مجلس صبح چهارشنبه ۲۶-۷-۹۱ (ایثار- اسراف در احساسات -اهداء عضو-نیت خدمت -خانم‌ها)

پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

دربارهٔ اسراف در قرآن آمده است. اسراف یعنی زیاده‌روی، زیاده‌روی البته در اموال که مشهود است، بی‌خود نباید زیاده‌روی کنیم. اسراف بسیار بد است و خداوند فرموده است: إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ (انعام/۴۱) یعنی:خداوند اسرافكاران را دوست نمى‏دارد. البته این با ایثار فرق می‌کند. دیگری را بر خود مقدم داشتن را ایثار می‌گویند، یک امر خیری است و مقرر شده به خودش یا به دیگری کمک کند در این صورت دیگری را مقدم می‌داند، این را ایثار می‌گویند. اما اسراف این است که چیزی مال من است و در خرج کردن زیاده‌روی می‌کنم. ایثار را با مسئله اسراف اشتباه نکنید. اسراف را اینقدر خداوند بد می‌داند صفات مؤمنین را که می‌گوید، کسانی هستند وقتی انفاق می‌کنند نه خیلی سخت‌گیر (دست بسته) هستند و نه زیاده‌روی می‌کنند. يَقْتُرُوا وَكَانَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَامًا (فرقان/۶۷) بین این دو حالت یعنی در حالت اعتدال جای می‌گیرند. یکی از اسراف‌ها، اسراف در مال، که مشهود است. و دیگری اسراف در احساسات است. اینجا ممکن است با ایثار اشتباه شود. دو داستان است که چندین سال پیش روزنامه‌ها هم نوشتند. یهود خیلی دشمنانش را سختگیری می‌کرد و انتقام می‌گرفت. یکی از اینها (فکر می‌کنم آیشمند بود) افسری را گرفته بودند و محکوم به اعدام شد. و بعد در روزهای آخر گفتند آرزویت چیست؟ گفت آرزوی من این است که قبول کنید من یهودی بشوم. تعجب کردند گفتند این چه حرفی است. یهودی نمی‌شود، برای اینکه یهودی نسل بنی‌اسرائیل است و اینها از این جهت محترمند برای اینکه نسل حضرت یعقوب هستند. بعد تحقیق کردند معلوم شد در جایی گفته، به این دلیل می‌خواهم یهودی بشوم که وقتی من را می‌کشند یک یهودی کم بشود. این اندازه در انتقام سخت‌گیری دارند.

مقابل همین مطلب به صورت دیگری، عمار و یاسر زمان پیغمبر، وقتی دید که پدر و مادرش را در زیر شکنجه کشتند و حتی نسبت به مادرش توهین هم کردند متأثر شد. از او خواستند که، از محمد و اسلام دست بِکش واِلّا کشته می‌شوی او قبول کرد. و گفت من از محمد و از دین اسلام بی‌زارم رهایش کردند. خدمت رسول‌الله (ص) آمد. عمار در مکه بود، حضرت رسول (ص) در مدینه تشریف داشتند. سلام کرد و شرح واقعه را گفت حضرت فرمود به چه انگیزه‌ای این کار را انجام دادی؟ گفت من نمی‌خواستم که شکنجه بشوم و بمیرم و بگویند یک مسلمان کم شد. حضرت فرمودند: وقتی این حرف را می‌زدی (برائت گفتی) آیا به آن معتقد بودی یا نه! گفت من هرگز از اسلام بی‌ز‌ِاری نجستم، برای اینکه یک مسلمان را نجات بدهم اینطور گفتم، نگفت برای اینکه خودم را نجات بدهم. در همین مسئله هم نباید اسراف کرد. جز وقتی مثل زمان پیغمبر که همه داشتند. بنابراین در علاقه‌مندی به کارِ خیر اسراف نکنید. کار خیری که می‌خواهید انجام بدهید و نمی‌توانید انجام بدهید نگران نباشید. خداوند می‌گوید تو نمی‌خواهد انجام بدهی، یکی دیگر این کار را خواهد کرد. کار خیر به هر اندازه از دستتان برمی‌آید انجام دهید. آن کاری که از دستتان بر نمی‌آید وقایع خارجی است و یکی دیگر انجام می‌دهد، دیگر نگران آن نباشید.

سؤالی شده، آیا اهدای عضو صحیح است. یا نه! متاسفانه آقایان فقها طبق سنتی که از قدیم بوده، به مشاوره عادت ندارند. باید خودشان با تدبیر مشورت کنند و ببیند چه نظری بدهند، کارِ من نیست. من آنچه که دل می‌گوید، می‌گویم. برای اینکه پس فردا نگویند نظر و فتوای من، نه! من اهل فتوا نیستم. این بدن از سلولها (یاخته‌‌ها) تشکیل شده است. چندین یاخته جمع شده این دست و ناخن و چشم را تشکیل داده است، هر کدام جان دارند. یعنی سلول بدن شما در هر جای بدن شما باشد، خودش هم یک جاندار مستقلی است. جانداری است که بدون ارتباط از بین می‌رود، بعد اینها جمع شده و اعضاء تشکیل شده است. نه اینکه خودشان پهلوی هم جمع شده‌اند. نه! خداوند گفته است خلق کردیم و خودش هم روال آن را فرموده است. هر انسانی وقتی رحلت کرد نه تنها جان مصنوعی جان خودش از بین رفته این جانهای کوچک هم از بین رفته است. سلولی که بر حسب امر خدا، موافقت کرده با یک سلولی که در پا است که با هم یک جفت کار کنند. این موافقت دلیل این نیست که هر کدام اختیار دیگری را دارند. این سلول موافقت کرده با مساعدت آن سلول دیگر، دست با همیاری پا موافقت کرده، تسلیم یک روح دیگری شوند و به نظر ما روح الهی است. و خداوند فرموده وقتی او را آفریدم از روح خودم در او دمیدم. آن موافقت نکرده که حالا ما زیر نظر او هستیم مرا از بین ببرد نه! تا وقتی که انسان زنده است به نظر من نمی شود بفروشد. مگر اینکه مریض باشد، و یا یک ایثار در آن باشد. خداوند به من دو تا کلیه داده به دیگری هم نداده، یا داده و فاسد شده است. اگر کلیه نباشد از بین می‌رود. من دو تا کلیه دارم که اگر یکی را بدهم و یک کلیه داشته باشم، از بین نمی‌روم. ممکن است ضعیف‌تر بشوم اما از بین نمی‌روم. بنابراین قابل انتقال نیست، قابل اهدا نیست، مگر اینکه یک ضرورتی باشد. اما بعد از مرگ من اختیارش ندارم. بگویم که بعد از مرگ من چکار کنند. چون هیچ کس جز من اختیار دارش نیست. شاید اشکالی نداشته باشد آن را من نمی‌دانم. در زمان حیات به نظر من مشکل است که عضو خودش را بدهد. و طرف هم یک کلیه دارد می‌خواهد یک کلیه دیگر بگیرد. نه! چرا من کلیه بدهم، ضرورت ندارد او هم می‌تواند با همین یک کلیه زندگی کند، این مسئله را از من نپرسید. این از زمرۀ سؤالاتی است که گفتند از شبلی پرسیدند، سوالاتی که از فقیه باید بپرسید نه از درویش و قلندر.

نامه‌ای نوشته اند، من یاد مرحوم دکتر آزاده برادرم می‌کنم خدا رحمتش کند. ایشان به شوخی و جدی می‌گفتند، مطب داشتند و طبیب بودند، مثلاً آنهایی که سائل هستند. یعنی گداها و امثال اینها، دعا می‌کرد و می‌گفت انشااللّه چشمت کور نشود و چشمت مریض نشود. خُب من چیزی به او می‌دادم. با دعای این آیا من موافق بودم. من چشم ‌پزشک بودم، اگر کسی چشمش مریض نشود دیگر کسی پیش من نمی‌آید. این یک مسئله شوخی و جدی بود تعریف می‌کرد در این مورد بحث می‌کردیم. با این خصوصیت که می‌دانستم که این واقعیت نیست چون مرتباً خیلی مجانی درمان می‌کردند، نمره عینک می‌دادند. تغییری در هدف و فکر انسان، یک عمل معمولی را به عبادت تبدیل می‌کند. فکر کند، خداوند که انسانها را آفریده به هر دسته‌ای و هر شخصی یک وظیفه‌ای داده است. به من وظیفه داده است، عصرها هر کسی به مطب آمد معالجه‌اش کنم و نسخه بدهم. من اینکار را انجام بدهم، زندگیم از کجا بگذرد. خداوند همین مأموریت را به آن مردم مریض داده است. من تو را مریض می‌کنم که بروی فلان جا و اینقدر هم بدهید، که خرج آنها داده شود. یعنی زندگی متعادل شود. هر یک وظیفه‌ای دارند.

یک داستانی در این مورد است، در زمان حیات حضرت محمد(ص) که در مدینه تشریف داشتند. یکی از اطباء فرنگی، مدینه ساکن شده بود و زندگی کند. مدتی گذشت، خدمت پیغمبر آمد و گفت: اهل مدینه کسی نزد من نمی‌آید. حضرت فرمودند، خُب مریض نمی‌شوند که نزد شما بیایند. پرسید که چطور می‌شود که مریض نمی‌شوند. حضرت فرمود ما طبق این دستور رفتار می‌کنیم که غذا کم بخوریم. آمد از پیغمبر اجازه بگیرد تا به شهر دیگری برود، این خودش علامت ایمانِ او بود. نگفتند که پیغمبر چه فرمود. گفت که خداوندی که شما را فرستاده من را مأمور کرده برای درمان مردم، و مردم را هم برای امرار معاش مأمور کرده است. و حضرت فرمودند که تو آزادی و اجازه دادند. در چنین موردی دکتر باید به نیتش فکر کند. نیتش چیست؟ و چرا طبابت می‌کند؟ چرا این شغل را دارد؟ بجای اینکه در دلش نیت، این باشد که زندگیش بچرخد، در دلش این باشد به زندگی مردم کمک بکند. و بعد در دلش بگوید خدا من کمکشان کردم حالا دیگر نوبت توست. نیت را اگر خدمت به مردم قرار دهد، خدا جبران می‌کند.

داستان پیرمرد مطرب که قبلا شرح دادم. مردم می‌آمدند و به مجالس سروری که داشتند او را می‌بردند که برایشان بنوازد. کم‌کم پیر شده بود نمی‌توانست خوب ساز بزند و کمتر دنبال او می‌آمدند. یک روز هیچ کس به او مراجعه نکرد و کاری دستش نیامد و مزدی به او داده نشد که زندگی کند. خیلی متأثر و ناراحت بود و رفت گوشه قبرستان و نشست. در این فکر کرد که خیلی خلوت بود و یاد خدا کرد. و گفت خدایا می‌خواهم امشب برای تو تار بزنم شروع کرد به ساز زدن در این حین و وسط کار خودش خوابش برد. و از آن طرف این داستان مشهور است و مثنوی می‌گوید. خلیفه دوم عمر آمد و خواب دید که پیغمبر آمدند به سراغش گفتند یک پیرمرد مطرب خوابش برده است و بلند شو این مقدار پول و کالا را برایش ببر، عمر خوب گوش نداد. و می‌خواست یک گنهکار را تبرئه کند. مرتبه دوم که خواب دید گوش نداد و مرتبه سوم بلند شد. و جمع کرد از بیت المال و آنجا برد. دید یک پیرمرد مطرب خوابش برده است. با خود گفت! پیغمبر گفته من این مال را به یک مطرب بدهم. و مدتی همین طور منتظر ماند تا او بیدار شد و عمَر گفت من این کالاها را برای تو آورده ام. پیغمبر برای تو فرستاد. پیرمرد گریه‌اش گرفت بعد از گریه گفت یک عُمْر برای مردم کار کردم و امشب من را بینوا و گرسنه گذاشتد. یک لحظه برای خدا کار کردم فوری مزد مرا داد. و خیلی بیشتر! کسی که نیتش خیر باشد اگر می‌تواند با آن نیت کار را ادامه بدهد، ادامه بدهد. در عوض شب بجای اینکه نان پنیر بخورد، نان خالی می‌خورد. و اگر نمی‌تواند، در آن صورت مجاز است. در آن صورت مجاز است که کارش را ترک کند و کار دیگری انجام دهد.

Tags