قوس حيات رسول اكرم (ص)

قوس حيات رسول اكرم (ص)محل تولد رسول خدا

به نوشته طبرى ـ از قول ابن اسحق ـ تولد رسولخدا (ص) در خانه‏اى بود كه به خانه “ابن يوسف” شهره شد (تاريخ/ ج 2/ 707). گويند اين خانه را بعدها پيغمبر خدا به پسر عم خود “عقيل بن ابيطالب” ـ برادر حضرت على (ع) ـ بخشيد كه تا دم وفات در تصرفش بود، پس از آن اين خانه را به محمد بن يوسف برادر حجاج فروختند و او خانه خويش را كه به خانه ابن يوسف شهره شد بساخت و خانه تولدگاه پيغمبر را در آن انداخت و خيزران آن را جدا كرد و مسجدى كرد كه در آن نماز مى‏كردند (همان منبع، همان صفحه).

وفات پدر
پدر ايشان عبداللّه‏ بن عبدالمطلب قبل از تولد وى (روايات مشهور نزد شيعه) و بنا به بعضى روايات دو ماه پس از تولد فرزندش در سن 25 سالگى در جمع دائيان پدرش از طايفه بنى النجار در شهر يثرب در خانه‏اى به نام “دارالنابغه” وفات يافت. (ابن هشام/سيره النبى/ ص 98). محمد بن عمر واقدى گويد ياران ما در اين اختلاف ندارند كه عبداللّه‏ بن عبدالمطلب با كاروان قريش از شام بيامد و به مدينه فرود آمد و بيمار بود، و آنجا ببود تا درگذشت و در “دارالنابغه” در خانه‏اى كوچك به خاك رفت و چون به آن خانه وارد شوى گور او در دست چپ باشد.” (تاريخ طبرى/ ج 2/716)[1].

نام گزارى رسول خدا
از ابن اسحق روايت كرده‏اند كه گفت به هنگام زادن، مادر گرامى پيغمبر به انقلاب احوالى دچار آمد و در آن حال به دلش خطور كرد كه نام نوزاد خود را محمد بگذارد، و چنان به نظرش آمد كه با او گفتند “فرزند تو سالار اين امت شود” (طبرى/ تاريخ/ ج 2/ 708) پس چون پيغمبر زاده شد، كس به سراغ عبدالمطلب فرستادند، و ايشان نوزاد را در آغوش فشرده و به خانه كعبه رفته و اللّه‏ را حمد و ستايش نمود. آنگاه بازگشته و به جستجوى دايه‏اى براى دادن شير به نوزاد برآمد (همان مرجع).

دوران شيرخوارگى
محمد را براى شيرخوارگى به ميان قبيله “بنى‏سعد” بردند و وى تا پنج سالگى در ميان خانواده “حارث بن عبدالعزى بنى رقاعه سعدى” مى‏زيست و از پستان “حليمه بنت ابوذوئيب سعدى” شير مى‏خورد. در همين اوان كه مقارن پايان دوران شيرخوارگى ايشان بود، او را به قبيله قريش بازگرداندند.

ذكر چند واقعه مهم در حيات پيغمبر اكرم پيش از بعثت
واقعه اول ـ ابن اسحق گويد مردى از لهب از طايفه ازدشنئوة كه قيافه شناس بود و از روى قيافه اشخاص خبر از ضمير و آينده مردم مى‏داد، در يكى از سفرهايى كه به مكه آمد به ديدار محمدبن عبداللّه‏ نائل شد. ابوطالب كه سخت براى احوال برادرزاده خود نگران بود او را به نزد اين مرد با فراست برده بود تا از احوال آينده او جويا شود. آن قيافه شناس نظرى به رسول خدا افكند و سر به زير انداخت، چون سر برآورد ابوطالب رسول خدا را از حجره او به بيرون فرستاده بود. آن مرد گفت آن كودك را كجا فرستادى، او را به نزد من باز آر تا حديثش را بگويم كه او داستانى دراز دارد. اما ابوطالب درنگ نكرده از نزدش خارج شد (سيره/115).
واقعه دوم ـ حسان بن ثابت گويد هشت ساله بودم كه پيغمبر خدا به دنيا آمد. در آن روز مردى يهودى را ديدم كه بر بالاى قلعه‏اى در شهر مدينه فرياد مى‏زند اى بنى اسرائيل بدانيد ستاره‏اى كه با تولد “فار قليط” طلوع مى‏كند، ديشب در آسمان نمايان شد. (سيره/ 105).
واقعه سوم ـ حليمه سعديه گويد روزى يكى از فرزندانم كه با محمد همشير و همبازى بود سرآسيمه به نزد من دويد و گفت هم اكنون دو مرد سپيدپوش آمده و شكم محمد را شكافته‏اند. من به سوى محل بازى بچه‏ها دويدم و محمد را برداشته به چادر خود بردم (سيره/ 109).
طبرى در تاريخ خويش تعداد سفيدپوشان ناشناس را سه تن ذكر كرده، و افزوده است: «آنگاه با انگشترى كه در انگشت داشت و از آن پرتو نورى تند تابان بود ـ كه چشم بيننده را خيره مى‏ساخت ـ دل مرا مهر كرد و به هم آورد، آن چنان كه دلم مخزن نور شد و خنكى آن در وجودم برجاى ماند. آنگاه او نيز برخاست و نفر سوم پيش آمد و دست خويش را بر جاى شكافتگى كشيد، و آن را التيام بخشيد. پس مرا با مهربانى از زمين برداشت و گفت اگر او را با بنى آدم موازنه كنند، برترش يابند. و مرا گفتند بيم مدار كه خدا و فرشتگان آسمان و مؤمنان جهان معاضد تو هستند و تو را تنها نمى‏نهند و با تو نيكى‏ها خواهد رفت.
در همين حال دايه من و اقوامش سرآسيمه رسيدند و مرا در بغل كشيدند، و من همچنان دستانم در دستهاى آن سه مرد بود و آنان را مى‏ديدم و مى‏پنداشتم همه آنان را مى‏بينند، و هيچ كس آنها را نديده بود. پس من متحير مانده بودم. لذا آنچه را كه بر من گذشته بود براى آنان بازگو نمودم. پس كسانم گفتند كه اين كودك جن زده شده و بايد تا او را نزد كاهن قبيله برد و در علاجش كوشيد. آنان را گفتم كه من حقيقت را مى‏گويم و عقلم خللى نيافته. اما آنان باور نكردند و مرا نزد كاهن بردند. او چون سخن مرا شنيد، گفت او جن زده نيست. واى بر شما. اگر او زنده بماند دين شما و آئين پدرانتان را ديگرگونه سازد. پس دايه‏ام مرا از دست او گرفت و گفت اى پيرمرد كاهن، تو از كودك خردسال من خرفتر و كاناترى. همان بهتر كه كسى پيدا شود كه تو را زنده نگذارد كه اين سخنان را تكرار نكنى. بعد از آن بنى‏سعد و هوازن بر جان من بيمناك شدند و به اين دليل مرا به مكه و به ميان خانواده‏ام بازگردانند. و مادرم از دايه‏ام حقيقت مطلب را پرسان شد، و چون داستان را از دهان او شنيد او را گفت بر جان او بيمناك مباش كه من وقتى به او حامله بودم، ديدم كه نورى بر من تابيد كه در تشعشع آن قصرهاى بصراى شام پيش آمد. “(تاريخ طبرى/ ج2/ صص 712 ـ714 و 708. همين واقعه را ابن اسحاق نيز با كمى زياده و كم نقل كرده است. سيره/111).
واقعه چهارم ـ آمنه از حليمه سعديه روايت مى‏كند كه گفت چون محمد را براى بار دوم به سوى چادرهاى خود مى‏بردم چند تن از نصاراى حبشه را ديدم كه به جانب ما آمدند، و در قد و قامت محمد خيره شده، به پشت كتف مبارك او نظر افكندند و مرا گفتند اين كودك نقشى عظيم در آينده بر دوش دارد، اگر از عهده او برنمى‏آيى بگو تا او را با خود به معبد و ديرخود ببريم (سيره/ 112).
واقعه پنجم ـ يكبار رسول خدا در ايام كودكى در مكه از نظرها ناپديد شد و بالاخره توسط دو تن از يكتاپرستان مكى يعنى “ورقة بن نوفل” كه از نصاراى حنيف مكه بود و مرد ديگرى از مكه به خانواده‏اش بازگردانده شد. (سيره/ 111) اين واقعه ميزان توجه فراوان يكتاپرستان حنيف نصرانى را به احوال رسول خدا نشان مى‏دهد.
واقعه ششم ـ سخنى كه بحيرا جرجيس راهب دير نصارى در خلوت با ابوطالب گفت و او را سفارش اكيد فرمود كه محمد را از چشم يهود و مشركان بپوشاند و بر جانش نگران باشد (به تفصيل نقل و بررسى خواهد شد). در برابر اين سلسله وقايع عجيب عبدالمطلب بر جان نوه خويش نگران شده و در نتيجه كفالت و سرپرستى وى را به فرزند كوچك خود ابوطالب كه مردى شجاع و مدبر و بزرگوار و با فتوت بود واگذار نمود. دوران كودكى پيغمبر به چوپانى و گوسفند دارى شكل گرفت (سيره/ 111).
تحول قلبى پيغمبر چه زمانى صورت گرفت؟
كيفيت رشد جسمانى حضرت در طول سى و پنج سال زندگيشان آشكار است، و از آنجا كه در خلال اين مدت دراز خبرى از اختصاص ايام مبارك عمر عزيزشان به امور قلبى ـ به طور خاص ـ گزارش نشده، بسيارى پنداشته‏اند كه پيغمبر از همان ابتداى امر پيغمبر بوده و تنها در چهل سالگى امر نبوتشان اعلام شده است، و ايشان هيچ تحول خاصى را براى نيل به كمال قلبى طى ننموده‏اند.
حال آنكه اگر چه گوهر گرانبهاى روح مبارك ايشان اصل خلقت كون و مكان و واقع در مقام ميان وجوب و امكان واقع بوده و صادر اول و مبدأ آفرينش به شمار مى‏رود و خداوند در حق ايشان فرموده است “لولاك لما خلقت الافلاك” اما جسم ايشان مخلوق و حادث و واقع در دايره ممكنات بوده و آيات قرآنى تصريح دارند بر اينكه ايشان فرشته نبوده بلكه ـ به اعتبار جسمانيت و حدوث جسمانى ـ بشرى همچون ساير آدميان است.
بدين روى رسول اكرم نيز همانند انبياء اولوالعزمى چون ابراهيم و موسى ـ عليهما السلام ـ تحولات قلبى و باطنى خاصى را پيمود تا به مقام ولايت الهى رسيد، و پس از آن نيز، تشريف رسالت و خاتميت به وى اختصاص يافته است.

رياضت
ممارست‏هاى باطنى كه سبب فتح ابواب قلبى مى‏شود و نزد اهل اصطلاح به «رياضت» تعبير مى‏گردد، بر دو قسم است: رياضت مجاز ـ و آن عبارت از پاره‏اى ورزشها و ممارستهاى روحى و باطنى است كه زير نظر مربى و معلم معنوى ـ كه «ولى» و «مرشد» نام دارد ـ انجام شود؛ رياضت غير مجاز ـ و آن عبارت از تمارين و ممارستهايى است كه انسان سرخود و بدون اجازه و بى‏آنكه زير نظارت «ولى مرشد» باشد به انجام رساند.
در احوال موسى كليم اللّه‏ در قرآن مى‏فرمايد “واعدنا موسى ثلثين ليله و اتممناها بعشر” يعنى اربعين را ما براى موسى مقرر كرديم و چنانكه از آيه برمى‏آيد او سرخود قصد رياضت و خلوت و چله نشينى ننمود. چرا كه اگر جز اين بود رياضت بى‏اجازه، او را به ورطه ضلالت و گمراهى سرنگون مى‏ساخت.
از جانب ديگر واژه «مسلم» و «حنيف» در قرآن مجيد استعمال شده و تداوم يك راه و روش معنوى را نشان مى‏دهد كه توسط انبياء سلف وضع شده و تعليم يافته بود. همچنين با تكيه بر اخبار كتبى امثال كافى و احتجاج و… معلوم مى‏شود كه رسول اكرم پيش از برانگيخته شدن به پيغمبرى در همين راه قدم نهاده و تربيت شده و به كمال معنوى نايل آمده بوده است. بدين ترتيب تا پيش از بعثت محمدبن عبداللّه‏ (ص) سير تحول جوهرى در بستر ولايت را به پايان برده بود، اما با آغاز بعثت ـ و به ويژه در دوران سه ساله فترت ـ تربيت معنوى جديدى كه خاص مقام ايشان بود آغاز شد، كه تحت نظارت جبرئيل به انجام رسيد، و سينه مبارك ايشان را منشرح و مهياى قبول امواج كوه افكن وحى الهى ساخت (و لو انزلنا قرآن على جبل لرأيته خاشعا متصدعا من خشيه اللّه‏). آنچه مسلم است و قرآن بر آن ناطق است، از آغاز بعثت ايشان به بعد، مربى معنوى و مرشد روحانى ايشان در امر سلوك “حضرت جبرائيل” بوده، و در اين زمينه ميان مفسران جليل خلافى نيست.
علاوه بر آن خبر صدوق و احتجاج بر آن حكايت دارد كه محمدبن عبداللّه‏(ص) علاوه بر دارا بودن مقام رسالت و نبوت، به عنوان «ولى وقت» خويش ودايع ولايت را از يك انسان كامل ديگر دريافت داشته و آنها را به انسان كامل ديگر واگذاشته‏اند. به‏ديگر بيان در امر ولايت، بنابر خبر منقول در من لا يحضره الفقيه[2] ودايع الهى از آدم به پيامبر رسيد و ايشان وصى شخصى به نام “برده” بوده و وصى و خليفه ايشان نيز “على(ع)” نام داشته است.

تفكيك دو دوران در حيات رسول خدا
بدين ترتيب تفكيك دو دوران استكمالى در حيات پيغمبر اكرم (ص) حائز اهميت فراوان است. دوران تربيتى مقدم بر بعثت، دوران آموزش و فراگيرى است كه مشتمل بر آموختن آداب و سنن عصر وى، فرهنگ زمان او، زبان جارى در ميان مردم معاصر، روابط و ضوابط قبيله‏اى و عشيره‏اى و خونى و … و نيز فراگرفتن اصول طريقت حنيف و تربيت در مكتب توحيدى ابراهيم بر مبناى روشهاى باطنى و قلبى و معنوى زيرنظر مرشد و معلم روحانى وقت مى‏باشد.
دوران پس از بعثت دوران مبارزه با آن روابط جاهلى به قصد اصلاح، تخريب يا تعديل آنها و بناى نظمى نوين است.
آرى، ميان رسالت و ولايت فاصله بسيار زيادى است. اگر چه هر رسولى ولى است، اما هر ولى رسول نيست. رسالت، جنبه خلقى رسول و موهبتى الهى است كه خداوند آن را به برخى از اولياء خود تخصيص مى‏داده و اين امر نيز با حضرت محمد بن عبداللّه‏ (ص) اختتام پذيرفته است.
آرى، نكته آن است كه خداوند دانا انبياء و رسل خويش را فقط از ميان اولياء برمى‏گزيند، نه از ميان مردمان بى‏سر و پا و لاابالى و بوالهوس، و نه از ميان آنان كه بدون مربى و بى‏اجازه رياضت مى‏كشند و به چنگ هواهاى شيطانى گرفتار مى‏آيند و حتى اگر در برابر نفس خود صادق باشند، باز هم در برابر خداوند كاذبند.
حال بايد پرده از سيماى اين «ولى مرشد» برداشت و دريافت كه مربى رسول خدا در دوران پيش از بعثت به حقيقت چه كسى بوده، و رشته ولايت و سلسله هدايتش به كجا مى‏رسيده و بر مبناى چه اساليب باطنى و روحانى محمدبن عبداللّه‏ (ص) را پرورش داده و به كمال مقام عارفان باللّه‏ ارتقاء بخشيده است.

*به اختصار از مقاله قوس حيات رسول اكرم (ص) – دکتر سید مصطفی آزمایش
[1] برخى معتقدند كه وفات عبداللّه‏ در دو سالگى حيات پيغمبر واقع شد، طبرى به نقل از “هشام”/تاريخ/ ج 2/ 716 و برخى نيز مى‏گويند كه وقتى آمنه محمد را شش ماهه حامله بود عبداللّه‏ وفات يافت (طبرى به نقل از ابن اسحق، همان مرجع). اما قول قويم همان نظر نخستين است كه مورد اجماع صحابه مى‏باشد.
[2] من لا يحضره الفقيه، باب الوصية مِنْ لَدُن آدم، حديث 5402.