مجلس صبح شنبه ۶-۸-۹۱ (برده داری در اسلام- محترم بودن روح انسانی-قناعت-خانم‌ها)

حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده «مجذوب‌علیشاه»

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

سؤالی راجع به اینکه اسلام که می‌گویند خیلی مترقی است چرا بردگی را رَغْب نکرده است، پرسیده شده بود، مفصل جواب داده‌ام. یک بار هم از کانادا استادهای دانشگاه آنجا ایراد گرفته بودند. به من نوشت گفتم چی جوابش را بدهم حالا آن را کار نداریم. برای اینکه رغیّت را بدانیم چییست مختصری از آن می‌گویم. در دین هست، که وقتی اختلاف شد در اینکه این شخص غلام است یا آزاده، نحوه محاکمه و بررسی دارد قدیم هم خیلی اوقات بعضی‌ها زورگیری می‌کردند، مثلاً سلمان فارسی که از علمای و بزرگان زردشتی بود. مرد بزرگ و دانشمندی بود حالا از جهت الهامی که به او شده بود، چون مرد خدا بود(مرد خدا در هر لباسی است) یا مطالعاتی کرده بود، که جامعه بشری الان محتاج به یک پیغمبر است. با وجود اینکه در آنجا از بزرگان مذهبی بود رها کرد و شروع کرد به گردش در جهان متمدن آن روز، که ببیند پیغمبری ظاهر شده است یا نه! بعد از حضرت زرتشت کیست؟ که حتی می‌گویند یک مدتی دید که یهودی و مسیحی بعد از پیغمبر ما هستند، مدتی با آنها بود. تقریباً تک و تنها بود و یک پیرمردی پیر هم نه زیاد. که هیچ نداشت یک توبره خالی و در بیابان می‌رفت، او را گرفتند و گفتند این غلام است و مدتی بصورت غلام زندگی می‌کرد. وقتی پیغمبر به مدینه آمدند قبلا اقوامش در مدینه بود و او هم در آنجا کار می‌کرد. بعد شنیده بود یک نفر که می‌گوید پیغمبر آخر زمان است دارد می‌آید. و او داخل جمع رفت با پیغمبر برخورد کرد و مجذوب پیغمبر شد. بعد هم چند سوال کرد و آن سؤالها در مذهب خودشان مذهب اولیه‌اش کسی جواب بدهد! خُب فهمیده می‌شود و چند سوال از پیغمبر پرسید. بعد گفت من می‌خواهم مسلمان بشوم. پیغمبر شهادتین را به او گفت گواهی می‌دهم که خدا یکی است و گواهی می‌دهم که محمد پیغمبر اوست. همین دو تا را باید معتقد باشد. اینجا این اساس اولیه اسلام است همیشه این اساس بود. پیغمبر اولین کلامی که در آن میهمانی به اقوام خود گفته بود. فرمودند: قولوا لااله الا الله تفلحوا بگویید غیر از اللّه خدایی نیست نجات پیدا می‌کنید، سلمان غلام بود. غلام برای اینکه آزاد بشود ابوبکر مقداری پول داشت و سلمان را خرید. البته ابوبکر که نمی‌توانست بگوید سلمان غلام من است، دیگر غلامی نبود. در یک هرج و مرجی بود هر کسی زورش می‌رسید، هر کسی را که می‌گرفت، می‌گفت غلام من است. بعد برای اینکه منظم بشود پیغمبر یک قواعدی برای بردگی قرار داد اما با این وجود یک مرتبه بردگی را لغو نکردند آن هم حکمت بزرگی دارد. من نوشتم اگر کسی بخواهد مفصل است بخواند. و خلاصه‌اش این است که چند قرن بعد که آن آبراهم نینکول آمریکایی آمد و در جریان سیاسی کارخانه‌دارها می‌خواستند، که عمله‌اش فراوان بشود، و ارزان بشود برده‌ها را آزاد کردند. انسانهایی که هیچ کاری بلد نبودند تا امروز اربابشان باید به آنها غذا می‌داد و از امروز او هم غذا نمی‌دهد. آن آزادی بردگان که می‌گویند، آن اول این اثر را داشت! یک مدتی که می‌گذشت اینها همه آزاد بحساب می‌شدند اما هیچ‌کس حق نداشت هیچ انسان آزادی بگوید، بعد از این غلام تو هستم. یعنی به میل خودش نبود کسی که از آزادی بیاید به غلامی و یا از غلامی بیاد به آزادی، یک مسیری داشت. این مسیر به تدریج روشن می‌شد. به همین طریق هیچ کس هم حق ندارد، از عالم مخفی آن عالمی که دیده نمی‌شود بیاید به این عالم، یا از این عالم برود به آن عالم. این مصطلحاتی که در زبانهای مختلف دنیا مانده است من جمله در زبان فارسی که می‌گویند قربانت گردم، (بیخود می‌گویی) غلامت هستم، من چاکرم؛ چاکر یعنی خادم، درست است، من غلامتم نه!درست نیست. به اختیار انسان نیست.

قبلا نامه‌هایی رسیده، که من از زندگی بیزارم. خدا جواب او را می‌دهد که تو بیزاری؟ مگر خودت آمدی اگر بیزاری ول کن برو. اما ول کن برو یعنی چی؟ نه اینکه انتحار [خودکشی] کنی، اگر هر کس در این دنیا اینقدر زندگیش سخت بود که خواست انتحار بکند، در آن دنیا زندگی اش سخت‌تر از این هم خواهد بود. پس چرا می‌خواهد انتحار بکند. نه! باید با همین زندگی بسازد. خداوند خودش وسایل فراهم کرده، و گفته است که بخواه که این موجباتی که زندگی‌ات را که ناراحت کرده و تو را از زندگی بیزار کرده آنها را از بین برود. مثلاً خداوند می‌گوید من به تو حیات دادم من وظیفه برایت تعیین کردم تو حق نداری از این وظیفه شانه خالی کنی باید این وظیفه را انجام بدهید. حالا این وظیفه را حبس تلقی می‌کنید باشه، بهشت تلقی می‌کنید باشه، اگر زندگی دنیایی‌اش را مطمئن است، که خیلی خراب نکرده بگوید آرزوی مرگ می‌کنم. آرزو بر جوانان و پیران عیب نیست. اما فقط در آرزو، هیچ انسانی برخودش هم حق و تسلط ندارد. یک حدیثی است که بعضی‌ها می‌گویند مجهول است این که در حقوق هم است الناس مسلطون علي اموالهم، همانا مردم بر اموال خويش مسلط هستند ولی متداول است حالا الناس مسلطون علي انفسهم و اموالهم می‌گویند انفسهم را بعداً اضافه کردند انسانها بر نفس خودشان مسلط نیستند. نفس به منزله حیات، بنابراین با همهٔ سختی‌هایی که هر کدام در زندگی داریم. باید شکر خدا بسازیم و با این سختی که ممکن است برای من سخت باشد، و برای یکی دیگر سخت نباشد. یکی می‌گوید پدرم رفته و دیگر نمیتوانم زنده باشم. آن یکی میگوید، نه! آقا چرا من هم پدرم رفته کار و کاسبی‌ام پشت سرهم خوب می‌شود. حق ندارد انسان بر خودش مسلط باشد. همین‌طوری که نمی‌تواند خودش را به غلامی یکی در بیاورد و بگوید من بنده تو. هیچ انسانی هم انسان دیگری را نمی‌تواند به بردگی بگیرد.

یک تفسیر غلطی بعضی‌ها می‌کنند، خداوند می‌گوید که ما قرار دادیم که بعضی از مردم بر بعضی دیگر مسلط باشند. برای چه؟ دنباله‌اش می‌گوید، برای اینکه جامعه اداره بشود. اگر هر کسی یک نظریه بدهد، که نمی‌شود. می‌گویند این علامت این است که هر انسانی بر انسان دیگری باید مسلط باشد خوب بر همهٔ وجود آن باید مسلط باشد، نه! خود حیات امانت الهی است بر آن ما مسلط نیستیم. برای اینکه آن امانت را باید نگه داریم درست تحویل بدهیم. روز اول خلقت ما انسانها بنا بر قول قرآن و بنابر گفته علمای آن روز قرآن که می‌گوید اینجا فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِی (حجر/۲۹) وقتی خلقت درس شد و من از روح خودم در او دمیدم. نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِی پس این روح انسانی که ما داریم یک نفخه‌ای از نفخات الهی، روح انسانی جزء کوچکی از روح الهی است. ما حق نداریم این را دستخوش دنیا بکنیم. و خرید و فروش یا در تسلط دیگری قرار بدهیم. این را به این مناسبت بحث را پیش کشیدم که خیلی‌ها نامه می‌نویسند که زندگی برایشان خیلی مشکل شده و می‌گویند که ما می‌خواهیم برویم. مگر شما می‌خواستید که بیایید حالا می‌خواهید بروید تا زنده هستید باید زنده باشید. اگر خود حیات فعلاً، در نظر بگیریم. انسان هم یک حیات دارد و حیوان یک حیات دارد. چرا بشر از اول حق داشته حیوانی را ذبح کند و گوشتش را بخورد. یا حیوانی را که مزاحمشان است آن را بکشد. ولی با یک انسان حق ندارد. اگر فقط روح است! که این دو تا هر دو جاندار هستند. نه! این روح انسانی است که محترم است. همانطوری که خدا را نمی‌توانیم در اختیار خودمان بگیریم و دعا می‌کنیم و می‌گوییم که بعداً گله می‌کنیم که اینقدر دعا کردیم چرا قبول نشد به همین دلیلی که این حرف را می‌زنید، قبول نشد، دلیل دیگری نمی‌خواهد. حالا حرف خیلی است. خیلی از حرفها هم به من مربوط می‌شود و زیاد می‌شود.

خوب سؤالاتی دیگر هم است که قبل از صحبت من اگر می‌دادند، جواب می‌دادم. حالا دیگر خسته شدم، یکی سؤال راجع به قرآن است که من مطالعه کنم و یک وقت حرفی خلاف قرآن خدای نکرده نزنم. و خیلی‌ها از مشکل مالی می‌نالند، چه کار کنیم؟!. حالا همهٔ دنیا مشکل مالی دارند دولتهای به این بزرگی کسر بودجه می‌آورند، یعنی چی؟ یعنی درآمدشان کم است. شما هم کسر بودجه‌تان را از صرفه‌جوییها جبران کنید، دستور اقتصادی قرآن. مدتها تمرین اسراف در ایران کردند نمی‌گذاشتند صرفه جویی کنند و می‌گوفتند این گدابازی‌ها چیست! حالا یکمرتبه ندارند، کفگیر به ته دیگ خورده دیگر هیچی نیست. حالا یادشان آمده در قرآن هم می گوید که خداوند اسراف را دوست ندارد. خوب چرا تا دیروز یادتان نبود. شما همیشه تمام دستورات یادتان باشد، اسراف نکنید،قناعت کنید.

قناعت، توانگر کُند مرد را

در مورد اختلاف مشرکین و کفار در آن زمان‌ ها. خدا می‌تواند اینها همه را یکدست کند ولی قرار نیست یکدست بشوند، برای اینکه باید خودشان با هم تماس بگیرند و فکرشان بکار بی‌افتد. خزانه خدا کم نمی‌شود و زیاد هم نمی‌شود. نه! کم و زیاد ندارد. از دریا یک لیوان آب بردارند کم نمی‌شود یک لیوان آب در دریا بریزید زیاد نمی‌شود. اما مصلحت این است.

Tags