مجلس صبح یکشنبه ۱۹-۶-۹۱ (نفس-حالات نفس-طهارت بدن – خانم‌ها)

 پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

یکی از لغاتی که در کتب دینی و عرفانی به ماهیت‌های مختلف و حتی متضاد زیاد مطرح می‌شود، کلمه‌ی نَفْس است و در زبان عادی عربی و فارسی و زبان های دیگر این لغت به انواع مختلف مطرح می‌شود. می‌گویند، این کار را آن شخص فی‌نَفْسه کرد. یعنی شخصاً این کار را کرد و به کسی رجوع نکرد که او انجام دهد. قرآن هم که مأخذ فعلی زبان عربی، است، چون زبان عربی خیلی مفصل و طولانی بود. از وقتی قرآن نازل شد، مأخذ عمده‌ای برای زبان و ادبیات عربی، قرآن و همچنین نهج‌البلاغه است. (ولی اصل قرآن است) قرآن نَفْس را، یکبار نفس اماره گفته است. «إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ» (یوسف/۵۳) نَفْس قطعاً به بدى امر مى‏كند مگر كسى را كه خدا رحم كند. در آن بازجویی که از زلیخا می‌کرد. در سوره‌ی یوسف می‌گوید: «إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَهةٌ بِالسُّوءِ» نَفْس اماره است (اماره یعنی عمل‌کننده، حاکم) «إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» نفس همیشه برای کارهای بد اماره است. «إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ» یکی نفس اماره است و درست مقابل این وقتی که انسان بر خودش مسلط شد، از همه جهت مطمئن شد. دارای نفس مطمئنه می‌شود: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ، ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَهً مَّرْضِيَّهً، فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي.» (الفجر/۲۷-۳۰) اى نفس مطمئنه، خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد، و در ميان بندگان من در آى، و در بهشت من داخل شو. و ای نفس مطمئنه بیا برگرد پیش خودم «ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ» در حالی‌که هم از من راضی هستی و هم من از تو راضی هستم. وقتی‌که در صف و ردیف بندگان من قرار گرفتید! «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي.» داخل بندگان من شوید، «وَادْخُلِي جَنَّتِي» و به بهشت خود من وارد شوید. معلوم می‌شود بهشت چندین درجه دارد. بهشت جای مشخصی نیست. بهشت رضوان می‌گویند. هر صفتی هر حالتی که خداوند دستور بدهد و موفق بشویم یک بهشت است.
نفس‌های مختلفی هستند. نَفْس حیوانی، نَفْس انسانی، لغت نَفْس یعنی وجود. هیچ انسانی به معنای لغویش بی‌نَفْس نمی‌شود. یک وجودی دارد. از ترکیب این‌ها، معنی آن عبارت قرآن را می‌فهمیم که فرموده است: «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُواْ لَهُ سَاجِدِينَ» (الحجر/۲۹) خداوند به فرشتگان می‌گوید، پس وقتى آن را درست كردم و از روح خود در آن دميدم، پيش او به سجده درافتيد. این وجودی که به واسطه‌ی این امر به وجود می‌آید، آن وجودی نیست که خداوند در جایی می‌گوید. که من می‌خواستم از این خلیفه‌ی الهی درست کنم: «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي.» از روح خودم در او دمیدم. برای این‌که می‌خواهم وکیل من باشد. خلیفه‌ی من باشد. آن وقت به فرشتگان می‌گویید او را سجده کنید. قبلاً نه! وقتی که این کار کامل شد. آن وقت نفس مطمئنه می‌شوید. پس بین نفس اماره و نفس مطمئنه این مراحل هست. وقتی که نفخه‌ی الهی در او دمیده شد، نفس مطمئنه و مورد سجود ملائکه می‌شود. بنابراین لغت نفس را که در هر جا دیدید، بر حسب قبل و بعد از آن‌که گفته شده، معنایش متفاوت است بین این چند موردی که ذکر شد. نفس اماره در عبارت‌های مختلف در اشعار فارسی و نوشته‌های عربی و در قرآن به کار رفته است. نه در اشعار! منظور عین لغت نفس اماره. گاهی اوقات نفس اماره، اماره بودنش به واسطه‌ی میل و شهوتی است که در انسان‌ها آفریده شده. منتها آن‌را خداوند گفته وقتی که «نفخت فیه من روحی» از روح خودم در او دمیدم. روح را در نظر می‌گیرد. این را تسلط پیدا می‌کند. اگر تسلط پیدا نکرد، معلوم می‌شود هنوز آن نفخه‌ی الهی کاملاً اثر نکرده است و آن‌وقت در این صورت اول (نفس اماره) می‌شود. باید کار کند که آن روح الهی که در او دمیده شود. این‌را هم در نظر بگیریم و حتی در همه‌ی کارها و همه‌ی تمایلاتش و مجموع فعالیت‌های خود این روح الهی، باید تسلط پیدا کند.
روح الهی جلوه‌های مختلفی دارد. مانند عقل، احساس صحیح و شوق است، این‌ها جلوه‌هایی از روح الهی است. در نابغه‌ی علم و عرفان یا یادنامه‌ی صالح نوشته شده است. از قول حضرت آقای سعادت علیشاه، یک رباعی هم در این مورد هست. سحر که مثلاً بیدار می‌شوید به یاد خدا باشید. آن درویش گفته بود من که سحر بیدار می‌شوم، از همان اول به فکر چای شیرین و کره و عسل هستم که باید بخورم. درست ببینید! اولاً طبیعی است نمی‌شود گفت این چه آدم بدی است نه! منتها به او گفتند این کار را رها کن به آن فکر بچسب. حالا در درویشی، مسیرش این است، صبح که بیدار می‌شوید به یاد خداوند و تسبیح خداوند بلند شوید نه به یاد کره و عسل! البته ذات خداوند نمی‌گوید دیگر صبحانه نخور! می‌گوید آن باشد، ولی تفاوتش هم این است. اگر فرض کنید یک غیرمسلمان، صبح از خواب بیدار می‌شود. صبحانه می‌خورد. به یاد آن، نوشابه‌ای هم هست که از نظر ما حرام است، ولی او مسلمان نیست، اما وقتی می‌خورد اگر به یادش بیاید که این نوشابه را یک نفر از بزرگان دنیا گفته حرام است، به خاطر او که از قول خداوند نقل کرده و گفته‌ی خداوند می‌گوید این حرام است رعایت می‌کند و نمی‌خورد. این یاد خداست و همیشگی است. این یاد خدا که ما یک بحثی با خیلی‌ها داریم و ایرادی که می‌گیرند این است که این ولو نماز نخواند، الله‌اکبر نگوید سبحان‌الله نگوید، این‌ها را نگوید. یاد خداست. محتاج به این‌که با زبان گفته شود نیست. با زبان گفتنش خوب است برای کسی که دلش آگاه است. این زبان ایمان را محکم‌تر می‌کند و اگر بخواهد و اراده کند ایمان تدریجاً برایش ایجاد می‌شود. بنابراین صحبت نفس بود، نفس هم اماره دارد و هم مطمئنه، البته تقسیم‌بندی‌های دیگری هم شده که زیاد هم متداول نیست.
آیا پرداختن به تن همان دیو نفس است؟ نه! یک طهارت‌هایی برای ما گفته‌اند. طهارت یعنی چه؟ طهارت به معنی پاک شدن، پاک کردن بدن. خود آن هم عبادت است. اگر به شرط یاد خدا باشد و به فکر این‌که می‌خواهد امر خدا را اطاعت کند. نیت این‌جا خیلی موثر است. به نیت این‌که می‌خواهد امر خدا را اطاعت کند. باید لباس تن و همه چیز هم بپردازد. لباس یا تن یا غذا مقدم بر امر خدا نباشد. وقتی پارچه‌ی خیلی ظریف و قشنگی آوردند. برای مردها لباس ابریشمی حرام است. ولو این که خیلی قشنگ است، ولی بگوید من کرباس می‌خواهم. یکی اگر بگوید، چرا مواظب خودت نیستی این ابریشمی است خیلی قشنگ است و خیلی هم نرم و لطیف است. بدن را اذیت نمی‌کند. می‌گوید نه چون گفتن نپوش، من نمی‌پوشم. هر کاری که به نیت امر الهی باشد و در آن مسیر باشد خوب است. می‌گوید:

یـکی درد و یـکی درمـان پــسنـدد/ یکی وصل و یکی هجران پـسندد
من از درد و درمان و وصل و هجران/ پـسنـدم آنـچـه را جـانـان پـسندد

یعنی آنچه خدا بخواهد، من هم می‌خواهم. اگر هر چه خدا بخواهد، شما هم بخواهید، من بخواهم. دیگر دنیا به میل ماست. جز امر خدا کاری نمی‌شود. من هم امر خدا را دوست دارم. بنابراین مثل این‌که من گفتم. این کتاب شازده کوچولو که آنتوان دوسنت اگزوپری فرانسوی نویسنده‌ی آن است، به فارسی هم چند نوع ترجمه شده است. اگر با دقت بخوانید یک داستان بچگانه است. برای این‌که بچه‌ی نادان فکرمان را تقویت و ادب می‌کند. در این داستان می‌گوید: دیدم که یک شاهی روی تخت نشسته، بر همه‌ی جهان حکومت می‌کند، ولی هیچ‌کس نیست. نمی‌دانم! گفتم تو کی هستی؟ گفت من سلطانم. گفتم سلطانی؟ کو رعیت. سلطان که رعیت باید داشته باشد. گفت نه من برای خودم سلطانم چه رعیت داشته باشم چه نداشته باشم، ولی همه‌ی این ستاره ها و … نوکر من هستند. گفتم چه فایده‌ای دارد؟ باید یک چیزی به این‌ها بگویی و این‌ها اطاعتت کنند. گفت هر چه بگویم اطاعت می‌کنند. گفتم بگو، الآن روز است، خورشید غروب کند که من خیلی دوست دارم غروب را تماشا کنم. گفت که برو دو ساعت دیگر بیا. من گفتم این‌که پادشاهی نشد، من می‌خواستم امر تو را اطاعت کنند. گفت نه! من امر نمی‌کنم برای این‌که اگر یک پادشاهی به منشی‌اش گفت پرواز کن! این اطاعت نمی‌کند نمی‌تواند پرواز کند. آیا باید بگوییم که این اطاعت نکرده؟ نه! تقصیر از سلطان است که بی‌موقع به این گفته پرواز کن. حالا من هم اگر به خورشید بگویم غروب کن، غروب نمی‌کند. برای این‌که تقصیر از من است نه از او‍! این قصه چندین مطلب دارد که واقعاً جالب است. اگر خواندید با دقت بخوانید. نه به صورت قصه‌ای!

Tags