شاهِ مردان و قدرت يزدان

اسدااللّه خُسرو گُردان

گمرهى را زلطف رَه بخشد

با گدا شاهى و كُله بخشد

معدن جود هست و ابر سخا

مخزن علمِ كانِ حلم و حيا

مهرِ او نار را كند گلزار

قهر او آب را كند چون نار

گلشن حُسن زو نمايان شد

بلبل عِشق زو سرايان شد

سر برآورد عشق چون زعدم

سرپابوسِ شه نمودِ قدم

كافران را مجال جنگ نبود

ورنه از شير حق درنگ نبود

سركشيدى چو ذوالفقار على

صد عدو مى‏شدى نثار على

چون زدى تيغ را به حكم خدا

سرجدا مى‏شد از تن اعدا

ذات پاكش نبود گر پيدا

كه نمودى به خلق راه خدا

شمع افروز عشق هست على

گوهر عشق از على است جلى

شاه را عشق پاك ذات خداست

محو در قدرت و صفات خداست

آستان بوس اوست عرش و فلك

صرفه محكوم حكم اوست ملك

تابع حكمِ شاه ديو و پرى است

ديو از دهشتش زمكر برى است

هست آن شاه ساقى كوثر

مى‏دهد مَى لبالب از ساغر

آن سرشت على زعشقِ خداست

نورِ حق از جبينِ او پيداست

جبرئيل آمد زجناب اطهر

گفت راز نهان به پيغمبر

نسبتى خواست از براى على

سرّ پنهان چو ماه كرد جلى

مصطفى حكم حق نمود پسند

داد با نور، نور را پيوند

چون چنان رتبه على باشد

به كه خاك درش «ولى» باشد

وصف او داستان همى خواهد

هر سر مو زبان همى خواهد

من كجا وصف را ادا سازم

گر به توصيف جان را فدا سازم

حُبّ آن شاه در ضمير من است

زانكه آن شاه دستگير من است

وان امام حسن كه نور على است

ذات پاكش زقدرت ازلى است

ظلّ يزدان چو تاج بر سر شاه

صد هُما سايه چو از آن درگاه

وان امام حسين نور الحق

ساير لامكان و سبع طبق

نور چشم پيمبرست و على

ديده مرتضى ازوست جلى

كفر بشكست و شمع دين افروخت

كفر زان شمع دين در آتش سوخت

كفر گم ساخت، كرد ناپيدا

كالعدم، كالفنا، كالعنقا

برنگردد قضا و گرنه يزيد

كى نمايد به آن امام شهيد

جانشين بهشت آن دو امام

شافع امت‏اند آن دو امام

بر يزيد است لعنت يزدان

هم زما و شما بدورِ جهان

چون سزاوار لعنت است يزيد

لعنت انداز بر يزيد پليد

واى ويلا ز كربلا برخاست

از سمك ناله تا سما برخاست

چشم زان روز خوى گريه گرفت

ابر زآن سوز جوى گريه گرفت

هاى و هو اوفتاد بر گردون

بر زمين واى واى گوناگون

دل انسان كه تيره مى‏گويند

بر رهِ اشتباه مى‏پويند

از غم آن دو شاه گشت سياه

ورنه زان پيش بود روشن ماه

آسمان نيلگون از آن افسوس

چرخ شد سرنگون از آن افسوس

تا قيامت فسوسشان باشد

غم و اندوه در جهان باشد

هر كه پيچيد سر زطاعتشان

ماند محروم از شفاعتشان

وآنكه در بندگى بود قايم

رحمتشان برو بود دايم

چون «ولى» خاكسار شاهان باش

حلقه در گوش چون غلام ان باش

 

نصيرالدّين محمّد همايون شاه

نصيرالدين محمّد همايون فرزند ظهيرالدّين محمد بابرشاه سرسلسله تيموريان‏گوركانى در هندوستان به سال 913 ق پا به عرصه وجود گذاشت. ماده تاريخ او از «شاه‏فيروزبخت» برمى‏آيد. هنگامى كه بابر شاه چهارمين بار در سال 932 ق به هندوستان‏حمله كرد، همايون همركاب پدرش بود و در اين حمله دهلى فتح شده، همه كشور به‏چنگ بابرشاه درآمد.

پس از وفات پدرش او در سال 936 ق بر تخت سلطنت هندوستان پاگذاشت وهنوز پانزده سال حكومت كرده بود كه شيرشاه سورى افغان از بنگال بر او حمله آورد و ازسوى ديگر برادرانش كامران ميرزا و ميرزا عسكرى نيز عرصه را بر او تنگ گرفتند.

بنابراين او به همراهى چندتن از اهل و عيال و افراد وفادار همچون بيرم‏خان خانخانان در سال949 ق به ايران رسيده در دربار شاه تهماسب صفوى پناهنده شد، و پس از پانزده سال‏دربدرى و 15 ماه اقامت در ايران، با كمك لشكر شاه تهماسب صفوى دوباره كابل وقندهار و هرات و بلخ و كولاب را گرفت و سپس به دهلى درآمد و بار ديگر پادشاه‏هندوستان شد.

همايون شاه بسيار رئوف و مهربان بود و بارها از سر تقصير برادران گذشت امّا آنان‏هر بار به او خيانت كردند. با دست يازيدن او دوباره بر هندوستان راه مهاجرت ايرانيان‏به‏طور گسترده به آن سرزمين گشوده شد و در آن زمان روابط بسيار نزديك ميان پادشاهى‏گوركانيان و صفويان به وجود آمده بود.

همايون در سال 963 ق پنجم ربيع‏الاول، هنگام‏غروب بر پشت بام كتابخانه نشسته بود كه وقت برخاستن تكيه بر عصا زده و عصا لغزيد وپادشاه از پشت بام به زمين افتاد و ضربه سختى ديد. در روز يازدهم همان ماه جان به جان‏آفرين سپرد «همايون پادشه از بام افتاد» تاريخ وفاتش است. يك دو بيتى در منقبت وارادت به اميرالمؤمنين على‏عليه السلام سروده كه نقل مى‏شود.

هستيم زجان بنده اولاد على

هستيم هميشه شاد با ياد على

چون سرّ ولايت ز على ظاهر شد

كرديم هميشه ورد خود ناد على